سلام دوستان من امیرعلی هستم ۲۲سال دارم میخوام یه داستان واقعی براتون تعریف کنم داستان این اینجا شروع میشه که من تابستونا میرم خونه پدربزرگ که یه روستایه بسیار زیبا و با کلی جایه گردشی خب داره از داستان خیلی دور نشیم مسیر روستا یه جوریه جاده اصلی ازش دوره باید یه کم ازجاده اصلیرو پاده بیایی تا به روستا برسی تابستمون امسال من همه تابستمو ن های دیگه میخواستم برم روستا سوار اتوبوس شدم رفتم بعد از اینکه از اتوبوس پیاده شدم باید یه کم جاده خاکیو طی میکردم تا به روستا برسم تو جاده خاکی داشتم راه میفرتم که دیدم یه ماشین مسیرشو از جاده اصلی عوض کرد و پیچیده تو جاده خاکی که روستا میرفت من خوشحال شدم گفتم منو تا روستا میبرن یه ماشین با دوتا دختر خیلی خوشکل که ماشین کنار من وایساد گفت روستایه احمد آباد هم مسیر میره گفتم اره دیگه روم نشو بگم منو با خودتو ببرین بعد خداحافظی کردن و رفتم چند متر اون طرف تر ماشین وایساد دیدم داره میاد عقب گفت اگه میای روستا شما رو هم برسونیم منم سوار شدم تو راه تو کف بودم دو دختر ناز گوگولی امدن اینجا چکار که باهاشون صحبت که کردم فهمیدم تعریف این روستارو از یکی از دوستاشون شنیده بودن برای همین زدن به راه مجردی حال کنن معلوم بود پولشون از پارو بالا میره منم براشون تعریف کردم این خونه پدربزرگمه و میرم به اون سر بزنم اونا از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدن اون یکی که پشت فرمون بود گفت شما دیگه همه جاهای دیدنی اینجارو بلدین من گفتم اره اینو که گفتم گفت باید ما رو هم راهنمایه کنی من از خدا خواسته قبول کردم قرار گذاشتیم امروزو بریم خونه پدربزرگه من بعد بعدازظهر من اون رو ببرم جاهای دیدنی روستارو نشونشون بدم البته اون خیلی راحت با من دوست شدن من پیش خودم میشه اینا که خیلی راحت با من دوست شدن یه حال درست حسابی باهاشون بکنم ما رفتیم خونه پدربزرگم که تنها زندگی میکرد مادربزرگم فوت کرده بود و تنها زندگی میکرد بعد از نهار خوردنو استراحت کردن من اونا رو بردم یه آبشار خیلی قشنگ اونجا بود نشونشون دادم و خیلی جاهایه دیدنی دیگه رو تو همین نشون دادن بودم که من خیلی تو کف راستی من اسمشونو نگفتم الناز و سحر سحر بودم که چه کون بزرگی داشت ولی الناز خیلی لاغر بود من خیلی با سحر صحبت میکردم خیلی سر بسرشه میزاشتم اونم خیلی حشری بود یه حالی میداد بیا ببین منم یه جا که خیلی الناز نبود شمارمو بهش دادم دیگه خسته بودن دیگه ساعت حدود ۶بعد از ظهر بود که الناز گفت من فردا دانشگاه ساعت ۱۰کلاس دارم باید زود همین امشب حرکت کنیم منم که فهمیدم اگه برن کون سحر از دستم رفته از یه راه های بردمشون تا ساعت ۸شب هنوز تو راه بودم هی من میگفتم شما امشب وایسین فردا صبح برین سحر یه جورای از من خوشش امده بود خیلی زبون ریختم تا الناز راضی شد فردا صبح برن بعد از اینکه راضی شد دیدم سحر یه چشمک به من زد بعد رفتیم خونه پدربزرگ من بعد از شامو رفتن که یه اتاق بهشون نشونشون دادم که بخوابن یه چیزی خونه های روستایی تا دلتون میخواد اتاق کردن بعد از اینکه رفتن بخوابن بیدم یکی به من تک زنگ زد تیز فهمیدم سحر جون من یه پیام دادم گفتم سحر تو ی اون پیام داده اره اون شب تا نصفه شب پیام بازی کردیم ساعت ۲نصفه شب بود که ازش پرسیدم که الناز خوابه گفت که الناز همون اول شب خوابش برد منم که خیلی باهاش راحت شده بودم بهش اس دادم گفت تا حال سکسی داشتی دیدم پیام داد اره ولی خیلی خوشم نمیاف من زد به پر روی گفتم با من امتحان کنم خوشت میاد دیدم دیگه پیام نداد بعد از ۵دقیقه مخ زدم دوباره پیام دادن شروع کرد من اون شب تا میتونستم مخ میزدم شما میدونی شهوت دختر مثل شتره به سختی به راه میاد اگه همه به راه امد جواب ۷مردو میده منم شروع کردم از کلمات شهوتی پیام دادم تا اینه بندو آب داد گفت منم از سکس بدم نمیاد که تا اینو گفت بهش اس دادم گفتم پاشو بیا اتاق بغلی من تنهام اگه نیایی من میام اونجا پیام داد گفت اینجا نیای الناز بیدار میشه من گفت بیا وگرنه من میام بعد از ۳ثانیه پیام داد پاش ولی قول بده زیاد اذیتم نکنی من پیام دادم گفتم رو دوتا چشمام من تندی رفتم درو باز گذاشتم و یه جایه دیگه کنار خودم انداختم بعد از ۵دقیقه خانوم امد وای وقتی داشت میومد دل تو دلم نبود تا امد تو اتاق اول در بستم بعد لامپو خاموش کردم بعد گرفتمش تو بغلم و لبمو گذاشتم رو لبش شروع کردم لب گرفتم بعد از ۳دقیقه لب گرفتم خوابوندمش رو زمین بعد رفتم سراغه سینه هاش کی نخور حال بخوره بعد از خوردم سینه هاش سحر هم مشغول شد یه دست به کیر گرفت یه آهای گشیدم بعد لباساشو در آوردم رفتم سراغه کوسش که دیدم بسته هست هنوز دختر بود که سحر گفت من فقط از پشت پایه ام یک دو باز ازپشت دادم من گفتم یه سوراخ در بیابان نه در دوستا غنیمته بعد بهش گفتم به حالته سجده بشین بشست بعد به من گفت جان عزیزت آهسته خیلی درد داره من گفت باشه من که از قبل کرم آماده داشتم یه کم زدم به سوارخ کونش بعد به یه انگشت بعد با دو انگشت که با سه انگشت آماده شد بعد کیرمو تا دسته کردم تو کونش بعداز ۱۵دقیقه کردن سحر خانوم آبمو ریختم تو کونش بعد کنارش افتادم بعد سحر لباساشو پوشیدی و یه پتو انداخت رو من رفت بیرون با تشکر از این داستانو منو خوندید اگه غلظ املاء دیدنت شرمنده ببخشید نوشته
0 views
Date: July 14, 2018