سلام من رها هستم و20سالمه خاطره ای که میخوام تعریف کنم مال زمستون 2سال پیش هستش من خیلی دختر هاتی بودم فیلم سوپر زیاد میدیدم و دلم میخواس هر چی زود تر یکیو پیدا کنم که باهاش سکس کنم اما هم خیلی میترسیدم و هم شرایطش رو نداشتم تک فرزندم و مادرم خانه دار بود واسه همین همیشه خونه بود و کمتر پیش میومد تنها شم اون سال توی اسفند ماه بود که عمه ام فوت کرد خونشون شهرستان بود و باید میرفتیم اونجا اما خب من مدرسه داشتم و نمیتونستم چن روز غیبت کنم واس همین مامانم اینا رفتن شهرستان و قرار شد من تو خونه بمونم البته مادرم به خاله کوچیکم مهناز گفته بود که بیاد پیشم تا من تنها نمونم اینو بگم که من یه پسر خاله دارم اسمش امید و من از بچگی خیلی دوسش داشتم اما تا اون روز از حس اون نسبت به خودم خبر نداشتم اونروز وقتی از مدرسه اومدم خونه زنگ زدم به مادرم تا مطمئن شم که رفتن و بعد بلافاصله زنگ زدم به مهناز که خیالم راحت شه تا شب نمیاد مهناز معلم فیزیک هستش و معمولا تا سر شب توی اموزشگاست وقتی خیالم راحت شد که قراره چن ساعت تنها باشم طبق معمول به سرم زد برم شیو کنم همینطور که گوشی رو پرت کردم لباسامو هم یکی یکی در اوردم و پرت کردم بغل گوشی یکم لخت تو خونه رژه رفتم اما چون بدنم مو داشت حس کردم حال نمیده و بلافاصله رفتم حموم و ترتیب پشما رو دادم وقتی خودمو تو اینه نگاه کردم خیلی حال کردم چه جیگری شده بودم همونطور لخت از حموم اومدم بیرون و یکم خونه رو جمع و جور کردم لباسا رو از رو گوشی برداشتم و دیدم یه عالمه میس کال از مامانم دارم خیلی ترسیدم و سریع زنگ زدم بهش که مامانم گفت آرش داداش کوچیک امید پسر خالم کتاب زیستشو گم کرده و امتحان داره بگرد ببین میتونی زیست اول دبیرستانتو پیدا کنی الان امید میاد دنبالش زود پیداش کن دیگه به بقیه حرفای مامانم گوش ندادم اسم امید رو که اورد یهو یه فکر ی مث برق از کله ام رد شد اما خیلی زود پشیمون شدم رفتم بالا دنبال کتاب بگردم و همچنان لخت بودم و این منو بیشتر حشری میکرد بیخیال کتاب شدم و تصمیم گرفتم اون فکرمو عملی کنم اولش خواستم همینطوری لخت برم درو باز کنم اما پشیمون شدم و گفتم شاید اصن امید اهل این داستانا نباشه و من ضایع شم بعد تصمیم گرفتم یه لباس تنگ و کوتاه بپوشم و اینطوری حشریش کنم یه ساپورت و تاپ مشکی پوشیدم و یه شال سفید هم انداختم رو سرم و خودمو تو ایینه نگاه کردم حس کردم اینطوری چنگی به دل نمیزنه تاپمو عوض کردم و یکی پوشیدم که یقش خیلی باز بود و با سوتینم منظره خوبی نداشت سوتینم و در اوردم و تاپ رو بدون سوتین پوشیدم پامو که گذاشتم رو پله ی اول زنگ در به صدا درومد خودش بود یقه تاپمو اوردم پایین تر تا جایی که فقط نوک سینه هامو میپوشوند و رفتم درو باز کردم امید سرش پایین بود و همینطور که داشت سرشو میاورد بالا تا منو ببینه روی سینه هام خشکش زد و رنگش پرید بعد من من کنان سلام احوالپرسی کرد و گفت اومدم کتاب رو ببرم اماده اس گفتم نه باید برم دنبالش بگردم نتونستم پیداش کنم فک کنم توی انباری پشت بوم بالاس اونجا تاریکه لامپش سوخته اگه میشه خودت برو ببین گفت باشه و رفت بالا و منم پشت سرش راه افتادم در انباری رو باز کرد انباری اونوقت روز اصلا تاریک نبود و امید فهمید الکی گفتم گفت خب باید کجا رو بگردم گفتم اون بالا نه صب کن خودم بیام یه چارپایه شکسته اونجا بود و من میدونستم اگه برم روش میوفتم روی وسایلای اونجا و منم دقیقا همینو میخواستم که به این بهونه لباسمو در بیارم من رفتم روی چهار پایه و در کسری از ثانیه سقوط کردم روی وسایلا و امید سریع منو بلند کرد و منم باسنمو گرفتم واقعا باسنم درد گرفته بود چون با کون افتادم روی مهتابی های قدیمی که اونجا بودن فقط شانس اوردم که نشکستن اما اونقدری که اه و ناله میکردم درد نداشت امید میخواس منو از پله بیاره پایین که اینقد جیغ زدم و آخ آخ کردم که اون مجبور شد بغلم کنه و من هدفم همین بود منو به پشت گذاشت روی کاناپه و دستشو گذاشت روی باسنم معلوم بود اونم حشر از پیشونیش زده بیرون _واییییی خیلی میسووووووزه میخوای ببرمت بیمارستان _نه بابا نمیخواد بزار ببینمش شاید خطر ناک باشه اینجا بود که نبض کصمو احساس کردم شلوارمو خیلی اروم اورد پایین تا زیر باسنم بعدشم شورتمو اورد تا وسط باسنم چن دقیقه مکس کرد و گفت رها _بله واقعا درد داری _اره خب چطور مگه روی کونت حتی جای خراش هم نیس _آینه داری نه بزار عکس بگیرم نشونت بدم عکس رو که گرفت کاملا خوابید روی من که عکسو نشونم بده بوی عطرش داشت دیوونم میکرد بیا ببین چیزیت نشده _عه راس میگیا با شوخی رها _هوم خیلی شیطونی _تو شیطون دوس نداری چرا اتفاقن میمیرم براش _پس منتظر چی هستی هیچی با دستش خیلی محکم زد روی کونم و وحشیانه ساپورتمو در اورد و من هنوز به پشت خوابیده بودم که بازومو محکم گرفت و بلندم کرد دو زانو روی زمین نشست و شورتمو که تا وسط کونم اورده بود رو کاملا در اورد و بعد سینه هامو از روی یقه تاپ اورد بیرون و وحشاینه افتاد روشون و چنگ میزد و مک میزد من که حسابی خر کیف شده بودم و دلم میخواس هر چی زود تر منو بکنه بهش گفتم تو نمیخوای بیخیال سینه ها شی اولن سینه نه ممه دومن چرا الان میام حساب بقیه جاها رو هم میرسم خیالت تخت منو نشوند روی کاناپه و پاهامو گرفت تو دستش یکم کسمو مالید و گفت دلم نمیاد پرده تو بزنم گفتم ینی نمیخوای مال همدیگه باشیم گفت چرا میخوام من که از خدامه اصن از همون بچگی دوست داشتم این شیرین ترین و زیبا ترین حرفی بود که تاحالا شنیده بودم ولی یه درصد فک کن نشه اینجوری تا اخر عمر نمیتونم خودمو ببخشم بزار از پشت بکنمت گفتم اخه خیلی درد داره از پشت گفت برو کرم یا وازلین وردار بیار من ردیفش میکنم و منم پاشدم و دوان دوان رفتم طرف اتاقم تو اون حالت که از کون به پایین لخت بودم خیلی جالب بودم مخصوصن اینکه تا چن دقیقه پیش اونجوری اه و ناله میکردم و از پله ها نمیومدم پایین و حالا که داشتم میدویدم واقعا خنده دار بود کرم رو از اتاق برداشتم و یکم خودمو تو ایینه دید زدم تاپمو در اوردم و لخت لخت رفتم پیش امید وقتی رسیدم پیشش اونم لباساشو در اورده بود امید هیکل ورزیده ای داشت و اونموقع 22سالش بود کیرش واقعا بزرگ و کلفت بود جوری که وقتی دیدمش خیلی ترسیدم اما شهوت به ترسم غلبه کرد مخصوصن اون جمله اش که گفت از بچگی دوستت داشتم بهم قوت قلب میداد نشستم روی کاناپه امید پاهامو برد بالا و کرم رو مالید به سوراخ کونم عرق کرده بود اونم ترسیده بود ولی شهوت به جفتمون غلبه کرده بود سوراخمو مالید حدود پنج دقیقه و با انگشت فرو میکرد توی کونم خیلی درد داشت منم آخ و اوخم در اومده بود بعد مچ پاهامو محکم گرفت و منو کشید پایین تر سر کیرشو گذاشت دم سوراخم و یه نگاه به چشمام کرد و بعد از چند ثانیه مکس با یه فشار کیرشو تا خایه فرو کرد توی کونم یه جیغ زدم که حس کردم خودم هم کر شدم اونقدر درد داشت که فقط دستای امید رو محکم گرفته بودم فک کردم چن بار تلمبه بزنه دردش کم میشه اما بد تر و بد تر شد فقط داد میزدم نکن توروخدا بسه پاره شدم اما امید ول کن نبود و داشت سینه هامو دستمالی میکرد که یه لحطه نگاهش افتاد به پایین و سریع کیرشو اورد بیرون واییی رها پاره شد من فقط داشتم بلند گریه میکردم امید دستمال رو برداشت داشت سعی میکرد جلوی خون رو بگیره خییییلی ترسیده بود لرزش دستاشو کاملا حس میکردم ساعت از دستم در رفته بود و کاملا یادم رفته بود مهناز غروب برمیگرده مهناز کلید داشت و بدون اینکه ما متوجه شیم اومد توی خونه و با اون وضعیت مارو دید چن دقیقه با تعجب و ترس مارو نگاه کرد و بعد با قدم های لرزون اومد جلو خیلی حس بدی بود که مهناز ما رو تو اون حال میدید به زور جلوی گریه شو گرفت من اونقدر پشیمون بودم که فقط دلم میخواست بمیرم مهناز خیلی سریع لباسمو پوشید و منو برد بیمارستان همون شب برگشتم خونه فک میکردم وقتی برم خونه امید هم باید اونجا باشه اینطوری راحت تر میشد برا مهناز توضیح بدم که چطور اینکارو کردم اما امید نبود جای کصافط کاریمونو تمیز کرده بود کاناپه و فرش بر خلاف تصورم تمیز بود مهناز منو بازخواست نکرد اما تمام شب جلو تلویزیون خاموش نشسته بود و با بغض و نفرت نگاه میکرد از همون شب امید مرتب با من در ارتباط بود و جویای احوالم بود هر چند که سر اون موضوع خیلی اذیت شدم اما خوشحال بودم امید رو بدست اوردم حدودا یک سال مخفیانه با هم در ارتباط بودیم اما هیچوقت بحث سکسی نداشتیم تا اینکه پارسال اومد خواستگاری و ما ازدواج کردیم اما هیچوقت نفهمیدم چرا مهناز اونشب منو سرزنش نکرد و این موضوع رو به هیچکس نگفت بدون اینکه من ازش بخوام به کسی نگه نوشته
0 views
Date: March 15, 2020