انتقامی که توش عشق بود نفرت بود ۱

0 views
0%

سلام از داستان گفتن متنفرم میخوام یه خاطره البته اتفاقی که افتاد و تجربه کردم رو بگم من جاوید 28 سالم هست 185 قدم اندامم رو فرمه ورزشکارم این داستان بر میگرده به 5 سال پیش تو اینترنت تو سایت کافه حالا ماباقی مهم نیست با دختری رو به رو شدم ازش خوشم اومد روز ها گذشت و من بیشتر و بیشتر باهاش آشنا میشدم نزدیک تر نگفتم من اهله فیروزکوه شهرستان استان تهرانم اون دختره اسمش کتایون بود22 سالش بود 170 قدش بود یه ازدواج ناموفقی داشت و در حال جدا شدن بود مشغول به کار بود یه روز بابت کاری رفتم از نزدیک های کارش رد میشدم که یهو یادم اومد کتایون اونجا کار میکنه سعت 12 بود گفتم تایمه ناهارشه یه زنگ بزننم زنگ زدم خوشحال ولی متعجب شد گفت یهو اومدی یهویی هم میخوای بیام ببینینم همو گفت اره ادرس داد تا برم ادرس رو پیدا کنم دیر شد شارژ گوشیمم تموم شده بود رفتم جلو در ولی نمیدونستم اونجاست کنار در محله کارش رفتم مغازه کناریش زدم شارژ زنگ زدم که گفت بهش برخورده که کاشتی منو رفتم تا هفته بعد قرار گذاشتیم 5شنبه بود 28 آبان اومد نواب دیدمش چادری خوشگل بد نبود قیافه اش مغرور بود همین که رفتیم مترو گفتیم کجا بریم نریم گفتم اگه دیرت نمیشه به خانواده ات خبر دادی تایمت رو بگو گفت تا 7 الی وقت داریم رفتیم پارک طالقانی رفتیم قدم زنان تو پارک راه میرفتیم یه جا دیدم تیکه سنگی بود خلوت گفتم بریم اونجا بشینیم حرف بزنیم رفتیم و نشسته بود کتایون داشت حرف میزد سر گذشتش رو میگفت یهو بر گشتم دیدم دو نفر زیر درخت مشغولن دارن حسابی لب میگیرن خنده ام افتاد گفت چیه حرفام خنده داره گفتم نه اون طرف رو ببین داشتیم نگاه میکردیم که مامور اومد طرفمون هر دومون جفت کردیم اومد گفت شما چه نسبتی با هم دارین کتایون هول کرد سریع دستشو آورد جلو حلقه نشون داد که آره ما نامزدم بعد مامور گفت خب اینجا چرا اومدی ما نرده گذاشتیم نیاین بعد شما اومدین اینجا بهش گفتم چرا به ما میگی همه میان گفت کو کسی نیست جز شما گفتم اونور رو نگاه دارن لب میگیرن تازه بعد ما اینجا نشستیم داری میگی بیا بریم تکلیفتون رو روشن کنم کتایون ترسید حسابی من خونسرد بهش گفتم اروم باش اون مامور رفت طرف اون دو تا ما هم فلنگ رو بستیم رفتیم رو پل طبیعت کتایون رو گفتم چرا هول کردی طرف شک کرده بود آروم باش الانم از همین الان دستت رو بده تو دستم که کسی شک نکنه فکر کنه نامزدیم ترسید و دستش رو داد بهم رفتیم کافی شاپی که اونجا بود براش بستی گرفتم و برای خودم یه چای من سردم شده بود اون بستنی میخورد بهش گفتم سنم رو باور نمیکرد زنگ زدم به دوستم گذاشتم رو بلندگو صداش رو شنید و باور کرد به داریوش گفتم با کتایون کجا هستیم داریوش سلام علیک کرد کتایون گفت چرا یهویی گفتی با منی گفت تو سایت که زیادی سلام علیک داری الان صوتی داشته باش بعد بلند شدیم رفتیم همینطور که قدم میزدیم صدای رگبار میومد اون هم داشت از گذشته اش میگفت که یهو بهش گفت کتایون من دوستت دارم وایستاد نگاه کرد فکر کرد دارم شوخی میکنم گفت داریوش زن نمیخواد زن اون بشم که اخم کرد گفتم بی خود گفتی بعد من گفتم من میخوامت برای ازدواج نه دوستی نظرت چیه فکراتو بکن یهو گفت نه من شرایطم بده منو نمیشناسی گفت میدونم گذشته ات چی اتفاقب افتاد من نمیزارم اتفاق گذشته برات تکرار بشه اشک از چشماش سرازیر شد با دستم پاکش کردم سرش رو گذاشتم رو سینم بوسش کردم باورن هم گرفته بود موبایلش هم زنگ میخورد برداشت خواهرش بود گفت دارم میام پیش مرضیه بودم الان میام خلاصه رفتیم مترو مولوی پیاده شدیم با بی ار تی تا نزدیک محلش رفتیم بارون نم نم میاومد گفتم بیام تا جلو خونت گفت نه خودم میرم گفتم باشه تا تو سوار بشی من تو ایستکاه وایمیستم یه 5دقیق شد دیدم ماشین گیرش نیومد رفتم اونر خیابون بهش گفتم اگه خونه نزدیکه پیدا با هات میام شبه خطر داره تنهات نمیزارم قوبل نکرد ولی کله شقی منو دید گفت باشه بعدش گفت میخوام بدنت رو حس کنم بدون کاپشن زیپ رو باز کردم سرشو گذاشت رو سینه ام دستشو گرفتیم و رفتیم یه کوچه بود خونه مادربزرگ پدریم اینجاست بعد جلو تر گفت اینجا هم کوچه ما وایستادم سر کوچهتا برسه دم خونه نرفتم رسید جلو در خونه دست تکون داد برام رفت تو منم رفتم برم سر چهار راه ماشین بگیرم برم مترو از اونجا برم ترمینال دستم رو گذاشتم تو جیبم اصلا حواسم نبود زیپم جیبم بسته بود دنبال گوشی بودم ساعت ببینم در حالی که باطریش تموم شده بود دستم رو اوردم بیرون بعد یادم افتاد که زیپ جیبم بسته بود گوشی نیست بعد یادم افتاد تو این شلوغی بی ارتی قاپیدنش اعصابم خورد شد تا بر گردم شد یازده با کامپیوتر رفتم دیدم پیام داده چند تا که رسیدی کجایی چرا گوشی خاموشه چیز بهش نگفتم بعد در مورد امورز عصر صحبت میکرد گفت وقتی برگشتی جلو در ورودی مترو سرم رو گذاشتی رو سرت و بوسم کردی اگه هموجا ازم میخواستی باهام سکس کنی میکردم بهت اعتماد به نفس دادم و خوابیدیم ادامه تو قسمت بعد نوشته جا وی

Date: October 9, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *