ازدواج من و احمد سلام اسم من پریوشه 26 سالمه اهل تهران یکساله که ازدواج کردم اسم شوهرم احمد هست باید بگم که خانواده من و احمد وضع مالی نسبتا خوبی داریم مادر من از اول با ازدواج ما مخالف بود اما پدرم چون با شوهرم فامیل بود خیلی دوست داشت که من با احمد ازدواج کنم من کلا دختر سردی هستم راستش رو بخواهید این موضوع را تا قبل از ازدواجم نمی دونستم من وقتی دانشجو بودم خیلی شر و شیطون بودم همه فکر می کردند که من حتما خیلی دختر گرم و اهل سکس هستم راستش خودمم هم اول همین فکر رو می کردم نگرانی من از زمانی شروع شد که قضیه ازدواج من با احمد دیگه جدی شده بود و طی چند هفته بعد از آمد و رفت احمد و پدر مادرش به خونه ما نامزد کردیم احمد اگر چه ظاهر چندان مناسبی نداشت اما خیلی منو دوست داشت ولی من خیلی به اون اهمیت نمی دادم و باهاش سرد برخورد می کردم تا اینکه کم کم علاوه بر حس دوست داشتن حس شهوت هم داشت تو احمد زیاد می شد چرا که وقتی هم دیگر رو می دیدیم از نگاهاش و رفتاراش مشخص بود که یه حس دیگه هم علاوه بر عشق و محبت داره اون هر بار اصرار می کرد که زمان ازدواج رو زودتر مشخص کنیم من هم هربار طفره می رفتم تا اینکه یک شب اومدم خونه دیدم احمد و خانوادش اونجان و با بابا که چشم مامانم رو دور دیده بود و بعلت مسافرت مامان به خارج دیگه اسبش تو علفزار خونه یورتمه می رفت تمام قرار و مدار های ازدواج رو گذاشته و من و مامانم که مخالف بودیم رو تو یک عمل انجام شده گذاشت اگر چه قضیه به این راحتی ها هم نبود چون مامان وقتی فهمید تا 3 ماه خونه فامیلاش تو خارج موند و با بابا قهر بود و حرف نمیزد این وسط من بیچاره هم که متضرر اصلی این قضیه بودم تو تنگنا قرار گرفته بودم یکبار تصمیم گرفتم که تنهایی برم پیش مامان اما بابا فهمید و پاسم رو قایم کرد اینقدر ناراحت بودم که حتی یکبار می خواستم با خوردن مقدار زیادی قرص خودم رو بکشم اما از بخت بد من داداشم سر رسیدو پیکر نیمه جان منو که روی پارکت کف اتاق افتاده بود بردن بیمارستان کسری اینطور که داداشم می گفت 24 ساعت تو کما بودم ولی اینگار قسمت نبود که از این بدبختی ها نجات پیدا کنم خلاصه روز موعود هر روز نزدیک و نزدیک تر می شد و من هر روز مضطرب و مضطرب تر تا اینکه مامان 2 هفته قبل ازدواج با وساطت کلی از فامیل برگشت خونه من خیلی با مادرم راحت نبودم و روم نمیشد که ازش سوالات جنسی بپرسم بد بختی خواهر هم که نداشتم سعی می کردم با خوندن چند تا کتاب و وب گردی یک سری اطلاعات جسته گریخته ای را فراهم کنم زمان خیلی سریع تر از اون چه که فکرش رو می کردم گذشت و شب ازدواجم فرا رسید تا اونجا که خونده بودم شبش رفتم حموم و با تیغ افتادم به جون خودم اینو بگم که حداقل 14 15 جای بدنم رو زخم و زیلی کردم وای یادش که می افتم بدنم مور مور میشه خلاصه بعد از یک حموم 2 ساعته اومدم بیرون و در حالی که از اضطراب و پریشانی خوابم نمیبرد بالاخره از قرصای آرام بخش مامان 2 تا خوردم و خوابیدم فردای پرماجرای زندگی من با طلوع خورشید پائیزی که تلؤلؤ یک آینده مبهم رو برام رقم می زد فرا رسید داشتم یک کم صبحانه کوفت می کردم که زنگ در بصدا در اومد و خواهر ایکبیری احمد خودش رو بداخل خونه دعوت کرد البته بابام بهشون خیلی رو داده بود اومد تو و گفت پریوش زود باش که باید 9 تو آرایشگاه باشیم منم که شوکه شده بودم لیوان شیر از دستم افتاد و شیشه اش هزار تیکه شد بابام سریع اومد جمع کرد و بهم گفت دختر بجنب دیگه خلاصه با کمک که چه عرض کنم با زور و اصرار خواهر احمد لباس به تن کردمو راه افتادیم تو آرایشگاه که قدم گذاشتم وای چی دیدم عروسهای رنگ و وارنگ که بی حیا ها بدون لباس هی مدام از این اتاق به اون اتاق می رفتن بعضی هاشون فقط شورت و کرست داشتن و داشتن اپیلاسیون می شدن خانمه اومد جلو و دست به صورتم زد و در حالی که دستش به چونم بود گفت خوب عروس خانم چه مدلی می خوای درستت کنیم منم گفتم هر چی شما بگین یکی دیگه اومد گفت لباسات رو دربیار که از من انکار و از اون اصرار خلاصه در اوردم خانمه گفت برو رو اون تخت بخواب نمی دونستم واسه چی اما وقتی اومد بالاسرم و یه سرکی به همه جام کشید با تعجب گفت دختر با خودت چکار کردی منم از خجالت فقط رنگ عوض کردمو و تو همه اون مدت مثل کرو لال ها صم و بکم نشسته بودم خلاصه 5 ساعتی تو آرایشگاه بودم و وقتی آخر سر بردنم جلو آینه خودم رو نشناختم واقعا قیافم از این رو به اون رو شده بود اغراق نمی کنم ولی شده بودم عین مدلهای تو ژورنالها وقتی احمد اومد دم آرایشگاه و دستم و گرفت مات و مبهوت مونده بود می گفت پریوش خودتی تو ماشین که نشسته بودیم احمد همش حواسش به من بود و با نگاه های هیزش داشت منو می خورد منی که تا قبل از این اصلا نمی خواستم این مراسم شروع بشه حالا نمی خواستم تموم بشه چون می دونستم با تموم شدنش لحظه دهشت بار موعود برام فرا می رسه خلاصه اون شب با همه برنامه هاش تموم شد و من و احمد تو خونه تنها شدیم تنهای تنها و من تنها تر از همیشه احمد سریع رفت حموم و تنها بمن یک کلمه گفت پریوش آماده باشم با شنیدن این حرف دلم هری ریخت و قالب تهی کردم پاهام بی حس شده بود و در حالی که توان قدم برداشتن نداشتم خودم رو کشان کشان به تخت رسوندم هنوز آرایشم مونده بود و سنجاقهای زیادی که بسرم بود منو خیلی آزار می داد ولی چنان مضطرب و نگران بودم که درد اون همه سنجاق رو فراموش کرده بودم دلم می خواست که احمد هیچ وقت از حموم نیاد شب دهشت بار نقاب پس زد و تاریکی و وحشت سراسر وجود من رو فرا گرفت چشم باز کردم و چهره مردی رو دیدم که تنها با یک شورت آری فقط یک شورت در برابرم قامت راست کرده بود از چشماش شهوت و خشم نمایان بود نمی دونم چی کوفت کرده بود ولی هر چی بود من ازش متنفر بودم احمد حتی فرصت درآوردن لباس عروسم رو هم بهم نداد دیوانه وار فقط می خواست منو لخت کنه و به مقصود و نیت پلیدش برسه مدام جیغ میزدمو و التماسش می کردم می گفتم احمد نه من آماده نیستم حداقل الان نه نه نه ولی گوش اون بدهکار نبود واقعا شیطان در جسمش حلول کرده بود خدایا شهوت چیست که 90 درصد مردان در اوج شهوت از هرگونه فکر و احساس مبری هستند به خودم که اومدم دیدم احمد بین پاهام نشسته و داره احمد کوچیکه رو به بدن من می ماله وقتی احمد کوچیکه رو فرو برد از درد دیگه چیزی نفهمیدم و فقط یک لحظه فهمیدم بر روی سریری از خون غوطه ور شده ام او نعره میزد من هم چنان داد او از سر عیش من از سر درد او می نمود و من می نمودم او از تنم حال من از کفم جان او می فشرد و من می فشردم او سینه ام را من بالشم را او پاره کرد و من پاره کردم او پرده ام را من حنجرم را خلاصه دیگه بی هوش شده بودم و کامل متوجه نشدم که اون دیگه کی دست از سرم برداشته و تن عریان و غرقه بخون شده منو رها کرده بوده وقتی بیدار شدم اون کنارم نبود ولی صدای اذان می اومد از کنار پنجره کمی به دور دست خیره شدم هوا گرگ و میش بود اول تصور کردم اذان صبحه ولی بعدا فهمیدم که اذان مغرب بوده و من از فرط درد و خستگی 18 ساعت رو تخت بیهوش شده و خوابیده بودم نوشته
0 views
Date: August 12, 2018