سلام دوستان من مهسا هستم و اولین باره میخوام داستان بنویسم واسه همین اگه نگارشم بده منو ببخشین این یه خاطره کاملا واقعی هست که اصلا چیزی کم و زیاد ننوشتم بجز نامها که مستعارن من 29 سالمه و چهارساله ازدواج کردم یه پسر دوساله دارم که اسمش سروش هست شوهرم نیما مرد خیلی خوب و متشخصیه اون 33 سالشه و مهندس شیفت یکی از کارخونه های معروف اصفهانه اون دو روز روزکاره دو روز عصرکاره و دوروزم شبکاره و دو روزاستراحت من همیشه عاشق شوهرم بودم با عشق ازدواج کردم و بعداز ازدواجم عاشقش بودم و تو این مدت حتی یک بارم فکر خیانت بسرم نزد تا اینکه پارسال بهار از بیکاری تو خونه خسته شدم و تصمیم گرفتم برم کارت نجات غریقم رو تمدید کنم اخه قبل از ازدواج نجات غریق بودم خلاصه از طرف هلال احمر منو به یه استخر معرفی کردند و مسول استخر گفت باید مجددا به امادگی برسم واسه همین هرروز باید میرفتم تمرین مامانم قبول کرد سروشو نگه داره تا من بکارم برسم تو مسیری که هرروز بایدپیاه میرفتم استخر یه مغازه صوتی تصویری بود که هرروز برای ماشینای مدل بالاسیستم صوتی نصب میکرد یه روز که داشتممسیر هرروزو طی میکردم یه ماشین خاص اونجا پارک بود که نظرمو جلب کرد یه ماشین دودر کروکی قرمز جیغ بود که بعدا فهمیدم اروم داشتم نگاش میکردم و تو دلم ارزو میکردم کاش میشد یه بار سوارش بشم که یدفعه صدایی منو بخودم اورد خانوم افتادییییین تا سرمو برگردوندم بطرف صداهمون ان زیر پاهام خالی شد و دنیا شروع به چرخیدن کرد از بس محو تماشای ماشین شده بودم چاله مرحمتی شهرداری رو ندیدم و متل یه درخت تازه قطع شده شالاپ پخش خیابون شدم وای درد بدنم یه طرف خجالت از ابروریزی که کرده بودم یه طرف دیگه خلاصه همون موقع یه پسر خیلی خوش تیپ که بعدا فهمیدم اسمش شایانه و صاحب همون ماشینه زیر بغلمو گرفت و بلندم کرد که ایکاش هیچوقت اون اتفاق نمی افتاد که اغاز راه خیانت ناخواسته من شوربخت شد اون روز سریع ازش تشکر کزدم و اونجا رو ترک کردم اما از فرداش هرروز اونو اونجا میدیدم و تا من میرسیدم میومد جلو سلام میکردو حالمو میپرسیدو منم بناچار جوابشو میدادم همیشه اونجا منتظرم بود و از دور نگاهش به راه بود تا من برسم وجالبتر اینکه همیشه یه جوری غافلگیرم میکرد متلا یه روز اسممو میدونست یه روز میگفت شوهرتون خوبه و نقطه اوجش روز تولدم بود که از دور دیدم یه شاخه گل و یه کادو تو دستش بود وقتی اومد طرفم نزدیک بود سنکوپ کنم با لبخند گفت مهسا خانوم تولدتون مبارک وکادوش زو گرفت جلوم نمیدونستم چکار کنم فقط گفتم ببینید من نمیتونم قبول کنم گفت چرا اونجا نمیشد بحت کرد گفتم باید حرف بزنیم اما اینجا نمیشه باید یه جوری تمومش میکردم اون با شادی گکفت بببله حتما سوار شین بریم هرجا بگین کگفتم نه ساعت چهار بیاین کافی شاپ پاساز اوسان بلدین نمیخواستم سوار بشم که فکر بد بکنه گفت اره همون که تو زیرزمینه گفتم اره خدافظ اون زوز اصلا حواسم به تمرین نبود مربی چندبار شاکی شد کلی با خودم تمرین کردم که با حرفام قضیه رو تموم کنم اما ساعت چهار تو کافی شاپ بازم غافلگیر شدم کافه خالی بود تاریک فقط رو یکی از میزا دور یک کیک به شکل قلب پر ازشمع بود وارد که شدم اهنگ تولد اندی پخش میشد حیران بودم و سرگردان این پسر همیشه سورپرایزم میکرد مات بودم که از پشت بار اومد بیرون با همون لبخند مسخ کننده همیشگیش وای خدا چیکارباید بکنم نشستیم روبروم نشست گفتم ببینید اقا کوچیکتون شایان اقا شایان ببینید من نمیدونم منظورتون از این کارا چیه اما من شوهر دارم خیلیم دوسش دارم اصلا دلم نمیخواد کاری کنم که دور از چشم اون باشه مفهومه بله پس خواهش میکنم تمومش کنین اما اما نداره دیگه نمیخوام بیشتر از این توضیح بدم باشه دیگه توضیح ندین اما منم باید حرف بزنم بفرمایین ببینین مهسا خانوم من نه اصلا قصد مزاحمت دارم نه میخوام زندگیتون رو خزاب کنم فقط فقط چی نمیتونم ازتون دل بکنم دست خودمم نیست میدونم شوهر دارین بچه دارین سه سال از من بزرگترین ساعتها فکر کردم به این رابطه به اینکه سرتاپا اشتباهه اما نمیتونم فقط ازتون میخوام بهم فرصت بدین تا بتونم یه راهی پیدا کنم اما من خواهش میکنم منو اینجوری رها نکن من نابود میشم التماست میکنم من فقط به اینکه از دور ببینمت راضیم اینو از من دریغ نکن چشماش حالت عجیبی داشت نمیتونستم چیزی بگم چرا زبونم فقل شده نمیتونم مخالفت کنم اخه شوهرم شوهرت جای خودش من لطمه ای به زندگیت نمیزنم قول شرف میدم هیچی نتونستم بگم وقتی اومدم بیرون تو یه دستم کادوش بود و تو گوشم صداش که میگفت برات سکه گرفتم که نیما شک نکنه خودت با نیما برو طلا بخر ادامه دارد نوشته مهسا
0 views
Date: August 14, 2018