المیرا 6 و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل داستان مربوط به مردی سی وچند ساله بنام اشکان است که در یک مهمانی دوستانه عشق قدیمی خود المیرا را میبیند و آتش این عشق دوباره شعله میگیرد با حضور در خانه المیرا و آشنایی با همخانه او که سابرینا نام دارد و پس از اطلاع از وضع نامساعد جسمی المیرا اشکان درگیر احساسات و واقعیت های زندگی خود میشود و حالا ادامه داستان بخاطر سابرینا سریع یه دوش گرفتم و در عین ناباوری دیدم سابرینا لباس پوشیده و با آرایش کامل زیباتر از همیشه روبروم ایستاده همینطور متعجب نگاهش کردم و با حوله موهام رو خشک کردم خندید و گفت چته چرا مبهوتی گفتم من ده دقیقه کلا تو حموم بودم چجوری آماده شدی ضمنا این تاپی که پوشیدی سینه هات رو بدجوری نشون میده آدم هوسی میشه با مشت کوچیکش ضربه ای به بازوم زد و گفت گمشو همین لباسم خوبه بذار دنیا هوسی بشه تو هستی مشکلی نیس درضمن من هستم با تمسخر گفتم جااااان اونوقت قهرمان کدوم داستانی خانم سرعتی دیدم زیرچشمی نگاهم کرد و جواب داد شاید داستان زندگی تو متوجه منظورش نشدم خوب بنظرم کمی به محبت نیاز داشت و حرفهاش از روی نیازش به توجه و عشق بود لباس پوشیدیمو چند دقیقه بعد تو گرمای ظهر دبی جلوی دبی مال ایستادیم گفتم آخه کدوم کسخلی این وقت روز میاد خرید خندید و گفت خوب من و تو جوابش دندون شکن بود برای همین راه افتادم تا از شر آفتاب تند و تیز به پاساژهای خنک دبی مال فرار کنم دنبالم دوید و گفت اشکان یواش برو همینجوری که تو پاساژها چرخ میخوردیم بهم تکیه داده بود و دستش توی دستم گره خورده بود عطر موهاش و لذت نرمی بدنش دیوونه ام میکرد از صبح فکرمو مشغول خودش کرده بود شدیدا به تنهایی و تفکر احتیاج داشتم چشمم به دفتر هواپیمایی امارات فلای افتاد و راهم رو به سمت اونجا کج کردم گفت چیکار داری گفتم میخوام برگردم اندوهی تو نگاهش نشست اما هیچی نگفت بلیط رو برای شب به مقصد تهران گرفتم با خودم گفتم بهتره تو تهران یه سری هم به دفتر فروشم بزنم تا هم از این شرایط خارج بشم و هم کمی منطقی فکر کنم نزدیکای غروب المیرا کنار رودخونه مصنوعی مدینه الجمیرا بیرون بار بلژیکیها با سه تا آب جوی بلژیکی منتظرمون بود وای که چقدر این زن هنوز هم برای من ابهت داشت نگاهش تا عمق وجودم نفوذ میکرد و پیچ و تاب موهاش منو پرت میکرد به عمق دره عاشقی با خوشحالی و عشق بغلش کردم و عطرش رو نفس کشیدم انگار بچه گم شده ای بودم که به آغوش مادرش برگشته اونم منو بوسید سابرینا با بغض بچه گونه ای گفت این اشکان نامرد میخواد امشب برگرده المیرا با تعجب نگاهم کردو گفت چرا اشکان نگاهش کردم و گفتم من برای موضوعی همراهت اومدم که الان دیگه منتفی شده بهتره برگردم میدونم تو هم اینجا زیاد کار داری اما خواهش میکنم هروقت بهم نیاز داشتی منو خبرم کن لبخند قشنگی روی لبهای المیرا پدیدار شد و گفت منم یه خواهش دارم اونم اینه که وقتی سابرینا تنها شد همینجوری که دوست داری هوای منو داشته باشی هوای اونم داشته باش بغضم گرفته بود دستای لطیف المیرا رو گرفتم و بوسیدم تصور نبودش تو زندگیم خیلی سخت شده بود شام رو خورده بودیم و من داشتم آروم وسایلم رو مرتب میکردم المیرا کنارم ایستاده بود و از یتیم خونه اش میگفت گفت که قراره همه کارهاش رو به سابرینا بسپاره و تمام سرمایه و خونه رو هم به نام اون زده و آخر حرفش با لبخندی که غمبار بود گفت اشکان دوستت دارم حتی وقتی نباشم سه ماه بعد موبایلم زنگ خورد صدای لرزون سابرینا از اتفاق تلخ رفتن المیرا خبر داد و من بقیه حرفهاش رو نفهمیدم اولین بلیط رو گرفتم و خودمو رسوندم اما دیگه نشد ببینمش عشقی که سالها زیر خاکستر بود و گر گرفت و برای همیشه خاموش شد یک ماه دبی موندم چند بار شیخ عبدالکریم و پسرش رو ملاقات کردم خیالم از بابت همه کارها که راحت شد به عنوان وکیل سابرینا کار یتیم خونه رو هم تموم کردم یک هفته بعد توی هواپیما با سابرینا به مقصد پاریس میرفتیم قرار بود تو یه جشن کوچیک سابرینا جای مهسا و المیرا رو برام پر بکنه با اینکه هنوز به زندگی و جریانهای تلخش مشکوک بودم ولی وقتی از پنجره هتل به ایفل نگاه میکردم و سابرینا با ریتمی هماهنگ با من خودش رو روی کیرم پیچ و تاب میداد و ناله میکرد و سینهای سربالاش با ضربه های من بالا و پایین میشدن حس میکردم اتفاقای خوب تو راهه پایان نوشته

Date: November 8, 2024

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *