اولین و آخرینم ۱

0 views
0%

اول باید بگم که این اولین داستان سکسی که نمیشه گفت درد و دلمه و داستان زندگیم پس کم و زیاد و بد و خوبیش رو ببخشید دوم هم اینکه این داستان واقعیه و شاید قسمت های سکسیش برای بعضی ها کم باشه و خود داستان هم طولانی اسامی همه مستعار هستند ولی سن و باقی مشخصات همه واقعی گرچه بعضی جاها مجبور بودم یک مقداری سیر واقعیت رو با تخیل جایگزین کنم که هویت واقعیم معلوم نشه برای کسانی که منو میشناسن اگه به دنبال جق زدن هستید وقتتون رو تلف نکنم و نکنید این داستان مناسبش نیست قسمت اول داستان هم اصلا سکسی نیست من اسمم سیاوش محسنیه و 26 سالمه قدم 182 و سایزم 17 سانت از بچگی آدم مغروری بودم و متکی به خود البته بخاطر اضافه وزنی که تا 23 22 سالگیم داشتم اعتماد به نفسم کم بود و همین اعتماد به نفس کم باعث شده بود تا سراغ هیچ دختری نرم چون از جواب رد شنیدنشون می ترسیدم و غرورم بدجوری خرد می شد به همین خاطر هم کلا عطا رو به لقا بخشیده بودم و سراغ دختر بازی و دوست دختر و نمی رفتم ولی طوری وانمود می کردم که یعنی این کارها به شان من نمیخوره که مبادا جلوی دوستام و بقیه بچه ها انگشت نما بشم بخاطر ترسو بودن مادرم موقعی که من 5 ساله بودم و منو برده بود پارک با یه خانوم دیگه به اسم تهمینه دوست شد اون خانم هم یک دختر 6 ساله به اسم مهسا داشت من اون موقع که از دختر و تحریک شدن و سر در نمی آوردم ولی دوستی ادامه دار بین مادر من و خاله تهمینه باعث شد من و مهسا با هم بزرگ بشیم و تقریبا هر هفته چند باری همدیگه رو ببینیم و صمیمیت بینمون به وجود اومد گذشت تا من 15 سالم شد و مهسا 16 سالش مهسا با من راحت بود و درد دل می کرد از دوستاش می گفت از مشکلات مدرسه و مشکلات پسرونه ای که باهاشون درگیر بود پسر هایی که دنبال سکس بودن و علاقه ای به خودش نداشتند و اونو به صورت یه سوراخ دو پا میدیدن اون این حرفهارو به من می زد غافل از اینکه من دیوونه خودش بودم ولی بخاطر چاق بودنم و ترس اینکه مبادا از دستش بدم جرات ابرازش رو نداشتم مثل همین دیروز یادمه یه روز آخرای تیر بود مهسا و مامانش اومده بودند خونه ما و مادر من و مادر مهسا رفته بودن بیرون برای مانتوی سبک تابستونی خریدن اون 18 ساله بود و من 17 مهسا با یه تاپ قرمز دخترونه و یه شلوارک سبز بدون سوتین جلوی من روی کاناپه خوابیده بود و مشغول بازی با موبایلش بود سینه های خوش فرم و سربالاش حتی موقع خوابیدن هم خود نمائی می کردن و من داشتم دیوونه می شدم رفتم بغلش ایستادم چیکار می کنی مهسا دارم اس ام اس میدم به کی به دوستم دیوونه برام چرت و پرت می فرسته بزار منم ببینم بیخود به تو چه شاید حرف دخترونه بخوایم بزنیم لوس نشو بزار دیگه کجا می خوای بیای اینجا که جا برات نیست با خنده تو خودت یه کاناپه کاملو میگیری بالاخره هر مدلی بود کنارش خوابیدم دستش و پاش به من چسبیده بود و گرمای تنش داشت دیوونم می کرد مهسا داست اس ام اس می داد و می گرفت و حتی نمی تونست حدس بزنه توی فکر و دل من چی داره می گذره با هزار دل دل و تپش قلب دستم رو گذاشتم روی شکمش اصلا به روی خودش هم نیاورد شروع کردم به آروم نوازش کردن دور نافش از روی تاپ چیکار می کنی سیاوش هیچی مرض نریز می دونی من نافم قلقلکیه می دونم دستم رو آروم رسوندم به اونطرف بدنش به زور فرو کردم بین پهلوش و تشک کاناپه چته امروز سیاوش هیچی یه چیزیت هست هی داری وول می خوری بگو دیگه آروم زمزمه کردم دوستت دارم چی دوستت دارم مهسا خب منم دوستت دارم گفتم نه اونطوری مثل برق گرفته ها از جاش پرید و منو هل داد یکم خیره خیره بهم نگاه کرد مثل اینکه اولین باره داره منو میبینه بعد بلند شد رفت توی اتاق مادر و پدرم و درو بست بدون هیچ حرفی دنیام روی سرم خراب شد یه لحظه واقعا یادم رفت کیم و کجام و حتی اسمم چیه رفتم توی حموم درو قفل کردم نمی دونم چقدر توی حموم موندم زار زدم یا نه تنها چیزی که یادم میاد اینه که مادرم و خاله تهمینه از خرید برگشتند و من از توی همون حموم با خاله تهمینه خداحافظی کردم و طوری وانمود کردم که مثلا رفتم دوش بگیرم آخر همون شب بهش اس ام اس دادم مهسا من تورو دوستت دارم عاشقتم همیشه تو فکرمی جلوی چشمامی شاید نیم ساعت موبایل به دست منتظر بودم تا جواب بده بیب بیب سیاوش من تورو مثل برادرم می دونستم همین یک جمله و دیگه هیچی نمی دونم چجوری خوابم برد آخر تابستون شد و مادرم بهم خبر داد مهسا دانشگاه علم و صنعت قبول شده گفتم مبارکش باشه دیگه ازش خبر نمی گرفتم هر موقع مادرم می خواست بره خونشون به یه بهانه ای از رفتن شونه خالی می کردم یه روز درس یه روز دوستان دبیرستان و هر موقع اون با خاله تهمینه میومد خونه ما که البته به نسبت قبل خیلی کمتر شده بود بخاطر دانشگاه رفتن و درگیر شدنش سعی می کردم قبلش بزنم بیرون اگه نمی شد نهایتش یه سلام خشک و خالی می کردم و می رفتم پی کارم یا سراغ درس یا پشت کامپیوتر اونم سراغی از من نمی گرفت و تمایلی به باز کردن سر صحبت با من نشون نمی داد نمی دونم شایدم منتظر بود من چی زی بگم ولی من اون غرور احمقانه ام بالا اومده بود و نمی تونستم ریسک کنم بیشتر از یکبار خرد شدن خودم رو تحملش رو نداشتم خودم رو با درس مشغول کردم تا روزی 13 ساعت درس می خوندم برای کنکور هر چی کتاب قلمچی و گاج و بود گرفته بودم دستم و تست می زدم سال بعد جواب کنکور منم اومد و رتبه ام معلوم شد رتبه دو رقمی مامانم اشک می ریخت بابام می زد پشتم و می گفت الحق که پسر خودمی ولی من توی فکرم فقط مهسا رو میدیدم رفتم برق شریف یادمه اولین کلاسم رو که رفتم همه بچه ها داشتند راجع به دختر های کلاس پچ پچ می کردن و خنده های ریزشون کلاس رو برداشته بود فقط من بودم که سرمو انداخته بودم پایین و خودمو مشغول کرده بودم مثلا همون داستان اضافه وزن و عدم اعتماد به نفس همراهم بود تازگی ها کمی هم افسردگی شده بود چاشنیش مهسا کم کم داشت از ذهنم می رفت بیرون 6 ماهی می شد ندیده بودمش افسردگیم هم کمکم کرده بود که راجع بهش بی حس بشم نه فقط راجع به اون راجع به باقی چیزهای جاری زندگیمم هم همینطور نه اهمیتی به لباس پوشیدن می دادم نه ریش زدن شده بودم یه ماشین خط تولید که یک کار رو هزاران بار تکرار می کنه صبح پاشو برو دانشگاه برگرد درس بخون برو پای کامپیوتر شام بخور بخواب 3 سال از دانشگاهمم گذشت دروغ نگم یادم نمیاد حتی یک دوست نیمه صمیمی توی دانشگاه پیدا کرده باشم با بیشتر بچه ها سلام و علیک داشتم ولی فقط در حد همون خوش و بش و گذران وقت و چند کلمه حرف زدن هیچ وقت نشد با هیچکدومشون بیرون برم نه می دونستم چطوری باید باهاشون مچ بشم نه راستش علاقه ای داشتم که اینکاررو بکنم افسردگی برام شده بود یه حصار امن و کرختم کرده بود نسبت به احساسات و آدم ها بعضی وقتها حشریت به افسردگی غلبه می کرد و بدن و تن دخترهای دانشگاه و کلاس رو دید می زدم زیر چشمی ولی بعدش پشیمون می شدم و از خودم بخاطر نداشتن کنترل بدم می اومد من آدم دید بزنی نبودم و نیستم دو روز یکبار جق زدن برام کافی بود منو چه به دوست دختر رفتم سال چهارم دیگه روزهای دانشگاه کم شده بود و درس ها هم قسمت های سختش تموم مونده بود جمع کردن واحد های مونده بیشتر اوقات می رفتم پیش پدرم که شغل آزاد داشت کارخونه کوچیکی داشتیم و داریم میرفتم پیشش هم کمکش بودم هم یه چیزایی عملی یاد می گرفتم توی تعمیرات و عیب یابی بالاخره برق خوندم که بتونم کار کنم آخرای ترم 8 ام بودم که یکروز دیدم مادرم داره حاضر میشه بره بیرون مامان کجا خونه خاله تهمینه ات خبریه سلامتی مهسا پذیرش گرفته داره میره واسه ادامه تحصیل مهمونی گرفتند قبل رفتنش دو سالی بود اسم مهسا به گوشم نخورده بود ته دلم یه چیزی تکون خورد ولی افسردگی انگار با چماق زد تو سرم و دوباره بی حسی برگشت به سلامتی خوش بگذره نمیای نه کار دارم مهسا رفت کانادا منم درسم رو تموم کردم منتظر آماده شدن مدرک اصلیم دانشنامم بودم قبلا انگلیسی و آلمانیم رو فول کرده بودم برای رفتن پدرم می گفت برو آمریکا درست خوبه بورس میگیری منم که پول دارم خرجت رو بدم به گوشم نمی رفت دلم نمی خواست برم جایی که مجبور باشم آویزون پدرم بمونم برای غذا خوردن و شهریه دانشگاه دادن از اول دلم با آلمان بود دانشگاه مجانی بدون شهریه و روحیه آلمانی ها به من بیشتر می ساخت چند وقتی هم بود که به اصرار مادرم هیکلم رو که خیلی قناس شده بود می کشوندم تا باشگاه مربیم اسمش بود آقای توکلی هر جا هست خوب و خوش باشه تا منو دید و دو کلمه باهام حرف زد مثل اینکه داستان زندگیم رو فهمید برنامه و رژیم برامم نوشت و ظرف یه مدت نسبتا کوتاه 3 ماهه هیکلم تبدیل شد به چیزی که بشه بدون پوزخند زدن نگاهش کرد تا مدرکم حاضر بشه چند ماهی طول می کشید هر هفته سر میزدم دانشگاه و خوش و بشی با اساتیدم می کردم توی یکی از این سر زدن ها با شیرین محمدی آشنا شدم دختری بود سر و زبون دار که جذابیت و انرژی ای که ازش منتشر می شد همون اول هر کسی رو می کشید به سمتش قیافه بانمکی داشت هیکلش خوب بود ولی طوری هم نبود که بشه بهش گفت قشنگترین دختر دنیا اونم منتظر استاد بود هنوز دانشجو بود سال سومی شیرین ببخشید شما هم با استاد مقدادی کار دارین بله به خدا موندم دیگه نمی دونم باید چیکار کنم این الکترونیک رو پاسش کنم استاد هم سختگیر پدر بچه هارو درآورده بله استاد مقدادی استاد سختگیریه تا درس یاد نگیرید از زیر دستش بیرون نمی رید شما هم اومدید ازشون سوال کنید نه من فارق التحصیلم اومدم سر بزنم بهشون حال و احوالی ازشون بپرسم ا چه خوب میشه استاد مقدادی اومد بیرون خانم محمدی شما بیچاره کردید من رو عزیز من جان من کتاب معلوم منبع معلوم جزوه معلوم شما انتظار دارید من چه کار کنم براتون می خواید من نمره بدم بهتون خب برید درس بخونید دیگه جان من پس فردا بی سواد میرید بیرون مردم صلوات می فرستن به روح استادی که بهتون درس داده من با خنده سلام استاد سلام آقای محسنی یاد ما کردی یاد بگیر خانم محمدی یکی از بهترین دانشجو های من بود این آقای محسنی چند بود نمرت آقای محسنی 18 19 استاد البته به لطف شما اومده بودم یه سری به شما و دکتر حسینی و دکتر فاضلی بزنم خب دیگه چه کار می کنی منتظر دانشنامه ای بله استاد منتظرم بگیرم دانشنامه رو بعد برای پذیرش اقدام کنم خب به سلامتی انشالله کجا می خوای بری آلمان استاد مبارکه مبارکه دانشجو به شما می گن نه به امثال این خانم محمدی شیرین استاد به خدا می خونم ولی خیلی سخته هر کاری می کنم نمی تونم جفت و جورشون کنم تو ذهنم استاد آقای محسنی وقت داری بله استاد فعلا که چند ماهی بیکارم خب شما اگه بتونی این الکترونیک رو طوری به این خانم محمدی یاد بدی امتحان بالای 15 بگیره من یه توصیه نامه خوب برات می نویسم قبوله آقاجان استاد من فکر توصیه نامرو بکن جان من با خنده منو هم از شر این موجود خلاص کن هر چی شما بفرمائید استاد استاد رفت شیرین پا به پای من راه می اومد عجب استادی بیخود نیست همه از دستش شکارن شما چطوری ازش 19 گرفتی معلومه اهل حرف زدن هم نیستی تو خجالتی هستی خوبه خانم محمدی چه زود دخترخاله شدید به من میگی تو خبه خبه کلاس نزار 19 گرفتی که گرفتی کار شاقی نکردی که خب اگه شاق نیست شمام بگیر من دیگه چرا شدم دایه برای شما حاضر جوابم که هستی خدا کنه درس دادنت هم به خوبی حاضر جوابیت باشه حواست باشه درست درس ندی هر نمره ای بگیرم میگم تقصیر تو بوده ها تو دلم گفتم خدایا این کی بود به پست ما خوروندیش همین یکیم کم بود که بشم معلم خصوصی این وسط اینهمه بدبختی 8 7 9 88 9 84 8 9 86 9 88 8 2 8 8 1 8 9 86 9 85 2 ادامه نوشته

Date: July 7, 2020

4 thoughts on “اولین و آخرینم ۱

  1. سلام خوبی دنبال یه دوستم زن دختر یا هر چی ندارم محمد ۲۲ از قم لطفا بزنگید برای شهری هم قبوله

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *