با سلام به تمامی دوستان صحبتی که امروز می خواهم برایتان بکنم قسمتی از زندگی من هست که شاید بتونه برای بعضی دوستان مفید باشه من یک پسر ساده هستم با چهره ای ساده و خانواده ای متوسط نه چهره ای جذاب مانند برخی دوستان دارم و نه چیزی ماجرا مربوط به سال 91 می شد که در حال اتمام لیسانس بودم اون دوران برای من با سختی های بسیار مانند از دست دادن خانواده ام و همچنین بدهکاری شدید خانواده ام همراه بود که باعث رنج و عذاب بسیار من بود و هر روز بر من مانند بزرخی بی مثال بود مطمئنا دوستان هم در برخی از دوران زندگیشان تحت فشار بی منتهایی ببوده اند که از توان آنها خارج بوده است و من نیز از قایله مستثنا نبودم یکی از باورهای من بر این است که یک عشق واقعی قادر به رفع تمامی رنج های زندگی هست به خاطر دارم روزی از روزها که بسیار خسته از دانشگاه آمده بودم پیامکی تحت قالب برای من آمده بود که شماره آن ناشناس بود نامش را طلب کردم اما جوابی دریافت نکردم چند روز بعد پیامی مشابه با لفظی متفاوت دریافت کردم شدیدا کنجاو شدم که فرستنده این پیام را بشناسم که بالاخره متوجه شدم یکی از هم کلاس های دانشگاهی که از آن انتقالی گرفته بودم هست من که قبلا هیچ گونه رابطه ای را تجربه نکرده بودم این پیام را به همان عشق بی بدیل انگاشتم و بر کسب آن فائق شدم که البته از دید خودم شدم قضیه را با خانوده ام در میان گذاشتم و خانواده ام بعد از صحبت با ان دختر بمن گفتند که فردی نیست که لیاقت داشته باشد اما من بر آن سماجت ورزیدم و به طور پنهانی با وی رابطه داشتم در یکی از روزهای بهاری که وجودم از عشق او لبریز شده بود اهتمامم را بر دیدنش گماردم و به شهر محل تحصیلش رفتم لحظه ی دیدار وی بسیار خوش بود چهره اش مرا از خود بی خود کرده بود به وجد آمدم و دستش را دست گماردم گویا بر وی این امری روزمره بود دست در دست یار قدم در خیابان های شهر عشق میزدم من از جام عشق او مست شده بودم بعد از رجعت به شهرم قلبم در سینه برای او می تپید بعد از چند ماه مجددا برای یاری او در هنگام دفاع پروژه به همان شهر مسافرت کردم تمام تلاشم بر این بود که به یارم ثابت کنم که در لحظات سخت کنارش خواهم ماند در آن روز دل انگیز باتفاق او به کافی شاپ رفتیم آرزوی من سر نهادن او بر پایم پس این خواسته را از وی نمودم و او اجابت نمود از سر شوق او بوسه ای بر لبانش نهادم و او نیز در عوض بر روی پای من نشست و خود را در آغوش من انداخت و وجود مرا به آتش کشید لبهایم از شدت عشق و بوسه های او درد گرفته بود به خاطر عرف و جلوگیری از اتفاقات ناگوار بعدی از خود دورش نمودم و آن روز شیرین به انتها رسید روزهای من همچنان در عشق او سپری می شد که روزی از من خواهش کرد چند روزی با وی قطع رابطه نمایم در جداییش بر سینه ام چنگ میزد که بالاخره جانم به لب رسید و از عشقم حالش را پرسیدم او ابراز دلتنگی نمود و من نیز چنین از یارم دلیل خواست وی بر جدایی را جویا شدم که او دلیل را بر آمدن خواستگار دانست من که به یارم وفا دار بود چطور با چنین وقاحتی به من چنین گفت که اجازه آمدن خواستگار را داده و زشت تر از آن دلیل رد را آن زشت سیرت نارضایتی پدرش دانست آخر گناه من چه بود که سخت هایم از بی وفایی یارم دوصدچندان شد تا بدان جا که چندین بار با آمبولانس به بیمارستان برده شدم به دلیل میگرن شدید و سخت تر از آن برای انکه بتوانم از آبروریزی های بعدی جلوگیری کنم ابراز داشتم که یارم به دیار باقی شتافته است خود کرده را تدبیر نیست اما دوستان من عشق راستین وجود دارد و من اکنون به آن رسیده ام اما داشتن عشق واقعی شناخت می خواهد باور می خواهد نوشته
0 views
Date: June 4, 2019