اعتماد بیجا

0 views
0%

غم انگیزترین داستان زندگیم الان ک دارم اینو مینویسم دیگه دختر نیستم من با ی اشتباه کوچیک ی اعتماد همه چیزمو از دست دادم داستان ازونجایی شروع شد که ۲۱ سالم بود تو ی شهر دیگه دانشجو بودم دختر شیطونی بودم اما ن سکسی هرشب با بچه های خابگا میرفتم بیرون خوش میگذروندیم من دختر زرنگی نبودم اما خیلی دلم میخاست قوی باشم ی شب منو دوستم تصمیم گرفتیم دیگه تو خابگا نباشیم و خونه اجاره کنیم تا هم خرج و مخارج کمتر باشه هم راحت تر باشیم شبی ک با دوستم بیرون بودیم ی پسر خوش تیپ و قدبلند ولکن نبود و گیر داده بود ک میخاد با من دوست بشه دوستم بهم گف شمارشو بگیر ی وقت ی کاری داریم ب دردمون میخوره شمارشو گرفتم شب زنگم زد و با هم صحبت کردیم منم از ماجرای اینک میخایم خونه اجاره کنیم بهش گفتم اونم گفت مادر بزرگش تنها تو خونه زندگی میکنه و خونشو طبقه ی پایینو میخاد بده اجاره و کی بهتر از شما و ازین حرفا من ساده حرفاشو باور کردم دارم با اشک اینارو مینویسم قرار بود با دوستم بریم ببینیم خونرو اما از شانس بد من دوستم نتونست بیاد و من چون قول داده بودم رفتم تو دلم استرس شدیدی داشتم واقعا میترسیدم اما ب ترس خودم غلبه کردم چون میگن از هر چی بترسی همون میشه وقتی رفتم سر قرار اون وایساده بود و با ی تاکسی رفتیم سمت خونه بهم گفت مادر بزرگشم اونجاس وقتی وارد خونه شدیم درو از پشت بست دلم تو ریخت انگار فهمیده بود دارم میترسم اما بروی خودم نیوردم رفتیم طبقه ی بالا خبری از مادر بزرگش نبود سریع تا دویدم بیام تو حیاط بازوهامو محکم گرفت و درو قفل کرد من جیغ میکشیدم و اون دهنمو نگه داشته بود اون بزور منو لخت کرد بهم گفت اگه بیشتر مقاومت کنم ب دوستاشم خبر میده ک بیان من با این حرف اروم تر شدم ولی اون مث وحشیا روی من بود منو خابوند وزن سنگینشو نمیتونستم رو خودم تحمل کنم هر چی هلش میدادم بیفایده بود اون واقعا دیوونه شده بود لباسامو داشت بزور از تنم در میورد حالت تهوع گرفته بودم دهنش بوی سگ میداد مقاومت کردن ایده ای نداشت شرتمو از پام دراورد افتاد به جون کسم اول با انگشت چنبار فرو کرد توش و بعد صورتشو اورد جلو میخاست منو تحریک کنه هر کاری میکرد من حالم بیشتر داشت از خودم بهم میخورد یهو دیدم میخاد کیرشو بکنه تو کسم هر چی اصرار کردم فحشش دا دم نشد من ی جثه ی ریزه میزه در مقابل اون هیولا کیرشو فرو کرد تو کسم وایی چ قد اون لحظه بد بود من گریه هامو اشکام نمیدونم برا چی بود از درد بود یا از بدبختیم بود از چی بوددد فقط دلم میخاس بمیرم دیگه صدام گرفته بود فقط میگفتم بکن تو کونم خاهش میکنم از جلو نکن قبول کرد اما دیر بود همه چی دیر بود وقتی کرد تو کونم دوباره شیونام شروع شد اما اینبار سرمو گذاشته بودم رو زمین و فقط تحمل میکردم ار ضا ک شد بهم گفت چرا با دستات کستو چنگ میزدی اخه عوضی تو ک دوتا دستامو محکم گرفته بودی فهمیدم اون موقع از کسم خون اومده فقط هق هق میردم نفسم داشت بند میومد بهم گفت خیلی دوسم داره ولی من دیگه زدگیمو از دس داده بودم ازش میترسیدم ازش متنفر بودم دلم میخاس همون موقه میرفتم بیرون ازونجا فقط همین لباسامو تنم کردم اما نمیدونم چجوری با جیغای م درو وا کرد از خونه زدم بیرون اونم دنبالم میدوید اما من تندتر دیگه نمیخاستم ببینمش مثل کسیک داره از دست قاتلش فرار میکنه هر چی زنگ زد رد دادم وقتی رسیدم خابگا نذاشتم هیچکی چیزی بفهمه چیزامو پرت کردم روتخت رفتم حموم وای چی بمن گذشته بود اون لحظه فکر هیچی نبودم فقط نفس راحت میکشیدم که اون اشغال پیشم نیست دیدم دوباره زنگ میزنه جواب دادم جلوی هم اتاقیام بهش فحش میدادم اون بمن گفت ک دوسم داره و میخاد باهام ازدواج کنه اما من فقط بهش فحش میدادم دیگه دلم نمیخاس حتی شمارشو میدیدم فقط ب دخترا میخاستم بگم ساده نباشید گول نخورید اگه دخترین حتی تا ۴۰ سالگیم ک شده مراقب خودتون باشید اینم از ماجرای نفرت انگیز من نوشته

Date: May 23, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *