از گور برخاسته ۳

0 views
0%

قسمت قبل یکی از دوستان خواسته بود با جزییات بنویسم ولی توضیح نداد در چه مورد این قسمت رو با جزییات بیشتری نوشتم که از حالت خاطره گویی دراومد شبیه به داستان شد امیدوارم این مدلی دوست داشته باشین تلخی ها رو دوست داشت چایی بدون قند قهوه بدون شکر سیگار تلخ مشروب بدون مزه و به همین دلیل تصمیم گرفتم یه بسته شکلات تلخ براش بگیرم که دست خالی نرفته باشم خونه ش شکل و مدل شکلات ها رو که با وسواس انتخاب کردم از فروشنده خواستم یه ردیف هم شیرین بذاره تا اگه هوس کردم خودمم بی نصیب نمونم بخوبی یادمه که شبِ شدیدا سردی بود و از آسمون عملا خاک میریخت رو سر ملت تا حدی که هوا سرخ و مه آلود بنظر میرسید فقط با این تفاوت که با هر نفس بجای شبنم شن میرفت تو حلق و ریه مردم حوالی ساعت شش و نیم بود که رسیدم مجتمع اپارتمان کوروش طبقه سوم واحد پنجم بود زنگ زدم و چند لحظه منتظر شدم تا اینکه درو باز کرد گوشی رو برداشت و یه بیا بالا عزیزم گفت شنیدن صدای سرخوش و گرمش مثل همیشه کمی از التهاب درونم کم کرده بود وارد که شدم یه زن و مرد عرب دیدم که شیلنگ و تی به دست اماده شستن حیاط و پارکینگ بودن تعجب کرده بودم توی این هوای سرد و گردوخاک شدید حیاط شستن چه صیغه ای بود یه سلام به هردو نفر دادم و همینطور که از کنارشون رد میشدم گفتم خسته نباشید از آسمون همینجور داره خاک میریزه چرا خودتونو خسته میکنین مرد ِ پایین دشداشه عربیش رو توی مشتش جمع کرد و شیلنگ بدست نشست به آب کشیدن درمونده نباشی باباجان مدیر مجتمع امشب میاد حیاط و پله ها تمییز باشه بدنیست فهمیدم سرایه دارن و دلم بحال مظلومیتشون و اینکه با این سن و سال توی این آب و هوای بد مجبور بودن کار کنن لرزید یه خسته نباشید دیگه گفتم و پا تند کردم سمت اسانسور و دکمه طبقه سوم رو فشار دادم از کابین که خارج شدم و رفتم سمت واحد پنج صداهایی از پشت در به گوشم رسید که بهت زده م کرد مگه کوروش نگفته بود تنهاست مردد زنگ ِ واحد رو زدم که بلافاصله باز شد و همزمان یه بوی عجیب بهمراه دود غلیظ به مشامم خورد کوروش با یه رکابی سفید و شلوارک مشکی اومد تو قابِ در و آهسته گفت زود بیا تو کفشاتم داخل دربیار مثل همیشه جذابیت خاص خودشو داشت سریع وارد شدم و قبل از اینکه کفشامو دربیارم چشمم خورد به دو مرد و دو زن که پوشش مناسبی نداشتن و ضربدری روبروی هم نشسته بودن به ورق زدن ماتم برده بود با مکث نگاهمو دادم به کوروش که اونم سرشو به معنی چیه به دوطرف تکون داد دلخور پرسیدم چرا نگفتی مهمون داری شونه ای بالا انداخت و درحالیکه سرشو برای بوسیدن لبم جلو می آورد جواب داد اینا که مهمون نیستن سرخ شده از حرکت کوروش نگاهمو دادم به جمعی که داشتن خیره نگاهم میکردن یعنی اینا از رابطه ما خبر داشتن یکی از مردا که مسن تر بود و سنِ تخمینی ش در نظرم ۴۵ تا۵۰می رسید خندید و گفت سلام آرش چرا اونجا واسادی بیاد جلو کسی از اون جمع رو نمیشناختم با اینحال دلم نمیخواست احدی از همشهریام منو در چنین موقعیتی ببینه ممکن بود در آینده دردسر ساز بشه دلخور جلوی در ایستاده بودم و کوروش هم کنارم خوب چرا کفشاتو در نمیاری چرا خشکت زده میرم یه شب دیگه که مهمون نداشتی میام این جمله رو آهسته به کوروش گفته بودم ولی اون مرد مسن شنید سر از برگه های پاسورش بلند کرد و دوباره نگاهم کرد ما مهمون نیستیم آرش جون یجورایی صاب خونه ایم بیا بشین قول میدیم گِلی نشی کوروش هم همزمان دستشو گذاشته بود روی کمرم بیا برو بالا من جلوی اینا رودروایسی دارم اصلا دلیل کارشو نمی فهمیدم اونکه مهمون داشت چرا از من خواسته بود برم پیشش که شب تنها باشیم سقلمه ای به پهلوم زد و تکرار کرد برو دیگه برو تا بهت معرفی شون کنم از این به بعد بیشتر میبینی شون با دلخوری جعبه شکلات رو دادم دستش همزمان خم شدم و کفشامو به همراه جورابام درآوردم کوروش یه دستت درد نکنه گفت و رفت جعبه شکلاتو باز کرد صاف گذاشت جلوی مهموناش از این حرکتش اصلا خوشم نیومد با تردید پشت سرش راه افتادم دود کل سالن رو دربر گرفته بود که با وجود چهار قلیون اون وسط چندان عجیب بنظر نمی رسید بوی عجیب و تهوع آوری هم فضا رو پر کرده بود که نمی دونستم منشا ش چیه مهمونای کوروش عسلی روبروی مبلا رو کنار کشیده بودن و روی زمین روبروی هم نشسته بودن و به قول دوستان بساط لهو و لعب هم جور بود کوروش بالای سر جمع چهار نفره ایستاده بود و به من که روی مبل کمی با فاصله نشسته بودم اشاره کرد بچه ها این آرشه که ذکر خیرش بود سرها به سمتم چرخید کتم رو درآورده بودم و داشتم شالمو از دور گردنم باز میکردم کوروش رو به من با دست به مرد مسن اشاره کرد و گفت عزیزم این آقا خان داییه که احترامش برای همه ما واجبه خان دایی یه مرد حدودا چهل و هفت هشت ساله بود با موی جوگندمی چشمای عسلی روشن و یه بدن عضلانیِ سلاریوم رفته که کاملا مشخص بود باشگاه باز قهاریه من تا به امروز که دوسال از اون ماجرا گذشته نفهمیدم چرا بهش میگفتن خان دایی لقبش بوده یا نسبت فامیلی باهاشون داشته بقیه مهمونها یه پسر جوون به اسم جواد تقریبا هم سن و سال کوروش یه زن توپول به اسم شهین و یه دختر جوون تر به اسم ناهید که فهمیدم اونم مثل من اولین بارِ که به این جمع دعوت شده اسامی مستعار خانما پوشش مناسبی نداشتن یه تاپ استین حلقه ای با یه شلوارک کوتاه چسبون پوشیده بودن که به جرات میتونم بگم اولین بار بود خانمی رو با همچین پوششی از نزدیک میدیدم غیر از فیلم مادر و خواهرم جلوی من و داداشم مراعات میکردن و لباس بدن نما نمی پوشیدن بقیه دخترهای فامیل هم که محرم نامحرم سرشون میشد دوست دخترهایی هم که داشتم به توصیه روانپزشک تا مرحله ای پیش نرفتم که بخوان به این شکل جلوی من راحت باشن بعد از معرفی مهمونا بازی رو از سر گرفتن حواسم بهشون بود داشتن شلم بازی میکردن و اون دختره ناهید که مشخص بود مبتدیه مرتب خنگ بازی درمی اورد و خان دایی بهش میتوپید و غر میزد و حتی در کمال ناباوری شنیدم که بهش گفت جنده درست بازی کن ببین من چی رد میدم بعد بنداز کپ کرده بودم و بدتر این بود که ناهید درجواب فقط قهقهه میزد از صورت سرخ و چشمای خمارش میشد فهمید مسته حتی از بوی تهوع آور و سرگیجه آوری که توی خونه پیچیده بود حدس زدم مواد مصرف کردن ولی چون سردر نمی آوردم نمیدونستم چیه کوروش با کمی تاخییر اومد و کنارم نشست و دستشو گذاشت روی پام با اینکه ازش دلخور بودم ولی توی اون اوضاع آشفته تنها منبع آرامشم خودش بود آهسته زیر گوشم زمزمه کرد چقدر مشکی بهت میاد دهن باز کردم تا بگم معذبم از اینجا موندن و میخوام برم که خان دایی جلوتر از من به حرف اومد کوروش بیا اینجا ببینم توله بیا زغال بذار روی قلیون کوروش بی حرف سریع بلند شد و من مات موندم که چرا اجازه میده اینجوری باهاش برخورد کنه نگاهمو دادم به تلویزیون روشن شبکه ورزشی ترک زبان بود و یه مستند درمورد زیدان که اتفاقا همون روز خبر مربی رئال شدنش رو از اخبار شنیده بودم نشون میداد چند لحظه خیره تصاویر بودم که صدای خان دایی بلند شد آرش شلم بلدی بیا بشین جای این زنیکه بلد بودم ولی به دروغ گفتم نه حس خوبی بهش نداشتم بد دهن بود و نگاه هاش به برجستگی خانما منظوردار باشه بیا کنارم بشین یاد میگیری بیا قلیون هم بکش کوروش میگفت قلیون دوست داری کوروشو میدیدم که از پشت دیوار اپن آشپزخونه درحالیکه داشت روی اجاق زغال اتیش میکرد با چشم و ابرو به من اشاره میداد که بحرف خان دایی گوش بدم شَکّم داشت به یقین تبدیل میشد که این یارو حتما یه کاره ای هست که کوروش با اونهمه صلابت و ابهت البته از نظر من درمقابلش کوتاه می اومد با مکث از روی مبل بلند شدم و با کمی فاصله روی زمین نشستم پاهامو توی سینه م جمع کردم و تکیه م رو به پایه مبل دادم دو پیک مشروب که نمیدونم نوع ش چی بود برام ریختن و به زور چیپس و ماست قورتش دادم کمی هم قلیون کشیدم که احساس کردم سینه م داره سنگین میشه ترسیدم سنکوپ کنم دیگه نکشیدم خان دایی به پهلو دراز کشیده بود یه بالش انداخته بود زیر بازوش و هرازگاهی با چشم های مارگونه ش یه نگاه از سر تا به پام می انداخت یکبار هم ناغافل دستشو جلو آورد و روی موهام کشید حس بدی از این نگاه و لمس به دلم چنگ انداخته بود درسته که همجنسگرا بودم و به همجنسم علاقه داشتم ولی نه هر مردی نه هر لمسی نه هر نگاهی و دقیقا نگاه خان دایی با اون چشمای سرخ که عسلی چشماشو بیشتر نشون میداد از اون مدل بود که تن آدمو به لرزه می انداخت بی حرف یکم خودمو از دسترسش دور کردم احساس خطر میکردم البته مطمئن بودم در حضور کوروش کاری نمیتونه بکنه دلگرمیم فقط به اون بود خان دایی بود که پرسید این حلقه رو کوروش برات خریده دستمو انداختم روی اون یکی دستم و حلقه رو دور انگشتم چرخوندم آره کوروش از راه رسید خم شده بود و داشت زغالارو می گذاشت روی سرکی قلیون که در یک حرکت ناغافل خان دایی با دست محکم کوبید روی باسنش چشمام از حدقه داشت در می اومد خنده ی جمع که به هوا بلند شد خان دایی گفت خوب با پولای من داری واسه این و اون ولخرجی میکنیاا این جمله عین پتک کوبیده شد رو سرم انگار یه پارچ آب سرد روی تنم خالی کرده بودن بهت زده به کوروشی نگاه میکردم که یه لبخند ابلهانه گوشه لبش بود و داشت خورده فرمایشات خان دایی رو انجام میداد براش مشروب می ریخت مزه میگذاشت دهنش و شیلنگ قلیون رو میداد دستش عملا داشت پادویی ش رو میکرد دیگه از وقار و اعتماد بنفس همیشگی خبری نبود حتی اون نگاه جذاب و گیرا هم دیگه نداشت مهندس مملکت با اون سطح سواد و کار عالی شرکت نفت چرا باید خودشو تا این حد پایین بیاره سیل سوال بود که دریک لحظه به ذهنم هجوم می آورد اصلا کوروش کی بود چقدر میشناختمش این آدما کی بودن و چه نسبتی باهم داشتن چرا حلقه رو با پول این مرد برام خریده مگه خودش سر کار نبود واقعا کارمند شرکت نفت بود که خیلی زود فهمیدم نه نبود چندلحظه بعد دومین شوک هم بهم وارد شد کوروش رفته بود پشت سر اون دختره ناهید نشسته بود تقریبا اونو از پشت بغل گرفته بود و در حالیکه قلیون میکشید بهش میگفت چه ورقی باید بندازه که منفی به تیم مقابل بزنه چند لحظه یبار هم خم میشد و یه بوسه میگذاشت پشت گردن ناهید اونم در مقابل چشمای ناباور من نمیدونم عمدا داشت اینکارا رو میکرد یا واقعا قصدی نداشت و طبق گرایشش که دوجنسگرا بود عادت داشت در هرصورت ﺣﺎل من یکی که اﺻﻼً ﺧﻮب ﻧﺒﻮد ﯾﻪ ﭼﯿﺰي ﺑﯿﺦ ﮔﻠﻮم ﭼﺴﺒﯿﺪه و راه ﻧﻔﺴﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد که هر چقدر آب دهنمو قورت میدادم پایین نمیرفت در اون یک ساعتی که از اونجا بودنم میگذشت توی یک چشم بهم زدن بُتی که از کوروش در ذهنم ساخته بودم به شکل کاملا مسخره ای داشت تَرَک برمیداشت و من فقط خدا خدا میکردم که شاهد شکستنش نباشم کلا من رو نادیده گرفته بود احساس میکردم یه دست پر قدرت وارد قفسه سینه م شده و قلبم روی توی مشتش مچاله کرده دوست داشتم داد بکشم و بگم لعنتی من اینجا نشستم حداقل کمی حرمت نگه دار ولی غرورم اجازه نمیداد تحمل جو حاکم سخت شده بود تصمیم گرفتم چندلحظه بشینم بعد با یه بهونه پاشم برم پی بدبختیم اونجا موندنم چه فایده ای داشت یکم که گذشت ناهید که بدمستی کرده بود با هول و ولا دست جلوی دهنش گذاشت و دوید سمت دری که حدس زدم سرویس حمام یا دستشویی باشه همه اعتراض کردن همزمان خان دایی دستی به کمر و گردنش کشید و به کوروش نگاه کرد بیا بشین جای من کمرم کشش نداره کوروش سریع قبول کرد خان دایی جاشو با اون عوض کرد و درکمال تعجب اومد نشست کنارم و قبل از هر واکنشی از طرف من دستشو دوباره گذاشت لای موهام و با چشمای سرخ رگه دارش ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮد کوروش تعریفتو خیلی کرده بود حتی عکستم دیدم فک نمیکردم اینقدر خوشگل باشی ﺑﻪ آﻧﯽ دﻟﻢ رﯾﺨﺖ درﺳﺖ ﺗﻮ ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ذﻫﻨﻢ ﺑﻬﻢ ﻫﺸﺪار داده ﺑﻮد ازش دور ﺑﻤﻮﻧﻢ ﺑﻪ اون ﺷﺮاﯾﻂ ﻓﻮﺑﯿﺎ داﺷﺘﻢ و ﺗﺮﺳﯿﺪﻧﻢ دﺳﺖ ﺧﻮدم ﻧﺒﻮد این بین تنها چیزی که آزارم میداد این بود که مطمئن بودم کوروش این جمله رو شنیده و حتی حرکتشو دیده با اینحال عین ماست نشسته بود به تماشا دلم قرص وجود و حمایتش بود که تا الان اون جو مسخره رو تحمل کرده بودم ولی انگار اشتباه میکردم ﻧﻔﺲ ﻫﺎم ﺑﻪ ﺷﻤﺎره اﻓﺘﺎد ﺗﻮ اون ﻓﻀﺎي ﺧﻔﻪ و پر دود ﺧﯿﺲ ﻋﺮق ﺷﺪه ﺑﻮدم و ﻃﭙﺶ ﻗﻠﺒﻢ ﺷﺪﯾﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮔﺎرد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم واﺳﻪ دﻓﺎع از ﺧﻮدم ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ از ﺗﺮس و اﺿﻄﺮاب ﭼﻨﺎن ﺑﻬﻢ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺪوم از ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ ﻫﺎی ﺧﻮدم اﻋﺘﻤﺎدی ﻧﺪاﺷﺘﻢ خان دایی که عملا داشت درحضور کوروش دستمالیم میکرد دوباره پرسید جز کوروش به چند نفر دیگه حال دادی ﻧﻔﺲ ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻪ ام ﺣﺒﺲ ﺷﺪ ﺣﺒﺲ ﻣﻮﻧﺪ ﮔﯿﺮ ﮐﺮد ﭼﺸﻤﺎم از ﺣﺪﻗﻪ زد ﺑﯿﺮون ﺑﺎ ﺗﺄﺧﯿﺮ چرخیدم ﺳﻤﺖ ﮐوروش که با اخم نگاهم میکرد درمورد من چی به اینا گفته بود برگشتم سمت خان دایی ﺧﻮﻧﺴﺮد ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد ﯾﻪ ﺧﺮده از ﻟﯿﻮان مشروب ﺗﻮي دﺳﺘﺶ ﺧﻮرد و با وقاحت ﭘﺮﺳﯿﺪ بریم توی اتاق ﺧﻮن ﺗﻮ رﮔﻬﺎم ﺧﺸﮏ ﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺻﺪم ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﮐﻮﺑﺶ ﺷﺪﯾﺪ هم از ترس هم از خشم اوﻧﻘﺪر ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺿﺮﺑﺎﻧﺶ رو از روی پیراهن ﺗﻨﻢ ﻣﯽ ﺷﺪ دﯾﺪ دستشو که نوازش کنان روی سر و صورتم می کشید با حرکت سریعی گرفتم و بضرب پس زدم و فورا بلند شدم اما هیچ حرفی نزدم لعنت به این بغض بی موقع که همیشه خدا تو بدترین موقعیت می اومد سراغم ﺗﻮ اون ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻘﻂ دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ از اون ﻣﺤﯿﻄﯽ ﮐﻪ ﺗﻮش اﺣﺴﺎس ﺣﻘﺎرت ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺧﻼص ﺷﻢ و ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﺗﺮ از اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﻮدت ﺧﻮدت رو ﻣﺴﺒﺐ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﺷﺪﻧﺖ ﺑﺪوﻧﯽ یه ثانیه هم نمیتونستم تحمل کنم حتی نگاهشون نکردم ببینم تو چه وضعیتی ان کت و شالمو که از روی مبل برداشتم و تقریبا دویدم سمت در صدای بهت زده کوروش رو شنیدم کجا میری آرش دست دراز کردم دستگیره رو گرفتم و چرخوندمش قفل بود برگشتم سمت جمع کوروش داشت به طرفم می اومد پر بغض گفتم درو باز کن میخوام برم اومد کنارم ایستاد و پر اخم نگاهم کرد این بچه بازیا چیه درمیاری چی گفت بهت مگه با همه از این شوخیا داره من همه نبودم برای منی که بار اولم بود تو چنین موقعیتی قرار میگرفتم هضمش سخت بود اینهمه سال خودم و حیثیت و آبرومو حفظ نکرده بودم که یه آدم بی شخصیت ازم بگیرتش زل زده بودم به چشمهای کوروشی که روزی جذبه و زیباییش دلمو برده بود ولی الان کاملا نسبت بهش بی احساس شده بودم درو باز کن تا برم کوروش بعدا همدیگه رو میبینم دروغ میگفتم پام میرسید بیرون پشت سرمم نگاه نمیکردم تو گیر و دار اصرار به کوروش برای باز کردن در بودم که شنیدم جواد پسر جوونی که از لحظه ورودم به خونه دیده بودم با شهین توپولو سر و سری داره حتی جلوی ما چندبار ازهم لب گرفته بودن گفت کوروش این بچه کونیِ خواهر ک رو از کدوم قبرستونی آوردی اینجا گند زد به شبمون که اسم خواهرم که اومد مغزم سوت کشید احساس کردم از گوشهام آتیش میزنه بیرون برگشتم سمتش و با تمام وجود فریاد کشیدم خواهر خودتی و هفت جدوآبادت حروم زاده بی غیرت ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪم از زور ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ از زور ﺧﺸﻢ از اﯾﻨﮑﻪ اون اﯾﻨﻘﺪر وﻗﯿﺤﺎﻧﻪ اسم خانواده رو می آورد و منم محبور به جواب دادن میکرد جواد ورق های توی دستشو با خشم پرت کرد روی زمین و خیز برداشت سمتم هوووی چته بچه کونی زبون درآوردی اومدی اینجا کون بدی پول بگیری چرا دم تکون میدی پس میدونستم زورم بهش نمیرسه و اول و آخرش کتکه که باید میخوردم ولی این جمله اونقدر برام گرون تموم شد که اصلا نفهمیدم چطور بهش حمله کردم چشمام از زور عصبانیت تار میدید دندونام بسکه رو هم فشارشون میدادم درد گرفته بودن و رگ ضربان دار شقیقه م داشت میترکید مشت و لگد بود که توی هوا میپروندم اون بی وجدان هم ناغافل چنان کوبید توی دهنم که زبونم لای دندونام گیر کرد و پاره شد مزه ی خون به فوریت توی دهنم پخش شد صدای بسه بچه های کوروش و تمومش کنید خان دایی می اومد ولی اهمیت نمیدادیم تا اینکه بازوهای من از پشت کشیده شد فهمیدم کوروشه درد لب و دهنم بحدی بود که چشمام ناخواسته اشک زده بود خسته از مشت و لگد پرونی بی اختیار نالیدم تورو خدا درو باز کن کوروش میخوام بررررم امیدوار بودم با دیدن این وضعیت کوروش دلش برام بسوزه و اجازه بده برم ولی جمله خان دایی ﻋﯿﻦ ﭘﺘﮏ ﮐﻮﺑﯿﺪه ﺷﺪ ﺗﻮ ﺳﺮم تو اگه پات از این در بره بیرون پر زدی رفتی دیگه دستمون بهت نمیرسه اجازه میدیم بری ولی بعد از اینکه پرو بالت چیده شد اومد به طرفم ﻣﺎت و ﻣﺘﺤﯿﺮ ﻓﻘﻂ ﺧﯿﺮه یﺻﻮرﺗﺶ ﺑﻮدم ﻟﺒﻢ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺎز ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﮔﯿﺞ ﺑﻮدم ﮔﻨﮓ ﺑﻮدم ذﻫﻨﻢ آﺷﻔﺘﻪ ﺑﻮد چیدن پر و بال چه صیغه ای بود دیگه ﻣﭻ دﺳﺘﻢ رو ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﺻﺪای دورگه ای گفت کاری میکنم که اگه بری هم با پای خودت برگردی اصلا از اولش به همین خاطر دعوت شدی اینجا اﮔﻪ ﺑﮕﻢ ﺗﻤﻮم اﻧﺮژﯾﻢ ﺗﺤﻠﯿﻞ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد دروغ ﻧﮕﻔﺘﻢ تا ته حرفش رو خونده بودم ﺳِﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم ﺗﻤﻮم ﺟﻮﻧﻢ ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﺑﮑﻨﻢ از ﺗﻨﻢ ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻪ ﺑﻮد و داشتم پس می افتادم تو دلم فقط خدا رو صدا میزدم خدایا غلط کردم کمکم کن نذار آبروم بره خدایا قول میدم از این بعد دوباره نمازامو بخونم تو دلم خدارو صدا میزدم و مدام نذرو نیاز میکردم اگه سالم برم بیرون تومن بدم به فلان نیازمند برگشتم سمت کوروش و با ملتمسانه ترین حالت ممکن نگاهش کردم و گفتم جون مادرت جون هرکسی که دوست داری تو رو به روح پدرت قسم جلوشو بگیر انتظار داشتم به حرمت روزای قشنگی که باهم داشتیم کمی دلش بحالم بلرزه و کمکم کنه ولی وقتی گفت بچه نشو آرش اونقدرا هم که فکر میکنی سخت نیست فقط کافیه بخوای ناهید هم مثل تو شب اوله میاد اینجا ببین راضیه و هیچی نمیگه اگه راه بیای خان دایی تا اخرش ساپورتت میکنه بوضوح صدای شکستن قلبم رو شنیدم حقم بود هربلایی سرم می اومد حقم بود این بود جواب اعتماد نابجا خان دایی مچ دستمو کشید سمت جلو من اما دستمو با فشار پس گرفتم و همونجا نشستم روي زﻣﯿﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻟﻢ کمی ﺟﺎ ﺑﯿﺎد تا هضم کنم قراره چه خاکی برسرم ریخته بشه ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ذاﺷﺘﻢ ﺟﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎي ﺳﺴﺘﻢ ﺑﺮﮔﺮده باید فکر میکردم با ترس و لرز گفتم تورو خدا بذارید من برم خانوادم نگران میشن بهشون گفتم میام اینجا دیر برم خونه میان دنبالم بی توجه به خواهش ها و التماسهای من خان دایی دوباره بازومو گرفت و با شدت بیشتری از روی زمین بلندم کرد کاری اگه نمیکردم سرنوشتم میشد شبیه به چندصد نفری که سرگذشتشون رو بارها خونده بودم ﺑﻪ ﻣﻐﺰم ﻓﺸﺎر آوردم ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﻓﺮﻣﻮن ﺗﮑﻮن ﺧﻮردن ﺑﺪه با کف هردو دست زدم تخت سینه خان دایی و ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ اوﻣﺪم ﺑﺮم ﺳﻤﺖ در ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮد ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ و ﺧﻔﺖ دﯾﻮارم ﮐﺮد منم کم نیاوردم و از ﺗﻪ ﮔﻠﻮ ﻫﻮار ﮐﺸﯿﺪم و کمک خواستم آپارتمان ساخت قدیمی داشت و من دلخوش بودم به این موضوع که دیوارها عایق صدا ندارن و امکانش هست کسی از همسایه ها صدامو بشنوه حتی امید داشتم اون خانم و آقای سرایدار هنوز مشغول شستن حیاط یا پله ها باشن و فریادهامو بشنون از ترس طوری داد میزدم و کمک میخواستم ﮐﻪ ﺣﺲ میﮐﺮدم ﺗﺎرﻫﺎي ﺣﻨﺠﺮه ام ﺧﺶ ﺑﺮداﺷﺖ صدای کوروش رو میون فریادهای خودم میشنیدم که میگفت خفه ش کن خان دایی همسایه ها بشنون به گوش عموم برسه فاتحه م خوندس خان دایی از پشت دستشو گذاشت جلوی دهنم و منو به سمت خودش برگردوند و چنان کوبید تو گوشم که برق از سرم پرید یه ضربه سنگین دیگه تو گوش مخالفم زد و ﺑﺎ ﯾﻪ ﭼﻬﺮه ي ﺑﻬﻢ رﯾﺨﺘﻪ و ﻋﺼﺒﯽ ﭼﺸﻤﻬﺎي ﺳﺮخ و رﮔﻬﺎي ﺑﯿﺮون زده ي ﮔﺮدن دو طرف سرمو گرفت و دوبار محکم کوبید به دیوار پشت سر همه این اتفاقا در عرض چندثانیه رخ داد درد تو کل بدنم پیچیده بود با یه احساس سوزش شدید پسِ سرم زانوهام سست شد و با یه سردرد و سرگیجه وحشتناک سُر خوردم کنار دیوار خان دایی با چشمهای در اومده از عصبانیت نگاهم میکرد و میگفت شب تا صبح بغل این و اونی بچه کونی به ما که رسید ناز میکنی از شدت درد چشمام بزور باز مونده بود ﮐوروش ﺑﺮزﺧﯽ و ﺳﺮخ از ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﯽ رو دیدم ﮐﻪکنارم زانو زد ﺑﺎ درد و ﺗﺮس و التماس نگاهش کردم شاید دلش برحم بیاد ولی اینطور نشد و بدتر از کتکهایی که خان دایی زده بود بدتر از فحشایی که داده بود و تحقیرهایی که کرده بود کوروش دست چپمو و بالا گرفت و با چنان شدتی حلقه رو از دستم کشید که حس کردم انگشتم از مفصل جدا شد خرجت نکردیم که سوارمون بشی خرج کردیم که سواری بدی ادامه نوشته

Date: May 12, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *