سلام اسم من محسن هستش ومی خوام خاطره عجیب ازدواجمو براتون تعریف کنم واینم از الان بگم من داستانم سکسی نیست چون من دوست ندارم وغیرتم اجازه نمیده که اینکارا رو انجام بدم در ضمن من آدم مذهبی هستم ولی پدر مادرم نه ومن برای زندگی خودم این راهو انتخاب کردم وشاید بگید یه مذهبی توی این سایت چیکار میکنه ولی من با اصرار همسرم اومدم واین داستانو براتون نوشتم واینم بهتون بگم که من یه معلم بدبخت بیچارم خب بریم سر داستانمون من قیافه خیلی خوبی داشتم واندام خوب بود من بعضی وقتا به مدرسه دخترونه میرفتم تا درس بدم چون باید یجوری وقتمم پر میشد یه روز که رفته بودم بچه ها توی مبحث بلوغ حجاب و اینجور چیزا بودم چون من معلم هدیه وتفکر هستم و هر دو درس رو میتونم درس بدم رفتم درس دادم بعدش وچون من با دخترا بگو مگو خنده دار توی کلاس یا بیرون نداشتیم ومن تا میتونستم با پسرا شوخی میکردم وبعد دیدم اینا رفته بودن توی نوع سوالات اینجوری اونجوری که منم همش جواب سر بالا میدادم تا زنگ خورد رفتم خونه که مادرم و پدرم گفتن وسایلتو جمع کن می خوایم بریم یجای خوب منم گفتم کجا گفتن همون جایی که خیلی آرزوشو داشتی بعد یه زره فکر کردم که هیچی به ذهنم خطور نکرد ازش پرسیدم گفتم کجا گفت میخوایم بریم مشهد که از شدت خوشحالی داشتم کیف میکردم خلاصه وسایلو جمع کردیم و رفتیم خیلی تو راه بودیم منم خوابم برده بود از خوابم که بلند شدم دیدم ازتوی ماشین حرم آقام معلومه داشت گریم میگرفت البته بگما قبلش از مدرسه مرخصیرو گرفته بودما بعد رفتیم اونجا موندیمو برای نماز مغرب وعشا که نتونستیم برسیم نماز رو توی حرم با اون افرادی که یجا جمع شده بودن میخواستن بخونن رفتیم یکسره جماعتش کردیم وخوندیم از اونجام رفتیم زیارت ساعت حدودا ۱۲ بود که من شروع کردم به خواندن نماز شب تو حرم ودعا کردن وبعد برگشتم اونجا بود به امام گفتم چی میشد مام فردا توصبحونت تو توی ناهارت شریک میشدیم بعد رفتم خونه خوابیدم برای نماز صبح داشتم با پدرم و مادرم میرفتیم حرم که یهو یادم افتاد چفیمو برنداشتم رفتم بردارم که دیدم جلوی در مون یه دعوت به صبحونه حضرت جلو دره انقدر خوشحال شدم که حتی یادم رفت چفیه رو بردارم که رفتیمو خوردیم اومد دیگه سر تونو درد نیارم آخرین روز بود وماباید فردا صبح راه میفتادیم شبش مامانم توی حرم امام رضا دیدم اون گوشه داره دعا میکنه بعد رفتم دیدم داره میگه یا امام رضا یه زنیم قسمت آقا محسن ما بکن که منم اومدم جلو گفتم به شوخیو خنده آمین چون من از زن گرفتن بدم میومد و دوست داشتم مجرد باشم خلاصه بر گشتیم تهران یه شب که خواستم برم بخوابم معدم درد میکرد رفتم یه قرص معده بندازم بالا که یهو یدون قرص فشار خون انداختمو دیگه صلوات مث این میموند که بجای اینکه تو املت گوجه بریزی اشتباهی خرمالو بریزی دیگه هی میگفتم چرا معدم خوب نمیشه که یهو رفتم روی سردرد شدید شدید داشتم میموردم یهو دیدم دستشویم گرفته یهو دیدم کلا خودش اتوماتیک وار خالی کرد یه داد بلند کشیدم گفتم با مهدی که مامانم منو توی این حال دید سریع رفت گوشیو برداشت زنگ بزنه به آمبولانس که یهو پدرم اومد منو توی این وضع دید دیگه نمی دونست چیکار کنه درد خیلی شدیدی گرفته بودم اونقدر شدید که گفتم همونجا فاتحو بخوانم که دیدم دوباره دستشویم گرفتو اتوماتیک زد دیگه نمیدو ستم چیکا ر کنم افتاده بودم روی زمینو می خواستم زمینو گاز بگریم که دیدم پنج دقیقه نکشیده صدای آژیر آمبولانس میاد دیدم خیلی سریع دونفر با برانکادر بردن پایین خیلی درد داشتم هیچی نمی فهمیدم که توراه دستشوییم گرفت یارو گفت بشاش اب نداره بشاش منم تخلیه کردم همونجا دیگه جونی برام باقی نمونده بود که منو بردن بیمارستان سریع منو خوابوندن روی تخت که دیدم دکتره تا حال منو دید چنان بیمارستانو دوید که دیگه هیچی میدوید داد میکشید میگفت مریضه چون من اینو میشنیدم که دیدم یه ایل دکترو پرستار ریختن بالا سرم پرستاره دارو داد بهم نمیدونم چی بود ولی از شدت مغز درد داشتم می مردم که نفهمیدم دارو رو چجوری خوردم خوردم دیدم یا ان ا لله دستشویم گرفت بجور بردنم دستشویی این این فواره های حوضه هستش داشتم انواعو عشرو خیس میکردم توموم که نمی شد دیدم حالم داره یه زره بهتر میشه که منو همونجا تو دستشویی درحاله فواره زدن خوابودن تو برانکارد دو بردن بخش قلبو مغزو عصابو همین جور گردوندن بعد نمی دونم بیهوش شدم بیدار شدم دیدم روی تختمو مادرم بقل تخت خوابیده پدرمم روی اون یکی تخت همراه خوابیده که یهو دیدم یالا هاولا یه ایل فکو فا میل پشت شیشه بودنو منتظر بودن پرستار دستور حمله رو صادر کنه که همشون برزین تو که همینم شدو همشون ایلی ریختن تو کلی احوال پرسی اینا که من همون جا گفتم کاش همونجا سکترو زده بودمو یه لشکر آدم که نسفشون از این دختر قرتی مرتیا بودن که به مامانم گفتم ایشالا که به مدرسه قضیه رو تعریف نکردی گفتش نه خیالت راحت اون روز گذشتو دیدم یه دکتر جراح قلب زن بود که تا اومد تو من همونجا اوردوز کردمو میخکوب شدم اومد با مادرم حرف زدو دری وری به من میگفت که باید یکی دو هفته ای توی بیمارستان بمونی منم همونجا گفتم توی دلم که اصلا من تو رو دیدم حالم خوب شد دیگه نیازی به یه هفته نداره که بعد مادرم اومد به شوخی به من تیکه انداختو گفت الان توبهشتی گفتم آره اونم چه بهشتی که پور از حوریه بعد خندیم دیدم هر روز این دکتر قلبه میاد میره یه نیم نگاهیم به ما میکنه که دیدم چند دقیقه بعد دوستام اومدن پیشم گفتن نو گفتیم که رسیدیم که گفتن نامرد تو که نمی خواستی زن بگیری گفتم خوب آره همین طوره که گفتن چیه که این دکتر قلبه تو کفته گفتم شوخی میکنی نه گفتن نه به جون تو میگفت وقتی می خواستن بخشتو تغیبر بدن نزاشت وخیلیم ازت دفاع میکرد که این کارو نکنن گفتن برین بابا ما زود تر از این جا خلاص شیم تا به گناه نیفتادیم بعدکه اجازه راه رفتن تو بخشو دادن واین دکتررو زیر نظر گرفته بودمش که ببینم چیکار میکنه بعد دیدم همینجور چند روزی دید زدناش ادامه داره و هی بامامانم صحبت میکردو گرم میگرفت یه روز قبل ازینکه مرخص بشم اومد توی اتاقم تا مادرمو دید بر گشت گفتم شاید میخواد یه چیزی بهم بگه مادرم از خواب بلند شده بود که می گفت خبرای خوبی قرار از را برسه که منم گفتم ببخشید چه خبری گفت خودت میفهمی تعجب کرده بودم خب روز مرخص شدنم رسید دیدم دکتره اشاره کرد بیا اتاقم رفتم اول یه چیزیو می خواست بهم بگه کهه گفت من بهت علاقه دارم تا اینو بهم گفت دیگه انگار دنیا روی سرم خراب شده بود که یه زن جراح اومده ازمن خواستگاری کنه همین جور بود که گفت تو علاقه ای به من نداری چیزی نگفتم عین مجسه وایساده بودم که همون جا سرشو انداخت پایینو گفت می دونم شاید تو به من علاقه ای نداشته باشی بعدم گفت ولی من هر جور که بشه تو رو بدست میارم همون موقع بود گفتم خدایا ما به شوخی گفتیم زن میخوایم بعد تو این چی بود نصیبمون کردی اینکه دیگه حوریم رد کرده و ماشلا باید پولدارم باشه بهش گفتم فکر میکنم بعد جوابتو میدم بعد نمی دونم چجور شد که عشقش تو دلم افتادو مجبور شدم قبول کنم الانم باهاش ازدواج کردمو ماشلا خانوم اونقدر غریزه جنسیش بالاست که مجبوریم روزی دوبارو باهاش حال کنیم ممنون که گوش کردید نوشته
0 views
Date: December 5, 2018