استرسی که نابودم کرد

0 views
0%

با سلام اول از همه میخوام بگم این داستان یا به قول معروف خاطره صحنه ۱۸نداره و اگه دوست دارین بخونید فقط یه سرگذشت کوتاه هستش من اسمم تینا هست و الان ۱۷ سالمه این سرگذشت مربوط به تابستان کلاس دوم ابتداییه من ۸ ساله بودم و برادر کوچکترم ۶ سال داداشم خیلی بیش فعال و شلوغ بود و بهانه میگیرفت پدرم که کارمند اداره دولتیه با ما نیومد و من و مادر و برادرم برای سرزدن به خانواده پدریم راهی شده بودیم یه روز با برادرم و عموی کوچیکم به پیتزا فروشیشون رفتیم عموهای من بصورت شراکتی فست فود دارن یکی از پسرعموهای پدرم به مغازه اومد و بعد احوالپرسی با من و داداشم شوخی کرد من و برادرم با هم گفتیم که با عمو اکبر همون پسرعمو بابام میریم خونشون و موتور سواری هم میکنیم عموم هم اجازه داد و رفتیم خونشون اولاش که گرگ بازی و قایم موشک بازی کردیم بعد ی پتو اورد و به داداشم گفت برو چشم بذار بعد منو کشید زیرپتو و بوسم کرد اونموقع عقلم قد نمیداد که لب گرفته الان که بهش فکر میکنم با خودم میگم چرا اصن کاری نمیکردم بعد ولم کرد و یه برجک داشتن که محمد داداشم بزور و جیغ میگفت من باید بالا برم اول داداشم و فرستاد قشنگ جلو چشممه بهم چی گفت اجازه میدی زیپ شلوارتو باز کنم خوب یادمه که اشکم در اومد و گفتم نه از اون ماجرا چندسال گذست و من فیلم هیس دخترها فریاد نمیزنند رو دیرم و فکر میکردم بکارتمو ازم گرفته یه روز هم تو مسافرت به مادرم گفتم و کلی با هم گریه کردیم بعد از اون هرچقد مامانم اصرار کرد بریم برای معاینه زیر بار نمیرفتم و ترس داشتم تا اینکه چند ماه پیش با مامانم برای درد قاعدگیم رفتیم دکتر زنان و منو معاینه کرد فهمیدم که فرضم غلط بوده و بکارتمو دارم و بخاطر این موضوع خیلی خوشحالم فقط از همه میخوام هیچوقت نذارین بچه هاتون با غریبه ها برن بیرون و اطلاعات درست و کافی در اختیارشون بذارین هرچند که من بچه بودم ولی الان خوشحالم و اگر روزی دختر دار شدم هیچوقت نمیذارم با غریبه ها بیرون بره نوشته

Date: February 27, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *