الناز دختری ازجنس بلور قسمت پایانی

0 views
0%

قسمت قبل صدای الناز مانند نواری بود که تو گوشم دائم پخش میشد تا به خودم اومدم دیدم از الناز خبری نیست حال خوبی نداشتم فکرم کار نمیکرد مثه آدم فلجی شده بودم که هیچ حرکتی نمیتونست انجام بده سوالات زیادی تو سرم دنبال جواب بود اینکه چطور اگه مادرش بدکاره یا جنده ست چطور دخترش وارد این منجلاب نشده یا اینکه اصن مادرش جنده ست چه ربطی به الناز داره چرا الناز به خاطر شرایط مادرش داره جواب رد بهم میده یا اینکه نکنه این حرف بهانه ی هست تا من بکشم کنار یا نکنه پای کسه دیگه ی وسط هست ومن خبر ندارم با یه عالم سوال بی جواب حرکت کردم به سمت خونه نمیدونستم کی رسیدم خونه وقتی وارد خونه شدم مادرم از حالم فهمید نباید کاری بهم داشته باشه رفتم داخل اتاقم و در و پشت سرم بستم رو تختم دراز کشیدم و خودم وغرق سوالات بی جواب کردم که نمیدونم کی خوابم برد رضا رضا رضا با جیغی از خواب پریدم و خواهرم و کنار تختم دیدم تمام تنم عرق کرده بود گفتم چی شده گفت تو خواب جیغ میکشیدی چی شده هیچی نگفتم بلند شدم یه دوش گرفتم و از خونه زدم بیرون دنبال راه حلی بودم تا سر در بیارم مشکل چیه تازه یادم اومد که ادرسی از الناز ندارم وقتی هم که از ماشین پیاده شد اونقد ذهنم درگیر شده بود که یادم رفت آدرس خونشون و بگیرم یا حداقل تعقیبش میکردم ولی خوب دیگه فایده نداشت باید دنبال پیدا کردن خونشون میرفتم روز بعد رفتم نزدیک محله خونه ندا دوست صمیمی الناز نمیدونم چقدر گذشت که از خونشون زد بیرون وقتی یخورده از محلشون دور شد رفتم کنارش و صداش زدم وقتی منو دید مثل همیشه سری تکون داد و رفت دوباره رفتم کنارش میدونست راهی نداره با اخم سوار ماشین شد و گفت چی شده باز رضا گفتم ببین ندا میدونم الناز گفته ادرس خونشون و بهم ندی ولی من دیروز با الناز بودم تعجب کرده بود گفت کجا گفتم در مغازه دوستم بودم که دیدمش و سوار شد یه حرفایی زد که با عقل من جور در نمیاد گفت مثلا چی گفتم شرایطی که از مادرش گفت واسه من قابل هضم نیست نمیتونم به خودم بقبولونم که مادرش بدکارس گفت الناز راست گفته رضا گفتم من تا خودم نبینم باورم نمیشه گفت یعنی چی گفتم از کجا معلوم راست باشه از حرفام کلافه شده بود گفت خوب من الان چکار باید بکنم گفتم میخوام الناز وببینم گفت باهاش صحبت میکنم خبرشو میدم گفتم خوب پس الان برو خونشون و باهاش صحبت کن یا بیا با هم بریم گفت نه خودم میرم عصر خبرشو میدم وقتی رفت مونده بودم تا عصر چجوری صبر کنم رفتم محل کارم وخودم مشغول کردم واسه نهار رفتم خونه حوصله سوالات بچه ها رو نداشتم وقتی رسیدم خونه بزور خودم و خندون نشون دادم چون مادرم و شرایط روحیم خیلی اذیتش میکرد نهار وخوردم وزدم بیرون رفتم باز محله ندا یک ساعت گذشت و خبری نشد خواستم به خونشون زنگ بزنم ولی بیخیال شدم چون شاید اصن خونه نبود هوا داشت رو به تاریکی میرفت دیگه مجبور شدم و زنگ زدم خونشون از شانسم خودش جواب داد گفت صبر کن تا نیم ساعت دیگه میام بیرون در ماشین باز شد و ندا نشست تو ماشین وگفت زود باش حرکت کن ماشین و روشن کردمو راه افتادم گفتم خوب چی شد گفت الناز گفته نه دیگه نمیخوام رضا رو ببینم گفتم یعنی چی گفت نمیدونم گفتم ندا تو رو خدا یکاری بکن بخدا شب و روز ندارم اونقد حرف زدم که قول داد یه قرار اتفاقی ردیف کنه گفت پس فردا نوبت دکتر داره گفتم خوب یه آدرس داد و گفت میریم مطب این دکتر ساعت 11 نوبت الناز هست تو همون اطراف باش وقتی مارو دیدی بیا جلو و جوری نشون بده انگار اتفاقی مارو دیدی خوشحالی تمام وجودمو گرفته بود ولی باز اعصابم خورد بود که دوباره باید انتظار بکشم وای که چقدر از این انتظار کشیدن متنفر شده بودم ندا رو رسوندم خونشون و ازش تشکر کردم و راه افتادم به سمت خونه وسط راه از محل کارم زنگ زدن که نفر شبکار نیومده میتونی بیای با خودم گفتم اونجا سرمو گرم میکنم زمان زودتر میگذره زنگ زدم خونه و راه افتادم به سمت محل کارم وقتی رسیدم خودمو مشغول کار کردم تا ساعت 9 صبح بدون وقفه پشت دستگاه بودم وقتی نفر روزکار اومد راه افتادم به سمت خونه شب سرکار نخوابیدم تا وقتی میرم خونه بتونم تا شب بخوابم رسیدم خونه و به مادرم گفتم خسته ام بیدارم نکنین رفتم تو اتاقم ونمیدونم کی خوابم برد صدای ابجیم بود که داشت صدام میزد رضا پاشو دیگه چقدر میخوای بخوابی پاشو ساعت 10 شده دیگه پاشو میخوایم شام بخوریم چشامو باز کردم وگفتم ساعت چنده گفت 10 گفتم بابا من ساعت 8 خوابیدم بزار بخوابم گفت دیونه ساعت 10 شبه ها چشامو باز کردم گفتم جدی میگی گفت اره خوشحال بودم لحظه دیدار داشت نزدیکتر میشد پاشدم یه دوش گرفتم و رفتم تو پذیرایی و سلام کردم پدرم برگشت وگفت ماشالله چه خبره پسر جان چقد میخوابی مادرم در جواب پدرم گفت دیشب تا صبح بیدار بوده چکارش داری رفتم کنار پدرم نشستم پرسید چه خبرا گفتم خبره سلامتی گفت همین گفتم اگه خبره دیگه هست من درجریان نیستم خندید خیلی وقت بود خنده پدرمو ندیده بودم که مسبب اصلیش خودم بودم مادر چای رو آورد و وقتی چهره خندون منو دید خوشحال شد چای وشامو خوردیم و رفتیم که بخوابیم ولی مگه خوابم میبرد از یه طرف استرس فردا از یه طرف سیر خواب بودم هر کار کردم خوابم نبرد ماشین وسوار شدم واز خونه زدم بیرون بعد 5 دقیقه مادرم زنگ زد که کجا گفتم خوابم نمیبرد زدم بیرون شما راحت باشین اولین سوپر مارکتی که به چشمم خورد نگه داشتم وپیاده شدم وچند نخ سیگار گرفتم و مجدد راه افتادم و تو خیابونا میگشتم نمیدونم چه ساعتی بود ولی نزدیک صبح شده بود و که رفتم سمت خونه وقتی وارد خونه شدم مادرم داشت نماز میخوند سریع رفتم داخل اتاقم ورفتم زیر پتو نمیخواستم متوجه بوی سیگار بشه خوابیدم وقتی چشامو باز کردم وساعت ونگاه کردم وای ساعت شده بود کلی میخواستم به سرووضعم برسم ولی زمان داشت میگذشت یه آبی به صورتم زدم و از خونه خارج شدم حتی جواب مادرم ونتونستم بدم ماشین و استارت زدم و سریع راه افتادم زمان داشت میگذشت ترافیک سنگینی بود با این اوضاع به موقع نمیرسیدم ماشین وکنار خیابون پارک کردم و دنبال یه موتوری بودم که منو برسونه جلو یه موتور و گرفتم وگفتم خیابان گفت داداش مسیر نمیخوره گفتم داداش 5 تومن میدم توروخدا عجله دارم طرف یه نگاهی کرد وگفت بشین سوار شدم و گفتم داداش فقط تند برو عجله دارم 10 دقیقه بعد به مطب دکتر رسیدم پیاده شدم چند لحظه صبر کردم ساعت از 11 گذشته بود نکنه رفتن داخل مطب نکنه دیر رسیدم رفتم داخل مطب وقتی وارد مطب شدم دیدم از الناز خبری نیست خیالم تقریبا راحت شد یه آن دیدم چند نفر از خانمایی که داخل مطب هستن دارن بهم میخندن بهشون توجه نکردم واز مطب زدم بیرون قبل اینکه خارج بشم دیدم یه اینه به دیوار هست خودمو نگاه کردم چشام چهار تا شد وای این چه وضعشه موهام هر کدوم به یه سمت رفته خودمو خوب وارسی کردم به به دکمه های لباسم جابه جا زیپ شلوارم باز هم خندم گرفته بود هم خجالت سریع یه خورده اوضام ومرتب کردم ولی موهام داغون بود رفتم روبروی مطب نشستم ساعت شده بود کلافه بودم که چرا نیومدن تو حال خودم بودم که از دور یکی مثه النازدیدم داره نزدیک میشه کنارشم ندا بود سریع پاشدم و سرمو انداختم پایین وبه سمتشون حرکت کردم تا نزدیکشون شدم سرمو بالا کردم الناز متوجه ام شد و یکه خورده بود از اینکه منو میدید جلوش وایستادم و سلام کردم گفت رضا تو اینجا چکار میکنی گفتم مجنون شدم زدم به کوچه وخیابون ندا که پشت سر الناز بود یه خنده ریز کرد الناز گفت این چه وضعشه آخه یه نگاه به سر وضعت کردی گفتم چه کنیم گفت باید برم گفتم الناز من حرف دارم باهات گفت رضا شروع نکن ما حرفامون رو زدیم گفتم تو حرف زدی من هنوز حرف دارم میدونست راهی نداره گفت بریم من نوبت دکترم وکنسل کنم بعد میریم با هم وارد مطب شدیم دوباره همون خانمای قبلی تا منو دیدن شروع کردن به ریز خندیدن اعصابم خورد شده بود بلند گفتم زهر مار کسافت ببند نیشتو الناز برگشت وگفت چته از کجا میدونی برا تو میخندن وقتی اومدیم بیرون گفت چی شده بود بهش گفتم چه دسته گلی به اب دادم یه خنده از ته دل کرد ذوق کرده بودم حتی خندش واسم خوشحال کننده بود یه دربست گرفتیم به جایی که ماشین وپارک کرده بودم وقتی رسیدیم گفت چرا ماشین اینجاست موندم چی بگم گفتم دیروز خراب شده بود یکی از بچه ها اومده بود درستش کرده بود دیشبم اومد دنبالم که بیایم دنبال ماشین حالشو نداشتم سوار شدیم ندا گفت رضا منو برسون خیابان بعد شماها برین گفتم چشم ندا رو رسوندیم و راه افتادیم جفتمون سکوت کرده بودیم نمیدونم چقدر گذشت که الناز سکوت وشکست وگفت خوب بگو میشنوم گفتم چی گفت تو میخواستی منو ببینی گفتم آره گفت خوب گفتم الناز من تو رو با همون شرایط میخوام این حرف وزدم تا عکس العملشو ببینم چون هنوز باور نداشتم مادرش بدکاره باشه گفت کله ت داغه رضا دو روز دیگه بگذره همین میشه بهانه ی واسه تحقیر کردن من گفتم چه ربطی داره گفت دو روز بگذره اقوامت میگن مادر زن رضا جندست خانوادت همینطور از کجا معلوم خودت نگی گفتم این چه حرفیه گفت راست میگم رضا جان گفتم اصلا از کجا معلوم راست بگی گفت چی رو گفتم همین حرفی که درباره مادرت میزنی گفت چرا دروغ بگم گفتم نمیدونم شاید به این بهانه میخوای راهمو بکشم وبرم شایدم گفت شایدم چی گفتم هیچی گفت رضا درست حرفتو بزن گفتم هیچی پشیمون شدم گفت یا حرفتو بزن یا پیاده میشدم مونده بودم چون حرفی که میخواستم بزنم خودمم قبول نداشتم ولی نمیدونم چرا به زبون آوردم گفت رضا بگو میخواستم یه دروغی بگم بیخیال بشه که قبلش گفت رضا دروغ نگی که متوجه میشم منم گفتم از کجا معلوم پای کسه دیگه وسط نباشه نخواستم بهش نگاه کنم چون سنگینی نگاهشو متوجه شده بودم گفت رضا منو نگاه کن گفتم میدونم زر الکی زدم گفت منو نگاه کن تا صورتمو به طرفش کردم دستشو بلند کرد ومحکم خوابوند تو صورتم و گفت خیلی بیشعوری رضا میخواست از ماشین پیاده بشه دستشو گرفتم و گفتم گوه خوردم الناز میدونم زر زدم برگشت نگام کرد چشاش پر اشک شده بود از خودم بدم اومد که چرا باعث رنجشش شدم گفت رضا بخدا نمیتونی تو با این شرایط کنار بیای الان یه چیزی میگی میخواستم این بحث و تموم کنم گفتم بیخیال اصن ول کن آینده رو تو به من اوکی بده باقیش با من گفت یعنی چی گفتم کنارم بمون الناز ترکم نکن تا یه فکری به حال این قضیه بکنیم گفت مثلا چکار میخوای بکنی رضا گفتم نمیدونم اصن چرا مادرت اینکار و میکنه گفت از وقتی بابام رفت زندان پدر الناز چند سال پیش مغازه دار بوده شرایط بازار جوری پیش میره که مجبور میشه کلی چک بشه و متاسفانه نتونسته جای چک ها رو پر کنه و متاسفانه میفته زندان فامیل هم کمکی نمیکنن چون رقم میلیاردی بوده مادرم هرکار کرد نتونست یه کاره خوب واسه خودش جور کنه تا یکی از دوستاش این پیشنهاد و میده مادرم اول زیر بار نمیرفت ولی نمیدونم بعد چند وقت که رفت و آمداش مشکوک شد بهش پیله کردم چیکار میکنی گفت تو یه شرکت خصوصی کار میکنم نتونستم باور کنم یه روز که میودم خونه وقتی نزدیک خونه شدم دیدم مادرم از یه ماشین شاسی بلند پیاده شد اصن فکرشم نمیکردم که مادرم به اون راه کشیده شده وقتی رسیدم خونه گفتم مامان ماشینی کی بود جا خورد گفت کدوم گفتم همون که پیاده شدی اول انکار کرد ولی وقتی سماجت منو دید ومتوجه شد دارم لباسام و جمع میکنم اومد تو اتاقم و نشست به صحبت کردن وقتی حرفاش تموم شد تمام بدنم یخ کرده بود و کلا از اون شب رابطه من ومادرم روز به روز سردتر وسردتر شد والان جوری شده که از این کارش راضی هست چون درامدش خوبه البته ناگفته نمونه مادر الناز واقعا یه زن زیبا و فوق العاده خوش اندام هست راه افتادم به سمت خونه یکی از دوستام بهش تو مسیر زنگ زدم گفتم با الی هستم میخوایم بیام خونت اونم مخالفتی نکرد وقتی رسیدیم لباساش و پوشیده و منتظر ما بود وقتی رسیدیم یه سلامی با الی کرد و بعدم از خونه خارج شد دیگه نتوستم جلوی خودمو بگیرم الناز و بغلم کردم و لبامو گذاشتم رو لباش اونقد این چند مدت واسم سخت گذشته بود که تمام وجودم الناز و میخواست الناز هم همراهیم کرد در حین لب گرفتن اشک چشای جفتمون رو خیس کرده بود هر چقدر محکمتر تو خودم فشارش میدادم بیشتر دلتنگ میشدم بغلش کردم و رفتیم داخل اتاق خواب پرتش کردم رو تخت خواب خودم و انداختم روی الناز ودوباره شروع کردم به خوردن لباش دستم و بردم روی دکمه های مانتوش مخالفتی نکرد دکمه هاشو باز کردم هر لحظه منتظر مخالفت الناز بودم ولی هیچ حرفی نزد و دستم واز زیر سوتینش انداختم رو سینه های نازش و فشارشون میدادم از خوردن لباش خسته نمیشدم بعد چند دقیقه بلندش کردم و مانتو و تاپش و از تنش در آوردم و از روی سوتینش افتادم به جون سینه های نازش خودش سوتینش و باز کرد و سینه های خوش فرم و قشنگش افتاد بیرون و شروع کردم به خوردنشون نمیدونم چقدر سینه هاش و داشتم میخوردم که صدای الناز در اومد شهوت تمام وجود جفتمون رو گرفته بود دوباره رفتم سمت لباش محکم لبام و میک میزد میدونست دوس دارم در همون حین دستش و گذاشت روی کیرم که داشت شلوارم و منفجر میکرد خودش شلوار و شرتمو در آورد وشروع کرد به مالیدن کیرم زبونم و از روی لباش برداشتم و شروع کردم به خوردن لاله گوشش و گردنش ناله های الناز تبدیل به التماس شده بود اومدم دوباره شروع کردم به خوردن سینه هاش اونقد خوشمزه بود که از خوردنشون سیر نمیشدم زبونم و روی بدنش میکشیدم رفتم پایین تا به کوس ناز وغنچه ش رسیدم صاف و تمیز وبراق افتادم به جوون کوسش چوچولشو میک میزدم با دستشم کوسشو میمالیدم الناز داد میزد و میگفت بخورش رضاااااااااااا همش مال خودت لامصب زبونم و انداختم روی شیار کوسش و زبونم داخل کوسش میکردم دستامو انداختم روی سینه هاش و با نوکشون بازی میکردم تمام کوسش و داخل دهانم کردم ومحکم کوسش و میخوردم تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن با دستاش سرمو فشار داد به کوسش یه آه محکم کشید و از حرکت ایستاد تمام بدنش به لرزه افتاده بود با همون صدای لرزونش گفت رضا یه چی بنداز روم پتو رو انداختم روش و خودمم کنارش دراز کشیدم ومحو دیدنش شدم تا چند روز پیش فکرشو نمیکردم بتونم ببینمش حالا تو بغلم لخت لخت دراز کشیده بود بعد چند دقیقه که حالش جا اومد گفت رضا جونم تشنه ام بلند شدم واز داخل یخچال بستنی آوردم جفتمون شروع کردیم به خوردن الناز خودشو فشار میداد تو بغلم گفت رضا نمیدونی این چندمدت چقدر بهم سخت گذشته دستامو دورش حلقه کردم و فشارش دادم به خودم وقتی تموم شد یه نگاهی به من انداخت گفت تو چی عزیز گفتم مهم نیست گفت نه اینجوری که نمیشه میخوای واست بمالم گفت اونم خوبه ولی خوبتر اینه بزارم لای پات به همونم راضیم گفت باشه دوباره لبام وبردم تو لباش و شروع کردم به خوردن لباش دیری نگذشت که کیرم دوباره بلند شد به پشت دراز کشید پاشو یه خورده باز کرد کیرم و خودش گذاشت لای پاش منم شروع کردم عقب جلو کردن نگین بابا عجب گاگولی هستی میزاشتی تو کونش خوب لامصب درد داره بخدا درد داره تو انگشتتو بکن تو کونت ببین درد داره یا نه شما میگی چند لحظه اول درد داره من میگم همون واسه یه زن کافیه حالا شما تو دفعه اول طرفو از کون میکنی داداش خیلی کارت درسته شما بزار به پای بی عرضه گیم صدای خوردن بدنم به بدنش کل اتاق و برداشته بود کون خوشگل وخوش فرمی داشت منم چندبار میخواستم بزارم تو کونش ولی میدونستم درد زیادش سکس و واسش زجراور میکنه پس بیخیال شدم در همون حین که کیرم لای پاهای قشنگش عقب جلو میشد دستمو انداختم وسینه های قشنگشو تو دستام گرفتم وباهاشون بازی میکردم حرکت کونش ریتم قشنگی داشت و واقعا داشت دیونم میکرد ارضا شدنم نزدیک بود خمش کردم به سمت جلو و کونشو بیشتر دادم عقب وضربه هامو محکم تر کردم و بعد چند بار ضربه زدن آبم داشت میومد سریع از لای پاش در اوردم و تمام آبم وداخل دستمالی که از قبل آماده کرده بودم ریختم بیحال کنارش افتادم بعد آخرین بارکه با الناز یه سکس نیمه داشتم دیگه ارضا نشده بودم یعنی کلا اونقد مشکل اومده بود سراغم که یادش نمیکردم الناز وتو بغلم کشیذم و فشارش دادم و جفتمون خوابمون برد با صدای الناز بیدار شدم که گفت رضا پاشو دیرم شده ها گفتم ساعت چنده مگه گفت5 سریع پاشدم ولباسامون رو پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون آدرس خونشون و پرسیدم و راه افتادیم تو مسیر کلی گفتیم وخندیدیم قول داد دیگه فکر جدایی رو نکنه تا من یه راهی پیدا کنم وقتی داشت پیاده میشد دیگه اون استرس قبل و نداشتم چون خیالم راحت بود که دیگه تنهام نمیزاره تو مسیر خونه هرفکری کردم به بن بست میخوردم نمیدونستم باید چکار کنم تو مسیر خونه یه جعبه شیرینی هم گرفتم مناسبتی نداشت دوس داشتم گرفتم وقتی رسیدم خونه وآواز خون رفتم داخل کل خانواده تعجب کرده بودن شیرینی رو که آبجیم ازم گرفت گفت مناسبتش چیه یه چشمک زدم خودش فهمید الناز ودیدم رفتم کنار پدرمو بوسیدمش جای تعجب داشت خوب واسشون چند وقت بود رضا شده بود یه مرده متحرک اونشب همه خوشحال بودیم آخرای شب نمیدونم چرا خواستم مشکل و با پدرم در میون بزارم رفتم سمت اتاقش وقتی در زدم و وارد اتاقش شدم دیدم پشت میز نشسته و داره کتاب میخونه دعوتم کرد بشینم وقتی نشستم گفت چه خبرا گفتم فراوان گفت خوب تعریف کن نمیدونم چرا به من و من افتاده بودم دلمو زدم به دریا و کل ماجرا و واسش گفتم و پدرم فقط گوش میکرد وقتی حرفام تموم شد گفتم حالا من از شما راه حل میخوام گفت حرف دلمو بزنم گفت راحت باشین بابا گفت راستش من الناز واندازه تو نمیشناسم در همون حدی که آبجیت گفته میشناسم و واسه من مورده تاییده ولی مادرش شرایط و سخت کرده و اگه به من باشه من مخالفم انگار آب سردی ریخته باشن روم گفت اما میدونم الناز واقعا دوسش داری ولی خوب فک کن تو بخوای من مشکلی ندارم ولی برو خوب فکراتو بکن گفتم چرا گفت طایفه مون از یه طرف مردم از یه طرف همه پشت سرت میگن مادر زن رضا بدکارست از کجا معلوم دیگه ادامه نداد گفتم بابا من چکار به حرف مردم دارم گفت درسته ولی اینو بدون ما با مردم داریم زندگی میکنیم پس نمیتونیم نادیده بگیریمشون بعدم تو باید عواقب کارتو بدونی دو روز دیگه حرفای مردم نیش خندای مردم همه بخوای نخوای روت تاثیر میزاره اونجاست که شاید به زنت بدبین بشی حتی که پاکدامن ترین زن روی زمین باشه بابام تمام حرفای الناز ومیزد مادرمم وارد اتاق شد فهمید قضیه چیه و فقط گفت زندگیه خودت میدونم الناز ودوس داری ولی برگشتم گفتم بابا من ازتون راه حل میخوام بابام گفت تو برو اول ببین میتونی با حرف مردم کنار بیای هیچی نگفتم بلند شدم شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم خیلی فک کردم تا نزدیک صبح بیدار بودم تصمیم خودمو گرفتم الناز ومیخواستم گذشتن ازش واسم سخت بود از اتاقم زدم بیرون دیدم پدرم در حال نماز خوندنه رفتم کنارش نشستم تا نمازش تموم بشه وقتی نمازش تموم شد گفت قبل اینکه حرف بزنی اول پاشو نمازتو بخون کلا آدم معتقدی نبودم ونیستم حالا هر چی پدرومادرم تو گوششم میخوندن انگار یاسین به گوش خر میخونی مجبور شدم پاشدم یه وضو یه نماز دوباره رفتم کنار پدرم گفت خب گفتم بابا من بدون الناز نمیتونم پای همه چیزشم هستم مادرم در همون حین وارد شد میدونست قضیه چیه اومد نشست پدرم گفت رضا بحث یه عمر زندگیه شاید تا موقع مردنت این حرفا باشه گفتم مشکلی ندارم مهم النازه که پاکه پدرم گفت باشه با الناز صحبت کن امشب میریم خونشون چشام چهارتا شد گفتم جان گفت مگه نمیخوای گفتم چرا گفت خب بهش خبر بده مادرم گفت حسین پدرم گفت خانم من فکر همه جاشو کردم میدونستم رضا نه نمیگه یه فکرایی دارم گفتم چی بابا گفت شب بغلش کردم باورم نمیشد یعنی همه چی داشت به خوبی تموم میشد خوشحال بودم نزدیک ظهر رفتم سمت خونه الناز چون واسه ساعت11 قرار داشتیم وقتی اومد اونقد خوشحال بودم که تعجب کرد رفتیم تو خیابونا دور زدن ولی بهش نگفتم قضیه چیه وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه موقعی که خواست پیاده بشه بهش گفتم راستی مهمون نمیخواین گفت کی گفتم مثلا خانوادم دوباره نشست تو ماشین گفت چی میگی گفتم امشب میایم خواستگاری گفت خانوادت چی گفتم با خانواده میام تعجب وشکش چندبرابر شد گفتم پدرم گفته هر چی تو بگی و نمیدونم یه فکرایی داره ولی گفت شب میگم الناز تو یه حالت مثه شک وتردید بود بهش گفتم تو به من سپردی دیگه منم ردیف کردم گفت رضا خیلی زوده گفتم هنو دیرم شده گفتم میخوام برم لباس واسه شب بخرم میای هنوزم تو شوک بود ولی گفت بریم رفتیم بازار یه دست لباس واسه خودم خریدم یه دست لباس شیک هم واسه الناز وقتی رسوندمش خونه تو مسیر میوه و شیرینی هم گرفتم که مجبور نباشن بیان بیرون و گفتم به مادرت هم بگو شب قبل اینکه از خونه بزنیم بیرون رفتم پیش آبجی و گفتم به من زشت برس یکم خوشگل بشم گفت پاشو دیوونه گفتم جدی یکم پنکک بزن بابا میخوام خوشگل بریم خواستگاری ساعت هشت از خونه زدیم بیرون تو مسیر گل وشیرینی گرفتیم رسیدیم خونشون زنگ و زدم صدای مادر الناز بود که از پشت آیفون گفت بفرمایین داخل و درب وزد وارد شدیم مادر الناز وآبجی الناز و خود الناز اومدن پیشواز بعد سلام واحوال پرسی وارد خونه شدیم نشستیم و بعد تعارفات اولیه پدرم شروع کرد به صحبت و همون اول گفت من رک و راست حرف میزنم چون میخوام امشب تکلیف روشن بشه اگه میخواین از بزرگان فامیل کسی رو بگین ما منتظر میمونیم مادر الناز که اونشب فوق العاده زیبا شده بود گفت نه نیاز به هیچکس نداریم پدرم گفت پس عروس خانم وصدا کنین تا ایشون هم بشنون الناز وصدا کردن رفت کنار آبجیم وای که با لباسی که امروز واسش خریده بودم چقد ماه شده بود پدرم شروع کرد دوساعت یه ریز حرف زد و ختم کلا م گفت من نتونستم رضا رو منصرف کنم الناز هم نتونست یعنی هیچکس نمیتونه مادر الناز معلوم بود هم از حرفای پدرم ناراحت شده هم شرمگین گفت شما بگین چکار کنیم پدرم گفت اگه واقعا میخواین این شرایطتتون تموم بشه من میتونم یه کارایی بکنم مادر الناز هم گفت منم از این شرایط راضی نیستم پدرم گفت من با یکی از دوستام صحبت کردم اول واسه مشکل شوهرتون قرار شده چندتا خیر ببینیم تا مشکل ایشون برطرف بشه تا اون موقع شما میتونین برین شرکت دوستم کار کنین خانواده الناز خوشحال شده بودن و تشکر کردن از پدرم منم که چرا افتخار نکنم به وجود همچین پدری صحبتا تموم شد وموقع خداحافظی قرارشد هفته دیگه مراسم بگیریم تا اون موقع هم پدرم دنبال کارای پدر الناز بود یک هفته مثه برق وباد گذشت قرار گذاشته بودیم مراسم عقد وعروسی یکی باشه خانواده الناز مشکل داشتن اونم بخاطر جهیزیه که پدرم با یکی از دوستاش صحبت کرد تا هر چی میخوان و ردیف کنه و پولشو اقساطی بدن شب عروسی شد خوشحالتر از همیشه وقتی رفتم دنبال الناز که از ارایشگاه بیارمش وقتی دیدمش داشتم ذوق مرگ میشدم از بس خوشگل شده بود سوار ماشین شدیم و رفتیم تالار بزن وبرقص اونقد خوشحال بودم که همش خودم وسط داشتم میرقصیدم هر چی هم میگفتن بده گوشم بدهکار نبود شب تموم شد ورفتیم آپارتمانی که اجاره کرده بودم جفتمون خسته بودیم ولی الناز اونقد خوشگل شده بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرمو چسبیدم بهش گفت رضا ول کن دیوونه دارم لباسامو در میارم کمکش کردم لخت جلوم وایستاده بود نذاشتم لباس تنش کنه از خجالت سرخ شده بود گفتم من امشب میخوام گفت نه رضا تو رو خدا امشب خسته ام گفتم یه دوش بگیر دیگه تحمل ندارم الناز مخالفتی نکرد رفت دوش گرفت واومد بیرون سریع رفتیم تو تخت نیم ساعت فقط حرف میزدیم لبام وگذاشتم رو لباش و شروع کردم به خوردنشون دستمو بردم روسینه های نازش و با نوکشون بازی میکردم زبونم و کشیدم زیر گردنش و میک میزدم و واقعا دیگه طاقت نداشتم سینه هاشون که میخوردم دستمو فرستادم سمت کوس نازش و یواش یواش با کوسش بازی میکردم وانگشتمو یواش یواش میفرستادم داخل کوسش الناز تو این دنیا نبود چشاشو بسته بود و اه و ناله میکرد زبونمو کشوندم سمت کوسش داشتم کوسشو میخوردم که دستشو رسوند سمت کیرم وکشوند سمت خودش نگاش کردم گفت میخورم اگه بدم اومد نمیخورم گفتم اوکی یکم خورد ولی خوب خوشش نیومد ومنم گفتم بیخیال یه نیم ساعتی داشتم با کوسش بازی میکردم دوبارم ارضا شده بود ولی میخواستم خوب اماده بشه رفتم بالاکیرم و به کوسش میمالیدم الناز ترسیده بود ولی حرفی نمیزد گفتم قول میدم درد نکشی گفت باشه سر کیرمو فرستادم داخل کوسش جیغ کشید گفت رضا درد داره کیرمو تو همون حالت نگه داشتم بعد چند لحظه دوباره یه تکونی به خودم دادم ویکم بیشتر فرستادمش داخل الناز هنوز درد میکشید ودردش نسبت به اول کمتر شده بود یه خورده دیگه فرستادم داخل که الناز گفت رضا میسوزه کیرمو کشیدم بیرون و قطرات خون از کوس النازم جاری شد گفتم خوب حالا زن شدی گفت رضا میسوزه گفتم پاشو خودتو بشور بیا پاشد رفت خودشو شست و دوباره اومد ودراز کشید یخورده کرم زدم به کیرم و یواش کیرمو فرستادم داخل کوسش گفتم یخورده درد داره بعد عادت میکنی تو نیم ساعت نصف کیرم بود که رفته بود داخل کوس الناز و الناز داشت عادت میکرد ولی بیشتر از نصف و نفرستادم داخل تا اذیت نشه خودم ولو کردم روش و شروع کردم تلمبه زدن ناله های الناز اتاق وپر کرده بود میخواستم پوزیشن عوض کنم ولی ترسیدم الناز اذیت بشه چون بدنش تازه عادت کرده بود شدت تلمبه هامو بیشتر کرده بودم و الناز همش اه میکشید وپشتمو چنگ میزد جفتمون به لرزه افتادیم الناز دوباره ارضا شد منم سریع کیرمو کشیدم بیرون و همه ابم وروی شکمش خالی کردم و کنارش دراز کشیدم تا صبح نخوابیدیم وهمش حرف میزدیم نمیدونم کی خوابم برد ولی با صدای الناز از خواب بیدار شده بودم تازه از حموم اومده بود بیرون حوله حموم دورش بود پاشدم و یه بوس از لباش گرفتم و به داشتن همچین زنی افتخار میکردم روزا از پی هم میگذشت و زندگی ما روزبه روز عاشقانه تر میشد کم کم حرفای مردم شروع شد حرفایی که پدرم والناز پیش بینی کرده بودن حرفارو تحویل نمیگرفتم و بی اهمیت از کنارشون میگذشتم ولی الناز واین حرفا وپچ پچا اذیت میکرد الناز گوشه گیر شده بود و خودخوری میکرد دیدن الناز تو این شرایط عصبیم کرده بود تصمیم گرفتم از مشهد بزنم بیرون با مسئول شرکتمون صحبت کردم ازش کمک خواستم گفت شهر یکی از دوستام اونجاست میری گفتم اره به یه هفته نکشید اسباب کشی کردیم و رفتیم شهرستان روحیه الناز بهتر شده بود بعد یه هفته خانواده الناز که پدرش بعد تلاش عده ای از خیرین از زندان آزاد شده بود وخانواده خودم اومدن شهرستان روزای خوبی بود وقتی شب همه دور هم جمع بودیم الناز گفت من یه خبر هم دارم همه گفتیم چی گفت همینجوری که نمیشه زیر زبونم گیر کرده هر کسی یه چیزی بهش داد الناز م گفت خودتون اماده کنین که یه کوچولو داره به جمع ما اضافه میشه همه خوشحال بودن همه شاد بودیم من که اصلا رو زمین نبودم بعد ازدواجم این بهترین خبری بود که تا حالا شنیده بودم ماه سوم حاملگی الناز بود و چند وقت بود نرفته بودیم مشهد الناز دلتنگ بود یه روز مادرش زنگ زد که دلمون تنگ شده ها برنامه چیدم که الناز وبا ماشین بفرستم خودمم آخر هفته برم وقتی الناز و سوار ماشین کردم نمیدونم چرا دلم اشوب بود ولی دلداری میدادم بهش گفتم رسیدی خبر بده گفت باشه رفتم خونه و زنگ زدم به مادرم که الناز داره میاد برین دنبالش از وقتی که حرکت کرده بود چند ساعت میگذشت و دلشوره من بیشتر مادرم زنگ زد که چرا الناز نرسیده گفتم نمیدونم دقیقا 5 ساعت بود که راه افتاده بودن زنگ زدم پلیس راه گفتن دوتا تاکسی سمند دوساعت پیش تصادف کرده ومریضاش وبردن بیمارستان امدادی مشهد دنیا داشت رو سرم خراب میشد بلند شدم و تاکسی دربست گرفتم به سمت مشهد حال خوبی نداشتم اصلا به این فک نمیکردم که شاید الناز تو او ماشینا نبوده باشه ساعت4 صبح رسیدم مشهد تو مسیرم به پدرم خبر دادم رسیدم بیمارستان امدادی پدرم اینا دم در بودن گفتم چی شده هیچی نگفت میخواستم برم داخل که گفت صبر کن نمیتونستم با گریه وارد بیمارستان شدم به هر کی میرسیدم التماس میکردم حرف بزنه پدرم پشت سرم اومد و بغلم کرد تو همون حین یه دکتر نزدیک شد و گفتم آقای دکتر توروخدا حرف بزن امیدوارم غم آخرت باشه دیگه هیچی نفهمیدم وقتی بهشون اومدم رو تخت بیمارستان بودم و گیج هیچی یادم نمیومد پدرم وارد اتاق شد تازه یادم اومد چه بلایی سرم اومده انگار دنیا نمیخواست بزاره من خوش زندگی کنم دادمیزدم والنازمو صدا میکردم مراسم الناز تموم شد دنیا دیگه واسم پوچ بود هیچی نمیخواستم بعد یک ماه برگشتم شهرستان محل کارم وقتی وارد خونه شدم خونه بوی الناز میداد دیگه تحمل اون خونه بدون الناز سخت بود به مرز جنون رسیده بودم بعد چند وقت از کارم استعفا دادم ووسایل وجم کردم وبرگشتم مشهد شش سال از اون اتفاق میگذره و دنیای من پوچ تر از هر زمان دیگه ی نه انگیزه ی واسم مونده نه میل به زندگی دارم بازم شدم همون مرده متحرک دوستان گلم قدر لحظه های عاشقی رو بدونید پایان شرمنده که خیلی طولانی شد با اینکه خیلی جاها رو حذف کردم ولی بازم نشد که کوتاهتر بشه و نخواستم به قسمت بعدی کشیده بشه

Date: December 18, 2024

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *