از فکر تا واقعیت با زندایی

0 views
0%

سلام میکنم خدمت دوستای حشریم طولانی ولی اووووف هههههههه خب بهتره بریم سراغ این خاطره بسیار زیبا و دوست داشتنی این خاطره ماله فروردین 96 هست من یه پسر 19 ساله هستم نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر متوسط یه داداش بزرگتر از خودم دارم و یه خانواده معمولی هستیم یه زندایی دارم که اندام خیلی خوبی داره و تو چش هست 36 سالشه و یه پسر 5 ساله داره داستان از اونجایی شروع میشه که همیشه زنداییم لباسای تنگ میپوشه جلوی من نه ها ولی در کل تو خونشون راحت لباس میپوشه از اون جور خانواده های مذهبی هم نه ما هستیم و نه اونا من زیاد میرم خونه داییم اینا بیشترم بخاطر اینکه حوصلم سر نره و اینکه با پسر داییم باشم میرم چون اونو خیلی دوس دارم با این که کوچیکه ولی خیلی باهم خوش میگذرونیم میبرمش بیرونو استخرو خلاصه کلی باهم کیف میکنیم دوسش دارم پسر گلیه بعضی وقتا فکر زنداییم میاد تو ذهنم و خیلی حشریم میکنه همیشه دوس داشتم باهاش سکس کنم چون من زیاد میرفتم خونشون و لباسای راحتی هم میپوشید اندامش هم تو ذهنم بود و موقع جق زدنو اینا همش میومد جلو چشمم باهم هم راحتیم شوخی زیاد میکنیم منظورم اینه که اونجوری سرد نیستیم وباهم گرمیم مثلا هر موقع من بهش اس میدم میگم زندایی میشه بیام خونتون اونم از روی محبت و نه چیز دیگه میگه بیا عشقم هههه شاید باورتون نشه ولی ما کلا راحتیم تو خانواده و اونم از روی اینکه منو مثل پسرش میدونه با من اینجوری حرف میزنه بعضی شبا که من اونجا میمونم با داییمو زندایی فیلم یا بعضی وقتا سریال نگا میکنیم خلاصه داستان ما از اونجایی داغ شد که عید سال 96 یعنی همین امسال ما خونه داییم اینا شام دعوت بودیم از اونجایی که من همیشه میرم خونشون موقع برگشتن به مامانم اسرار کردم و گفتم مامان من اینجا میمونم صبح میام خونه مامانم گفت نمیشه عزیز دایی هم شب نیست زشته بمونی آها راستی اینم بگم که داییه من تو داروخانه شبانه روزی کار میکنه و شب باید میرفت اونجا مخالفت کرد و در ضمن پسر داییم علی هم کلی اسرار کرد که من بمونم خونشون خلاصه مامانم به اسرار علی گذاشت بمونم و موندم منم این فرصت رو از دست ندادم و قید همه چیو زدم شب که شد علی همیجوری رو مبل خوابش برد و زندایی گذاشتش رو تختش تواتاق دایی هم کم کم رفت منم از اونجایی که مطمعن بودم شب میمونم خونه زندایی یه چند تا قسمت ریختم تو فلشم زنداییم اینا کلا آدمایی نیستن که شبا ساعت 10 بخوابن و تا 3 بیدار میمونن علی که خوابید به زندایی گفتم چند تا قسمت گات آوردم براتون منظورم از گات گیم آف ترونز هست دمت گرم پسر بذار ببینیم باشه الان ردیفش میکنم فیلمو اوکی کردمو رفتم بالش بیار برا خودم نشستیم باهم داشتیم فیلم میدیدیم تو پرانتز بگم که اگه گیم آف ترونز رو دیده باشید یه سری صحنه های هات داره لامصب قسمت سکسی بود هههههههه یه صحنه لب داشت که رسید به اونجا من گفتم بی ادبا ببین چه فیلمایی میسازن خندید به خیر و نیکی تموم شد صحنه بعدش که اومد دیگه سکسی بود نمیشد نزنم بره یهو زندایی به شوخی گفت دس نزن بذار فیلممونو ببینیم بابا بچه که نیست منم به حرفش خندم گرفت منم نزدم بره ک وسطاش گفت بزن دیگه خیلی ناجور شد گفتم کنترل دست من نیست با خنده چیزی نگفت قایمش کرده بود زیر بالشتم موزی بازی بعضی جاها مفیده البته استرس هم داشتما چون دیگه انقد راحت نبودیم باهم کع خلاصه به خیرو خوشی یه قسمت تموم شد و میخواستیم بخوابیم دیگه ساعت 2 بود چون مهمونا شب دیر رفتن از اون ورم یه قسمت دیدیم شد ساعت 2 زندایی گفت خیلی خسته شدم واقعا سخته همش سرپا وایسی از مهمون پذیرایی کنی منم گفتم اوهوم گفت بیا یه ذره کف پاهام پا بذار خستگیم دراد گفتم باشه چون روبه شکمشخوابیده بود کصش سمت من بود دیگه منم وقتی پا میذاشتم قشنگ معلوم بود اون برآمدگی شگفت انگیزش شلوارشم یه مقداری نه خیلی زیاد تنگ بود و تو خونه ای بود در حالی که داشتم پا میذاشتم فکر سکسی به سرم زد و گفتم این فرصت رویاهای منه و باید ازش استفاده کنم هههههههه در حالی که داشتم پا میذاشتم گفتم اینجوری خستگیت در نمیاد زندایی بذار با دست ماساژش بدم قبول کرد و وقتی نشستم از اون زاویه دقیقا زیر پاهاش بودم اونم خوابیده بود روی شکمش و کصش از روی شلوار معلوم بود و حشری شده بودم یه ذره شق کردم همینجوری داشتم مچ پاش رو ماساژ میدادم ازم تشکر میکردو میگفت واقعا تو خیلی خوب ماساژ میدی آدم خستگیش در میاد گفتم میخوای پشتتم ماساژ بدم که گفت نه بابا دستات خسته میشه ول کن برو جاتو بیار بنداز بگیر بخواب گفتم نه بابا این چه حرفیه یبار بیشتر نیست که گفت آخه ماساژ دادن پاهارو متوقف کردمو اومدم نشستم بالا همینطور که داشتم اروم اروم با دستام ستون فقراتشو ماساژمیدادم گاهی اوقات دستم گیر میکرد اگه گفتین به چی ههههه کخصلا به سوتینش دیگه هیچی دیگه هیمنجوری ادامه دادم اونم نمیگفت بسه ههههه عنتر همینجوری ادامه دادم اومدم آروم آروم خیلی خیلی آروم اومدم سمت کمرش همینطوری کمرش رو ماساژ میدادم شک کرد بهم گفت بسه عزیزم ول کن خسته میشی منم چیزی نگفتمو ادامه دادم نزدیک 3 دقیق همینجوری کمرش رو ماساژ میدادم میومدم بالا دوباره میرفتم سمت کمرش کم کم دستمو میبرم سمت ران پاش و خلاصه تو ماساژ با دستام از رو باصن خوش فرمش رد شدم که اینجا بود که فهمید که قضیه از چه قراره همینجوری ادامه دادم دیگه به کل پشت بدنش دسترسی داشتم بعضی وفتا میومدم بالا میرفتم پایینو اینا البته خیلی آروم ها همینجوری ادامه داشت که سر صحبت رو باز کردم و گفتم زندایی میخواسم یه چیزی بهت بگم گفت بگو عزیز گفتم من یه نو جوونم میدونی کع گفتم عاره داداش از اونجایی که علی منو داداش صدا میکنه زندایی هم بعضی وقتا منو داداش صدا میزنه خلاصه کجا بودیم آها گفتم من یه نو جوونم میدونی کع گفت عاره داداش گفتم امید وارم درکم کنی و به احساسات این سنم احترام بذاری گفت مگه نمیذارم گفتم چرا ولی کلی دارم میگم دیگه گفت باشه خلاصه ماساژ میدادمو ثانیه ها میگذشت چند ثانیه ای گذشت و گفت اصلا بعد چند ثانیه سکوت کرد منم سرعت ضربان قلبم رفت رو هزار گفتم چی همینجوری ماساژ میدادم از باصنش که رد میشدم گفت دستتو همونجا نگه دار تا بگم منم قلبم وایساده بود گفتم زندایی بگو دیگه گفت من اگه یه سوال ازت بپرسم بین خودمون میمونه گفتم چرا نباید بمونه دستمو از روی باصنش بردم رو پاهاش آروم آروم گفت باشه پس خجالت نکش و اینو بدون که من زنداییتم و غزیبه نیستم گفتم باشه بگو وای واقعا فهمیده بودم میخواد بگه منو بکن و شاخ دراورده بودم که واقعا قبول کرده چند ثانیه گذشتو گفت به نظرت من خوش اندامم وقتی پرسید یه خنده کوچولو کردمو گفتم خیلی اندامت خوبه گفتم مخصوصا گفت چی گفتم هیچی ولش کن گفت بابا بگو دیگه الان فقط خودمون دوتا پیش همیم و این سوالام بین خودمون میمونه آروم خندیدم گفت قول دادی بین خودمون بمونه ها گفتم حتما میمونه گفت خب حالا چی میخواستی بگی گفتم باصنت که خیلی خوبه آدمو جذب خودش میکنه گفت عه جدی گفتم بللللله گفت خوبه پس از زنداییت خوشت میاد هیمنطوری حرفو قط کردمو گفتم سینه هاتم همینطور چند لحظه مکث کرد و خنده آرومی کرد منم واقعا شق کرده بودم گفت به نظرت اندازشون خوبه گفتم کدومش گفت همونی که داری بهش فکر میکنی دیگع معلوم باصنم دوتایی خندیدیم گفتم با چشم که نمیشه بعد اینکه اینو گفتم دستمو بردم رو جفت باصنش و گفتم عالی اوووف بین حرفامون آروم میخندیدیما اینم بگم گفت میتونی وسطشم ماساژ بدی خندیدمو گفتم اونو با دست ماساژ نمیدم گفت پس با چی گفتم خوب میدونی با چی برگردوندمش و رفتم بالا اول یه لب سکسی داغ ازش گفتم و بعد گفت امشب ماله تو گفتم تو خیلی سکسی عشقتم چیزی نگفتم و کم کم شلوارشو در آوردم زیرش یه شرت طوری مانند مشکی پوشیده بود از روی شرت کصش رو میخوردم وای عجب لحظه ای بود با دستام هم سینه هاش رو لمس میکردم اوووف شرتو در آوردم دهنمو برده بودم تو کصش و با زبون با چوچولش بازی میکردم کم کم داشت با نفس آه آه میکرد داشت لذت میبرد همه چی خوب بود تا اینکه یه دفه چی شد انتظار داشتین بگم یکی اومد تو نه بابا یه دفه با همون صدای نفس نفسش گفت کیرتو میخوام بچشم رفتم رو صورتشو لبامو به لباش چسبوندمو گفتم دوسش داری خیلی لحظه نابی بود در حالی که نفسش میخورد تو دهنم گفت عاره بده به من منو خوابوند و کیرمو درآورد و داشت ساک میزد از ترس اینکه زود آبم نیاد گفتم بسته کیرمو گذاشه بودم رو کصش و میمالیدم به اون کص سرخش میگفتم عاشقتم تو بهترینی زندایی جونم گفت بذار توش آروم آروم در حالی که نفس نفس میزد کیرم رو گذاشتم تو کصش و عقب و جلو میکردم انگار یهو کیرتو میبری جکوری خیلی داغ بود وای بهترین لحظه عمرم بود کم کم صداش داشت بلند تر میشد همش میگفت جرم بده نفس نفس همینجوری ادامه دادم تا نزدیک بود آبم بیاد گفتم داره میاد گفت بریز عب نداره بستمش با خوشحالی ادامه دادم و ریختم تو کصش آبم که اومدم قصه ما به سر نرسید برا اینکه دوباره بتونم اون کص خوشگلش رو بکنم رفتم و دوباره کصش رو خودم و یه دستم هم به کیرم بود که داشتم آروم میزدم تا دوباره شق شه اون هنوز ارضا نشده بود و این خیلی خوب بود یه نکته ای رو بگم شاید بگین چرا از کون نکردیش در جواب باید بگم که کلا از این نوع رابطه ها خوشم نمیاد به چند دلیل اول اینکه طرف مقابل به گا میره دوم اینکه احتمال گرفتن بیماری از این طریق زیاده و سوم اینکه تا کص هست کون برا چی ههههههههههه خلاصه دوباره شق شد و دوباره این زنداییه کونی رو کردیم اینبار اونم ارضا شده بود خلاصه زیاد طولاتی تر نشه که شده آخرش خسته افتاده بودیم رفتم تو بغلش و گذاشتم بیاد تو بغلم رو تخت بودیم همینجوری تو بغلم بود دوسش داشتم و اینکه دلم نمیخواست از دستش بدم و با هم شرط بستیم که تا ابد در کنار یک دیگر به زندگی رویایی خودمون بپردازیم و در کنار هم به کمال برسیم اینجا شبیه کتاب دینی شد یه لحظه ببخشید خلاصه دوتایی رفتیم حموم و حموم هم با این زن خوشتیپ تجربه کردیم ساعت شده بود 02 01 دقیقه هههههههههههههههههههه مگه هنده ساعت یه رب به 4 بود رفتیم خوابیدیم و از اون به بعد نمیخوام بگم هر روز میکردمش ولی ماهی یه بارو رو سکس داشتیم بعضی وقتام نه تا یه ماه پیش دیگه ندیدمش میره سرکار خیلی خوب بود ممنونم از اینکه به این داستان شهوانیه من گوش دادین به امید دیدار برین جق بزنین منم یاد اون موقع افتادم خیس شدم لامصبا بسه دیگه عع ههههههه دوستای گلم نظر یادتون نره اگه هم رفت به کیرم روز خوبی داشته باشید نوشته خواجه پَشم الدین

Date: August 23, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *