افسانه ی مجنون

0 views
0%

پیامی که از قبل نوشته بود را برایش فرستاد درست مثل چندین نفر قبلی بدون هیچ کم و زیادی چه دلیلی داشت برای هر کدام پیامی متفاوت بفرستد زمانی که در این دنیای مجازی همه شبیه یکدیگرند وقتی طنین صدایش را نشنیده ای وقتی برق نگاهش را ندیده ای و نه حتی گوشه ای از فکرش را خوانده ای بدبختی اینجاست که خودش هم از نظر دیگران همین وضعیت را داشت اما به هرحال باید کاری می کرد باید گوشه ای از حضور خودش را اعلام می کرد درست مثل کاسب های دوره گرد که با صدای نه چندان خوشایند خود اهل محل را از وجود کالایی با خبر می کنند اما او ترجیح می داد همه مثل سعدی شیرازی فکر کنن د مشک آن است که خود ببوید اما غافل از اینکه در این روزگار دیگر کسی به بوی مشک توجهی ندارد این روزها صدای طبل غازی خواهان بیشتری دارد تا بوی طبله ی عطار هر از گاهی پاسخی از جانب دخترانی دریافت می کرد ولی هیچ کدام مثل او نبودند دخترکی جوان که هنوز به بیست سالگی نرسیده بود درست مثل نوزادی که تازه قدرت ادراک جهان پیرامونش را پیدا کرده او هم تازه به دنیای جدیدی از زندگیش وارد شده بود وجودش سرشار از انرژی و شهوت ولی خالی از تجربه بود با اینکه تازه از اولین رابطه ی عاشقانه ولی تلخ زندگیش خارج شده بود اما همچنان سرزنده و شاداب به نظر می رسید در دنیای مجازی همه شبیه یکدیگرند البته که او هم مستثنی نبود اما تبادل چند پیام کوتاه کافی بود تا تفاوتهایش کم کم آشکار شود پسرک از خواندن پیام های دختر حس عجیبی پیدا کرده بود حس او معجونی بود از کنجکاوی حسادت و ناباوری کنجکاوی اش چیز عجیبی نبود به هرحال لازمه ی ایجاد روابط و شناخت بیشتر همین کنجکاوی ها است دخترک به گونه ای بی پروا از روابط عجیب و غریب جنسی اش می گفت که گویی دوست دارد همه ی آدمهای دنیا را در حس لذت خود شریک کند اما غافل از اینکه پسرک را در حس حسادت و ناباوری اش غرق می کرد با اینکه پسرک اهل زود قضاوت کردن نبود اما انجام سکس وسط دریا و در روز روشن برایش به راحتی قابل باور نبود ضمن اینکه دریا برای پسرک یادآور بهترین نقطه ی دنیا بود دریا دریای متلاطم آرام خروشان آبی درخشان و یکدست درست مثل زندگی خودش رویای او نه تنها زندگی در کنار دریا بلکه در میان دریا بود جایی که صدایی جز صدای دریا نیست رنگی جز رنگ آسمان و دریا نیست و اگر به تنهایی در آنجا باشد چه بسا بهترین مکان برای لمس معنویات است اما سکس در وسط دریا چه تناقض نغزی در فکر پسرک نقش می بنند از طرفی لذت این کار در فضای آزاد و جایی که همیشه در تصوراتش بوده و از طرف دیگر لمس آن حس عرفانی خودش هم نمی دانست کدام یک برایش جذاب تر است تنها می دانست که دلش می خواهد حس کنجکاوی اش نسبت به دخترک را ارضا کند چند روزی گذشت و در این مدت کم و بیش با هم صحبت می کردند وقتی بحث عشق به میان آمد دخترک از نخستین رابطه اش گفت رابطه ای که هنوز بیشتر از یک ماه از خاتمه اش نگذشته بود حس می کرد پناهگاهی مطمئن یافته تا اندکی از دردهای دلش را بتکاند و سبک تر شود اما درد دلهای او مانند خنجری در دل پسر فرو رفت آخر چرا باید دختری که با تمام عشق و عاطفه بکارت خود را در اختیار کسی که دوستش دارد بگذارد و بعد از طرف همان شخص طرد شود آن هم به دلیل اینکه دلش خواسته در شب زفاف رسمی اش دختری دست نخورده در کنارش بخوابد غم انگیز است آری غم انگیز است دنیای ما دنیای عجیبی است تکلیفمان با خودمان هم روشن نیست کاش روزی رسد تا هرکس هرچه برای خود دوست می دارد برای انسانهای دیگر هم همان را بخواهد و بالعکس آن وقت دیگر بهشت من همانجاست شاید این انتظار زیادی باشد که از دیگران بخواهیم اینگونه باشند اما سخت تر آنست که از خودمان بخواهیم اینگونه باشیم اگر غیر از این است بیایید به خودمان ثابت کنیم بگذریم شاید ادامه ی داستان جذاب تر از درد و دلهای منِ نویسنده باشد در طی روزهایی که سپری شد پسرک امید تازه ای برای ادامه ی زندگی یافته بود صبح ها با حالت مستی از خواب بر می خاست مست از صدای دخترکی که شب قبل تمام روحش را نوازش کرده بود تمام روز مدام چشمش به ساعت بود تا بلکه شب فرا رسد و باز از میِ نابی که کشف کرده بود جرعه ای بنوشد شبهایی که دلش آغوش دخترک را طلب می کرد برهنه می شد و پنجره را باز می گذاشت نسیم خنکی که در آن هوای نسبتا شرجی با اندامش تماس پیدا می کرد برایش تداعی کننده ی نفسهای گرم دخترک بود که پوستش را نوازش می کنند طنین صدایش نیز همانند لالایی زیبایی بود که مست را هوشیار و هوشیار را مست می کرد در آن سوی تلفن اما دخترک در آتش شهوتش می سوخت آتشی که با حضور پسرک سرد ولی شعله ور تر می شد هرچه که بود دخترک را مجاب کرده بود که بر نیازهای درونی اش غلبه کند دیگر نمی خواست بنده ی شهوت باشد او تغییر کرده بود آن هم در همین چند روز گذشته خودش هم نمی دانست به دلیل هم صحبتی با آن پسر بود یا چیز دیگر هرچه که بود از تغییر خویش راضی به نظر می رسید و این مایه ی خشنودی هر دو بود در همین میان بود که پسرک در عشقی فرو رفت که سالها بود چنین حسی را تجربه نکرده بود حتی برای خودش هم عجیب بود چگونه می توان عاشق کسی شد که حتی یک بار هم او را ندیده است پاسخش چندان دشوار نیست انسانها تا زمانی که نسبت به یکدیگر کنجکاوند به یکدیگر جذب می شوند و هرچه برای طرف مقابل رمزآلود تر باشند به همان میزان جذاب ترند شاید دلیلش همین بود اما هرچه که بود دیوانه ی او گشته بود مثل مجنون برای لیلی با این حال مدتی بود که دلهره ی عجیبی تمام وجودش را در بر گرفته بود ترسِ از دست دادن دخترک ذهن و روحش را ذره به ذره می سایید چند روزی بود که این دلشوره ها قوت گرفته بود شبها تا صبح چشم به راهش می نشست اما آن دلشوره ها کار خودش را کرده بود بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم چون طفل دوان در پی گنجشک دویده در خواب گزیده لب شیرین گل اندام از خواب نباشد مگر انگشت گزیده ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده ای کاش که داستان همینجا به پایان می رسید و ای کاش سوز دل پسرک بیشتر از این نمی شد نوشته

Date: March 27, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *