از گور برخاسته ۱

0 views
0%

مقدمه سلام آرش هستم بچه خوزستان و شهر اهواز پدرم اصالتا بختیاری و مادرم کرد هستش بیست سالمه و شروع ماجرای زنده به گور کردن و از گور برخاسته شدنم برمیگرده به دوسال پیش که دوست دارم با شما در میونش بذارم دنبال چیز خاصی نیستم و چون فقط سردرگمم و نمیتونم حرفی از احساس و گرایشم به اطرافیان خانواده یا دوستان بزنم و نیاز به همفکر و همدل دارم اومدم اینجا باشما درددل کنم و با چند ادم خوب و عاقبت بخیر اشنا بشم که از سر خیر خواهی همونطور که هوای داداش کوچیکه شون رو دارن هوای منم داشته باشن و راهنماییم کنن همیشه خدا بحثِ شوخی که تو جمعهای خانوادگیِ ما یا دورهمی های فامیل باز میشه مادر مهربون من حرفی که شاید هزار بار زده باشه و همه شنیده باشنش رو برای چندمین بار با شوخی و خنده تکرار میکنه و میگه آرش ناخواسته بوده من و سیامک پدرم سنمون زیاد بوده و با وجود کیارش برادر بزرگم و راحیل خواهرم بزرگم بچه دیگه ای نمیخواستیم به همین خاطر با مشورت هم تصمیم گرفتیم تا جون نگرفته سقطش کنیم پس هرکاری میکردم که از بین بره قرص خوردم دارو گیاهی خوردم وسیله سنگین بلند کردم و گذاشتم رو شکمم که سقط شه ولی نشد انگار خود خدا میخواسته این بچه دنیا بیاد و بشه چراغ خونمون مادرم اینارو به فامیل میگفت و بعد با یه لبخند به من نگاه میکرد و منِ فلک زده هم با یه تلخند جوابشو میدادم مادر مهربون من مادر بیچاره من به شوخی شاید هزار بار این جمله رو تکرار کرده باشه ولی اگه میدونست چه اتیشی توی قلب به قول خودش ته تغاریش با این حرف بپا میشد هیچوقتِ هیچوقت تکرارش نمیکرد یعنی ممکنه قرصایی که مادرم برای سقط کردن من مصرف کرده باعث تغییر گرایشات یا هورمونای من شده باشه شاید نمیدونم هنوز که هنوزه نمیدونم این حکمتی که مادرم همه جا میگه و خدا خواسته که من زنده بمونم و دنیا بیام چی بوده اصلا من چرا زنده ام منی که میدونم نمیتونم خلاف جهت این رودخونه ی خروشان شنا کنم و به مقصد برسم به چه امید زنگی میکنم واقعا نمیدونم تا سیزده سالگی فکر میکردم علاقه عجیب غریب من به جنس مرد و فراری بودنم از نوازشای مادر و خواهرم و له له زدنم برای جلب توجه پدرم و برادر بزرگم که یازده سال ازم بزرگتر بود طبیعیه و چیز خاصی نیست بزرگتر که شدم به دبیرستان که راه پیدا کردم درِ گوشیای دوستامو که میشنیدم حرفاشون پشت سر دوست دختراشون و سایز سینه و باسنشون و لبی که یواشکی ازهم میگرفتن که به گوشم میرسید یه سوال گنده تو ذهنم نقش میبست با خودم میگفتم من چرا به این چیزا علاقه ندارم چرا سمت دختر جماعت جذب نمیشم سایز سینه و باسن فلان دختر به چشمم نمیاد ولی پیراهن چهارخونه مشکی بنفش معلم زیستمون آقای صالحی با اون استینای بالا زده ش و باسن گردش توی شلوار پارچه ای تنگش قلبمو به لرزه درمیاره این طبیعیه دیگه کم کم فهمیدم نه طبیعی نیست و جرئت نمیکردم به کسی حرفی بزنم میترسیدم از حرف و حدیث از طرد شدن از اینکه دوستام یا خانوادم منو به یه چشم دیگه بیینن وحشت داشتم میشنیدم پشت سر پسرایی شبیه به من ندونسته و نشناخته چیا میگن و من خودخوری میکردم و دم نمیزدم به قول اطرافیان چهره خوبی دارم گاهی وقتها از اینکه بعضی از آغایونِ دوست و اشنا از چهره م تعریف میکردن ذوق میکردم و گاهی هم احساس خطر میکردم البته بخاطر پدر و برادرم که شناخته شده ی محل بودن کسی اجازه چپ اومدن سمتم رو نداشت یادمه اول دبیرستان بودم اوج بلوغ که البته روی من تاثیر چندانی نداشت زنگ ورزش بود و با یه گرمکن و شلوارک ورزشی سبز رنگ وسط حیاط نرمش میکردم چون تازه وارد دبیرستان شده بودم اشنایی زیادی با معلماو جو حاکم نداشتم یکم که گذشت اقای رسولی معلم ورزشمون اومد سمت من و همونجور که دستامو گرفته بود تا حرکات کششی رو درست تر انجام بدم اهسته زمزمه کرد کسی تا حالا بهت گفته چقدر خوشگلی رنگ لباست با رنگ چشمات ست شدا یه لحظه کپ کردم و با بهت سربلند کردم از تعریفش و لحن خاص و صدای گرمش قلبم تکون ریزی خورده بود ولی همینکه سر بلند کردم و نگاهم با نگاهش تلاقی کرد حس بدی به دلم چنگ انداخت اصلا از طرز نگاهش و پوزخند گوشه لبش خوشم نیومده بود نا خواسته اخمی نشست به صورتم و جواب دادم نه تا حالا کسی بهم نگفته بود البته یبار شاگرد بقالی سر خیابونمون بهم گفت بچه خوشگل که داداشم کوبید تو دهنش دروغ گفتم کیارش برادرم کسی رو نزده بود فقط بهم هشدار داده بود با بچه های چندسال بزرگتر از خودم رفیق نشم و هرکی هرکجا و تو هر موقعیتی که بهم گفت بچه خوشگل بزنم تو دهنش اون موقع دلیل این توصیه رو نفهمیدم و هیچوقت هم جرئت نکردم کسی رو بزنم چون یا ازم بزرگتر بودن یا الان که در مقام معلم روبروم ایستاده بودن به خودم اجازه نمیدادم اوایل شانزده سالگی افسردگیم بحدی شدید شده بود که فقط با دیازپامایی که یواشکی از سر جعبه های داروی مادرم برمیداشتم آروم میگرفتم به نقطه ای رسیده بودم که پیدا کردن دلیل علاقه م به همجنس و فراری بودنم از دگرجنس مهمتر از درسم شده بود و افت شدیدی پیدا کرده بودم افسردگیم حاد شده بود توی جمعهای خانوادگی شرکت نمیکردم مهمونی نمیرفتم استخر کلاس ورزشی یا حتی باشگاه نمیرفتم که چشمم هرز نره به سمت همجنسم روزهام بسختی میگذشت و غده چرکین انزواطلبی و افسردگی من روز به روز بزرگتر میشد و بالاخره بجایی رسید که راه نفسمو گرفت دیگه نتونستم این وضعو تحمل کنم و تنها راهی که به ذهنم رسید مشورت با معلم پرورشیمون بود بطور خلاصه بهش فهموندم که چه احساسی به همجنس و دگرجنس دارم و اونم دوراه پیشنهاد کرد اولی نزدیکی بخدا و دومی رفتن پیش روانپزشک راونپزشک که عمرا توی کتم نرفت حتی بهم برخورده بود برای همچین پیشنهادی مگه من روانی بودم من فقط عادی نبودم و با بقیه فرق داشتم مدتی گذشت و نشستم به رازو نیاز با خدا نماز و خوندن قران و معنی بعضی سوره ها بالاخره خدایی که منو خلق کرده باید دستمو میگرفت یا نه باید میگرفت و راه و چاهو نشونم میداد ولی نداد و بدتر شدم و وقتی دیدم بی فایده ست و ذهنیت و گرایشات من تغییر یافتنی نیست و همینطور مشکوک شدن خانواده م به گوشه گیری و انزوا طلبی و افت درسیم و بدتر از همه وقتی که متوجه شدم چشمام داره هرز میره به سمت بالا تنه ی لخت داداشم یا حتی فرم باسنش وقتی که شلوارک میپوشید یا جلوی من توی خونه با یه شورت چسبون میگشت سد صبر و تحملم شکست اواسط شانزده سالگیم بود که برای خلاصی از این درد بی درمون رفتم پیش روانپزشکِ مشهور شهر یه مرد میانه سالِ خوش پوش و خوش برخورد بود جلسه های اول فقط به حرف و پرسش و پاسخ گذشت صحبتهای قشنگی میکرد ولی من مسخ لحن صدای گرمش شده بودم کتابهای مختلف چند جلسه هیپنوتیزم قرص و دوا برای افزایش هورمونهای مردانه و هزار و یک راه رفته و نرفته شدن راههای درمانِ من روزای اول فکر میکردم موثره و کمی خوشحال بودم که قراره مثل داداشم و بقیه دوستام زندگی عادی داشته باشم حتی به توصیه دکترم شروع کردم به ارتباط برقرار کردن با جنس مخالف چون چهره خوبی داشتم توی همون سن کم راحت دوست دختر پیدا کردم ولی به هفته نکشیده عوض میکردم و میرفتم سراغ بعدی که باز بی فایده بود دخترا بجای اروم کردن من بیشتر اشفته و گیجم میکردن البته شاید توقع من از دخترای پونزده شونزده ساله زیادی بالا بود به هرحال سبیلِ اکبر کفتر باز ته خیابونمون رو به زلف رنگ کرده الی دماغ عملی ترجیح میدادم چند ماهی به همین منوال گذشت و وقتی دیدم فایده نداره و حس من به خانما عوض شدنی نیست کم کم جلسه های مشاوره رو پیچوندم و نرفتم و تصمیم گرفتم چیزی رو که هستم در خفا بپذیرم میگم خفا چون هم از طرد شدن و ابروریزی بشدت وحشت داشتم هم از خطراتش اطلاع داشتم میدونستم چهره م برای یه سری افراد غلط اندازه نمیخواستم با رفتارمم به این مقوله دامن بزنم و مزاحم برای خودم بتراشم از طرفی آدم فوق العاده احساسی و زودرنج و وابسته به خانواده ای بودم که برای یه ثانیه هم نمیتونستم و نمیخواستم که محبت و حمایت اونارو از دست بدم بالاخره دست از مبارزه کشیدم و چیزی رو که بودم و هستم و مطمئنا تا لحظه مرگ خواهم بود سه سال پیش پذیرفتم قبول کردم که این سرنوشت منه تقدیر منه که بجای یه خانم یه آغا بشه همدم تنهایی هام و لحظه هام رو پر کنه با اینحال باز به کسی از دوستا و اشناهام چیزی نگفتم چون نمیخواستم کسی ذهنیت بدی نسبت بهم داشته باشه یواشکی شروع کردم توی نت گشتن و فهمیدم به افرادی مثل من میگن همجنسگرا و وقتی دیدم غیر از من افراد زیادی به این شکل هستن حتی هنرپیشه های معروفی که عاشقشون بودم کم کم آرامش از دست رفته مو پیدا کردم فهمیدم تا اون اندازه که فکر میکردم غیرطبیعی نیستم و برگشتم سر زندگی و درسم بعد از سپری کردن یه دوره بحرانی دبیرستانو با همه خوب و بدش تموم کردم و نشستم پیش دانشگاهی و بکوب برای امتحان کنکور آماده شدم همه چیز خوب بود تا اینکه بعداز ظهر یک روز پاییزی دوسال پیش بود حدودا از سر بیکاری اینستاگرامو باز کردم سرچ کردم و گشتم افراد مثل خودمو پیدا کردم از همه جای جهان گرفته تا ایران خودمون و حتی شهرمون اهواز حین این جستجوها پسری به اسم سعید مستعار با یه عکس رنگین کمون روی پروفایلش توجه م رو جلب کرد چندتا از پستاش رو لایک کردم و درنهایت رفتم خصوصیش براش پیغام گذاشتم که ای کاش نمیذاشتم چند روز بعد جواب داد و نشستیم به چت کردن من از خودم گفتم و اینکه تازگی پی بردم که جزو چه افرادی هستم و اون از رابطه هاش گفت راستش از اینکه رابطه زیاد داشت خوشم نیومد به نظرم کار درست و موجهی نبود که چون پسر بود و گرایشش غیرطبیعی با همه بپره من از وقتی حسمو پذیرفتم با خودم تصمیم گرفتم یا بهتره بگم عهد بستم که یا سمت هیچکس نرم یا اگه رفتم سعی کنم کسی رو انتخاب کنم که تا اخر عمرم باهام بمونه این نباشه که وسط راه لاشی بازی دربیاره و بره خلاصه با سعید از هر دری حرف زدیم تا اینکه لینک یه کانال رو توی تلگرام بهم داد گفت یه گروهه که همه مثل همیم دختر و پسر همجنسگرا و تک و توکی دوجنسگرا میتونی ازشون راهنمایی بگیری و کمک بخوای تا خودتو بهتر بشناسی خوشحال و شاد با قلبی طپنده و پرهیجان کتاب فیزیکمو پرت کردم گوشه تخت و وارد کانال شدم تا با افرادی مثل خودم مهمتر از همه همشهریام اشنا بشم اون لحظه نمیدونسم که فشار دادن کلمه جوین میشه اولین قدمم به سمت سیاه ترین کابوس زندگیم و اشنایی با کوروش فردی که منو احساسمو زنده به گور کرد و روی تن نیمه جونم خاک ریخت و خاک ریخت و خاک ریخت و قبل از اینکه نفس اخرو بکشم در نهایت خودش به قول خودش با کنار زدن خاکها منو از گور دراورد دوباره بهم نفس داد و برای ادامه دادن این راه پر فراز و نشیب و البته پر خطر انگیزه بهم داد این یه خلاصه از زندگی من تا هجده سالگی بود یه جورایی مقدمه داستان اصلی من در واقع کابوس من از وارد شدن به اون کانال یا گروه تلگرام شروع شده ادامشو بزودی مینویسم امیدوارم دوستای خوبی توی این راه پیدا کنم که خالصانه و برادرانه بتونم ازشونم کمک بگیرم ادامه نوشته

Date: May 18, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *