سلام محمدم 31سالمه و ساکن یکی از شهرهای جنوبی کشور داستانی که میخوام بنویسم برمیگرده به ده سال قبل درست تیرماه84بود یه دایی داشتم که تهران زن گرفته بود و تابستونا پسر دایی هام و دختر داییم با مادرشون یک ماهی میومدن خونه پدربزرگم میموندن ی پسر دایی داشتم اسمش رسول بود پسر خیلی خوب و نجیب و باادبی بود با ی چهره جذاب و دوست داشتنی 5سال از من کوچیکتر بود ولی خیلی دوسش داشتم و با هم صمیمی بودیم یه روز داشتم توی اتاقم آهنگ گوش میدادم که مادرم صدا زد منو و گفت رسول دم در کارت داره و هر چی بهش اصرار میکنم نمیاد داخل رفتم دم در خونه رسول اونروز مثل همیشه نبود بهم گفت حوصله داری یه گشتی بزنیم منم گفتم آره پیاده به طرف باغ پدربزرگم راه افتادیم توی مسیر رسول گفت میخوام یه چیزی رو بهت بگم ولی قسم بخور که نزاری خانواده هیچ چیزی بدونن قسم خوردم و اون از اتفاق شومی گفت که براش اتفاق افتاده بود یه دایی دیگه داشتم که یه دونه پسر داشت و سه تا دختر و پسرش هم سن خودم بود و بظاهر آدم خوبی بود اونروز رسول از تجاوز پسر داییم ایمان بهش گفت که همراه با یکی از دوستاش رسول رو سوار موتور کرده بودن و توی صحرا بهش تجاوز کرده بودن اصلا باورم نمیشد ولی وقتی رسول جای کمربندایی که روی کمرش مونده بود و کبودیای تنش رو نشونم داد به عمق فاجعه پی بردم خیلی عصبانی بودم و خواستم برم با ایمان دعواکنم ولی رسول نذاشت و گفت باعث آبرو ریزی میشه خیلی سعی کردم آرومش کنم ولی نمیشد و فقط اشک میریخت ازم خواست چند ساعتی تنهاش بزارم و بعد برم دنبالش ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه حدود ساعتای 5عصر گفتم برم یه سر به رسول بزنم توی باغ پدر بزرگم دوتا اتاق قدیمی بود که رفتم اونجا برا دیدن رسول ولی زمین گیر شدم از چیزی که میدیدم رسول خودشو از سقف حلق آویز کرده بود و مرده بود انگاری نتونسته بود با بلایی که سرش اومده کنار بیاد با اورژانس و 110وخانواده تماس گرفتم اما دیگه دیرشده بود توی جیبش یه نامه با دستخط خودش بود که با ذکر چندتا علت الکی خودکشیشو توجیه کرده بود اما من میدونستم که اون بخاطر چیز دیگه خودکشی کرده بود چون خودکشیش مسلم بود بعد ی روز دکتری که اونو معاینه کرده بود خودکشی اونو تایید کرده بود رسول رو برا خاکسپاری به تهران بردن و ما هم با خانواده رفتیم موقع دفنش حواسم به ایمان پست فطرت بود اون خوب میدونست دلیل مرگ رسول رو ولی فکر نمیکرد هیشکی خبر داشته باشه از اصل ماجرا یه عینک دودی زده بود و ادای گریه کردن رو در میاورد توی دلم قسم خوردم انتقام رسول رو بگیرم ی ماه بعد مرگ رسول ایمان و دوستش رو دعوت کردم بریم صخرا تفریح و ناهار از قبلش با یکی از دوستام هماهنگ کرده بودم که اونم بیاد از قبل قرص خواب رو توی یه آب پرتقال ی لیتری حل کرده بودم و به ایمان و دوستش دادیم خوردن و خودمون هم ادای خوردن رو در آوردیم حدود نیم ساعت بعد بیهوش بودن از فرط نفرت همون بلایی که سر رسول آورده بودن رو سر خودشون آوردیم و با دوربین دوستم عکس گرفتیم وقتی هوش اومدن بهشون گفتیم که از قضیه رسول باخبریم و بهشون تحاوز کردیم و عکس گرفتین ازشون خواستیم خفه خون بگیرن وگرنه آبروشونو میبریم اونروز تمووم شد و ی سال بغد با پیشنهاد خانواده رفتیم خواستگاری خواهر ایمان برای من همه چی خیلی سریع انجام شد و عقد کردی م ی هفته بعد عقد یه جایی یه روحانی صحبت میکرد و حرفی زد که همه زندگیمو نابود کرد گفت خواهر پسری که مفعول بوده به فاعل برای حرام میشه و نمیتونن ازدواج کنن و اگه ازدواج کنن و بعد بدونن هم بشه بدوننا طلاق بگیرن از اونروز انگار شدم یه آدم دیگه باید بود دختری رو که زنمه و دوستش دارم بخاطر اشتباه خودم و کار ی آشغال طلاق بدم به همه گفتم دیگه علاقه ای به نامزدم ندارم و تفاهم نداریم و باید طلاق بگیریم هیشکی موافق نبود تقاضای طلاق دادم و رفتم پیش قاضی و واقعیت رو بهش گفتم اونم کمکم کرد که طلاق بگیرم بعد از طلاق خانواده مادریم منو طرد کردن و همه جور حرفی بهم زدن ولی خب من تاوان پس میدادم و بخاطر آبروی خانواده کسی نباید واقعیتو میفهمید از اون روز به بعد من شدم پسر بد فامیل و مطرود همه و هنوزم مطرودم امیدوارم این اتفاق برای هیشکی نیفته ممنون نوشته طرد
0 views
Date: February 23, 2021