نتیجه آخرین تلاش پدربزرگم برای تولید مثل به دنیا اومدن عمه سارا بوده عمه ای که از من ۷ ۸ ماه بزرگتره از بچگی همدم و همبازی هم بودیم و تو بچگی همش تو سر و کله هم میزدیم توی نوجوونی هم رفیق همدیگه بودیم بعد از اعلام نتیجه کنکور من توی یکی از استانهای غربی و اونم توی یزد دانشگاه قبول شدیم توی دوران دانشگاه با مینا آشنا شدم هم دانشگاهی که از همه نظر معمولی بود مثل خودم شاید اصلا همین باعث وابستگی شدیدمون به هم شده بود خداییش از همه نظر باهمدیگه اوکی بودیم و یه جورایی تو فکر آینده و تشکیل خونواده باهاش بودم اما یه اخلاق گندی که داشت این بود که اگه به طور مثال با خانواده یا دوستا و اطرافیانش دعواش میشد یا بحثی پیش میومد سر من خالی میکرد همین زمینه ساز اتفاقی شد که سال آخر دانشگاه بعد از گند زدن به امتحان ترم زنگ زدم به مینا که با هم بریم بیرون از شانس گند ما اونم امتحانش رو خراب کرده بود خیر سرمون میخواستیم بریم یه دوری تو شهر بزنیم که حال و هوامون عوض بشه توی کافی شاپ نشسته بودیم که باباش زنگ زد نمی دونم چی پشت تلفن به مینا گفت که اون بدون هیچ مقدمه ای گوشی رو قطع کرد دوباره باباش زنگ زد و بعد اینکه مینا جواب داد شروع کرد به داد و بیداد سر باباش من سعی میکردم آروم کنم مینا رو اما اون بدتر سر منم داد و بیداد میکرد بعد از تموم شدن تلفن بهش گفتم عزیزم چرا اینجوری حرف میزنی و من فقط میخواستم آرومت کنم اما اون با پرخاش و عصبانیت گفت هیچ کدومتون منو درک نمیکنید کیفش رو برداشت که بره دستش رو گرفتم بهم گفت ولم کن آشغال منم از کوره در رفتم و یه چک زدم تو صورتش خودمم نفهمیدم چرا اینقد سریع از کوره در رفتم مینا دیگه نموند و سریع اومد بیرون یه دربست گرفت و رفت خوابگاه من توی کما بودم اون لحظه نمیدونستم چی شد که به اینجا رسید هرچی زنگ زدم بهش جواب نداد و بعد چند دقیقه گوشیش رو خاموش کرد و تا شب روشن نکرد اعصابم خیلی بهم ریخته بود حدود ساعتای ۱۰ شب سارا زنگ زد با بی حوصلگی جواب دادم و دیدم یه کار کامپیوتری داره بعد اینکه توضیح دادم بهش یه دفعه به سرم زد پاشم برم یزد پیشش ازش آدرس پرسیدم و اونم هاج و واج پرسید که واسه چی میخوای گفتم میخوام یه سر بیام پیشت یه حال و هوایی عوض کنم گفت پس مینا چی اون میدونه مامانت اینا چی قضیه رو براش تعریف کردم و بعد از گرفتن آدرس با اعصاب بهم ریخته گوشی مینا رو گرفتم و دیدم هنوز خاموشه مصمم تر شدم که برم یزد و خودم رو از دسترس مینا خارج کنم که یه جورایی تنبیهش کرده باشم تنها جایی بود که بدون دغدغه و مزاحمت میتونستم راحت یه مدتی به هیچی فکر نکنم و تو خودم باشم فردای اون روز راهی شدم تا اتوبوس لعنتی برسه به یزد شب شده بود پرسون پرسون خودم رو رسوندم به خونه سارا اون برای سال آخر به نیتِ یا شایدم به بهونه خوندن ارشد تنهایی خونه دانشجویی گرفته بود با اینکه عمه ام بود اما واسه اینکه برامون دردسر نشه پاورچین و یواشکی از پله های ساختمونش اومدم بالا در و باز کرد و بعد سلام علیک و حال احوال رفتم لباس عوض کردم و نشستیم پای صحبت از خانواده و درس و دانشگاه گرفته تا قضیه دعوای دیروزم بازم بهم ریختم و اعصابم خورد شد برگشت گفت بیخیال بابا دنیا دو روزه تیکه کلامش بود رفت بساط شام و اورد و بعدش چایی و واسه اینکه حال و هوای منو عوض کنه گفت بیا بشینیم فیلم ببینیم لم داده بودیم روی مبل و پای لپ تاپ اما هنوزم فکرم درگیر اتفاقای دیروز بود بیچاره پای فیلم خوابش برده بود و منم حوصله فیلم دیدن نداشتم بیدارش کردم که بخوابیم رفتم دیدم توی اتاق کنار تخت خودش جای منم با یه فاصله ای انداخته رو زمین با هزار مکافات و کلنجار بالاخره خوابم برد نمیدونم حدودا ساعت چند بود که حس کردم داره منو تکون میده بیدار که شدم میگفت توی خواب تقریبا داشتی داد میزدی منم از ترس همسایه ها بیدارت کردم دوباره رفت توی رخت خواب و منم خواستم بخوابم اما هر کار نیکردم نمیشد کابوسای چرند و پرند نمیذاشت بخوابم رفتم پیش سارا اروم صداش کردم اما جواب نمیداد تکونش دادم و بعد اینکه بیدار شد گفتم اگه میشه پیشت بخوابم توی خواب و بیداری و همراه با تعجب گفت لازمه گفتم اگه دستات و بگیرم آروم میشم شاید باورتون نشه اما واقعا هم نیت بدی نداشتم اونم از سر اجبار اوکی داد و اومدم زیر پتوش و کنارش خوابیدم وجودش آرومم میکرد دستش رو گرفتم و خوابیدیم صبح با اولین تکونش بیدار شدم چشمام و که باز کردم دیدم صورتش روبرومه چی میشد که این عمه ام نبود آرامشی که با اون داشتم رو حتی مینا هم شاید نمیتونست بهم بده پیشونیش رو بوسیدم و بیدارش کردم چشمای نازش رو باز کرد خدای من چقدر این چشما زیباس اما نه اون عمه ته رفت برامون صبحانه آورد و بعد خوردنش به پیشنهاد اون رفتم دوش گرفتم که بریم یه دوری توی شهر بزنیم خیلی خوش گذشت سینما رفتیم تو پارک قدم میزدیم حتی خرید هم رفتیم و دیگه تا شب نای راه رفتن نداشتیم مینای لعنتی توی این همه مدت حتی یه اس ام اس حتی یه میس کال هم ننداخته بود همین تنفر و اعصاب خوردیم رو بیشتر میکرد توی تاکسی که میومدیم دستم دور گردن سارا بود ناخوداگاه گفتم چی میشد تو عمه ام نبودی یه نگاه توی چشمام کرد جوابی نداشت اما خودش رو توی بغلم فشار داد و سرش رو گذاشت رو بازوم و از پنجره بیرون رو نگا میکرد رسیدیم خونه و دوباره دزدکی رفتیم بالا رفت یه دوش گرفت و اماده شدیم که بخوابیم توی رخت خواب که رفتیم سارا گفت رضا خوبی با بی میلی گفتم زیاد نه لازم نبود حالم رو ازش پنهون کنم توی چشمام همه چیز رو فهمیده بود اما انگار میخواست سر صحبت رو باز کنه گفت میخوای امشب هم پیش هم بخوابیم بدون فکر جواب دادم آره و رفتم و خودم رو توی بغلش جا کردم دست میکشید توی موهام و اروم اروم با نفسش منو مست کرد نفهمیدم دقیقا چی شد اما اگه یادم باشه به خودم اومدم که دیدم داره پیشونیم رو میبوسه سرم رو اوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم لعنتی نفسات دوباره بوسید این دفعه چشمام رو بهش گفتم سارا با تو همه چیز ارومه هنوز جمله ام تموم نشده بود که دیدم لبهاش رو گذاشته رو لبام یه بار که بوسید خودش رو کشید عقب و توی چشمام زل زد شاید خواست عکس العملم رو ببینه بی اختیار این بار من بودم که لباش رو میبوسیدم دیدم چشماش رفت رو هم به ارومی و گرمی لبهای هم رو میخوردیم به غیر از تن گرمش به هیچ چیز دیگه فکر نمیکردم بی اختیار دستم رو اوردم پشت گردنش سرعت بوسیدنامون بیشتر شد و محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم غرق تنش و بوسه هاش شده بودم دستام رو کمرش میخزید و اونم دست به سینه ام میکشید چقدر شیرین بود لباش یه دفعه دیدم گوشیم زنگ خورد با زنگ خوردن گوشیم انگار یه پس گردنی خورده باشم به خودم اومدم که دارم چه غلطی میکنم وای نه این عمه ساراس نباید اینجور میشد اخه کی میتونه باشه این وقت شب اره خودش بود مینا وای اگه مینا بفهمه گوشی رو جواب ندادم نمیدونم چرا دوباره زنگ زد سه باره چهار باره ده باره جواب دادم گریه میکرد رضا کجایی سکوت کردم رضا لعنتی کجایی گفتم تو کجا بودی این همه مدت وای رضا غلط کردم ببخشید بدون تو میمیرم چرا نبودی عوضی میدونی من چی کشیدم اروم باش ببینم چی شده وای رضا ببخشید اصلا نمیدونم چی شد همه اش تقصیر مامانم بود اون هی گیر داده بود به بابام که این دختره درس نمیخونه و پول تو رو داره حروم میکنه و دیگه نشنیدم چی میگفت فقط شنیدش صداش مهم بود یه دفعه یاد سارا افتادم یاد اشتباهی که نباید میشد به مینا گفتم عزیزم فردا میبینمت و با هم کلی صحبت میکنیم پس من فردا صبح منتظرتم صبح صبح نه بعد از ظهر میبینمت نه دیره وای نه رضا خیلی دیره اه باز دوباره داره میره رو مخم باشه عزیزم هرچی تو میگی فردا ساعته ۵ صبح با کله پاچه درخدمتیم خوب بذار میبینیم همدیگه رو دیگه دید دارم قاطی میکنم هیچ چی نگفت دیگه اروم گفت باشه عشقم اصلا هروقت تو بگی فقط ببینمت که خیالم راحت بشه با هر مکافاتی که بود قطعش کردم جرات نداشتم حتی برگردم که چشمم به سارا بیوفته هرطور بود زیر چشمی یه نگاه سریع انداختم دیدم پتو رو کشیده رو سرش با احتیاط بهش نزدیک شدم اره صدای گریه اش بود اونم مثل من چی میتونستم بگم چیکار باید میکردم تمام جراتم رو جمع کردم پتو رو زدم کنار با دستام اشکاش رو پاک کردم حتی دیگه نگاهش رو نمیاورد بالا که منو ببینه گفتم اشتباه شد نباید میشد بغضم گرفت نشست لبه تخت و منم سرش رو اروم اوردم تو بقلم و موهاش رو نوازش میکردم یه دفعه ازم جدا شد و خزید زیر پتوش یلداترین شب زندگیم اون شب شد صبح زود لباسامو سریع پوشیم و اماده رفتن شدم حتی نگاه نکردم ببینم بیداره یا نه داشتم کفشامو میپوشیدم که دیدم توی چهارچوب دره یه لقمه توی پلاستیک توی یه دستش و یه کاسه آب توی دست دیگه اش بقلش کردم لقمه از دستش افتاد به زور از هم جدا شدیم پیشونیم رو بوسید گفت خدا به همراهت عزیز دلم لقمه رو از رو زمین برداشتم و اشکم سرازیر شد پشت سرم اب ریخت نوشته کشتی
0 views
Date: August 23, 2018