یه روز به این فکر افتادم تا همون طور که ابروی من رفت ابروی دخترش رو هم ببرم. یه قراری با پدر مرجان گذاشتم بهش گفتم میخوام با یکی از دوستام حال کنم میشه تو خونتون باشه ؟گفت مشکلی نداره منم میدونستم که اجازه میده گفت کیه میشناسمش گفتم نه شاید بعد صداتون بزنم که سه تایی با هم حال کنیم گفت چه بهتر کلید خونه رو بهم داد منم گفتم وقتی اومدیم باهات تماس میگیرم.
مادر مرجان برای کاری رفته بود منزل یکی از دوستان و پدر مرجان هم توی مغازشون بود ما کلاس جبرانی داشتیم و پدر و مادر مرجان نمیدو نستن که ما نمیریم با مرجان رفتیم خونشون تا حال کنیم لخت که شدیم رفتم توالت از اونجا یه زنگ با پدر مرجان زدم و گفتم که بیست دقیقه بعد با دوستت اقا رضا لخته لخت بیاید توی اتاق گفت باشه چرا رضا گفتم چهار تایی حال میکنیم گفت هر چی تو بخوای عزیزم.بعد که رفتم تو شروع کردیم به حال کردن به مرجان گفتم کاشکی با یه کیر واقعی حال میکردیم نه گفت اره خیلی باید باحال باشه خیلی حشری شده بودیم توی حال خودمون بودیم که بعداز بیست دقیقه پدر مرجان و رضا لخت لخت اومدند توی اتاق توی اون لحظه روی تخت مرجان بودیم مرجان لبه تخت و پاهاش از تخت اویزون و روی زمین بود منم روش خوابیده بودم به طوری که اون با یه خیار میکرد تو کس من و منتظر بود تا منم خیاری روکه توی دست داشتم بکنم توی کسش هی میگفت بکنش تو دیگه منم گفتم عجله نکن الان میکنم بزار اول یکم لیسش بزنم خوب که خوردم گفتم الان میکنمت تا جر بخوری گفت زودی باش دیگه کشتیم بکنش تو با چشمم اشارهای به پدر مرجان کردم تا کیر گندشو بکنه توی کس تنها دخترش او نم اومد جلو به مرجان گفتم پاتو بیار بالا تا ته بکنمش داخل اونم پاشو اورد بالا پدر مرجان یه نگاهی به کس ترگل ورگل دخترش انداخت و بدون اینکه بدونه کس کیو میکنه سرشو گذاشت در کس مرجان و کیرشو تا اخر کرد تو مرجان از در یه جیغ بلندی کشید حول شدم دم دهنشو گرفتم و گفتم دختر یواش میخوای همسایه هارو بکشی اینجا وگفت خیارت خیلی گندس چکارش کردی و همینطور پدر با حرس کس دخترشو میکرد که یک باره دیدم ابش داره میاد کیرشو از کس مرجان بیرون کشید و ابش ریخت روی کسش مرجان گفت چکار کردی این چیه گفتم اب دهنم بود بعد اشاره ای به اقا رضا کردم تا اونم بکنه و بی سرو صدا اونمم کیرشو کرد تو مرجان خیلی حال میکرد و فقط اخو اوخ میکرد گفت دیگه بسته طاقتشو ندارم و گفتم صبر کن من دارم حالمو میمنم تا بعد از ده دقیقه ای اب اقا رضا هم اومد و ریختش روی کس مرجان از شدت حالی که اون داشت یه فریادی زد گفت خیلی باحال بود عجب کس تنگی بود از روی مرجان بلند شدم بابا تا چشمش به دخترش افتاد خوشکش زد و کیر گندش یواش یواش خوابید ومرجان هم تا نگاهش به دوست پدرش اقا رضاو پدرش افتاد سنگ کوب کرد و به پته مته افتاد پدر مرجان از خجالت رفت بیرون و منم ماجرای اون روزو برای مرجان تعریف کردم که چه بلایی پدرش و رضا سرم اوردنند حالا دیگه مرجان هم لو رفته بود و پدرش واقا رضا همه چیزو میدونستند از اون موضوع چند ماهی میگذره وخیلی کم همدیگرو میبینیم وبعد از ابرویی که از پدر مرجان رفت اونها بعد تقریبا یک سال از اونجا بار کردن من خیلی خوشحال بودم از اینکه انتقاممواز پدر مرجانو گرفتم و از جایی ناراحت بودم که بهترین دوستمو از دست داده بودم.