اولین و آخرین عشق 1

0 views
0%

سلام به همه میخوام برای اولین بار از اتفاقات سکسی که افتاده توو زندگیم توو این سایت بنویسم براتون حدودا سالی میشه که به این سایت سر میزنم همیشه هم قبل خوندن داستانهای سکسی نظرات رو میخونم ببینم خوبه آدم وقت بذاره یا نه که اکثر قریب به اتفاق داستانهای چرت و پرت و بی معنی و تخیلی هستن خب با این مقدمه فک کنم ذهن خواننده تا حدودی مثبت بشه که منم مثل بقیه نمیخوام اراجیف ببافمو تخمی تخیلی داستان سرایی کنم راستی از اسم هم استفاده نمیکنم اینجوری بهتره خب بریم سر اصل ماجرا چون از اول میخوام براتون بگم که چجوری منجر به اولین رابطه جنسیم شد داستانم طولانیه توو چند قسمت مینویسم براتون ممنونم از حوصله و وقتتون من یه پسر 29 ساله هستم که قد بلندی دارم با 187 سانت و 85 وزن اون چیزی که بقیه میگن درباره من خوشتیپ و خوش چهره ام سال 85 از دانشگاه قبول شدم رشته پزشکی یه پسر شهرستانی که تا اون موقع با دختری نبودم حتی تلفنی کاملا بچه درس خون بودم وارد دانشگاه شدم دو هفته از شروع کلاسها گذشت با چند نفر از پسرا آشنا شده بودمو دوست شده بودیم یه روز جلوی در ورودی دانشکدمون نشسته بودیم که 3 تا دختر اومدن رد شدن از جلومون بعدش هممون یه نظر مشترک داشتیم که یکی از دخترا خیلی جذاب و خوشگل هستش خلاصه یکم درباره اون دخترا حرف زدیم و گذشت توو خونه دانشجویی نشسته بودیم که یکی از دوستام گفت من مخ اون دختررو میزنم به هیچ کدوم از شماها پا نمیده ماهم کل کل کردیم باهاش و هر 4 تاییمون گفتیم که ماهم میتونیم مخشو بزنیم شرط بستیم باهم که ببینیم کی مخشو میزنه قشنگ یادمه روز سه شنبه 14 مهر 85 سر کلاس بودیم که این دختره مورد نظر با دوستش وارد کلاس شدن از استاد اجازه گرفتن و نشستن و استاد پرسید توو این کلاس هستین که دختره گفت بله استاد دیر ثبت نام کردیم ببخشید که اسماشونو گفتن توو لیست نوشت دل من داشت ضعف میرفت محو تماشای دختر شده بودم بعدا فهمیدم که به این حس عاشق شدن میگن چون تا اون روز همچین حسی نداشتم روزها سپری میشدن و من هر روز بیشتر عاشق دختره میشدم کم کم باهم احوال پرسی میکردیمو و توو کلاسا سوالاتی میپرسیدیمو رابطه همکلاسی برقرار کرده بودیم که یه روز توو کلاس دلمو زدم به دریا خواستم پیشنهاد بدم بهش قلبم داشت از جاش درمیومد از این کارا نکرده بودم که کلاس که تموم شد با کلی تته پته صداش کردم که یه لحظه کارتون دارم اونم اومد سمتم من با کلی سفید و قرمز شدن برگشتم بهش گفتم میخواستم رابطمون از یه همکلاسی ساده بیشتر بشه که در آن لحظه جواب داد لزومی به این کار نمیبینمو رفت یه اب یخ انگار ریختن رو سرم چه حس بدی بود اون لحظه دیگه من بیخیال شدم گفتم حتما کسی دیگه رو میخواد توو این مدت هم دوستامم بیکار نبودن و در صدد زدن مخش بودن که اوناهم موفق نشده بودن روزها میگذشت و منم در حسرت دختره دلم قنج میرفت براش یه روز یه اتفاقی افتاد که مسیر کل زندگیم عوض شد تا به امروز 19 آبان 85 که توو راهرو بادوستام بودیم که دختره اومد گفت یه لحظه کارتون دارم منم دستپاچه رفتم پیشش بله بفرمایین در خدمتم یه سوالی داشت درسی پرسید ازم منم گرم صحبت باهاش قشنگ توضیح میدادم بهش تموم شد و من رفتم پیش دوستام بعد چند لحظه یه پسری اومد گفت بهم یه لحظه بیام بیرون باهاش منم رفتم توو حیاط از من پرسید که با اون خانم چه رابطه ای دارین منم ناخودآگاه بدون هیچ فکر و تصمیمی گفتم نامزدمه پسره کلی معذرت خواهی کرد و رفت اومدم توو کلاس رنگم عین گچ شده از استرس و رفتم به دختره قضیه رو گفتم که کلی ناراحت شد و گفت چرا همچین حرفی زدی منم معذرت خواهی کردم اخرین کلاس اون روز بود که تموم شدیم داشتیم برمیگشتیم منم چشمم همش اون پسره رو میگشت پیدا کنه که بغل در ورودی دیدم وایساده دختره هم پشت ما بود رفت پیش دختره و ازش معذرت خواهی کرد که مزاحمش شده بود و نمیدونست نامزد داره که قشنگ دختره با صدای بلند گفت من نامزد ندارم هرکی گفته دروغ گفته عاغا من مات و مبهوت خشکم زد دختره رفت و پسره اومد جلو دروغ چرا میگی مرد ناحسابی دیگه نبینم دورو بر دختره افتابی شی وقتی اینجوری گفت من عصبانی شدم دستمو گذاشتم رو سینش تا اومدم بگم ببین پسر خوب این داد زد شاهین فرهاد فک کرد میخوام دعوا کنم سریع رفقای من منو کشیدن عقب و شاهین اومد سمتم گفت به خاطر یه دختر که دعوا راه نمیندازن شمارشو داد بهم گفت به همکلاسیت بگو بامن حرف بزنه نظرشو درباره این دوستمون بگه اگه اکی داد که هیچی اگه منفی بود جوابش عمرا بذارم کسی مزاحمتون بشه من شماررو گرفتم ازش سریع رفتم از پشت این دختررو گرفتم و گفتم چی شده و شماره رو دادم بهش و بعدشم گفتم که دیگه با شما کاری ندارم و نمیخوام رابطه ای باهاتون داشته باشم عصبانی و ناراحت سوار تاکسی شدم رفتم اومدم خونه عصبانی و ناراحت بودم حالمو بد مدل گرفته بود حرفای دختره داشت بغضم میگرفت یکم که اروم شدم دوستام اومدن و گفتن عاغا تو مخشو زدی ما قبولت داریم بیخیال دختره شو دختر شری هستش دیگه قضیه شرط بندیو مخ زدن رو دوستام بیخیال شدن و قضیه تموم شده تلقی شد راستی از دختره نگفتم براتون از من یه سال کوچیکتر بود اصالتا یه دختر شمالی بود ولی تهران زندگی میکردن قد و اندام متوسطی داشت ولی چهره زیبایی داشت چشای رنگی پوست روشن موهای بور خیلی خوشگل و توو دل برو بود ولی من ناراحت بودم از دست دختره چند روز اصلا اعتنایی بهش نمیکردم ولی از درون داشتم خودمو میخوردم توو مدت با یه پسری که زنجانی بود رفیق صمیمی شده بودیم باهم میرفتیم میومدیم باهم بودیم کلا اخرای ترم اول بود آخرای آذر قرار بود بریم فرجه شب توو خونه نشسته بودیم که گوشیم زنگ زد دیدم یه دختره از پشت گوشی داره گریه میکنه و اسمم منو میگه و هی میگه تورو خدا زود بیا میترسم من عاغا من دستپاچه گفتم کی هستی چی شده که خودشو معرفی کرد دیدم دختره هستش گفت بیا فلان جا من اونجا منتظرتم سریع پاشدمن لباس پوشیدم به رفیقمم گفتم بیا باهم بریم آژانس گرفتیم و رفتیم محل مورد نظر ساعت تقریبا ساعت 8 بود رسیدیم هوا تاریک بود کاملا این وقتی مارو دید که پیداده شدیم ناخودآگاه اومد سمت ما و دست منو گرفت و گریه میکرد که آرومش کردیمو سوار اژانسیه شدیم رفیقم جلو منو و اون هم پشت نشستیم حالا توو ماشین اینو اروم میکنم مگه اروم میشه بالاخره آروم که شد پرسیدم چیه قضیه چه اتفاقی افتاده که گفت داشته میرفته خونشون از خونه دوستش برمیگشته گوشیش زنگ میزنه جواب که میده یه موتوریه کیفشو میزنه اینم ترسیده بود و بقیه ماجرا ولی اون لحظه برای من یه سوال پیش اومد که این چرا زنگ نزده به خانوادش اون شب این سوالو نپرسیدم ازش بردیم و رسوندیمش دم خونشون از ماشین که پیاده شد یه انگشتر دست راست من بود که بهم برگشت گفت دربیار بنداز اون یکی دستت و لبخندی زد و رفت توو خونه بقیشو عزیانم مینویسم براتون تا اینجا امیدوارم خوشتون اومده باشهوکم و کاستی هم داشت به بزرگی خودتون ببخشید نوشته بید

Date: June 6, 2022

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *