8 7 8 9 8 8 7 8 2 1 قسمت قبل اپیزود دوم شهود داستان در مورد مردی سی و چند ساله است که در روزی که همه اتفاقات با او سرناسازگاری دارد طی حادثه ای عجیب با زنی آشنا میشود این آشنایی که هنوز برای خود او شگفت انگیز و غیر واقعی بنظر میرسد او را به جستجو در مورد آن زن وا میدارد و حالا ادامه ماجرا ساعت مچیم شش عصر رو نشون میداد که بهمراه اعلایی با سربانداژ شده از اورژانس بیرون اومدم خستگی و کلافگی تو چهره اعلایی داد میزد چیزهایی در خصوص پیگیری کار ماشین و کلانتری و پارکینگ و رفع شکایت راننده پژو گفت به سمت اسپرتیج مشکی اعلایی رفتیم و با بی حالی روی صندلی جلو لم دادم به محض اینکه تو ماشین نشست از داشبورد دو تا بلیط هواپیما رو روی پام گذاشت و گفت وسط این گیر و دار باید بری ساری هشت صبح فردا میرسی ساری فقط باید دوبار هواپیما سوار بشی سمینار داری متن سخنرانیت هم تو این پاکته ساعت سه تا سه و نیم عصر نوبت توئه با اعتراض گفتم اعلایی من حالم خوب نیست برای چی اوکی دادی با تمسخر گفت حالت که خوبه این اب میوه رو که بزنی بهتر هم میشی ضمناً من این قرار رو اوکی نکردم دو هفته پیش خودت قولش رو به استادت دادی ضمن اینکه یکی از اسپانسرهاش پدر خانمته و مطمئنا دلت نمیخواد سهام دار اصلی شرکتت ببینه مدیرعاملش از سمیناری که کلی پول توش خرج کرده انصراف داده دمغ شدم دلم میخواست دنبال مارال بگردم و این سمینار بی موقع تمام برنامه هام رو بهم میریخت حرکت کردیم و رانی هلو رو یک نفس بالا رفتم شیرینی آب میوه طعم گس دهنم رو عوض میکرد و تکه های هلو زیر دندونهام بازی میکردند دلم میخواست چشمام رو ببندم و به مارال فکر کنم به چشمهاش و رقص عنبیه خاکستری رنگی که با حلقه های مشکی رنگ محصور بود سرم رو کج کردم و از شیشه ماشین به بلوار و درختهای کاج نو نهال خیره شدم که با سرعت یکی یکی از جلوی چشمهام رد میشدند تو شیشه ماشین اعلایی رو دیدم که با گوشیش پیامکی رو میفرستاد و سیگاری آتیش زد و دوباره چشمهام ناخواسته بسته شد با توقف ماشین بیدار شدم جلوی دفتر کارم توقف کرده بود و خودش پیاده شده بود و جلوی درب منتظرم ایستاده بود دستم رو دراز کردم و کت تابستونیم رو از روی صندلی عقب ماشین برداشتم سرم گیج بود و تمرکزی نداشتم با کمک اعلایی وارد آسانسور شدیم و وارد دفتر کارم شدم همه چیز سر جای خودش بود اعلایی کتش رو در آورد و پیرهنش رو از شلوارش بیرون کشید و روی مبل چرمی راحتی ول شد وسط دفتر ایستاده بودم فکرم درگیر ماجرای صبح بود و اون خانم متشخصی که باعث شده بود بخاطرش کل برنامه های اون روز بهم بخوره و با یه برخورد کوچیک تمام فکر منو مشغول کرده بود منی که اصلا و هیچوقت بعد از ازدواجم به هیچ زنی فکر نکرده بودم و هرگز خودم رو درگیر چشمهای کسی نکرده بودم اما نگاه مارال چیز عجیبی داشت که منو مدام با فکرش درگیر میکرد اعلایی بلند شد و به سمت آبدارخونه رفت و بلند گفت سروش چایی که میخوری جوابی ندادم و البته میلی هم نداشتم روی صندلی تکی نشستم هم گرسنه بودم و هم اشتهایی نداشتم فقط عجیب دلم میخواست بخوابم ساعت چهار و نیم صبح بود که اعلایی بیدارم کرد لباس پوشیدم و به سمت فرودگاه رفتیم بعد از فرود تو مهرآباد فوراً رفتم سمت گیت خروجی پرواز ساری و تو دلم فقط به اعلایی فحش میدادم که نتونسته بود این قرار رو کنسل کنه خوشبختانه پرواز تهران ساری بدون معطلی نشست و با یه تاکسی دربست خودم رو به هتل نارنجستان رسوندم سمینار تو سالن اجتماعات همین هتل بود و پدر خانم عزیزم که من براش یه مهره با ارزش اقتصادی بودم یکی از بهترین اتاقها رو برام رزرو کرده بود با همراهی پیش خدمت هتل وارد اتاق شدم اتاق تمیزی بود اما از بوی مواد شوینده و ملحفه ها معلوم بود تازه نظافتش تموم شده به پیشخدمت اشاره کردم درب بالکن رو بهمراه پنجره ها باز کنه چند دقیقه بعد دیدم حوصله موندن و خوندن متن سخنرانی رو ندارم و تصمیم گرفتم فی البداهه در مورد موضوع سمینار صحبت کنم برای همین کاغذها رو روی میز رها کردم و گوشی رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم از لابی هتل گذشتم و وارد محوطه و فضای سبز هتل شدم روی یکی از نیمکتها نشستم و نفس عمیق کشیدم بوی طبیعت زنده و جنگل با هم تو سرم پیچید از پشت درختچه های بلوار که به شدت در هم تنیده بودند و کاملا دید رو کور کرده بودند صدای خانمی رو شنیدم نه معراج نمیخوام زیاد صحبت کنم نه باید تمومش کنی اینبار دیگه نه مطمئن هستم که این اتفاق نبوده درست مثل چهار سال پیش تو دیوونه ای هرکس که جلوت سبز بشه از بین میبریش نمیخوام این اتفاق بازم برای سروش بیفته اینجام که نذارم دارم هر لحظه کنترلش میکنم که بلایی سرش نیاری تمام حواسم به اون هستش مطمئن باش نمیذارم بلایی سرش بیاد اشتباه کردم تماس گرفتم لطفاً تو هم زنگ نزن من نه تو رو میخوام و نه اونو اما نمیذارم براش اتفاقی بیفته خداحافظ برای همیشه صدای بلند شدنش از روی نیمکت و قدمهای تندی که برمیداشت رو شنیدم صدا صدای مارال بود و اسم من رو به زبون آورده بود از روی نیمکت بلند شدم با چشمهام دنبال راهی گشتم که بتونم از میون درختچه ها بگذرم اما بوته های بهم پیوسته راهم رو بسته بود با عجله و استرس بوته ها رو کنار میزدم اما خیلی درهم بودن و راهی نبود هول کرده بودم چندبار تصمیم گرفتم از روی بوته ها بپرم اما امکان موفقیتم یک درصد بود و مطمئنا گیر میفتادم با صدای گرفته و خفه سعی کردم صداش بزنم خانم حق جو لطفاً بایستید مارال لطفاً بایست سروش هستم اما جوابی نیومد خم شدم و از لای درختچه ها نگاه کردم دور شدنش با قدمهای تند و پرشتاب رو دیدم از درب خروجی فضای بیرونی هتل خارج شد و سوار یه سانتافه سفید که جلوش ترمز زده بود شد از همون فاصله بنظرم رسید راننده اش حامده همونیکه توی بیمارستان خبر بهوش اومدنم رو به مارال داده بود و یکهو مثل برق گرفته ها خشکم زد خدای من حامد همکلاسی دوره دانشجوییم حامد حق جو با اون چشمهای سبز تیره هیچوقت هیچ رفاقتی باهاش نداشتم وای چرا من اون رو فراموش کرده بودم حامد حق جو اما مارال چی من مارال رو میشناختم تشابه اسم فامیلی این دونفر چه مفهومی داشت تو همین افکار شروع کردم به قدم زدن و کمی پایین تر یه خروجی به اون طرف بلوار پیدا کردم و به سمت نیمکتی که چند دقیقه پیش مارال روش نشسته بود برگشتم روی نیمکت نشستم و به نیمکت دست کشیدم چقدر حس خوبی داشت وقتی تصور میکردم چند لحظه پیش اون اینجا بوده و انگار انرژی که از اون پخش شده بود هنوز تو فضا جاری بود حس دلبستگی عجیبی به این زن داشتم یاد خوابی که توی بیمارستان بودم افتادم و سکس عجیبی که تو اون توهم دیده بودم لمس مارال توی اون ویلای خیالی و سکس وسط سالنی که هیچوقت به عمرم ندیده بودمش و جزئیاتش الان مو به مو جلوی چشمام بود بین واقعیت و توهم مونده بودم نمیدونستم دچار رویا شدم یا واقعا تو اون ویلای عجیب بودم دوباره حس سردرد سراغم اومد خم شدم و با دستهام سرم رو گرفتم تصمیم گرفتم سیگاری روشن کنم به مسکن نیاز داشتم کمی بعد چشمهام رو باز کردم چشمم به کیف پول زنونه ای خورد که پایین و کنار پایه جلویی نیمکت افتاده بود خم شدم و برش داشتم و از روی نیمکت بلند شدم کیف رو که باز کردم یه کلید از لای کیف روی زمین افتاد اما من دوباره تصویر اون چشمها میخکوبم کرد یه عکس از صورت مارال بود با همون موهای زیتونی و لخت و چشمهای خاکستری و ابروهای کشیده جوون تر از قبل بود و مشخص بود که عکس از وسط قیچی شده با انگشت اشاره ام دستی روی صورت معصومش کشیدم خم شدم و از روی زمین کلید رو برداشتم مشخص بود که کلید مربوط به هتل هستش به ذهنم رسید که کیف و کلید رو به پذیرش بدم اما فکری به ذهنم رسید به سمت ساختمان اصلی هتل برگشتم از روی شماره نوشته شده روی کلید اتاق مارال رو پیدا کردم و به سمت درب اتاق رفتم روبروی اتاق ایستاده بودم نفسم بالا نمیومد هیجان زیادی داشتم احساس میکردم تمام تنم خیس عرق شده هیچوقت بدون اجازه وارد حریم خصوصی کسی نشده بودم اما این بار فرق میکرد با عطش خاصی دنبال کسی بودم که میدونستم ارتباطی بین من و اون وجود داره کلید رو چرخوندم و درب باز شد اتاقش خیلی تفاوتی با اتاق من نداشت تمیز و جمع و جور کنار میز توالت یک رژ مات بنفش مایل به قرمز بود که درش باز مونده بود و روی میز افتاده بود کنار پنجره بسته یه میز و دوتا صندلی مبلی بود به سمت میز رفتم روی میز یه بطری آب معدنی و یه لیوان که روی لبه اش جای لبهای رژی یه زن باقی مونده بود یه جاسیگاری سفید رنگ چینی و چند نخ سیگار نصفه و نیمه که معلوم بود با حالت عصبی وسط کار خاموش شدن و انتهای هر کدوم باز هم اثر همون رژ و چند تیکه روزنامه پاره و مچاله شده تیکه های روزنامه رو بهم چسبوندم تیتر خبر توجهم رو جلب کرد همسر نماینده استان در انفجار ویلای شخصی درگذشت با چشمهام ادامه خبر رو جستجو کردم و متن رو پیدا کردم در انفجاری که در ویلای شخصی آقای معراج اعتصامی رخ داد همسر ایشان دار فانی را وداع گفت به گفته پلیس و شاهدان این اتفاق به دلیل نشت گاز و اشکال فنی دستگاه پکیج ویلا بوده اما به درخواست آقای اعتصامی پرونده موضوع برای بررسی های بیشتر در خصوص عمد و یا غیر عمد بودن حادثه در حال پیگیری است خیره به پنجره تو فکر رفته بودم خبر مال دو روز پیش بود معراج اعتصامی رو کم و بیش میشناختم پسر یه حاجی بازاری بود که علوم سیاسی خونده بود و با ارتباطاتی که از طریق بازار و ارگانهای رسمی و نیمه رسمی نظامی داشت تونسته بود نماینده مجلس بشه اما متوجه ارتباطش با مارال نمیشدم چون ظاهرش کاملا به آدمهای مذهبی شبیه بود و بنظر نمیرسید سنخیتی با مارال داشته باشه اما خوب از ظاهر آدمها نمیشه در موردشون قضاوت کرد و رفتارشون رو تشخیص داد شاید این پسر حاجی ما هم برای خودش داستانی داشت و من بی خبر بودم به سمت اتاق برگشتم و چشمم به تخت خواب افتاد که نامرتب رها شده بود از روی صندلی بلند شدم و به سمت تخت خواب رفتم و کنار اون نشستم آروم روی تخت دست کشیدم دوباره فکر اینکه مارال اینجا بوده حس خوبی رو برام تداعی کرد سردردم هنوز خوب نشده بود سیگاری روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم از درب ویلا بیرون اومدم میخواستم تنی به آب بزنم ویلای خانوادگیمون یکی از مزیتهای فوق العاده اش داشتن ساحل اختصاصی بود ساعت حدود ده صبح بود و آسمون آبی عمیق با ابرهای تیکه پاره سفید رنگ با ادامه ای که به دریای روبروم منتهی میشد منظره دیدنی رو درست کرده بود صدای موجهای خیس که خودشون رو روی ساحل ماسه ای نرم ول میکردند حال و هوام رو عوض میکرد تیشرتم رو در اوردم و بهمراه عینک دودیم کنار صخره ای گذاشتم کف پاهام با برخورد با ماسه های نرم و داغ احساس سوزش دلچسبی میکرد پام رو توی آب که گذاشتم خنکی لذت بخش سوزش ماسه ها رو فراری داد وارد آب که شدم نسیمی وزید و پوست تنم مور مور شد برای فرار از حس دوگانه گرمای هوا و سرمای آب یکباره خودم رو به زیر آب فرستادم و با یه موج نرم به روی آب اومدم کمی شنا کردم و به سمت ساحل نگاه انداختم مارال از ویلا بیرون اومده بود تیشرت راه راه افقی پوشیده بود که ترکیب دو رنگ سورمه ای و سفید بود شلوار برمودای سفید رنگی به پاش بود و شال سفید رنگش رو تو باد رها کرده بود تو دستش یه زیر انداز بود بنظر میرسید تو دست دیگه اش یه ظرف میوه باشه نزدیک ساحل شد و با صدای بلند گفت سروش خیلی دور نشو با دست بهش اطمینان خاطر دادم که حواسم هست شنا کنان به سمت ساحل برگشنم و با بدن خیس کنارش رفتم با تعجب پرسید حوله نیاوردی خندیدم و گفتم پس تو برای چی اینجایی تیکه هلو رو که به سمتم گرفته بود ازش گرفتم و یکجا بلعیدم و خم شدم یه خوشه کوچیک انگور برداشتم و گفتم وظیفه خشک کردنم با تو هستش دیگه با تمسخر گفت خود منم باید یکی دیگه خشک کنه کنارش نشستم نسیم میوزید و من بجای نگاه کردن به دریا مات چشمهاش شده بودم نگاهم کرد و لبخند زد دلم برای زیبایی چهره اش آشوب شده بود قطره های سرد آب از روی موهام میچکید و روی پوستم میریخت رد نسیم روی پوست تنم مور مورم میکرد عینک آفتابیش رو از روی سرش پایین آورد و روی چشمهاش گذاشت نگاهش به من که کمی لرز داشتم افتاد و گفت دیوونه پاشو برو لااقل تیشرتت رو بپوش با تأکید گفتم تو برو بیارش عینکش رو کنار من گذاشت و بلند شد و گفت تنبل حاضره یخ بزنه ولی از جاش تکون نخوره و به سمت صخره ای که تی شرت و عینکم اونجا بود رفت بدون اینکه متوجه بشه از پشت سرش حرکت کردم و قبل از اینکه به صخره برسه از پشت از روی زمین بلندش کردم صدای جیغش بند شد سروش دیوونه بذارم زمین کمرت درد میگیره خندیدم و گفتم برای کار کردن درد میگیره نه برای بغل کردن تو همینطور که توی بغلم بود به سمت دریا رفتم جیغ میزد و سعی میکرد از دستم فرار کنه اما محکم توی بغلم گرفته بودمش و همونجور با لباس وارد آب شدم موجها هم به هیجان اومده بودن و خودشون رو با شتاب به ما میزدن وسط خنده های اساطیریش لبهاش رو بوسیدم با بوسه من انگار همه شیطنتش پر زدو رفت و تبدیل به خواستن شد بوسه بعدی رو آروم و عاشقونه روی لبهاش کاشتم شالش روی آب رها شده بود و با موجها بالا و پایین میشد موهای لختش خیس شده بود و زیر نور آفتاب با اون رنگ زیتونی میدرخشید چقدر شبیه عکسی بود که توی کیف پولش تو هتل دیده بودم دوباره بوسیدمش و به خودم فشردمش انگار دریا و آسمون و باد داشتن همراه من لبهاش رو میبوسیدن رها شده بودم میون موجهای دریا و فقط خیره به چشمهاش عاشقانه میبوسیدمش ناخودآگاه روی لبهام جاری شد دوستت دارم و همزمان اشک توی چشمهام جمع شد نمیدونستم چرا حس میکردم وسط گذشته هایی هستم که خیلی دور شدن از من و با هر ضربه آروم موج به کمرم انگار به این خاطره ها نزدیک و دور میشدم مارال چشمهاش رو بسته بود و روی دستهای من خودش رو رها کرده بود محکمتر به خودم فشردمش انگار حس میکردم قراره همین الان از دستش بدم و از ترس از دست دادنش رهاش نمیکردم و با حسرت صورتش رو بوسه بارون میکردم از آب بیرون اومده بودیم دستهام دور بدنش حلقه زده بود و رهاش نمیکردم خودمون رو به زحمت و با توقفهای طولانی و بوسه های عاشقونه به ویلا رسوندیم و روی اولین کاناپه با همون سرو وضع خیس و ماسه ای ول شدیم خودم رو از زیرش بیرون کشیدم و تی شرتش رو از تنش بیرون آوردم خودش سوتینش رو باز کرد و من در حالیکه سعی میکردم شلوارش رو از پاش دربیارم به سمت سینه هاش حجوم بردم خودش رو روی کاناپه رها کرد و پایین تنه اش رو به بالا داد تا من بتونم شورت و شلوارش رو با هم از پاش بیرون بکشم با هر دو پاش لبه مایوی من رو پایین داد تا بالاخره التم رو که از زمان بوسیدن تا حالا سفت و بزرگ تر شده بود آزاد کنه خودم رو به لبهاش رسوندم و باز با لبهاش جشن بوسه گرفتم کمی بعد از لبهاش به سمت سینه هاش رفتم و هرکدوم رو مکیدم و بوسیدم سکوت کرده بود و غرق در لذت و من عاشقانه از بدنش لذت میبردم حرکت مواج پایین تنه اش از التهابی که داشت اون قسمت رو به لرزه مینداخت خبر میداد با دستهام سینه هاش رو نوازش میکردم و با لبهام بالاتنه اش رو بوسه بارون میکردم و به سمت بهشتش میلغزیدم وقتی به بهشتش رسیدم از خود بی خود شده بودم و تمنای لیسیده شدن تو تمام تنش موج میزد کمی بعد دوباره چشم در چشم هم بودیم و من با حرکت مردمکهاش و رقص عنبیه خاکستری رنگ چشمهاش روی بدنش حرکت میکردم ضربه هام رو با مکث و عمیق تو اون بهشت داغ وارد میکردم و تمام آلتم داشت از حس گرمی و خیسی این عجیبترین و لذت بخش ترین جای دنیا پر میشد با دستهام و بدنم سعی میکردم همه جای این پوست لطیف رو لمس کنم مبادا جایی رو فراموش کرده باشم لطافت پوستش به حدی زیاد بود که گاهی میترسیدم خشونت دستهام بهش آسیب برسونه زیر ضربه ها و بدن من ناله میکرد و ازم میخواست که ادامه بدم اما من طاقتم طاق شده بود از این همه لذت و شهوت و لطافت به سر حد انفجار رسیده بودم بدن خیسمون که حالا داغ داغ شده بود با هر فاصله ای که ایجاد میشد رو به خنکی میرفت اما با برخورد دوباره قفسه سینه من به سینهای شهوت انگیزش و لمس پاها و کمر و پهلوهای لطیفش دیگه فرصتی رو برای ادامه دادن نگذاشته بود آلتم رو از بهشتش بیرون کشیدم و با ناله تمام آبم رو روی شکمش خالی کردم با دستهایی که ناخنهاش با رنگ سورمه ای طراحی شده بودند التم رو روی شکمش تکون میداد تا آخرین قطرات آبم رو هم روی شکمش خالی بشه با لبخند بهش نگاه کردم و دستش روجلوی صورتش گرفت و گفت اینجوری نگاهم نکن خجالت میکشم کنار کاناپه نشستم و سرم رو روی رونش که ارتعاش خفیفی از ارگاسم لحظه آخرش داشت گذاشتم و آروم بوسیدمش گفتم مارال میدونم رسیدن به تو خیلی سخت تر از اون چیزیه که تو تصور منه اما من عقب نمیکشم من عاشقت هستم و نمیذارم تو بدون عشق با معراج ازدواج کنی و قطره اشکی از روی گونه ام لغزید با خنک شدن صورتم وحشت زده از خواب پریدم سراسیمه به اطراف نگاه کردم دستم رو به روی صورت پر از اشکم کشیدم و خودم رو روی تخت هتل تو اتاق مارال دیدم نگاهی به ساعت مچیم انداختم با سرعت برق و باد از جا بلند شدم موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد خودم رو جمع و جور کردم و از اتاق بیرون زدم و فوراً به اتاق خودم رفتم و در حالیکه تلفنی با مدیر اجرایی سمینار که یه بند زنگ زده بود داشتم چک و چونه میزدم لباس عوض کردم و با عجله به محل سمینار رفتم با اشاره پدر خانمم که کنار درب ورودی ایستاده بود و کت و شلوار آبی اطلسی رنگی به تن داشت به سمتش حرک کردم و با همراهی اون به قسمت وی ای پی رفیتم و منتظر اعلام مجری شدم هنوز گیج خوابی بودم که دیده بودم و تازه سوالهای تازه ای تو ذهنم داشت شکل میگرفت و من باید دونه به دونه برای هرکدومش جوابی رو کشف میکردم با صدای مجری و تشویق حضار متوجه شدم که نوبت من شده و سعی کردم تمرکزم رو دوباره بدست بیارم و خیلی آروم از پله ها بالا رفتم و پشت تریبون قرار گرفتم نمیدونستم طپش قلبم مربوط به جمعیت ای هست که هیچ برنامه ای برای تایم نیم ساعته ام نداشتم و باید از دلایل موفقیت و شکستهایی که خورده بودم میگفتم یا بخاطر حوادثی که تو خواب و رویا کابوس داشت سراغم میومد و من رو اینجور گیج و آشفته ام کرده بود شب که شد اعلایی هم به هتل اومده بود و معلوم بود گشت و گذار کنار ساحل فریدونکنار حسابی بهش چسبیده و کبکش خروس میخوند شب رو با شوخی های بی مزه اعلایی و جکهایی که از تو گوشی برامون میخوند سر کردیم صبح فردا وقتی داشتم اتاق رو تحویل میدادم تو جیب کتم دستم به کلید اتاق مارال خورد و کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و روی میز پذیرش گذاشتم مسئول پذیرش که دختر تپل و چشم رنگی بود با تعجب نگاهم کرد و گفت مربوط به اتاق شماست نخیر این کلید رو به همراه این کیف پول تو محوطه بیرون هتل پیدا کردم احتمالا مربوط به یه خانمه یه خانم زیبا و متشخص با لهجه کاملا فارسی و چشمهای خاکستری با رگه های مشکی کی پیداش کردین بله دقیقا فکر میکنم دیروز صبح و چرا حالا با یک روز تأخیر اوردین میشناسین ایشون رو راستش دیروز همینجا سمینار دعوت بودم و کلا فراموش کردم بهتون تحویل بدم لطف میکنید به صاحبش برگردونید و نمی دونم شاید بشناسمشون لطفاً یه قلم و کاغذ به من بدید تا پیغامی رو برای صاحب این کیف بنویسم کاغذ و قلم رو بهم داد و بعد گفت ایشون دیروز تسویه حساب کردند و بابت گم شدن کلید خسارت دادن اما احتمالا بخاطر کیفشون ممکنه برگردن چون گفتن برای مراسمی باید به تهران برن حدس میزدم مراسم مربوط به چیه اما چرا باید مارال به مراسم همسر معراج میرفت شاید هنوز ارتباطی بین اونها وجود داشت هیچی نمی دونستم فقط تمام حسم این بود که مارال در گذشته عشق من بوده و این حسی که الان بهش دارم از چیزی خارج از زمان حال شکل گرفته به تهران که رسیدیم از اعلایی و پدر خانمم به بهونه سر زدن به بچه ها جدا شدم با نت و دوستانی که تو تهران داشتم محل مراسم همسر معراج رو پیدا کرده بودم فکر میکردم باید از طریق این مراسم سر نخی از ماجرا رو پیدا کنم ساعت سه عصر بود که جلوی مسجد محل برگزاری مراسم بودم معراج رو با لباس مشکی دیدم اما اصلا بنظر نمیرسید تو چهره اش غصه ای وجود داشته باشه کمی بعد حامد هم با سانتافه سفیدش رسید و باز صورت ناز مارال اون طرف خیابون منو برد به زمانهایی که نمیدونستم که اتفاقات ی که توش رخ داده مال چه زمانیست مارال واقعا نمی تونی یه کاری کنی که معراج بیخیالت بشه سروش تو که اوضاع خونواده ما رو میدونی وقتی بابا با یه چیزی مخالفت کنه و نظرش چیز دیگه ای باشه یعنی تمام پس عشقمون چی میشه این همه حسی که من به تو دارم این قلبی که برای تو هر لحظه در طپشه فکر میکنی من تو رو نمیخوام من همه نیازم با تو بودنه من تمام تنم نوازش دستهای تو رو میخواد فکر نکن که من خیلی راحت با این موضوع کنار میام اما معراج آدم با نفوذیه میترسم بلایی سرت بیاره منو از معراج نترسون تو با من بیا از ایران میریم مطمئن باش نمیذارم کسی اذیتت کنه سرش رو بروی شونه ام گذاشته بود و زیر لب میگفت سروش تو دیوونه ای بخدا من دیوونه توام مارال منو رها نکن دوباره پهنای صورتم پر از اشک شده بود داشتم میدیدمش عشقی که از دست داده بودم عشقی که حاضر بودم براش بمیرم عشقی که تمام آینده ام رو با اون ساخته بودم و حالا داشتم مثل حسرت زده ها نگاهش میکردم در حالیکه هنوز نمیدونستم چی شده که من نتونستم بدستش بیارم با این همه حسی که بهش داشتم از سمت مقابل من رد شد و چادر مشکیش رو از کیفش در آورد از درب کوچه پشتی وارد مسجد شد حامد به سمت معراج رفت و بهش تسلیت گفت عینک دودیم رو زدم و بهمراه چند نفر که تازه رسیده بودن بدون اینکه معراج منو ببینه وارد مسجد شدم بعد از مراسم سر خاک منتظر موندم تا ببینم معراج سراغ مارال میره یا نه معراج تلفنش رو از جیبش درآورد و شماره ای رو گرفت بنظر میرسید داشت التماس میکرد و بعد تهدید تماس رو که قطع کرد رفت و سوار ماشین شد به اژانسی که کرایه کرده بودم گفتم تعقیبش کنه و دیدم سر یه کوچه خلوت که سانتافه سفید حامد ایستاده بود پارک کرد و از ماشین پیاده شد پشت سرش رفتم و تو فرو رفتگی دم درب یکی از خونه ها پنهون شدم کمی بعد مارال هم اومد بدون حامد صداشون رو میشنیدم معراج من میدونم تو اونو از بین بردی که بازم بیایی سراغ من اما من هیچوقت به تو علاقه ای نداشتم با کاری که با سروش کردی ازت متنفر هم هستم حالا هم که مطمئنم این قتلی که باعثش تو بودی بالاخره یه روزی دستت رو رو میکنه چرا چرت و پرت میگی من عاشقت بودم و هستم ازدواجم با ملیحه فقط بخاطر مسائل کاری بود عشق من تویی و ارزوم تو هستی من شاید دیوونه باشم اما قاتل نیستم اما اگه بدونم کسی مانع رسیدن من به تو میشه مطمئن باش از بین میبرمش ملیحه رو بخاطر همین کشتی چون من براش همه چی رو نوشته بودم گفته بودم تو چه آدم کثیفی هستی و تو ترسیدی موقعیت کاریت به خطر بیفته میدونستی که اگه ملیحه درخواست طلاق بده همه چیزت رو از دست میدی بالاخره اونم باباش آدم با نفوذیه و اگه اون نبود تو به هیچ جا نمیرسیدی تو سروش رو هم میخواستی بکشی اما با ضربه ای که به سرش زدن حافظه اش رو از دست داد و با نقشه ای که تو کشیده بودی اونو کلا از من دور کردی مطمئن هستم که هر دو کار با نقشه و دستور تو بوده مارال این حرفها چیه میزنی چه توهماتی برداشتی سروش خودش مست کرده بود سرش به میز خورده بود و ضربه مغزی شد آره اما دکترش گفت که ضربه اول که فرود جسم سنگین بوده باعث ضربه مغزی شدن و فراموشیش شده و نه برخورد سرش با میز من الان نخواستم بیایی اینجا که این مزخرفات رو تحویلم بدی تو از نفوذ من با خبری و میدونی که خیلی راحت میتونم به دستت بیارم اما دلم میخواد خودت با رضایت خاطر بیایی من دوستت دارم و میخوام این عشق دو طرفه باشه سروش رو فراموشش کن بذار زندگیش رو بکنه اون سهم تو نیست یعنی نمیذارم باشه میدونم نمیذاری اون به من برگرده اما بدون هیچوقت من رو هم بدست نمیاری بهت اخطار میکنم اگه بازم مثل تصادفی که به عمد با ماشینش نقشه ریختی بخوای بلایی سرش بیاری منم کارت رو تلافی میکنم معراج خنده تلخی زد و گفت مارال اگه میخوای بازی کنی اشکالی نداره اما بدون بازنده این بازی تو و اون سروش احمق هستین داشتم خودخوری میکردم تازه متوجه بلایی که سرم اومده بود شده بودم با خشم و عصبانیت از جاییکه پنهون شده بودم بیرون اومدم و به سمت معراج حرکت کردم هنوز چند قدم دور نشده بودم که کسی صدام کرد آقای سروش یه لحظه با تعجب به پشت سرم برگشتم و ضربه محکمی به گردنم وارد شد سرم گیج شد و چشمام سیاهی رفت دستم رو به دیوار گرفتم و تو همون حینی که داشتم میفتادم صدای جیغ مارال رو شنیدم و با نگاهی که داشت دور کوچه میچرخید یه لحظه چهره اعلایی رو دیدم که از پشت کوچه پیداش شد و داشت با لبخند جلوی حامد رو میگرفت که میخواست وارد کوچه بشه صدای اعلایی باز تو گوشم شنیده میشد نه خانم منکه گفتم حضور شما اصلا دردی رو دوا نمیکنه این بنده خدا بعد از اون ماجرا باید خیلی مواظب سرش میبود که متأسفانه این اتفاق براش افتاده شما اگه دوست داری برگرد اما این الان مثل یه جنازه افتاده رو تخت علائم هوشیاریش مدام کمتر از قبل میشه جواب همه آزمایشهاش رو دارن میفرستن تهران دکترش میگه اگه تا هفته دیگه بهبودی نداشته باشه اعزامش میکنن تهران نه عزیز من تا حالا ده بار کمیته پزشکی تشکیل دادن هربار یه ازمایش مینویسن خودشون هم نمیدونن دارن چیکار میکنن نه نه نگران نباش اگه خبری شد حتما بهتون میگم چشم مراقب خودتون باشید دلم میخواست از جام بلند شم و بزنم زیر گوشش و هر چی از دهنم درمیاد رو بارش کنم اون تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتم اما حیف که اصلا اینجا نبودم توانایی هیچ کاری رو نداشتم دوباره صدای بوق دستگاه بلندتر شد صدای اعلایی مثل همهمه تو گوشم میپیچید باید میخوابیدم برای سالها باید میخوابیدم خیلی خسته بودم از همه چیز از همه کس دلم مارال رو میخواست و نوازش دستهاش رو دلم بوسه های مارال رو میخواست اما الان تنها چیزی که نصیبم شده بود تاریکی محض بود یه خواب عمیق و شهودی که یکی یکی عذابم میدادن 8 7 8 9 8 8 7 8 2 3 ادامه نوشته
0 views
Date: May 1, 2022