اشتباه ماری ۱

0 views
0%

بعد 8 سال دیدمش تویه جمعیت زیاد عزادارای محرم خوب میدونم چرا نگاهم دوباره و سه باره چرخید سمتش آخرین بار بهش گفته بودم ازت متنفرم و تمام حالا فقط نگام میخکوب شده بود بهش نمیدونم از طرز نگاهم چی برداشت کرد ولی چیزی بود که جسارتشو زیاد کرد که باز سال بعد همون روز همون ساعت تو مراسم بود ازدور دیدمش باز همون حال غرورم نمیذاشت بیشتر نگاهمو بهش بدم که خودش هزاران حرف باهاش بود دیدم منتظرمه حتی بعد از اتمام مراسم ولی بیرون نیومدم این یکیو دلیلشو میدونستم باردار بودم چندسالی بود ازدواج کرده بودم کاملا سنتی ولی طرفم آدم مهربونو حسابی بود از بچه دار شدن میترسیدم تا بالاخره راضی شدم در ضمن زندگیمم با مشکلات خودش همراه بود چون دوست داشتنه شکل نگرفته بود انگار قراربود همه خاطرات گذشتم فقط با دیدنش باز رو مغزم رژه بره هم محلی بودیم و بعد ازمدرسه میدیدمش که از باشگاه برمیگشت صورتش اینقدر جذابیت مردونه داشت که اولین بارترسیدم از نگاهم امادفعات بعد مدل نگاهمون عوض شده بود حسه اومده بود و این کتمان نداشت من باکسی رابطه نداشتم هیچوقت خانوادم مذهبی بودن و اونا نقطه مقابل ما ولی اونم با کسی نبود نه اینکه شرایطشو نداشت یا قیافشو نه برعکس ولی غرورش ازهمه چی سرتربود و همین نمیذاشت طرف کسی بره تا بالاخره شماره داد نمیدونم کی وچطور شروع کردیم فقط یادمه دوسش داشتم دوسم داشت ولی یکبارم نگفت من تجربه نداشتم تصورم این بودکه همه همینجورن باهم سه سال باهم بودیم دوباررفتیم بیرون با هم و کمترازپنج بارم قدم زدیم کنار هم خواستگارام زیادشده بودن بااینکه دبیرستانی بودم بهش گفتم نظرمو میدونست که عقایدم چه جوره برای همین هیچوقت هیچ پیشنهادی نداد یادم نیست عکس العمل ظاهری چی بود ولی دفعه بعد بهم گفت مادرش مخالفه چون تفاوت داشتیم چه فکری کردم که بهش گفتم من حاضرم با مادرت صحبت کنم مخالف بود فکر کنم بیشترازمن مادرشو میشناخت ناامیدشدم مشغول درسام شدم فقط تلفنی بهم گفته بود راهیه جنوبه برا کنکورمیخوندم عید بود منتظرهیچی نبودم که اومدن خواستگاری وجواب من ردبود اضطراب ازسر و روش میبارید درگیر بودن باهم توی خونواده ومن بریدم گفتم اینا منو نمیخان گفت من میخام گفتم کافی نیست من پشتوانه میخام گفت نمیشه مخالفتن گفتم پس بیابریم دورشیم یه کم فاصله داشته باشیم ازشون تابه من وزندگیم عادت کنن گفت نع و تمام شد چند روز اومد دنبالم گفتم برو نظرم برنمیگشت تحمل نگاهاشونونداشتم واخر گفتم ازت متنفرم که رفت که رفت و حالا بعد اینهمه سال بازشده بود اون زخم دوسال بودمیدیدمش یه روزمعین ولی دوری میکردم ازش به هزارویک دلیل سال سوم شد همون روز واینبار من دست کوچولومو گرفته بودم چند ماه بود تاتی میکرد دیدمش باز اومد جلو بالاخره رفت سمت بچم نگاهم کرد چند قدم فاصله داشتم باهاش چقدردوست داشتنی بودمثل قدیم چقدر مردونه بودمثل قدیم فقط جاافتاده ترشده بود ایستاد روبروم سلام که کرد انگار از ته چاه می شنیدم صداشو ادامه داد هنوز مثل قدیم زیباییت آدمو وادارمیکنه به نگاه سرمو انداختم پایین ت واون دوران هیچوقت اینجورحرف نمیزدولی حالا متاهل بودو بی پرواتر صدام کرد یه برگه گرفت سمتم از چشاش التماس میبارید میدونستم شمارشه گفت منتظرتم و رفت انگار آشوب شده بودتو دلم من آدم اینکاره نبودم میترسیدم ولی زنگ زدم 1_اول راهم اجازه میخام فرصت بدیدتابتونم داستانو به سمتی برسونم که هدف این سایته ولی واقعیت محضه که دلم میخواد با یادآوری اون روزایه کم آرامش رفته بهم برگرده 2_سعی میکنم زودترقسمت بعدو بنویسم تا بهترقضاوت بشه 3_ممنون از صبرتون پیشاپیش 8 7 8 4 8 8 8 8 7 9 87 9 85 8 7 8 1 8 2 ادامه نوشته

Date: March 12, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *