اولین دوست دخترم و اولین عشق زندگیم

0 views
0%

سلام به همه دوستان عزیز مرتضی هستم ۲۷ ساله از تهران میخوام داستان خودم براتون بنویسم که شاید پند بگیرید و تو زندگی بهتون کمک کنه من تو زندگیم بیشتر کار کردم درس و دبیرستان ول کردم و چسبیدم به پول در آوردن و رفتم سر کار زیاد اهل مهمونی و دوست دختر بازی و این داستانا نبودم و سرم تو لاک خودم بود یه رفیقی داشتم حدود ۶ سال پیش یه دوست دختر داشت اسمش سمانه بود خیلی تو کف اون بودم خدای خوشگل و جذابم بود بدن پر و گوشتی هم داشت از اونایی که هر پسری دوس داره باهاش رابطه داشته باشه اما خب با رفیقم امیر فاب بودن منم به خودم اجازه نمیدادم و نمیخواستم کاری کنم سر یه دختر امیر ازم ناراحت شه با دوستم امیر که یه روز از استخر رفته بودیم گفت که با سمانه کات کرده و دیگه به درد هم نمیخورن و فلان باورتون نمیشه اون جمله رو که گفت چه حالی بهم دست داد خیلی خوشحال شدم بی مقدمه گفتم شمارش بهم میدی که نمیخوای با هم اوکی شید امیر یهو جا خورد گفت منتظر بودیا و سر شوخی گرفت و آخر شمارش بهم داد منم از خدا خواسته زود پیام دادم _سلام خوبی سمانه _سلام شما _مرتضی ام _سلام مرتضی جان خوبی شما _فدات شم عزیزم امکانش هست ببینمت _ببین مرتضی اگه راجبه امیره همه چی از طرف ما تموم شده اس و _نه اتفاقا درباره امیر نیست اگه بشه ببینمت رو در رو بگم و قرار گذاشتیم که همدیگه رو ببینیم سمانه دختر خوب و سربه زیری بود از اونایی نبود که حتی آرایش کنه و خودنمایی که در عین حال سادگی خیلی هم زیبا و جذاب بود و صد البته هیکل خوبیم داشت و اصلا به هیچ پسری ندیده بودم پا بده و محل بزاره از همینش خوشم می اومد و بیشتر جذبش میشدم و یه حسی هم بهم میگفت اونم به من علاقه داره خلاصه اولین روز قرارمون رسید و دل تو دلم نبود داغ بودم و از داخل داشتم آتیش میگرفتم حسابی هم به خودم رسیده بودم رفتم دنبالش و با هم رفتیم سفره خونه محل کارم کل حرفایی که مرور کرده بودم باخودم به محض دیدنش کلا فراموش کردم و تمام حرفای دلم بهش گفتم گفتم چقد بهش علاقه دارم و چقد دوسش دارم و وقتی با امیر بود من آتیش میگرفتم و نمیتونستم کاری کنم که انیر ازم ناراحت شه و در جواب همه حرفای من بهم گفت که روی حرفام فکر میکنه و ازم خواست تو این مدت اصلا باهاش تماس نداشته باشم یه ذره جا خوردم اما قبول کردم کاری ازم بر نمی اومد چند روزی کلا ازش خبری نبود تا اینکه یه روز که تو حال خودم بودم گوشیم زنگ خورد با حالت بی حس و حالی رفتم سمت گوشی و اسم سمانه که دیدم چشمام از خوشحالی داشت میزد بیرون سریع گفتم سلام چه عجب خانوم خانوما و فکراتو کردی و داشتم شحبت میکردم یهو پرید وسط حرفم گفت گوشیم هنگ شده و فک کنم شما بهم پیام دادی دستم رفت نخونده پاک کردم و منم که باز مخم سوت میکشید از این حرف گفتم نه من پیام ندادم و خداحافظی کرد زود خیلی بهم برخورد و عصبیم کرد این رفتارش گفتم دیگه زنگم بزنه جوابشو نمیدم همینطور که عصبی و کلافه بودم چندساعت بعد زنگ زد منم تا باز دیدم سمانه زنگ زده شیرجه زدم تمت گوشی انگار همین چند ساعت پیش نبود که همچین رفتاری با من داشته برگشت گفت فردا چیکاره ایی میخوام ببینمت منم گفتم هرساعتی بگی من مرخصی میگیرم محل کارم و و اینکه فردا رفتیم سرقرار و دیدمش و قبول کرد با هم باشیم خیلی خوشحال بودم یه گوشی درب و داغون داشت به خاطر اینکه تحت تاثیر قرار بدمش گفتم یه کادو بهت بدم به مناسبت اولین روز آشناییمون رفتیم و یه گوشی براش خریدم کلی ذوق کرد و تشکر کرد و خیلی خوشحال شد منم از اینکه تونستم خوشحالش کنم حس خوبی داشتم راستش من که از بچگی کار کرده بودم و پول جمع کرده بودم وضعم بد نبود کلی پول تونسته بودم پسنداز کنم و چیزی برای سمانه کم نمیزاشتم از لباس و کیف وکفش و لوازم آرایش برای خواهرش و فلان کتاب برای خودش و پول توجیبی های آنچنانی دیگه بعضی وقتا عصبیم میکرد و کل حقوق یک ماهم که با این زحمت در می اومد برای سمانه خانوم میرفت که حتی دستام رو به زور میگرفت و به رابطه پاک بین دختر پسر اعتقاد داشت ولی قشنگ منو مورد عنایت قرار داده بود امیر که با یه دختر دیگه رل زده بود برام صحبت میکرد که دیشب خونشون خالی بوده و برده از عقب با هم حال کردن و و گفت با سمانه در چه حالی منم که کلی عصبی بودم کل ماجرا تعریف کردم خیلی ازم ناراحت شد گفت واقعا آدم احمقی هستم و سمانه داره منو تیغ میزنه و بدتر از اون پشم هاش رو هم تا حالا نشون نداده بهم از امیر پرسیدم تو که با سمانه بودی این چند وقت اصلا باهاش رابطه داشتی پورخندی زد و با حالت تمسخر گفت مگه میشه با دختری بود و باهاش رابطه نداشت مگه اومدیم خاله بازی کنیم منم که دیگه عصبی بودم زنگ زدم به سمانه گفتم میخوام ببینمت با کلی غر زدن که کار داره و کلاس داره و زود باید بره اومد منم بی مقدمه گفتم خسته شدم و میخوام با هم حتما رابطه داشته باشیم اینطوری اصلا نمیتونم ادامه بدم با نگاه غضب آلودی بهم گفت تو چی راجب من فکر کردی مگه من جنده ام منم گفتم جنده نیستی دوست دخترم که هستی در حد همین دختر پسری و مث همه آدمای دیگه گفت من ابنطوری نمیتونم خدافظ بله دوستان اینطوری کل هزینه و زمان و پول من از بین رفت برای آدمی که کوچکترین ارزشی برام قائل نبود چند وقت گذشت واقعا بعد این موضع تمرکز نداشتم و به چیزی نمیتونستم فکر کنم مخصوصا به دخترا و از همه بدبین شده بودم چند وقت پیش که رفته بودم سینما یه دختر دیدم که کلی بهم آمار میداد ولی خب من دیگه اون آدم سابق نبودم با یه چشم ابرو نازک کردن یه دختر بدوم دنبالش اما انگار از اینکه به دختره رو نمیدم بیشتر خوشش اومده بود خلاصه فیلم شروع شد من جلوتر بود شماره صندلیم و سپیده صندلیش از من چند ردیف عقب تر بود فیلم که تموم شد من عادت دارم تا آخر نوشته های و عوامل فیلم رو میخونم برگشتم که برم با چهره مضطرب و پر استرس سپیده یه حسی دل سوختن یا ترحم بهم دست داد که رفتم جلو سلام کردم گفتم چیزی شده گفت سلام گوشیمو پیدا نمیکنم گفتم برای یه گوشی اینقد ناراحتی و استرس داری اصن که گم شه یکی دیگه میخری فدای سرت گفت نه کلی شماره و عکس داره تو گوشی که اونا براش خیلی مهمه منم گفتم خب شمارتو بگو من با گوشی خودم زنگ بزنم شاید پیدا شد سریع انگار از خدا خواسته شمارش گفت زنگ زدم بوق میخورد اما خبری نبود به قیافش که توجه کردم دیدم چقد خوشگله خیلی جذاب بود تا قبل اون اصلا بهش توجه نکرده بودم اما یهو خیلی به دلم نشت قد بلند لبای برجسته نه از این ژل و آشغالا صورت سبزه و نمکی و تقریبا تو پر بود خلاصه با حالت نگران و دپرس خداحافظی کرد و رفت منم که بلایی که سمانه چند ماه پیش سرم آورده بود هنوز جسم و روحم رو آزار میداد تصمیم گرفتم شمارشو پاک کنم بعد چند ساعت یه پیام اومد _من گوشیمو پیدا کردم نگران نباشید بابت کمکی هم که کردید ممنونم _سلام خدا رو شکر کاری نکردم اما خوب کردی اس دادی تو فکرت بودم و دیگه جوابی نداد منم زنگ نزدم اصلا تا ۱ ماه گذشت یه روز عصر گفتم بهش زنگ بزنم شاید پا داد راستش من آدمی هستم که به تنهایی عادت کردم ولی این اواخر تنهایی خیلی اذیتم میکرد و کلافه بودم ساعت ۱۲ اینا ظهر بود که بهش زنگم و سر صحبت باز کردم و از خواستم که همدیگه رو ببینیم از حرف زدن و رفتارش خیلی خوشم اومد کاملا مجذوبش شده بود اما سریع خدا حافظی کرد و گفت باید بره مدرسه و از مدرسه برگرده خودش زنگ میزنه دل تو دلم نبود که از مدرسه کی میاد کی زنگ میزنه ساعتای ۶ عصر بود که زنگ زد خودش و اولین سوالی که ازم کرد گفت که میدونی من چند سالمه گفتم که بزا حدس بزنم به نظرم ۱۸ یا فوقش ۲۰ سال خندید گفتم چته گفت عزیزم من ۱۴ سالمه یهو خیلی جا خودم مگه میشه باور نمیکردم گفتم میخواد اذیتم کنه و کل قسم و قران ولی من قبول نکردم آخه بدن کاملا پر با سینهای برجسته و اصلا باورم نمیشد خلاصه قرار شد همدیگه رو ببینیم و قرار گذاشتیم با هم اولین قرار رو با خاله اش اومد تقریبا هم سن خودش بود و چند سالی با هم اختلاف سنی داشتن سپیده واقعا زیبا بود و اولین باری بود که اینقد دوباره جذب یه دختر شده بودم بعد بلایی که قبلا سرم اومده بود تو سفره خونه که نشسته بودیم اومد کنار من نشست و دستام رو تو دستش گرفته بود و محکم فشار میداد و با ناخوناش رو دستام بازی میکرد داغ شده بودم و فک میکنم خودشم بدجوری میخواست ازش پرسیدم تا به حال باکسی بوده گفت یه محمد بود خیلی دوسش داشت همین ماه یکی دو ماه پیش با هم تموم کردن از من پرسید گفتم دوس ندارم راجبش صحبت کنم و خدایی دیگه هیچوقت ازم سوال نکرد چند ماه گذشت یه روز برگشت بهم گفت میخوام تو رو به مادرم معرفی کنم گفتم نه ترخدا ول کن و اما گوشش بدهکار نبود میگفت اونطور راحتر میتونم بیام پیشت و منو به مادرش گفت مادرشم بهش گفته بود باید ببینم چطور پسریه یه قرار بزار ببینیمش خلاصه یه روز عصر با مادرش اومدن منو دیدن از رفتار و طرز صحبت من خوشش اومد و به سپیده گفته بود پسر خوبیه اما مراقب باش که پسرا اینجورن و اونجورن و به مادرش که گفت خیلی راحتر شدیم اکثر موقع ها تنها می اومد پیشم و با هم ور میرفتیم یه روز بهم زنگ زد و ازم سوالایی کرد که تا حالا داشتی و دوهزاریم افتاد میخواد سر حرف باز کنه منم گفتم آره داشتم و با دوس دختر قبلیم و از عقب بهم میداد و خواستم مثلا بگم غیر مستقیم تو هم باید اگه میخوای با هم باشیم رابطه قبول کنی و در صورتی که سمانه پشماشم بهم نشون نداد قرار شد که یه روز خونه یکی از بچه ها خالی بود بریم اونجا راستش خیلی استرس داشتیم هم اون هم من ولی خب رفتیم تو و در بستیم تا برگشت که منو نگاه کنه محکم بغلش کردم و لبام گذاشتم رو لباش و شروع کردیم به خوردن بردمش روی تخت و شروع کردم لباستش رو در اوردن که دستام گرفت و گفت ترخدا نه گفتم یعنی چی نمیخوای گفت میخوام اما لباسام در نیار گفتم باشه پس فقط مانتو حداقل در بیار خیلی خوشحال شد که من اصراری نکردم که حتما باید لباسات در بیاری و بعدها گفت واقعا اون لحظه بهش ثابت کرده که دوستش دارم منم به خاطر اینکه اولین رابطه بود که باهاش داشتم نمیخواستم حس نا امنی بهش دست بده و خیلی خوب بود تا چند روز بهش فکر میکردم که دوباره قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم و این بار خونه خودمون خالی بود رفتیم خونه ما و اینقد باهاش ور رفتم داغ شده بود شروع کردم لباساش رو در اوردن و هیچ مقاومتی نکرد انگار خودشم از خداش بود وقتی اومدم روش بخوابم سریع با حالت ترس بهم گفت مرتضی اوپن نیستما گفتم باشه عزیزم از عقب میتونی گفت نمیدونم گفتم برگرد برگشت واقعا اندامش با اون قد و بدن سبزه که داشت دیوونم کرده بود سریع رفتم از اتاق کرم نرم کننده اوردم و شروع کردم ور رفتن با سوراخ کونش اول دستمو کنارش مالیدم خوب چرب شه و با انگشت باهاش ور رفتم یه خورده باز شه خیلی تنگ بود وقتی خواستم سر کیرم بزارم تو یه ذره که رفت جیغ زد و گفت نه نمیتونه و درد داره و نزاشت منم اعتراضی نکردم چون واقعا دوسش داشتم و نمیخواستم اصلا درد بکشه و با لاپایی به زور خودمو ارضاء کردم چند روز که گذشت بهم زنگ زد و گفت مرتضی گفتم جانم گفت دیگه نمیخوام رابطه ایی بینمون باشه قلبم تالاپ تولوپ داشت میزد و ترس نبودش و از دست دادنش برای یک لحظه دیوونم میکرد گفتم میخوای تموم کنی گفت نه فقط رابطه جنسی بینمون نباشه منم از ترس از دست دادنش واقعا قبول کردم بدون هیچ اعتراضی واقعا حاظر بودم هیچ رابطه بینمون نباشه ولی با هم باشیم حاظر بودم حتی دستاشم نگیرم اما با هم باشی فکر دوباره یه شکست دیگه تو زندگیم دیوونم میکرد تازه حس میکردم که با اومدن سپیده اصلا سمانه رو دوست نداشتم و حسی که بهش داشتم فقط هوس بوده بعد چند روز که همدیگه رو دیدیم گفت کجا بریم گفتم نمیدونم هرجا تو بگی گفت بریم خونه شما حوصله بیرون نداره گفتم باشه گفت قرار نیست کاری کنیما منم گفتم مگه هروقت بریم خونه قراره کاری کنیم خندید رفتیم خونه و من رفتم از یخچال یه خورده شربت درست کردم اوردم واسش یه خورده نگاه کرد گفتم بخور نترس داروی بیهوشی توش نریختم و نصف لیوان خودم خوردم که باور کنه صدام کرد گفت بشین هیچی نمیخوام میخوام باهات حرف بزنم ببین مرتضی حرف اون روزم درباره رابطه و اینا دروغ بود میخواستم امتحانت کنم ببینم منو واقعا دوس داری یا برای رابطه باهم هستی حرفش قطع کردم دستاش گرفتم و گفتم با تمام وجودم دوست دارم و رابطه ازت نمیخوام برگشت با حالت تند و عصبی گفت تو غلط کردی من میخوام و اون روز رو هم کلی با هم ور رفتیم برگشت گفت من و تو که با همیم تا آخرش میخواد از جلو با من تجربه کنه به شرطی که کاندوم بزارم شاید بهم بخندید بگید کسخلم یا هرچی اما قبول نکردم گفتم نه نمیخوام نمیتونم بعد اون روز عشق و علاقه ما هرروز به هم بیشتر میشد به حدی که از دوست داشتن زیاد و حساس بودن بعضی وقتا باعث آزار هم میشدیم با خودم فکر کردم من که برای سمانه که اینقدر منو آدم حساب نمیکرد پول خرج کردم لباس پول های تو جیبی آنچنانی گوشی موبایل و چرا برای سپیده کاری نکردم راستش سپیده یه گوشی کاملا معمولی داشت از اینایی که میشد زنگ زد و اس ام اس داد گفتم براش یه گوشی بخرم دقیقا یادمه گوشی گلکسی نوت ۱ سامسونگ تازه اومده بود و بهترین گوشی سامسونگ بود خریدم و کادو کردم زنگ زدم باهاش قرار گذاشتم و کادو بهش دادم جا خورد گفت چیه به چه مناسبت گفتم به مناسبت اینکه اینقد خوبی وقتی کادو رو باز کرد و دید گوشی رو از خوشحالی داشت بال در میاورد کلی منو بغل کرد یه عابر بانک خودم که خالی بود بهش دادم گفتم اینم دستت باشه چون خودش نمیتونست به نام خودش حساب باز کنه و سن قانونی نداشت حدود ۲۰۰ تومن هرماه تو کارت براش میریختم ولی خب ۲۰۰ تومن ۶ سال پیش خیلی پول بود برای تولدش یه حلقه طلا خریدم حدود ۱ تومن شد و گفتم همیشه یادش باشه که مال منه و بهم تعهد داره بعد چند ماه رفته رفته سرد شده بود باهام و خوب فهمیده بودم و عصبیم میکرد اون موقع با وایبر با هم در ارتباط بودیم و دیگه اس ام اس نمیدادیم وقتی یه پیام میدادم کلا چند مین طول میکشید تا جواب بده و دوباره غیبش میزد دیگه مطمعن بودم با کسی دوست شده و شخص دیگه تو زندگیش هست و از اینکه نمیتونستم مچش بگیرم داشتم دیوونه میشدم وقتی بهش میگفتم چرا پیام دیر جواب میدی بهونه های الکی میاورد ادمی که با اون گوشی آشغالی سیاه و سفید پیامای منو مث برق جواب میداد الان زورش می اومد جواب بده یه روز زنگ زدم بهش اومد گوشیش گرفت که چک کنم بدون مقاومت گوشیش رو داد بهم تماس های دریافتی و پیام ها و همه پاک شده بودن تو مخاطباش هم اسمی نبود و میگفت شماره ها رو حفظ میکنه همینجوری که داشتم گوشی زیر و رو میکردم دست خورد رو گذینه پیامهای ذخیره شده روی سیم کارت رفتم توش با کنجکاوی داشت زیر چشمی یا اون چشمای درست و براق نگاه میکرد یه شماره دیدم پیام باز کردم رفتم تو عشقم مراقب خودت باش خیلی دوست دارما کارت تموم شد بهم زنگ بزن دنیا جلوی شمام تار شد گفتم این کیه عشق جدید مبارک فقط اون حلقه رو از دستات در بیار عزیزم هنگ کرده بود و جوابی نداشت بده و اشک ت چشماش حلقه بسته بود گوشی هم که براش خریده بودم بهش دادم و بلند شدم اومدم بیرون بدون هیچ اعتراضی اومدم بیرون ضربه ای که سپیده بهم زد خیلی بزرگتر و دردناکتر از رفتار سمانه بود اون بهم نشون داد که عشق و دوست داشتن کاملا بی ارزشه چندبار سعی کرد باهام تماس بگیره که حلقه و وسایلی که براش خریدم پس بیاره اما اینکه بخوام دوباره ببینمش و یاد خاطرات گذشته بی افتم خوبی های که بهش کردم و چیکار کرد باهام تحملش نداشتم و هربار پیام های که بهم میداد نخونده پاک میکردم با اینکه با تمام وجودم میخواستم ببینم چی نوشته چند وقتی گذشت خبری ازش نداشتم از یکی از بچه های محلشون که تقریبا میشناختمش بهم گفت که در ماه ۲ تا دوست پسر عوض میکنه تا حالا با نصف بچه های محل دوست شده با هیچکی نتونسته دووم بیاره از داخل داشتم آتیش میگرفتم اما گفتم به من چه الان از اون ماجرا حدود ۶ سال میگذره چند روز پیش اینستاگرام منو فالو کرده بود منم زدم بلاکش کردم الان ۶ ساله که با هیچ دختری دوست نشدم موقعیت های زیادی پیش اومد اما خودم نخواستم دوباره چسبیدم به زندگی و کار خونه ام رو خریدم یه ماشین خریدم و هروقت هم که بخوام نیاز جنسیم رو برطرف کنم دخترایی هستن در ازای مبلغی خودشون کامل در اختیارم میزارن نه علاقه ایی و نه دوست داشتنی و نه خیانتی و نه دروغی به نظر اون فاحشه ها خیلی بیشتر از سپیده ها و سمانه های این دوره زمونه شرف دارن نوشته

Date: August 26, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *