سلام بر دوستان سکسی اول یه پیشنهاد برای مدیر سایت دارم یه قسمتی هم درست کنید به اسم خاطرات سکسی که کسایی که داستانشون واقعی هست تو قسمت خاطرات بنویسن بقیه خیال پردازها تو قسمت داستان بگذریم من 2 سال پیش ازدواج کردم و خانومم یه عمو داره به اسم رامین که با هم چندماه اختلاف سنی داریم و همسنیم رامین هم یک سال قبل من ازداوج کرده بود به یه دختری به نام یاسمن روزی که من رفتم خواستگاری این یاسمن خانوم هم اونجا بود و با دیدنش شکه شدم و یاد یه خاطره افتادم که من یه دوست دختر داشتم به اسم عاطفه که حدود چند سالی باهم بودیم این یاسمن خانوم هم اون موقع با عاطفه هم کلاسی و دوست بود و از دوستی ما و بقیه کارامون هم خبر داشت یه روز که عاطفه خونه رو خالی کرده بود و قرار بود برم بهاش یکم سکس کنم یاسمن هم خونشون بود تا لب گرفتن ما رو دید اما بقیه کارا رو رفتیم اتاق بعد اون که ما بهم زدیم و من واسه کار رفتم یه شهر دیگه و خبر از اینا نداشتم که نگو هم عاطفه ازدواج کرده و هم یاسمن که تازه روز خواستگاری فهمیدم زن رامین شده رامین رو میشناختم چون نسبت دوری باهم داشتیم خلاصه یاسمن با دیدن من روز خواستگاری تصمیم گرفته بود که نزاره این اتفاق بیفته که خوشبختانه موفق نشد بود که بعدا فهمیدم خودش هم با داداش عاطفه رابطه داشته و فکر میکرده من میدونم به خاطر این نمیخواسته من بیام تو اون خانواده تا رازش رو برملا نکنم خلاصه گذشت و ما با این خانواده یکم مذهبی وصلت کردیم و با رامین خیلی گرم شدیم و رفت و آمد زیاد هم بهم داشتیم یاسمن هم خیالش تقریبا راحت شده بود که من تا الان حرفی نزدم دیگه چیزی نمیگم نمیدونست خبر ندارم اما من به خاطر اینکه قبلا شاهد ماجرا من و عاطفه بود بهاش راحت برخورد کردم اما هیچکدوممون به روی هم نیماوردیم که از در گذشته چی شده بود گذشت و تو این رفت و امد ها یه روز تصمیم گرفتیم بریم مسافرت شمال رفتیم رشت و یه ویلا که برای دوست پدرم بود و کلید گرفته بودیم اسکان کردیم ویلا تقریبا کوچیک بود و دوتا اتاق خواب داشت که یکش مال ما شد یکیش مال رامین و یاسمن چند روزی اونجا بودیم کم کم بیشتر رو مون بهم باز میشد شوخی کنیم البته خانومم که با عموش محرم بود و راحت من با یاسمن تو جمع راحت تر شدم تا یکنه یه روز که قرار بود بساط جوج بزنیم قرار شد رامین بره داخل شهر مرغ و وسایل بگره که خانوم من بهاش رفت تا خریدهاش رو بکنه منو یاسمن موندیم خونه تنها بهش گفتم میرم تو جنگل و اطراف چوب پیدا کنم برای اتش تو هم میای که با کمی اکراه گفت اره تنها میترسه باهم رفتیم قدم زدن که من بحث رو یواش یواش کشیدم سمت عاطفه که کجاست و با کی ازدواج کرده و بچه داره که به همه سوالات من جواب داد پرسیدم هنوزم بهاش تر ارتباطی گفت اره گفتم میشه شمارش رو بدی منم حالش رو بپرسم که گفت نه واسه چی هم اون شوهر داره هم تو زن گفتم مگه میخوام بخورمش میخوام حالش رو بپرسم با شوهرش چیکار دارم که گفت از دستت خودش و تو خیلی نااحته گفتم چرا گفت به خاطر گذشته ای که باهم داشتین خیلی پشیمانه گفتم که تقصیر من که نبوده به زور هم که من خونشون نمیومدم گفت مگه بجز اون یه بار بازم خونشون رفته بودی گفتم ازه اما اون اولین بار و آخرین بار بود که کارمون به اونجها کشید یاسمن هم میدونست منظور منو گفت در هر صورت خیلی پشیمونه که چرا بهات بوده گفتم گور پدرش انوقت که التماسم میکرد باید فکر اینجاش رو هم میکرد از خودت بگو تو چی شد با رامین ازدواج کردی جا خورد گفت خو امد خواستگاری پسر خوبی بود قبول کردم گفتم از زندگیتون راضی تو چشام با تعجب نگاه کرد و سرش رو انداخت پایین و خجالت گفت معلومه که اره گفتم خدا رو شکر یکم به خودم جرئت بیشتر دادم و بحث رو کشیدم سمت سکس که با اولین سوال من که از اون موقع ها چیزی یادت مونده برخود سختی کرد که گذشته ها گذشته اصلا نه بپرس نه دوست دارم یادم بیاد گفتم چرا عاطفه خودش رو خراب کرده تو چرا ناراحتی میشی گفت تو هم اشتباه کردی از اولشم اشتباه کردی هم از انتخاب عاطفه برای دوستی هم اون کار بهاش تو انتخاب های بهتری هم داشتی اول منظورش رو نفهمیدم بعد که انگار تازه داشت درد دلش رو باز میکرد ازش پرسدم چرا گفت به خاطر همین میگم نمیخوام یادم بیاد گفتم برای چی که با کلی اسرا انگار دلش رو زد دریا که تو به دور ورت نگاه نکردی ببینی که بیشتر دوستت داره و که مبایلم زنگ خورد رامین بود که گفت کجایین پس ما که غرق حرف بودیم تایم از دستمون رفته بود بهش گفتم همین نزدیکی رفتم چوب جمع کنم قطع کردم به یاسمن گفتم زود بریم که شک میکنن تو راه برگشت که داشتیم تند تند قدم برمداشتیم هی به حرفش کشیدم تا منظور اصلیش رو بگه هی کشش میداد و نمیگفت تا رسیدیم نزدیک و با زیاد شدن اصرار های من گفت بعدا بهت میگم گذشت و بعد شام با رامین رفتیم لب ساحل قلیان بزنیم که اس امد واسم یاسمن بود نوشته بود کجایین نوشتم لب ساحل گفت رامین که به اس ها شک نمیکنه گفتم نه بگو نوشت چب رو گفتم کم لوش شو همون که عصری نگفتی گفت به یه شرطی میگم که تو هم مثل من فراموشش کنی گفتم قبول گفت تو مشغول عشق بازی با عاطفه بود ندیدی که بیشتر دوستت داره من که دیگه تقریبا خوب منظورش رو فهمیده بودم خواستم از زبون خودش بشنوم گفتم کی بیشتر دوستم داشت گفت اون موقع که باید میفهمیدی نفهمیدی گفتم الان بگو ببینم کی گفت بدون مقدمه من گفتم واقعا گفت اره حیف که اون موقع نفهمیدی گفتم حالا که فهمیدم گفت الان دیگه فایده ای نداره گفتم چرا گفت هم تو زن داری هم من شوهر گفتم مگه تو چیز دیگه منو دوست داشتی و داری که به زن و شوهرمون ربط داشته باشه گفت نه ولی من نمیخوام رامین رو از دست بدم گفتم کی خواست ازت بگیره چرا فکر بد میکنی منم نمیخوام زنم رو از دست بدم گفت پس فراموشش کن دیگه هم اس نداد گذشت و فردا صبح تو لاوی دیدمش تنهاست بهش گفتم حرفای دیشبت راست بود گفت اره اما گفتم که فراموش کن گفتم نه دیگه الان نمیشه تا خواست چیزی بگه سری گرفتمش و لبم رو لبش گذاشتم و بخاطر اینکه نببین زود ولش کردم و قبل اینکه چیزی بگه رفتم بهم اس داد خیلی کار بدی کردی گفتم خیلی هم خوب بود تازه کجاش رو دید دیگه جواب نداد مطمئن بودم که حرفی نمیزنه تا عصری همش خودش رو ازم قایم میکرد تا در غروب باز تنها گیرش آوردم و گفتم چرا از دستم فرار میکنی گفت کار اشتباهی میکنی اون قزیه برای گذشتس من الان رامین رو دوست دارم گفتم باشه دوست داشته باش یادت باشه قبل اون منو دوست داشتی مگر اینکه الان نداشته باشی یکم من من کرد نزاشتم حرف بزنه دوباره لبم رو گذاشتم رو لبش یکم با اکراه خود و برای اینکه کسی نبینه زود از هم جدا شدیم چند روز بعد امدیم تهران و اس های ما شروع شد ادامه نوشته
0 views
Date: February 8, 2020