احوال تلخم ۱

0 views
0%

خواندن این تکست را فقط به دوستان دگر باش توصیه میکنم احساسی آمیخته از آرامش و ترس غرور و تحقیر امید و تاریکی پر از تضاد تمامشون میشه لمس کرد بعد از بودن در کنار کسی که دوسش داری دوسِت داره چرا تضاد شاید این تضاد از درون ما سرچشمه می گیره شاید به همین خاطره که به ما میگن دگر باش از دوران کودکی به خوبی به یاد دارم که همیشه با همسن و سال هام فرق داشتم بر خلاف پسر بودنم خیلی کم جنب وجوش و آروم بودم خانواده و معلم هام می گفتم پسر محجوبیه می گفتن خجالتیه بچه ها می گفتن ترسو بی عرضه بزرگتر که شدم بیشتر خودم را متفاوت دیدم احساس کردم خاصم چون واقعاً بودم و واقعاًهستیم اما وقتی به بلوغ رسیدم اوضاع فرق کرد احساس خاص بودنم تبدیل شد به احساس حقارت هیچ وقت نتوستم با جنس مخالفم رابطه برقرار کنم همیشه یه حس ترس توام با تنفر داشتم سالهای بعد این موضوع بدتر شد هیچ وقت مذهبی نبودم اما چون اغلب بچه راحت تمایلات جنسیشون را نشون میدادن راحت تر بگم دوست دختر داشتن خودمو می چسبوندم به بچه مذهبی ها تا ادای اونا را دربیارم اون موقع ها خودم هم باورم شده بود که مذهبیم یا بهتر بگم مذهبی بودن واسه ارضای روحیم بهونه خوبی بود که مثله بقیه تمایلات جنسی ام را بروز ندم تو دانشگاه این موضوع بازهم بدتر شد چون دیگه نمی تونستم تو اون سن ادای مذهبی بودن را در بیارم از طرفی می دونید مذهبی بودن تو دانشگاه شکل دیگه ای داره و از طرف دیگه هم نمی تونستم چیزی باشم که نیستم ولی در عین حال بازهم از بروز تمایلات جنسی خودم می ترسیدم حتی از تبدیل افکارم به کلمات حراس داشتم چه برسه به درمیان گذاشتن اون با کسی خودتون بهتر می دونید که حتی به بهترین ونزدیک ترین دوست هم نمیشه اعتماد کرد اوایل تو دانشگاه سره خودم را به درس مشغول کردم ولی دیگه ترم های آخر درس خوندن هم ارضام نمی کرد چون یه چیزی کم داشتم کسی را کم داشتم ترم آخر مهندسی عمران بودم واسه گذروندن کارآموزی یه شانس خوب پیدا کردم تونستم با یه شرکت مادر مشاور جوینت شم چندین پروژه صنعتی فعال تو اون اوضاع و احوال بیمار صنعت کشور داشت بعد از اتمام دوره کارآموزی همون جا مشغول شدم بلا فاصله برای نظارت مقیم یکی پروژه انتخاب شدم پروژه بزرگی نبود اما برای من یه دنیا بود همیشه بهترین راهکارم برای خلاص شدن از او همه احساس تضاد سرگرم شدن به رشته مورد علاقم بود از طرفی همیشه دنبال یه بهونه بودم که از شهر محل زندگیم دور باشم شاید باعث میشد خودم را فراموش کنم بگذریم یک ماهی میشد که اونجا مشغول به کار بودم جا افتاده بودم و با کار مَچ شده بودم سعی می کردم از شانسی که بدست آورده بودم واسه پیشرفتم به خوبی استفاده کنم شرکت کارفرما یک شرکت چند ملیتی بود همکارهایی از اوکراین و چین و بلغارستان داشتیم که متاسفانه زبان انگلیسی همشون برخلاف من فوق العاده ضعیف بود به همین خاطر برای مکاتبات و مکالماتمون کارفرما چندتا مترجم استخدام کرده بود یکی از مترجم ها یه پسر حدود بیست ساله بود که اون موقع دو سه سال از من کوچیکتر بود چهره فوق العاده خاصی داشت همین طور اندام واستیل ورزیده که در مقایسه با من که اندامی کاملا متن اسب و کمی توپر دارم هم بلند قد تر و هم درشت اندام تر بود میگفت از قبل از دبیرستان به خارج از کشور مهاجرت کرده بوده و با کلی مشقت و سختی اونجا کار کرده بود و درس خودنده بود اما برای حل کردن مشکل سربازیش برگشته بود ایران می خواست تا قیل از اعزام به خدمتش یه شغل موقت داشته باشه که اتفاقی اون کارو پیدا کرده بود از اولین بار که دیدمش احساس کردم نگاهش با همه متفاوته احساس کردم درونش پر از تضاد با بقیه است و پر احساسات خاصه و این اولین بار بود که در تموم عمرم معنی اون همه احساسات و تمایلات سرکوب شده ام را میفهمیدم لطفا نظراتتون را بفرمایید تا در صورت استقبال مابقی داستان را بنویسم متشکرم نوشته

Date: February 22, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *