قسمت قبل عکس خودته آره چندسالته هیجده از من به تو نصیحت سعی کن هیچوقت عکستو تو همچین کانالا و گروهایی نذاری اینجا تا دلت بخواد گرگ ریخته سرم به کار خودمه حواسم هست تو جامعه ای که همه گرگن چه حواست به خودت باشه چه نباشه به فکر دریدنت میفتن امروزه روز باید بدری تا دریده نشی وگرنه کلاهت پس معرکه س وقتی برّه به دنیا بیای بلد نیستی بدری پس محکومی به دریده شدن اوکی خوشگله خود دانی اگه دوست داری برّه باش ولی حداقل مواظب باش گیر اهلش بیفتی این اولین مکالمه من و کوروش بود دو هفته از ورودم به اون گروه تلگرامی که حدودا صد و پنجاه عضو داشت میگذشت و طی این دوهفته نه تنها با کسی صمیمی یا حتی آشنا نشده بودم بلکه کم کم داشتم از عضو شدنم پشیمون میشدم جز عده ایی خاص که از طرز چت کردنشون میشد فهمید با همدیگه رفاقت دارن دائما میگفتن و میخندیدن و سر به سر هم میذاشتن که کوروش هم جزوشون بود بقیه بدون استثنا دنبال سکس و امثالهم بودن یکی فاعل میخواست یکی دنباال مفعول بود یکی زن مطلقه طلب میکرد یکی لز بود و درخواست دوستی طولانی مدت داشت یکی عکس پایین تنه شو میفرستاد و یکی سایز سینه شو میگفت و این بین من فلک زده هم زیرآبی فقط پیامارو میخوندم و گاهی با سعید کسی که لینک گروه رو برام فرستاده بود چت میکردم و گله و شکایت که چرا کسی نیست دو کلام حرف حساب بزنه آیدی کوروش با اون عکس فروهری که گذاشته بود پروفایلش و شوخی ها و بذله گویی هایی که با چندتا از دخترا و پسرا داشت طی دوهفته ی ورودم بین صد و پنجاه عضو توجه م رو حسابی جلب کرده بود آدم گرم و خوش سر زبونی به نظر میرسید و همیشه خدا حرف واسه گفتن و دلیل برای خندیدن داشت به همین خاطر بود که وقتی برای اولین بار اومد خصوصی و پرسید عکس خودته تعجب کردم اون موقع پسر اجتماعی نبودم که با کسی اونم یه غریبه براحتی گرم بگیرم بخاطر همین اوایل کوتاه و سرد جواب میدادم ولی کم کم وقتی دیدم پیامهاش داره رنگ حمایت و توصیه و هشدار میگیره یخم اب شد باهاش راحت تر شدم و این شد سرآغاز دوستی ما کوروش میگفت که سی ساله ست بچه ی شهر ری و کارمند شرکت نفتِ اهواز بود با عمو و یکی از پسر عموهاش که اوناهم کارمند شرکت نفت بودن تو منطقه ی زیتون اهواز آپارتمانی رهن و کرایه کرده و باهمدیگه زندگی میکردن اینطور که فهمیدم دوسالی میشد که استخدام شرکت نفت اهواز شده بود چهارده روز مرخصی داشت و چهارده روز سر کار بود چندبار برام عکس فرستاد ولی چون عینک افتابی گنده زده بود عملا چیزی از صورتش مشخص نبود دوستی ها که فراتر رفت از هر دری حرف زدیم تا اینکه آخرسر ازم پرسید جزو چه دسته ای هستی گفتم همجنسگرام اونم گفت دوجنسگرا هستم و برای تفنن و ارضای هوس و رفع نیاز به دختر و پسر رحم نمیکنم من اگه اون موقع احمق نبودم باید میفهمیدم دوستی با یه شخص دوجنسگرا اونم کسیکه از سر تفریح پی رابطه س به هیچ وجه به نفعم نخواهم بود اگه عاقل بودم اجازه نزدیکی بهش نمیدادم چون من از لحظه ورود به کانال فقط دنبال یه چیز بودم شناخت خودم گرایشم و دنیای همجنسگراها خب با این اوصاف جز حماقت چه دلیلی میتونست من رو به ایجاد رابطه اونم با کسیکه دوازده سال ازم بزرگتر بود ترغیب کنه به مرور از ساعت های مطالعه و تست زدنم برای کنکور کاسته و به چت کردنم با کوروش افزوده میشد حرفهای قشنگی میزد خیلی فلسفی خیلی عاقلانه و خیلی پراحساس از گرایشاتمون میگفت و اینکه ماهم جزوی از خلقت هستیم که نباید اجازه بدیم رفتار جامعه تارک دنیامون کنه شدیدا به چت کردن باهاش وابسته شده بودم و رفته رفته اعتمادم بهش بیشتر شد شماره های همدیگه رو گرفتیم و برای اولین بار صدای همو شنیدیم صدای بم و گیرایی داشت یه آهنگ خاص توی لحن حرف زدنش بود که وقتی منو آرش صدا میزد و الف اسمم رو با یه طنین خاص میکشید قلبم به لرزه می افتاد بخاطر اولین مکالمه جریان گرگ و برّه من رو بره ناقلا خطاب میکرد و من در جواب میگفتم یعنی توئم گرگی میخندید و با شوخی جواب میداد گرگم ولی بی دندون نترس یه حس خوب داشتم از آشنایی با کوروش یه هیجان زایدالوصف رو برای اولین بار بعد از سالها سرکوبِ احساسم داشتم تجربه میکردم که برام تازگی داشت بی نظیر بود و بیش از اندازه شیرین و من دعا میکردم این شیرینی روزی دلم رو نزنه اولین بار که همدیگه رو از نزدیک دیدیم دهم آذر ماه ۹۴بود یک روز قبل از اربعین حسینی مطمئنم این تاریخ تا لحظه مرگ از ذهنم بیرون نخواهد رفت من اون سال گواهی نامه نداشتم و اون روز از صبح زود که بیدار شدم بعد رفتن پدر و برادرم سرکار مادرمو به جون خواهرزاده ام قسم دادم که به داداشم نگه ماشینشو برداشتم مادرم بعد کلی اصرار و التماس و قسم آیه قبول کرد و من بعد اینکه دوش گرفتم و تیپ زدم به کوروش خبر دادم با ماشین خان داداش از خونه بیرون زدم اولین قرارمون بود و طبیعتا از استرس نفسم سخت بالا می اومد احساسات ضد و نقیضی داشتم یه لحظه خوشحال و هیجان زده بودم یه لحظه پشیمون و وحشت زده کوروش اولین مردی بود که بهش وابسته و تا حدودی دلبسته شده بودم و از طرفی دودل بودم که کارم درسته یا نه توی افکار خودم غوطه ور بودم تا اینکه یه پارس مشکی از بغلم رد شد راهنما زد جلوتر پارک کرد و راننده بمحض پیاده شدن منو وادار به توقف کرد و اون لحظه بود که به شانس گند خودم و زمین و زمان لعنت فرستادم گشت نامحسوس جلوم رو گرفته بود و من بس که تو فکر کوروش بودم اصلا نفهمیدم خلافم چی بود و تا به خودم اومدم به جرم ورود به طرح ترافیک سبقت از راست عبور ممنوع و نداشتن گواهی نامه و کارت ماشین خوابید بیچاره شده بودم برادرم اگه میفهمید زنده م نمیذاشت هرچی التماس به افسر کردم فایده نداشت و دست آخر تصمیم گرفتم قرار با کوروش رو کنسل کنم و برم دم مغازه خودمو به موش مردگی بزنم و حقیقت رو به کیارش بگم میتونستم ناراحتی کوروش رو از لغو قرار تحمل کنم ولی عصبی شدن برادرم رو هرگز آدم فوق العاده بی اعصابی بود که البته این ضعف اعصاب برمیگشت به جریانات۸۸و اعتراضات دانشجویی که منجر به دستگیریش شد کیارش عمران دانشگاه چمران میخوند که متاسفانه از ادامه تحصیل باز موند و هیچوقت بهمون نگفت اون دوهفته ای که توی بازداشت بود چه برسرش اورده بودن بعد از پیامک دادن به کوروش تاکسی گرفتم و به سمت طلافروشی پدرم راه افتادم حسابی تو ذوقم خورده بود چقدر از صبح تیپ زده بودم حدود یک ساعت فقط داشتم روی مدل موهام کار میکردم وقتی رسیدم مغازه تقریبا شلوغ بود پدر و کیارش هردو از دیدنم تعجب کرده بودن این وسط کوروش هم مدام پیام میداد که امروز حتما باید ببینمت جواب دادم و نوشتم رفتم مغازه پدرم جریان ماشینو بهشون بگم ولی مجاب نشد و اصرار پشت اصرار که فردا برمیگردم شهرری و دیگه فرصت نیست ببینمت تا دوهفته بعد که برگردم بالاخره مقابل اصرار هاش کم آوردم و آدرس طلافروشی پدرم رو بهش دادم یکم که گذشت مغازه که کمی خلوت تر شد مِن مِن کنان و با ترس و لرز جریان ماشین رو به برادرم گفتم چون مشتری داشتن همینطور به احترام پدر تنبیه بدنی درکار نبود ولی یه چشم غره وحشتناک و زیر لب چندتا فحش نون و ابدار و یه نیشگون یواشکی از بازو نصیبم شد تا بعد قرار شد مشتری ها که رفتن کیارش مدارک رو ببره بره دنبال ماشین منم بمونم کنار پدر کمکش کنم بعد از گذشت چیزی حدود نیم ساعت که مشتری ها رفته بودن و کیارش داشت اماده میشد بره گندی که من زده بودم رو پاک کنه در مغازه باز شد و یه مرد جوون وارد شد بمحض ورود عطر غلیظش توی مغازه پیچید و ضربان قلب من بی اختیار تند شد یه حسی بهم میگفت خودشه ولی مطمئن نبودم قد بلندی داشت هیکلی روی فُرم و انصافا خوشتیپ یه سلام گرم گفت و منو توی خلسه ای عجیب غرق کرد خودش بود کوروش بود با همون صدای گرم و گیرا عینک آفتابیش رو با یه ژست خاص از روی صورتش کنار زد اول به پدر بعد به کیارش و دست آخر به من نگاه کرد که توی همون نگاه اول دل و دینم رو برد توی یک کلمه بخوام خلاصه ش کنم فوق العاده بود و ذره ای با تصورات من شباهت نداشت یه صورت گندم گون با اجزایی کاملا متناسب و یه ته ریش مرتب پدرم جواب سوالش رو داد و یه بفرمایید امری داشتید گفت من اما مست حضور و عطر تنش شده بودم و از سر تا پا داغ کرده بودم واقعا این مرد بود که طی این مدت داشت با من حرف میزد توی دلم داشتن رخت میشستن کوروش آهسته اومد جلوی ویترین با مکث نگاهش رو از صورتم گرفت و همینطور که لبخند قشنگ روی لبش رو نگه داشته بود گفت اومدم برای یه عزیز حلقه بخرم نمیخوام زیاد تجملاتی باشه یه ساده هم کفایت میکنه چال گونه ش وقتی حرف میزد و بینش کوتاه میخندید از زیر ته ریشش مشخص شد و دلم رو لرزوند دیگه کنترل نگاهم از دستم خارج شده بود عشق در نگاه اول که میگفتن همین بود دیگه نه کیارش ردیف حلقه ها رو با اشاره دست بهش نشون داد و دودسته حلقه ی ساده از زیر ویترین درآورد و گذاشت جلوش حدود چه قیمت میخوای سرش پایین بود و من خیره به اجزای صورتش مونده بودم شنیدم که گفت قیمت بالا نمیخوام حدود چهارصد پونصد باشه خوبه بهت زده داشتم نگاهش میکردم برای خرید اومده بود یا دیدن من کیارش دوحلقه ساده جدا کرد یکی یکی گذاشت روی ترازو و بعد با ماشین حساب قیمتش رو براورد کرد اندازه انگشتشو داری اگه تنگ یا گشاد بود چی کوروش فورا سربلند کرد یه چین بین ابروهاش انداخت و ثانیه ای بعد انگار که داشت فکر میکرد لب ورچید و به منِ بی نفس اشاره کرد هیکلش تقریبا اندازه این آقا پسره تعجب کردم البته اون موقع جثه ام کمی ریزه میزه بود کوروش بی حرف حلقه رو از تو ترازو برداشت قدمی به سمت من اومد و درحالیکه خیره به نگاه بهت زده ام بود دست چپم رو گرفت بالا برد و یه لبخند دلنشین زد اجازه هست انداززه بگیرم فاصله به حداقل رسیده بود و حالا میتونستم اجزای صورتش رو دقیق تر ببینم قلبم داشت از دهنم بیرون میزد هجوم خون رو توی صورتم حس میکردم و ندیده میدونستم چقدر سرخ شده زیر نگاه خیره پدر و برادرم آهسته سر تکون دادم و کوروش خیلی آروم حلقه رو دستم کرد که گشاد بود کیارش یکی دیگه از دسته جدا کرد وزن گرفت و داد دست کوروش حالا مطمئنی انگشت خانومت اندازه انگشت نکره داداش ماس حلقه دوم کمی مناسب تر بود کوروش درحالیکه با انگشت شست و اشاره ش دستم رو بطور نامحسوس نوازش میکرد رو به برادرم کرد و خندید نگفتم واسه خانمم میخوام حالا مناسب هم نبوده میام اندازه ش میکنم نیم رخش به سمتم بود و من مست خنده مردونه و چال گونه ش شده بودم یعنی اینقدر بی جنبه بودم و خودم خبر نداشتم اگر هر مردی غیر کوروش بود بازم اینجوری جذبش میشدم یا اون بود که جادوم کرده بود نفهمیدم چطور حلقه رو از دستم کشید و رفت سمت پدر و بعد حساب کتاب و گرفتن کمی تخفیف حلقه رو به قیمت پونصد و چهل تومن خرید و قبل از رفتنش به سمت من چرخید ایشالا که حلقه دومادیتو بندازی چشمک زد و رفت و دلمم همراهش پرکشید بی اختیار خنده ام گرفت و تازه اون موقع بود که تونستم نفس قطع شده ام رو بیرون بفرستم کیارش که هنوز حرص ماشینش رو میخورد بمحض خروج کوروش بهم توپید نیشتو ببند چه خوشش اومده اون شب تا خود صبح نخوابیدم گیج بودم اصلا تا حدود سه بامداد باهم چت کردیم و بعد بخاطر اینکه صبح راهی شهرشون بود خداحافظی کرد گرفت خوابید و من موندم و یه دنیا فکرو خیال کلا کتابا و کنکورو بوسیده بودم گذاشتم کنار نمی تونستم خودمو گول بزنم از کوروش از رفتارش طرز حرف زدنش و چهره ش خوشم اومده بود و مهمتر از همه اولین مردی بود که از نگاه خریدارانه ش نسبت به خودم احساس بدی نداشتم و دوست داشتم حضورش رو کنارم احساس کنم این وسط یه چیزی عین خوره داشت مغزمو میخورد نکنه اون از من خوشش نیومده باشه چرا چیزی در این باره بهم نگفت اصلا اون حلقه رو برای کی خریده بود تا قبل از اینکه ببینمش نسبت به رابطه هاش حساس نبودم بهم گفته بود دوست دختر و دوست پسر داشته که اون موقع اهمیت چندانی برام نداشت ولی الان با فکر کردن به این موضوع احساس بدی به دلم چنگ می انداخت حسی مابین حسادت و ترس من توی ذهن و قلب کوروش چه جایگاهی داشتم بالاخره دوهفته جهنمی با فکرو خیال اینکه کوروش توی شهرش با چند دختر و پسر رابطه داره بدون من چکار میکنه و از همه مهمتر اون حلقه رو به کی داده گذشت و بعد از اتمام مرخصی ش به اهواز برگشت طی این مدت تلفنی و پیامکی باهم در ارتباط بودیم حسابی دلتنگش شده بودم بخاطر همین بمحض برگشتنش توی یه قهوه خونه نزدیک به ساحلی قرار گذاشتیم خودم میدونستم دارم عجولانه رفتار میکنم و خیلی زود دلبسته شده بودم ولی واقعا دست خودم نبود برام هم خیلی عجیب بود بخاطر اختلاف سنی زیاد با خواهر و برادر بزرگم همیشه مورد توجه خانواده بودم تقریبا لای پر قو بزرگ شده بودم و هیچ کمبودی چه از نظر مادی چه معنوی نداشتم با این حال جنس محبتی که از کوروش دریافت میکردم برام خاص و تک بود و احساس میکردم محتاجش شدم جالب تر این بود که اصلا به رفع نیاز جنسی فکر نمیکردم و فقط به فکر سیراب کردن روح تشنه م بودم تا اون لحظه حتی برای ثانیه ای به سکس با کوروش یا هر کس دیگه ای فکر نکرده بودم البته بوسه چرا ولی بیشتر از اون نه به کوروش نیاز داشتم تا کنارم باشه و بهم ثابت کنه یه مرد میتونه کنار یه مرد دیگه به آرامش برسه و خوشحال و شاد زندگی کنه به کوروش نیاز داشتم تا دستمو بگیره به چشمام نگاه کنه و بهم بگه در نظر اون که یه مرده چقدر خواستنی و جذابم تقریبا همزمان باهم رسیدیم قهوه خونه تیپش معرکه بود پیراهن سفید چفت شده به بدن عضلانیش و یه شلوار پارچه ای براق مشکی که یه کت مشکی هم روی ساعد دستش انداخته بود شونه به شونه ی هم نشستیم روی تخت و سفارش دادیم دستمو نامحسوس طوریکه کسی نبینه گرفته بود نوازش میداد و من از گرما و ضمختی دستش لذت میبردم اون خیلی خونسرد با وقار و با اعتماد بنفس نشسته بود و من شکننده بودن خودم رو در برابرش بوضوح احساس میکردم زیر نگاه خیره و نافذش داشتم ذوب میشدم یکم صحبت کردیم از دلتنگی ها مون و کارهایی که این دوهفته درنبود هم انجام دادیم گفتیم تا اینکه درنهایت درمقابل چشم های ناباور من کتش رو که تا اون لحظه گوشه تخت گذاشته بود برداشت و جعبه ای کوچک رو از جیبش بیرون کشید سریعا جعبه رو شناختم توی مغازه پدرم از این مدل زیاد دیده بودم پس حدس اینکه توی جعبه چی بود کار چندان دشواری برای من نبود قلبم داشت توی دهنم میزد از شرح احساسی که در اون لحظه ی زیبا و شگفت انگیز داشتم عاجزم و فقط میتونم بگم دوست داشتم از خوشحالی زار بزنم پس کوروش حلقه رو واسه من خریده بود چون قهوه خونه به نسبت شلوغ بود جای مناسبی برای رومانتیک بازی عین فیلما نبود پس خیلی سریع جعبه رو توی جیب سویی شرتم چپوند و همونطور که دود قلیون رو از دهن و بینی ش بیرون میداد گفت ازت خوشم اومده آرش بیشتر از چهره ت رفتارت و اینکه قبل از من با کسی نبودی جذبم کرده و میخوام مال من شی از طرفی نمیتونم بهت قول بدم تا آخرش باهم می مونیم چون نمیدونم دراینده چی پیش میاد عملا بهم گوشزد میکرد که این رابطه سرانجامی نداره و روزی از بین میره من اما اونلحظه انقدر درگیر احساسم شده بودم که نه چیزی می شنیدم نه چیزی درک میکردم انگار توی دلم یه جین پروانه رها کرده بودن بال بال میزدن و حالمو دگرگون میکردن یه مرد چقدر میتونه به همجنسش عشق بورزه اونلحظه حس میکردم خوشبخترین آدم روی زمینم بعد از اینکه قلیون کشیدیم شام خوردیم و لب ساحلی قدم زدیم منو رسوند دم خونه مون و اولین بوسه ما بعد از چیزی حدود یک ماه آشنایی اون شب شکل گرفت توی ماشین جلوی خونه قبل از اینکه پیاده بشم دستمو گرفت و گفت اجازه هست حدس زدم برای چی اجازه میخواست برگشتم سمتش صورتش رو نزدیک اورد دستش رو توی موهام کشید و همزمان با جلو کشیدن سرم لب هام رو توی دهنش فرو برد و مکید مک محکمی زد و بعد از اون با لمس زبون خیس و غلتونش که به طرز وسوسه انگیزی جای جای دهنم رو میلیسید داغ کردم نمیدونم این بوسه چه حس قوی ای توش داشت که باعث شد بلافاصله با تموم شدنش من دوباره اون رو از سر بگیرم از سر بگیرم و اینبار کوروش هم ادامه دهنده اش باشه و با حرکت نرم و پر حرارت لب هاش تنم رو داغ کنه دست هاش رو بدون هیچ کنترلی لای موهام حرکت میداد و وادارم کرد بهش بچسبم و با بیشتر فشردن تنش به بدن گرمم به بوسه هامون عمق بیشتری ببخشم بوسه هایی که هر کدومشون درست مثل یک محرک برای تن تشنه ام عمل میکرد تنی که حالا داشت توی آتیش خواستنِ این مرد جذاب و دوست داشتنی میسوخت بعد از اون شب خاطره انگیز چندبار دیگه باهم بیرون رفتیم و دوباره و دوباره خاطره ساختیم حتی یبار من رو به اپارتمان مشترکش با عمو و پسرعموش دعوت کرد اوایل یه ترس خفیف داشتم از رفتن به خونه ش ولی وقتی با اصرار رفتم و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد حتی عموش هم خونه بود و منو به عنوان دوست معرفی کرو اعتمادم بهش دوچندان شد کوروش همیشه قبل از گرفتن دست یا بوسه ازم اجازه میگرفت و من الان میفهمم تمام اون کارها برای جلب اعتماد من به خودش بود که به بهترین نحو موفق هم شد همه چی خوب تا اینکه دوهفته مرخصی همیشگی شروع شد ولی اینبار کوروش به همراه عمو و پسرعموش نرفت شهرشون موند اهواز و به قول خودش خونه خالی افتاد دستش اونقدر عاقل بودم که بفهمم ادامه این رابطه بدون سکس از طرف کوروش امکانپذیر نیست و روزی بهم پیشنهاد میده و منم مجبورم همینطور که اون با محبت نیاز روحم رو برطرف میکرد با جسمم نیاز جنسی ش رو برطرف کنم البته با شناختی که تا اون موقع از خودم پیدا کرده بودم فهمیدم دوست دارم توی رابطه نقش فاعل رو ایفا کنم ولی خجالت میکشیدم این مسئله رو با کوروش در میون بذارم دومین تاریخی که هیچوقت فراموش نمیکنم پونزده دی ۹۴ هست کوروش گفته بود خونه ش خالیه و میخواد شب رو با من بگذرونه گیج بودم هم دوست داشتم کنارش باشم هم از ایجاد رابطه جنسی که میدونستم گریزناپذیره وحشت داشتم شب به بهونه جشن تولد یکی از دوستان از پدر اجازه بیرون رفتن گرفتم آماده شدم تیپ سرتاپا مشکی زدم و یه شال کرم رنگ بستم دور گردنم حلقه کوروش هم از سوراخ سنبه ای که قایم کرده بودم مبادا برادرم ببینه خارج کردم و گذاشتم توی جیبم تا بعد بیرون رفتن از خونه دستم بندازم وقت بیرون رفتن کیارش بود که گفت میری مراسم ختم یا جشن تولد چرا مشکی پوشیدی و من اون لحظه نمیدونستم لباس مشکی که اون شب ناخواسته پوشیدم میشه لباس عزای عشقی که جوانه نزده خشک شد ادامه نوشته
0 views
Date: May 12, 2019