از گور برخاسته ۴ و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل می دانی بزرگترین ضربه ها را چه وقت خوردم همان وقتی که به غلط به واژه دروغین اعتماد اعتماد کردم می دانی کجایش درد دارد همان جایی که میزان حماقتم را مثل یک آیینه شفاف نشانم می دهد و در این میان میان همه آن چیزهایی که شکسته است من به ساده لوح بودن خودم ایمان می آورم و به نارفیق بود تو حالا تو ببین کداممان بیشتر باخته است من یا تو یه سری درد هست که هیچوقت درمون نمیشه اما با دردهای بزرگتری کمرنگ میشه و تا حدودی قابل تحمل مثل حقارت و خیانت من توی اون جمع پنج نفره که دو نفرش هم خانم بود به بدترین شکل ممکن داشتم تحقیر میشدم و این برای پسری به سن و سال من در اوج غرور و جوانی و سر به هوایی یعنی مرگ تحقیر شدن درد داشت ولی دربرابر خیانت کوروش رفتارش حرکت و جمله ی آخرش دیگه احساس نمی شد حلقه رو پس گرفته و گفته خرجت کردیم که سواری بدی چه دردی بدتر از این ماتِ صورتش مونده بودم یعنی مات نموندم ذهنم هنگ کرد حالم بد بود بدتر شد چیزی مثل افتادن با سر در قعر چاه سیاه و بی انتهایی بود که هر چه پایین تر میرفتی به عمق نمی رسیدی چی شد که به این آدم اعتماد کردم جواب یک کلمه بود حماقت زانو زده بود روبروی من حلقه رو توی مشتش گرفته و خیره به منِ از درون پاشیده و آش و لاش گفت بچگی کردی آرش بیخودی ترسیدی الکی گنده ش کردی همه ی این جمعی که میبینی یه اولین بار داشتن ولی هیچکدوم مثل تو کولی بازی درنیاوردن خان دایی کسی نیست که بهش نه بگی تا ته ش باهاته جواب دادم یا نه نمیدونم به هرحال نموند بلند شد و رفت صدای عصبی خان دایی به گوشم رسید که کوروش رو خطاب قرار داده بود بهش نگفته بودی واسه چی میاد اینجا روشنش نکردی من کی ام که اینجوری مقابلم جفتک می پرونه کوروش مستاصل جواب داد ترسیده خان دایی با جوادم که دعواش شد بدتر شده یکم زمان بهش بده من وقتی ندارم که بخوام برای یه جغله ی اوبی حرومش کنم دوست داشتم اونهمه نامردی رو اونهمه رذالت و سیاهی رو حماقت و اعتماد بیجای خودم رو بالا بیارم پلکهای سنگینم میل شدیدی به روی هم افتادن داشت اما وقتی خان دایی رو دیدم که خم شد و با هر دو دست یقه پیراهنم رو به سمت خودش کشید پلکهامو از ترس باز نگه داشتم تا ریزترین حرکاتش رو هم ببینم خان دایی به زور با دست هایی که چفت یقه م بود وادارم کرد بایستم زل زد به چشمهای ترس خورده ام و گفت حتما باید کتک میخوردی تا مثل بره مطیع و رام بشی همینکه گفت برّه یاد اولین مکالمه م با کوروش افتادم اون لحظه دقیقا عین برّه ای بودم که تو چنگال گرگ اسیر و آماده تکه پاره شده بود توان سرپا ایستادن رو نداشتم سرم بخاطر کوبیده شدن به دیوار سنگین بود و زانوهام میلرزید گوشهامم بخاطر کشیده های محکمش میسوخت ولی با اینحال برخلاف نظر اون خیال رام شدن نداشتم فقط یکم زمان میخواستم تا فکر کنم و راهی برای فرار پیدا کنم تقلا کردن فایده ای نداشت چون با هر تقلا بیشتر درون باتلاق فرو می رفتم خان دایی راه افتاد از دَرِ واحد فاصله گرفت منم که یقه ام توی مشتش گرفتار بود لق لق کنان به همراهش کشیده شدم مگه امشب نیومدی اینجا که به کوروش بدی خوب چه فرقی بین من اون هست بجای کوروش بخوابی زیر من آسمون به زمین میاد پرتم کرد روی مبل دونفره خودش هم کنارم نشست و رو کرد به جواد بساطو بیار یکم حال بدیم به این بچه صفرش باز شه ببینه اونقدرها هم که خیال میکنه ما بد نیستیم و اینقد جفتک نندازه جواد رفت بساطی که نمیدونستم چی بوده رو بیاره کوروشِ بی وجود هم داشت خانما رو که انگار ترسیده و جا خورده بودن آروم میکرد خان دایی اما بیشتر چسبید به من گوشه مبل از درد توی خودم مچاله شده بودم و نگاهم میخِ گلهای فرش بود بغض بدی داشتم و متعجب از این بودم که چرا تا اون لحظه نترکیده احتمالا بخاطر این بود که هنوز شوکه بودم و باورم نمیشد از کسی که فکر میکردم دوستم داره رکب خورده باشم سَرِ خان دایی با مکث به گوشم چسبید و میون گیجی و گنگی شنیدم که گفت چرا خواستی در بری از چی ترسیدی کوروش بهت نگفته چقدر با ما خوش میگذره نگفته خودش چندساله خرگوش منه از هیچی هم براش کم نذاشتم طرفای ما به مفعول میگن خرگوش فاعل هم جمال باز صدا میزنن بوی بد دهن خان دایی و نفس داغ و پرهوسش که به بینی و گوش و گونه ی چپم خورد حالم رو افتضاح بد کرده بود اما با شنیدن جمله آخرش درمورد کوروش حس کردم خونرسانی به مغزم متوقف شده کوروش و خان دایی باهم بودن پس بخاطر همین بود طی دوماه رابطه ای که باهم داشتیم هیچوقت پیشنهاد سکس به من نداده بود خوب دلیل این دورهمی امشب و دعوت کردن من چی بود داشتم دیوونه میشدم از حجم سوالات بی جوابی که مثل صاعقه به ذهنم اصابت میکرد جواد با یک سینی نقره رنگ از راه رسید و وقتی که روبروی مبل گذاشتش روی زمین تازه تونستم محتویات داخلش رو ببینم یک کیسه ی سیاه کمی پودر سفید و یک شئ لوله مانند بلوری که انتهاش حبابی شکل بود اون موقع نمیدونستم که بهش میگن پایپ خان دایی فورا از روی مبل بلند شد و روی زمین کنار سینی نشست و لوله رو برداشت جواد بود که پرسید گُل بهتره هاااا خان دایی که روی سینی خم شده بود و از اون بالا درست نمی دیدم چیکار داره میکنه نچی کرد و جواب داد همین کارمونو راه میندازه بیحال چشم گردوندم و نگاه تارم نشست به صورت کوروش کنار ناهید و شهین ایستاده بود و پچ پچ میکرد شنیدم که شهین گفت اگه نمیخواد بمونه چه اصراریه بذارید بره معلومه ترسیده جواب کوروش رو نشنیدم خان دایی با تعلل از جا بلند شد و اینبار لوله بدست کنارم نشست انتهای حبابی شکل رو کف دستش گرفت زیرش فندک روشن کرد لحظه ای بعد هم قسمت لوله ای رو توی دهنش گذاشت پشت سرم احساس سوزش شدیدی میکردم و اونقدر سرگیجه و ضعف داشتم که برام مهم نبود چیکار میکنه و قصدش چیه فقط دنبال یه راه برای فرار میگشتم از اون جهنم بزنم بیرون یکم که گذشت حس کردم صورت خان دایی سرخ شده پره های بینی ش بازو بسته میشد و چشم هاش خمار و پلک هاش مرتب روی هم می افتاد حدود یک دقیقه بعد سر لوله رو از جلوی دهنش برداشت گرفت سمت من و با صدایی خشدار گفت بکش سری به دو طرف تکون دادم یعنی نه مجاب نشد و اینبار با خشونت بیشتر موهامو گرفت کشید و لوله رو گذاشت بین لبام و با حالت سرخوشانه ای خندید بکش میل جنسی ت میره بالا بازم ممانعت کردم که ناغافل یه پس گردنی زد از قبل سردرد داشتم بدتر شد خان دایی که از صورت سرخ و برافروخته ش معلوم نبود نشئه اس یا عصبی بلافاصله از روی مبل بلند شد و توپید آدمت میکنم اُبنه ای نفهمیدم لوله رو کی و کجا پرت کرد ولی دستش که نشست به سگک کمربندش قفسه سینه م از حجم قلبم خالی شد کمربند رو به همراه دکمه شلوار جینش باز کرد و دستش رو داخل شورتش فرو کرد از حرکت انگشتاش فهمیدم که داره با عضوش وَر میره یه یا خدا توی دلم گفتم و با ترس و لرز از جام بلند شدم ذهنم قفل بود مغزم خالیِ خالی هیچ ایده ای نداشتم ولی مطمئن بودم حتی اگه به مرگم ختم میشد اجازه نمیدادم بهم دست درازی کنه شاید اگه خود کوروش تنها بود و قصد تجاوز داشت در نهایت مقابلش کوتاه می اومدم ولی جلوی اون دو خانم و البته جلوی خان دایی و جواد که از اول کارشون تحقیر و فحش به خانواده ام بود نه به هیچ عنوان قصد تسلیم شدن نداشتم بالاخره سکوت تقریبا طولانی مدتم رو شکستم زبون سنگینم رو تکون دادم و نامطمئن گفتم دست بهم بزنین از همتون شکایت میکنم خان دایی قهقهه بلندی کرد و جواد با اون چشم های هیزش نیشخند ریزی زد خودت با پای خودت اومدی از کی میخوای شکایت کنی بدبخت پای خودتم گیره حس میکردم سرم به اندازه یک بالون شده و درحال انفجاره از ترس تقریبا فلج شده بودم که خان دایی دست از مالوندن عضوش کشید به سمتم خیز برداشت یقه ام رو توی مشتش گرفت و هولم داد سمت زمین صدای جر خوردن پیراهنم رو شنیدم نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و با پهلو افتادم روی فرش و ناله ام بلند شد صدای جیغ خفیف خانما رو میشنیدم و اون بین که داشتن میگفتن بابا ولش کنید بره شر میشه خان دایی ولی انگار نمی شنید دیوونه شده بود اصلا از درد پهلو و شونه به پشت دراز کشیدم و خیره به صورت کبودش از ته گلو اونقدری که حنجره ام توان داشت و بهم اجازه میداد هوار کشیدم سریع خودشو انداخت روم دستشو گذاشت روی صورتم و ناخن هاش رو روی پوستم کشید از شدت درد که فریاد زدم جلوی دهنمو گرفت داشتم از ترس سکته میکردم و اصلا نمی فهمیدم دلیل این خشونت چی بود چرا انقدر عصبانی بود و با نفرت رفتار میکرد البته بعدها فهمیدم بخاطر عوارض مصرف شیشه بود از اون فاصله ی نزدیک رگِ برآمده پیشونی چشمای سرخِ رگه دار و صورت کبودش وحشتناک به نظر میرسید خیس عرق هم بود که دونه های درشتش با هر حرکت روی سر و صورتم میچکید سعی کردم انگشت شَستش رو گاز بگیرم که دستشو پایین تر برد روی گردنم گذاشت محکم فشار داد و شروع به فحش دادن با صدای بلند کرد نمی دونم توی اون خراب شده هیچکس نبود که صدای داد و فریادها رو بشنوه و بیاد بیرون ببینه چخبر شده یا میشنیدن و اهمیت نمیدادن به هرحال من اون لحظه مرگ رو با تمام وجود حس میکردم دﺳﺖ ﺣﻠﻘﻪ ﺷﺪه اش دور ﮔﺮدﻧﻢ راه ﻧﻔﺴم رو بدجور ﮔﺮﻓﺘﻪ بود واﺳﻪ ﺑﯽ ﺻﺪا ﮐﺮدﻧﻢ از ﻫﯿﭻ ﮐﺎري درﯾﻎ ﻧﻤﯽ کرد ﺧﯿﻤﻪ زده بود روم ﺑﺎ زاﻧﻮش ﺑﻪ ﻗﻔﺴﻪ ﺳﯿﻨﻪ ام ﻓﺸﺎر ﻣﯽ آورد و حلقه ی دستاش رو دور گردنم تنگ و تنگ تر می کرد دیدم کم کم داشت تار میشد سرم درحال انفجار بود و ﭘﺎﻫﺎم ﺑﯽ ﻫﺪف ﺗﮑﻮن ﻣﯽ ﺧﻮرد دﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻨﺪ نبود ﺟﺰ دﺳﺘﻬﺎي ﮔﺮه ﺷﺪه اش دور ﮔﺮدﻧﻢ ولی زورم بهش نمیرسید مرگم رو حتمی میدیدم و تو اون لحظه ها فقط صورت مادرم جلوی چشمام بود که وقتی میشنید پسرش مُرد چه حالی میشد صدای کوروش رو شنیدم که گفت خان دایی صداتو بیار پایین همسایه ها میشنون قلبم داشت از غصه و درد میترکید نگران فهمیدن همسایه ها بود ولی به مَنی که جلوی چشماش داشتم جون میدادم اهمیتی نمیداد اینبار صدای اخطار گونه جواد بلند شد دایی کافیه میمونه رو دستمونااا نمیدونم چی شد که یه لحظه حس کردم فشار از روی قفسه سینه م برداشته شد و همزمان فشار دستِ دور گردنم هم کم تر شد بلافاصله به سرفه افتادم و میونش هوارو با ولع بلعیدم تا راه نفسم باز شه با دوباره شنیدن صدای جواد آروم و پردرد چشم باز کردم و نگاهش کردم بهتر نیست ببریمش توی اتاق کوروش بود که جواب داد نه میترسم از کانال کولر صدا بره تو واحدای بغل چشمم که خورد به شوار پایین کشیده خان دایی تا روی رون هاش و گوشیِ موبایل تو دستِ جواد تنم خالی شد از حجم قلبم و لرز به جونم نشست درد رو نادیده گرفتم و با ترس و لرز نالیدم تورو خدا جون مادراتون تورو به ناموستون بیخیال شین من نکردم تا حالا از اینکارا غلط کردم اومدم اونقدر التماس کردم که اگه سنگ جاش بود نرم میشد اما روی خان دایی اثر نکرد خفه شوی غلیظی که جواد گفت و کشیده ای که خان دایی زد تو گوشم ساکتم نکرد و بیشتر افتادم به التماس حالم بد بود وحشتناک بود به بدترین شکل ممکن تحقیر شده بودم و حالا داشتم التماس میکردم چرا فکر میکردم دلشون برحم میاد و ولم میکنن عین آدمی بودم که داشتن میبردن لبه پرتگاه یا هم چوبه دار تا جونش رو بگیرن اما نه حال من تو اون لحظه شبیه به جون دادن نبود داشتم ذره ذره شکنجه میشدم اونهمه دلهره واسه روح حساس من واس قلب شکننده ام زیادی بود اون کوروش پست فطرت چه راحت منو تا مرز فروپاشی کشوند حتی نمیتونستم کارهاشو به حیوون نسبت بدم حیوون ها دشمنی کردن بلد نبودن خان دایی پوزخندی زد کف دستش رو با آب دهنش خیس کرد و دوباره دستش رو داخل شورتش فرو کرد و به من که همه وجودم از درون میلرزید با تمسخر گفت مریضی چیزی که نداری هاااان خیالم راحت باشه وقتی میکنم تو قلبم ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﻧﻔﺴﻬﺎم ﺷﻤﺮده ﺷﻤﺮده ﺑﻮد و ﮔﻮﺷﺎم ﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ وقتی خم شد و روی سینه م خزید دست و پامو زیر تنِ سنگینش قفل کرد و دهنش رو برای بوسیدن جلو آورد عصبانیت ترس تنفر خشم همه ی حسای بد توی یه لحظه بهم هجوم آورد و با تمام توان تقلا کردم و فریاد کشیدم ولی من و توان تحلیل رفته ام حریف دستای پرقدرت و تنِ سنگینش نبود ﻧﻔﺲ ﻫﺎم از زور ﺗﻘﻼﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺮده ﺑﻮدم ﺳﻨﮕﯿﻦ و سخت ﺑﺎﻻ ﻣﯽ اوﻣﺪ نایی برام نمونده بود حس خفگی بهم دست داد و نتیجه تمام دست و پا زدن هام شد ضربه زدن به قلیونی که در اون نزدیکی بود افتادن قلیون روی فرش و صدای فریاد جواد که پردرد میگفت سوختم سوختم نفهمیدم کی بود که اون وسط با لگد زود تو پهلوم اونقدر محکم بود که نفسم رفت خان دایی بعد بوسه هایی که به زور از لب و دهنم گرفت بلند شد و دستش رو برد سمت کمربندم اونقدر درد داشتم اونقدر فریاد کشیده بودم که دیگه جونی تو بدنم نمونده بود گلوم خس خس میکرد و میسوخت فشردگی ﻋﻀﻼت ﮔﺮدﻧﻢ ﺑﻪ ﺣﺪ اﻧﻔﺠﺎر رﺳﯿﺪه ﺑﻮد و ﺷﻘﯿﻘﻪ ام ﻧﺒﺾ ﻣﯽ زد خسته از تقلای بی فایده از ته دل دعا میکردم با اینکه اعتقاد چندانی نداشتم ولی همیشه عادت داشتم تو لحظه های سخت و حساس خدارو صدا بزنم که اون لحظه هم مستثنی نبود خدایا معجزه کن خودتو به من نشون بده بذار باور کنم که هستی بذار ببینمت خدایا غلط کردم من با حماقتم افتادم توی این چاه تو با بزرگیت نجاتم بده چشمام از اشکایی که کنترل میکردم داغ شده بود و گلوم بغض دردناکی داشت جواد گوشی به دست اومد بالای سرم ایستاد داشت فیلم میگرفت با دیدن این صحنه روح از تنِ خسته م جدا شد تجاوز اگه میکردن فیلم اگه ضبط میشد باید تا لحظه ای که آخرین نفس رو میکشیدم سرویس میدادم که مطمئنا کار به اونجا نمیرسید چون خودم خودمو میکشتم تقلاا میکردم تا از خودم و حیثیتم دفاع کنم که صدای معجزه رو شنیدم کسی محکم به در واحد میکوبید چه خبره اونجا ساختمونو گذاشتین رو سرتون آقای ثامن فامیلی کوروش و عموش مشخص بود چند نفر پشت در ایستاده ان صداشون رو همه میشنیدیم طوریکه خان دایی بی حرکت شد و کوروش افتاده بود به هول و ولا دستش رو لای موهاش فرو میکرد عصبی قدم میزد و آهسته میگفت بدبخت شدم عموم بفهمه بیچاره ام من اما به وجد اومده بودم امید ﻫﻤﺰﻣﺎن ﺑﺎ اون ﺻﺪا ﺑﻪ وﺟﻮدم ﺑﺮگشته بود ﯾﻪ ﻗﻮت قلب بود برام یه کورسوی نورِ ضعیف توی تاریکی دوباره صدای کوبیدن در بلند شد آقای ثامن صداتون تا چندثانیه پیش بیرون می اومد چرا جواب نمیدی اتفاقی افتاده مشکلی هست زنگ بزنم به عموتون یا به پلیس خبر بدم سرایدار از تو حیاط صدای داد و فریاد شنیده جواد با پچ پچ پیشنهاد داده بود جلوی دهن منو بگیرن ساکت باشن تا همسایه ها ول کنن برن ولی کوروش مخالفت کرد کاملا مشخص بود که ترسیده با نگرانی زمزمه کرد آقای صفا همسایه بغلیه میدونه عمو رفته شهرری و من تنهام صداهارو شنیده نمیشه بپیچونمش خان دایی با تعلل به تن سنگینش تکونی داد بلند شد و آهسته و نفس نفس زنان گفت دخترا و بساطو توی اتاق مخفی کنین یه بهونه جور کنین واسشون که دعوا بوده خان دایی که عقب رفت تونستم یه نفس عمیق بکشم تنِ درد کشیده ام رو حرکت بدم و بشینم گیج و منگ فقط نگاه میکردم جواد با کمکِ دخترا قلیون ها و بطری مشروب و سینی نقره ای حاوی مواد رو برد توی یکی از اتاق های ته راهرو خان دایی شلوارش رو بالا کشید و رفت کوروش هم با صدای بلند یه الان میام آقای صفا گفت چند پر دستمال از جعبه دراورد جلوی صورتم گرفت و به من نگاه کرد ببین آرش اجازه میدیم بری فقط درو که باز کردم جریانو پرسیدن بگو دعوای ناموسی بود خب بگو سر ناموس زدیم به پر هم بگو یکی زدم یکی خوردم باشه قول میدم بعدش که رفتن خودم برسونمت خونه تون نگاه ﯾﺦ ﮐﺮده و ﻣﺎﺗﻢ ﺧﯿﺮه ي ﭼﺸﻤﺎش بود یک آدم تا چه اندازه میتونست وقیح باشه حرفها و رفتارش روحمو خراش میداد توصیه ها رو که داد بازوی راستمو گرفت و کمک کرد بلند شم سردرد و سرگیجه و حالت تهوع امونم رو بریده بود و زانوهام میلرزید کوروش با دستمال خون گوشه لب و جای چنگ های خان دایی رو پاک کرد و بعد دستمال خونی رو داد دست جواد بذاره جلوی دهن و بینی ش که مثلا از من کتک خورده بی حس و حال فقط ایستاده بودم به تماشا میشنیدم چی میگفت ولی درک نمیکردم در اون لحظه جز درد ترس ناامنی ناامیدی گیجی و یه غم وحشتناک هیچ حس دیگه ای نداشتم کوروش یه نگاه به من انداخت بعد رفت سمت در دیدم که کلید رو از جیب پشتی شلوارکش بیرون آورد و با تعلل در رو باز کرد همسایه ها فورا گردن کشیدن تا داخل رو ببینن صدای کوروش رو شنیدم که بهشون میگفت شرمنده شدم واقعا آقای صفا ببخشید منصورخان یکی یکی اسم همسایه ها رو میبرد و توضیح میداد دعوای ما سر بازی ورق شروع به فحش ناموس کشیده و به کتک کاری ختم شد چشمام از اشک کنترل شده میسوخت اما دلم بیشتر چقدر پست بود و راحت دروغ میگفت با همین زبون سر منم شیره مالیده بود دیر می جنبیدم همسایه ها رو میپروند و دوباره تنها میشدم میون یه عده گرگ صفت یکی از همسایه ها گردن کشید و از بالای شونه های کوروش به من نگاه کرد و گفت حالت خوبه چرا جنبه بازی ندارین میشینین روبروی هم جواب ندادم و باوجود درد مثل یه اسباب بازی کوکی راه افتادم سمت در کوروش تو چهارچوب ایستاده بود تا منو دید پرسید کجا میری وایسا خودم میرسونمت آره حتما هم همینطور میشد بی توجه به حرفش از کنارش گذشتم و با سری پایین از میون جمع چهار نفره ی جلوی در عبور کردم و به سمت پله ها قدم برداشتم نمیخواستم منتظر آسانسور بمونم و نگاه معنی دارشون رو تحمل کنم انقدر درد داشتم و ذهن و روحم آشفته بود که نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم فقط میخواستم برم ولی با صدای یکی از همسایه های بالاجبار توقف کردم کفش نداری اینجوری میخوای بری یه نگاه به پایین انداختم کفشامو یادم رفته بود حتی کتم رو هم برنداشته بودم گوشی و کیف پولم توی جیبش بود آهسته سربلند کردم و به همون مردی که صدام زده بود نگاه کردم و گفتم میشه بری برام بیاریش کفشا آل استار مشکیِ یه کت مشکی هم روی زمین انداخته از ﺻﺪاﯾﯽ ﮐﻪ از ﮔﻠﻮم ﺑﯿﺮون اوﻣﺪه ﺑﻮد ﺧﻮدم ﻫﻢ ﺟﺎ ﺧﻮردم ﯾﻪ ﺻﺪاي دو رﮔﻪ ي ﮔﺮﻓﺘﻪ ي خشدار چهره ی بهت زده ی مرد کاملا نشون میداد که هم از لحن و هم از حرفم تعجب کرده منم همین رو میخواستم میخواستم بفهمن از ورودِ دوباره به اون خونه ترس داشتم اینکه کوروش یا به قول اونا آقای صفا دروغ میگفت قبل از اینکه مرد چیزی بگه خود کوروش با دستپاچگی قدمی عقب رفت خودم برات میارمش فورا برگشت سمت خونه سرم پایین بود ولی میتونستم نگاه سنگین همسایه هارو حس کنم کوروش با عجله از واحد خارج شد اومد سمتم و کت و کفشارو گرفت جلوم بمون خودم میرسونمت با دستای لرزون کفشارو گرفتم و انداختم زمین گیوه ای پام کردم و کتم رو هم انداختم روی دستم آماده شدم برای پرواز کردن ولی حیفم اومد جواب اونهمه تحقیر رو ندم سربلند کردم و یه نگاه خجل و محزون انداختم به همسایه ها سه مرد یک زن و گفتم دروغ میگه تو اتاق آخری دختر و مشروب و مواد قایم کردن میتونید برید ببینید منم با نقشه کشیدن اینجا صبر نکردم ببینم واکنششون چیه میتونستم صریح بگم قصد تجاوز داشتن ولی خجالت میکشیدم در توانم نبود پله ها رو مثل یه پرنده که از قفس آزاد شده طی که نه پروازکنان با وجودِ درد میپریدم و خدارو شکر میکردم که به قول خان دایی بال و پرم چیده نشد و مجبور نبودم با پای خودم به قفس برگردم بمحض ورود به پارکینگ آقای سرایدار رو دیدم که یه گوشه از حیاط کنار باغچه ایستاده بود و توی اون هوای خاک آلود سیگار میکشید تا منو دید شناخت و با یه نگاه به وضعیتم با تعجب گفت دعوا کردین اون سرو صداها از سمت شما بود جوابی به سوالش ندادم فقط کوتاه گفتم شماره آژانس و اشتراک محل چنده سیگار رو بین انگشتاش نگه داشت و با دست دیگه تلفنش رو از جیب دشداشه ش دراورد و شماره گرفت لرز کرده بودم منِ تازه بیرون اومده از جهنم با یه لا پیراهن یقه دریده وسط هوای سردِ پونزدهم دی ماه از سرمای هوا نبود که میلرزیدم از شوک وارده و ترس بود لرزشم صداهایی از داخل ساختمون می اومد که ترسم رو بیشتر کرده بود اینجا خانواده زندگی میکنه مرد حسابی نخواستم اونجا بمونم از حیاط خارج شدم ده دقیقه منتظر موندم تا اینکه آژانس رسید تا رسیدن به خونه تمام مدت کز کرده بودم گوشه صندلی عقب و با آهنگ غمگینی که راننده گذاشته بود ذهنم پرکشید سمت روزای اول آشناییم با کوروش بغضم باد کرد اما نترکید خدا خدا میکردم مثل هر شب اون ساعت پدرم خوابیده باشه برادرم بیرون از خونه یا حتی توی اتاقش باشه و مادرم پای تلویزیون و سریالهای شبکه جم خوابش برده باشه ولی اینطور نبود و وقتی کلید انداختم رفتم داخل خواهر و دامادمون هم اونجا دیدم خواهر زاده ام با دیدن من دایی دایی کنان اومد سمتم و مادرم تا منو توی اون وضعیت دید بلند شد و زد تو صورتش به چی شده چی شده هاشون جوابی ندادم فقط زیر لب گفتم دعوا کردم و پا تند کردم سمت اتاقم شرمم میشد توی صورتشون نگاه کنم مخصوصا خواهر و مادرم که بخاطر من فحش خورده بودن وارد اتاق که شدم احساس کردم ده ساله که پا توش نذاشتم یه حس بدِ غیرقابل توصیف داشتم که چنگ زده بود به گلوم و هرکاری میکردم پایین نمیرفت یه نگاه به ﺻﻮرت داﻏﻮن و ﮔﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ام ﺗﻮي آﯾﯿﻨﻪ انداختم ﻟﺐ ﺑﺎﻻم ﭘﺎره ﺷﺪه و ورم ﮐﺮده ﺑﻮد و ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ جای چنگ ها بوضوح دیده میشد و گردنمم کمی قرمز شده بود بیچاره مادرم با اون قلب مریض و اعصاب ضعیف بدون عوض کردن لباسام نشستم روی تخت و سعی کردم هضم و باور کنم چه اتفاقی افتاده یه حالت گیجی و منگی داشتم انگار توی خواب بودم و کابوس میدیدم یکم که گذشت مادر و خواهر و مهدی دامادمون بی اجازه اومدن توی اتاق و شروع کردن سوال پرسیدن که چی شده با کی دعوات شده مگه نرفته بودی تولد شهاب بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود و من همه کار میکردم تا جلوی خانواده ام نشکنه لب میگزیدم ناخن کف دستم فرو میکردم و مرتب نفس عمیق میکشیدم برادرمم اومد داخل و سکوت من رو که دید مثل همیشه که با توپ و تشر میخواست اوضاع رو سر و سامون بده سراغ گوشیمو گرفت و گفت شماره شهابو بهم بده زنگ بزنم از اون بپرسم ببینم چی شده داشتم عصبی میشدم هم از حضورشون هم از سوالها با خواهش و تمنا ازشون خواستم برم بیرون فقط یکم تنهایی میخواستم همین نیاز داشتم به فکر کردن همه رفتن جز کیارش با التماس نگاهش کردم یعنی توئم برو مصر ایستاد و با تشر گفت من تا جواب نگیرم نمیرم باور نمیکنم دعوا کرده باشی و بخاطرش عین دخترای چهارده ساله گریه کنی مردی که دعوا میکنه چه بخوره چه بزنه سرش بالاست لااقل میدونه وسطای کتک خوردن چندتا مشت پرونده و فحش داده ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎرم و ناغافل یه دست انداخت روی شونه م و چندثانیه بعد با لحن آروم تری گفت از دیوار صدا درمیاد از تو نه بعد انتظار داری باور کنم دعوا کرده باشی بهم بگو چی شده دست حمایتگرش که نشست روی شونه م این جمله رو که ازش شنیدم تمام تلاشم برای نگه داشتن بغضی که از خونه کوروش بیخ گلوم چسبیده بود از بین رفت و بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم چونه ام لرزید و اشکام سرازیر شد نمیخواستم منو توی این شرایط اونقدر شکسته و اونقدر داغون ببینه فورا دستامو جلوی صورتم نگه داشتم و مچاله شدم روی تخت ﺳﺮم ﺗﻮ ﺑﺎﻟﺶ ﻓﺮورﻓﺖ ﭘﺎﻫﺎم ﺗﻮ ﺷﮑﻤﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ و ﻣﻦ ﻓﺮو رﯾﺨﺘﻢ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎم از زیر بار اونهمه غم ﻟﺮزﯾﺪ ﺻﺪاي ﻫﻖ ﻫﻘﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﻟﺶ ﺧﻔﻪ ﺷﺪ و شنیدم که برادرم با تعلل صدام زد آرش آرشی که گفت پر بهت ترین صدایی بود که تا اون لحظه ازش شنیده بودم دوباره شونه ام رو گرفت اینبار تکون داد و پرسید چرا گریه میکنی اخه پاشو ببینم چته اگه ازش نمیترسیدم اگه اونقدر عصبی نبود اگه یازده سال اختلاف سنی نداشتیم اگه کمی برادرانه خرجم میکرد اگه از همجنسگرایی یک غول برام نساخته بودن شاید میتونستم قبل از اونکه این اتفاق ها بیفته بهش اعتماد کنم و بی اینکه بترسم طردم کنه یا حمایتشو ازم بگیره با خیال راحت بهش بگم که یک همجنسگرام نه یک گناهکار یه چیزی مثل غده از قفسه سینه م راه گرفته بود سمت گلوم و وادارم میکرد اتفاقات رو بهش بگم ولی در لحظه اخر پشیمون شدم شاید در لحظه دلش برام میسوخت ولی بیم آینده رو داشتم اینکه با هر بار نگاه کردن به من چه فکرایی به ذهنش خطور میکنه و خیلی چیزهای دیگه ﯾﻪ ﺧﺮده ﮔﺬﺷﺖ از ﺑﻬﻢ رﯾﺨﺘﮕﯽ روح و ﺟﺴﻤﻢ ﻫﻖ ﻫﻖ ﺧﻔﻪ ای ﻣﻮﻧﺪ و ﺧﯿﺴﯽ ﭘﻠﮑﯽ سر و دلم سبک شده بود و حس خماری خوشایندی داشتم چه خوب که بالاخره گریه کردم و خالی شده بودم حس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺗﺐ دارم ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم از ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎ و ﮔﻮﺷﻬﺎم ﺣﺮارت ﺑﯿﺮون ﻣﯽ رﯾﺰه ﺣﺮارت ﺷﺮم ﺑﻮد ﯾﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ یه وﻗﺘﺎﯾﯽ ﯾﮑﯽ از راه ﻣﯽ رﺳﻪ و ﺑﺎ ﺑﯽ رﺣﻤﯽ ﺗﻤﻮم ﺗﺤﻘﯿﺮت ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺧﻮارت ﻣﯽ ﮐﻨﻪ و ﺗﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻬﺶ اﺣﺴﺎس ﺧﺸﻢ و ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ اﻣﺎ وای ﺑﻪ روزی ﮐﻪ ﺧﻮدت ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﺧﻮدت ﺷﺪه ﺑﺎﺷﯽ وای ﺑﻪ روزی ﮐﻪ ﺿﻌﻔﻬﺎی ﺧﻮدت ﺣﻘﯿﺮت ﮐﻨﻦ اوﻧﻮﻗﺘﻪ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ و ﺧﺸﻤﺖ ﺑﻪ وﺟﻮد ﺧﻮدت ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨه ﺗﻮ اون ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﮔﺮﭼﻪ از نامردی کوروش و رذالت خان دایی ﻋﺼﺒﯽ ﺑﻮدم اﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻫﺮ ﺣﺴﯽ ﺣﺲ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮدم که نمی تونستم حرف دلم رو به کسی بزنم ﺗﻮ وﺟﻮدم ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ نفهمیدم کیارش کی رفت درموندگی ش رو از شرایط خودم بخوبی احساس کرده بودم ولی نمیتونستم کاری براش بکنم خوب شد که رفت این ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ رو ﺣﺘﯽ اﮔﻪ ﻗﺮار ﺑﻮد ﺑﺎ اﯾﻦ ﺷﺮاﯾﻂ روﺣﯽ ﺗﺎ اﺑﺪ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺎ ﮐﻤﺎل ﻣﯿﻞ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ می خواستم ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻢ ﻓﮑﺮﻫﺎی ﻣﺴﻤﻮم دردﻫﺎی ﭘﻨﻬﻮن زﺧﻤﻬﺎی ﮐﺎري و ﯾﻪ ﻗﻠﺐ ﭘﺮﯾﺸﻮن دوستان گل متاسفانه من به تازگی توسط ادمین متوجه شدم که این سایت داستانی رو بیشتر از پنج قسمت منتشر نمیکنه از گور برخاسته یک سرگذشت واقعیه داستان نیست که از جاهایی بزنم یا به قسمتهایی اضافه کنم فراز و فرود زیاد داره که اگه بخوام خلاصه ش کنم توی یک قسمتِ آینده درک کردنش سخت میشه پس همینجا تمومش میکنم و اگه عمری باقی موند و شرح حال خواستم بنویسم فلش بلک میزنم به گذشته ممنون بابت همراهی و نگاه زیباتون خخخخ و ممنون بابت اینکه فحش ندادین دوست عزیزی پرسیده بود الان کجا ایستادی باید بگم تو اوج زمین خوردن همیشه و تو هر سنی برای هرکسی سخت بوده بدتر از اون اینه که زمینت بزنن و خودت مقصرش باشی توی هر دوحالت درد میکشی گریه میکنی سرخورده میشی و عذاب میبینی ولی تا همیشه هم نمیتونی تو این دنیای رو به جلو افتاده روی زمین باقی بمونی از یه جایی به بعد باید یه دیوار پیدا کنی که محکم باشه که بهش تکیه کنی و بلند بشی دیواری که بهش تکیه میکنی هم همیشه لازم نیست محکم و استوار مثل کوه باشه گاهی میتونه خلاصه بشه توی آغوش کوچک یه بچه شونزده ساله تو دستهای ظریف و سرانگشتهای لطیفش که لای موهات به رقص در میاد و مستت میکنه یا تو لبهای قشنگش وقتی میخنده و میگه دوستت دارم دوست داشتن مرد و زن ندارد سن و جنس نمی شناسد به نقطه ما شدن که رسیدی شورانگیزترین باش برای عاشقانه هایت دستانش را بگیر به چشمانش نگاه کن و میان مردم فریاد بزن دوستت دارم و اگر کسی بد نگاهت کرد دعایش کن تا عاشق شود نوشته

Date: May 9, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *