صدای آوازش با شرشر دوش حموم قاطی شده بود یاد روزایی افتادم که زیر بارون قدم میزدیم و پابه پای هم شهرو گز میکردیم و زمزمه میکرد ترانه هایی رو که من دوستشون داشتم خونواده هامون مخالف این عشق بودن میگفتن شما خواهربرادر شیری همین ولی من تحقیق کردم انقد کم بود این شیردادن ک شرط خواهر برادریو به جا نیاره گفتن گناهه زناس اما نبود به همون خدایی که میپرستیدن نبود ما همو میخواستیم ولی اجازه پدر لازم بود دادگاه هم نمیشد رفت میگفتن خواهربرادرن و افتضاحتر میشد تصمیم خودمونو گرفتیم باهم میرفتیم از این شهر دل میکندیم از این افکار متعصب یه خونه نقلی و وسایل اولیه زندگی تو یه شهر خیلی دور چندروز زودتر رفت که فراهم کنه اون زندگی جدیدی رو که قرار بود همه کس هم بشیم سه روز بعد راه افتادم ب همون شهر چمدونمو برداشتمو رفتم استرس داشتم پامو رو گاز فشار میدادم سرعت میتونست افکارمو نظم بده نه میترسیدم از این حماقت آره حماقت شیرینی بود رسیده بودم ب شهر آرزوهام خانه ی دوست کجاست زنگ زدم بهش الو سلام خانومم سلام نفس جان نگفتی خانه ی دوست کجاست خندید و گفت تو دست از شعرو شاعری برنمیداری بگو کجایی تا دنبالت بیام میدون اول شهرم منتظرتم ب خونه که رسیدیم دهنم کج شد یه خونه قدیمی با نمایی از سیمان سفید زبر که شورابه های بارون اونو زرد کرده بود با دری طوسی زنگ که پرشده بود از کدهای مامورهای خوندن کنتور آب و برق ولی یچیز حس خوبیو بهم تزریق کرد گلهای یاسی که سد دیوار کوتاه حیاط تویی کوچه ی بن بست باریک رو کنار زده بود و از لابه لای میله های نیمه زنگ زده ی محافظ خودشونو از چنگ اسارت رها کرده بودن کلیدو به در انداخت و ب سختی بازش کرد قفل درم خرابه باید عوضش کنم سری تکون دادم و وارد حیاط شدم موجی از حس ناب بهم تزریق شد از این فضای دلنشین دور تا دور حیاط پر بود از یاس و رز و عطر شکوفه های نارنج که تو خنکای غروب مستی رو بهم هدیه داد حیاطش بزرگ بود و باصفا و با دوتا صندلی حصیری قدیمی و ی میز فلزی بینشون حس نوستالژیک خونه مادربزرگو بهم میداد دستمو گرفتو کشید تو خونه خونه اما کوچیک بود دوتا اتاق تو درتو که با در کشویی فلزی باشیشه های طرحدار مات قدیمی از هم جداشده بودن آشپزخونه ای با در بزرگ شیشه ای و درنهایت حمام و توالتی که در هردو توی اتاق تهی باز میشد وسایل کم اما مدرن ما با این حجم از سنتی بودن پارادوکسی ساخته بود که به حسوحال من دهن کجی میکرد دستاش دور شکمم حلقه شد خوشت اومد خانومی سرمو با اشتیاق تکون دادمو گفتم کنار تو جهنمم قشنگه گفت میخوام عروسی بگیرم برات خودمو خودت اما این ازدواج رسمی نبود همه جا بهش میگن ازدواج سفید نخواستم مث بقیه ی ازدواجا باشه این خاص بود حس نابش به سادگیش بود دوسش داشتم و دوسم داشت پس بیخیال دنیا مخالفت کردم و نرم لباشو بوسیدم دستای مردونشو رو قوس کمرم میکشید و لباش بود که تنمو تو کوره ی جهنم وار آتش میسوزوند سرخی صورتش خبر از گداخته شدن و فوران درونش میداد دستامو دور گردنش حلقه کردم که بغلم کرد و پاهامو دور کمرش حلقه کردم سینه هام چسبیده بود ب ترقوه هاش و حالا اون بود که از زیر ب چشمام نگاه میکردو همزمان دست میکشید روی باسنم چشمامون خمار بود منو روی زمین خوابوند و رو جسه ی ظریفم خیمه زد اما هیچ فشاری بهم وارد نشد انگار که میترسید بشکنه این بلور سفید و ظریف تنم لباشو خیس کرد و میمالید ب لبام یه حس خاص بود ی خلصه ی ناب با حوصله و دونه به دونه لباسامو از تنم دراورد و من موندم با تو تیکه لباس بار اولی بود ک تنمو لخت میدید حس خجالتم چاشنی طعم لباش شد گرم و پرحرارت بوسید و لمس کرد بوسیدو چنگ زد بوسیدو فشرد گردنمو میمکید و نفس نفس میزد تمنای یکی شدن باهاش که تو وجودم رخنه کرده بود پرده ی خجالتو از فکرم کنار زد و اینبار من بودم که خیمه زدم رو تنش و لباساشو دراوردم حالا اون یه تیکه لباس از من کمتر داشت لباشو بوسه زدم یکی دوتا سه تا ناخونامو رو ریش کوتاهش کشیدم و زیر گلوشو بوسیدم سیب گلوشو بوسیدم و زبون کشیدم از گلو تا جناغ سینشو آه غلیظی کشید زبونمو رو نوک سینه ی چپش گذاشتم و با ناخونام رو نوک سینه راستش خط خطی میکردم حس میکردم بیقراره و نمیتونه سرجاش بمونه خودمو سبک کردم که منو به شکم خوابوند کتفمو میلیسید و دم گوشم میگفت عاشقتم و دستاش رو بازوم میرقصیدن با صدایی دورگه ای از غلبه ی حس شهوت اسمشو صدا زدم ک سوتینمو باز کرد و منو بر گردوند درش آورد و بیتاب تر شد شورتمو هم دراورد و خودشو هم عاری کرد از هر پوششی سینه هامو میبوسید و نوازش میکرد گفت میخوام باهات یکی بشم گفتم منم میخوام آهسته واردم کرد آروم حرکت نوسانی بدنشو حس میکردم که هربار عمیقتر میشد سوزشی حس کردم که زیاد هم نبود جعبه ی دستمال کاغذی رو از روی میزتلویزیون برداشت و با دستمال لکه های خون سرخ تنمون رو پاک کرد دوباره واردم کرد نرم و سبک تنمو باهر حرکتش موج میداد موجی از جنس موج های روزای آفتابی خزر نفسام رفته بود آه میکشید و اسممو زمزمه میکرد تو وجودم لبریز شد از گرمای شیره ی تنش اما ادامه داد تا عمق وجودمو سبک کنه از برانگیختگی نوسانات تنش با پاندول ساعت دیواری هماهنگ بود و هرثانیه منو مهمون ضربات تنش میکرد تا اینکه لباشو رو لبم گذاشتو آه های بلندم که حاکی از پروازم بود تو لباش خفه شد این بود اغاز زندگی سفید من پ ن سلام دوستان کسایی که داستان نوشتن میدونن که طول میکشه تا گذاشته بشه راستش داستان تیله های طوسی رو من نوشتم و دیشب رو سایت قرار گرفت ولی فکر میکردم برخورد تندی باهاش بشه بخاطر همین با اسم تنها فرستادم چون نخواستم حالا که نوشته هام بهتر شده بازم تو دید شما خراب بشه واقعا انتظارشو نداشتم که دوستش داشته باشین مرسی ازهمتون متاسفانه پسوردمو تایید نمیکنه برای عضو شدن اگه میشه راهنماییم کنین که مجبور نشم اخر داستان پیوست بدم نوشته
0 views
Date: November 15, 2018