سامیار هستم سی و دو ساله ساله اصالتا شیرازی هستم سال هشتاد دو یکی از دانشگاهای تهران قبول شدم و ازون ببعد تهران زندگی کردم سال هشتاد و سه ترم سوم بودیم که بخاطر یه پروژه تخمیی تخیلیی که استاد درس الکترونیکمون داد با مینا اشنا شدم استاد همه بچه هارو سه نفر سه نفر جدا کرد و به هرکدوم یه موضوع داد که از کتابخونه دانشگاه در موردش تحقیق کنن ضامنشم یه نامه بود که باید از کتابخونه دانشگاه میگرفتیم بابت اینکه صد ساعت مطالعه داشتیم با کارت دانشجویی باید کارت میزدیم همه سه تا پسر بودن یا سه تا دختر که چون اخرش فقط ماها مونده بودیم مجبور شدیم یه گروه بشیم من با یه دختر چادری کیییییییییری و یه دختر فوق العاده مینا انقدر اون دختر چادریه کیری بود که حتی اسمشم یادم نیست یادمه دو سه روز اول خیلی مرتب روزی چهار ساعت هماهنگ شده میرفتیم کتابخونه اون موقه ها انقد موبایل نداشتن همه فقط مینا موبایل داشت که به تخم هم بدرد نمیخورد وقتی ما دو تا نداشتیم واسه همین سر ساعت چهار میرفتیم تا هشت شب روز چهارم مینا نیومد که بعدنا فهمیدم پریود شده بوده وااای یکی از طولانی ترین روزای زندگیم بود این دختره با اون فیس کییییری دهنشم بو میداد هی سوال میپرسید یادمه انقدر رو نروم رفت که گفتم خانوم فلانی لطفا بکشید بیرون سر درد گرفتم انقدر جا خورد که خندش گرفت منم خندیدم که خندشو غورت داد پاشد چادرشو گرفت جلوی دهنشو با لهجه اصفهانی گفت متاسفم برادون میخواستم داد بزنم به کیییییییرم که خیلی کنترل کردم خودمو هیچی نگفتم خلاصه رفت منم پاشدم از توی همون کتابخونه سیگارو روشن کردمو زدم بیرون نمیدونستم چرا مینا نیومده اصلا تاحالا فکرم نکرده بودم بهش نمیدونم چرا یهو غیرتی شدم پیش خودم میگفتم این که موبایل داره حتما با یه پسری که موبایل داره قرار میذاره و خلاصه سرش گرمه که نیومد حتما پیش اونه اخه خوابگاه دخترا تا هشتو نیم میذاشت بیرون باشن پس وقتی چهار بیای تا هشت رسنا کل روزت رفته میگفتم حتما طاقت نیاورده و هزار تا فکر رفتم پشت ساختمون فنی و یه نخ گل با بهمن کوچیک بار زدمو پشت شمشادا کشیدمش دو تا قطره انداختم تو چشمو رفتم خوابگاه تا رسیدم انقد کره کرده بودم که عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود تا رسیدم دیدم بچه ها شام ماکارونی پختن چون دردیکه اونشب کشیدم اولین مزه دوست داشتن بود همه چیزش یادم مونده تا صبح بیدار بودمو چشنای درشت سیاه مینا جلوی چشام بود مخصوصا قهقه زدن خاصی که داشت یه لحظه نفسش میرفتو لوپاش گل میوفتاد خیلی خوشم اومده بود ازین حالت خندیدن گذشت و فرداش کلاسامو نرفتمو خوابیدم یهو پاشدم دیدم ساعت ٣ظهره دوییدم یه نیمرو زدمو دوش گرفتم موهامو اتو میکشیدم اتو کشیدمو حاضر شدم رفتم کتابخونه قلبم تاپ تاپ میزد وقتی دیدم زودتر از من اومده یه ذوقی از ته دل کردم اون نکبتم نیومده بود هنوز تا رسیدم بهش یهو فکرایی که در مورد نیومدنش کرده بودم اومد تو مغزم سلام منو با لبخند جواب داد گفت سلام احوال شما گفتم مرسی دیروز نیومدید گفت حالم خوب نبود خیلی حرصم گرفت گفتم شایدم حالتون خیلی خوب بوده ازون قهقهه ها زدو لوپاش سرخ شد چون پوستش خییییلی سفید بود سرخی خیلی بانمکش میکرد بعد خیلی اروم و حالت در گوشی چون کتابخونه بود گفت خجالت کشیدم این چه حرفیه میزنی من حال جسمیم اصلا خوب نبود منم هی دوزاریم نمیوفتادو میگفتم اشکال نداره بابا همکلاسی باید رازدار باشه باز خندید مست خنده هاش شدمو یادم رفت ناراحتم ازش گفتم شوخی میکنم بابا اخه راستش شما نمیاید من خیلی سختی میکشم توی این گروه گفت غیبت نکنید سینوساش مشکل داره بروش نیارید یه موقع منظورش بوی دهنش بود گفتم تروخدا دیگه غیبت نکنید گفت چشم سعی میکنم گفتم شما کجایی هستید گفت شیرازی منم واسه خود شیرینی چند بیت حافظ گفتم که گفت ماشالا چه زبونی داری گفتتم اختیار دارید خواستم بحسو بکشم سمت اینکه ببینم با کسی هست یا نه سه سه نقطه ندارم که اون نکبت اومد دیگه نشد حرف بزنیم که دیگه کونکش دست مینارو گرفتو ساعت هشت رفتن فرداش سر کلاس مدار بودم که گفتم بذار امروز سه برم ببینم کی میاد ساعت سه رفتم کتابخونه دیدم بازم هست انقدر خوشحال شدم که دوییدم سمتش سلام کردم انقدر بلند که همه برگشتن نگاه کردن با خنده و درگوشی جوابمو داد و مقنعشو جمع کرد توصورتش که مسلا سه نقطه ندارم خجالت کشیده سریع نشستمو ازین کارش خیلی ریز شروع کردم به خندیدن گفت به چی میخندی اولین بار بود مفرد صدام کرد گفتم به خندیدن تو اولین بار بود مفرد صداش میکردم یهو خندش قطع شد گفت یعتی مسخره میخندم گفتم نه بخدا اینجوری خوشم میادی رونشون میدم خندش گرفتو گفت امان ازین زبون خلاصه کلی حرف زدیم توی اون یک ساعت مابین حرفاش میگفت دخترا ازگوش خرمیشنواینا هیم میگفت صدات بدرد دوبلری میخوره از یه طرفم هی میگفت امان ازین زبون دیگه فهمیدم اونم یه حسایی داره فرداش ساعت دو رفتم ولی نیومده بود تا ساعت دو نیم بشه و بیاد کل ناخونامو جوییدم استرس گرفته بودم هی ناامید تر میشدم که این نیومدن یعنی حس اون کمتره ساعت دو نیم اومد و خیلی سراسیمه کل صورتس خیس عرق بود لوپاشم سرخ شده بود با چشای گرد مشکیش گفت از اتوبوس دانشگاه جا موندم کیف پولمم جا گذاشته بودم کل راهو از کافه شهریار دوییدم تااینجا تولد شیما بود میخواستم دو بیام این حرفش تیر خلاص و زد و شروع کردم شخصیت اول یه داستان شدیدا درام شدن خلاصه هرروز سر ساعت دو بعد از ناهار مستقیم از سلف میرفتیم کتابخونه دو ساعت لذت بخشو داشتیم تااون نکبت بیاد کسافت هردفه هم میومد میگفت شما بازم زودتر ازمن اومدید و هر هر میخندید دختره ی گهههه بعد از تموم شدن اون پروژه دیگه ما ساعت دو ها میرفتیم کافه شهریار جوری شده بود که من کل پول توجیبیمو میدادم خرج کافه رفتنامون یه روز گفت کاش تو موبایل داشتی که من گفتم حالا میگیریم یکم پول دستم بیاد زدو و سه روزتعطیلی پشت هم افتادو بعدشم پنجشنبه جمعه و تقریبا کل هفته تعطیل میشد که روز قبل از تعطیلی دوتا بلیط اتوبوس اورد کافه که باهم بریم شیراز اون تعطیلی رو ازینکه پیش عشقم باشم ذوق زدم میکرد ولی چون نسبتی نداشتیم صندلیامون پست سر هم بود نه کنار هم قرار شدشب که همه خوابشون برد دست همو بگیریم که وقتی سوار شدیم دیدیم یه دختری کنارمن و یه پسری کنار مینا افتاده باهاشون صحبت کردیمو قضیه رو کفتیم که قبول کرد پسره جاشو با من عوض کنه کسکشا نمیدونم چجوری بلیت داده بودن دست ملت بهترین شب عمرم تا اون لحظه بود تا تاریک شه دستمون تو دست هم بود همین تاریک شد رفتم سمتشکه صورتشو بوس کنم چشامو بستمو لبمو بردم جلو که لبام خورد به یه چیز نرم چشامو باز کردم دیدم لبام رو لباشه شروع کردیم دستو پا شیکسته لب گرفتن جفتمون دفه اولمون بود خیلی اماتور لب میگرفتیم کم کم شروع کرد به نفس نفس افتاده دستشو مرتب میکشید روی دست من یهو همینجور که لب میگرفتیم دستمو چنگ زد و ارضا شد هنوزم ندیدم دختری با لب گرفتن ارضا بشه خلاصه تا صبح لب میگرفتیم جوریه وقتی رسیدیم توی ترمینال آینشو دراورد که خودشو مرتب کنه زد زیر خنده گفتم چرا میخندی گفت دور لبامون قرمز شده بسکه مک زدیم همو دیدم راست میگه دور لبامون سرخه سرخه یادش بخیر چقدر ساده بودیم بخاطرش گلو گذاشتم کنار کلا شیش ماه بود میکشیدم توی شیرازم مرتب همو میدیدیم که روز اخر تعطیلی از مامانمینا رفتن یه روستای تفریحی اطراف شیراز که گلشم معروفه از خونه زنگ زدم به موبایلش همین برداشت گفت جووووونم عشقم گفتم بدو تاکسی بگیر بیا پیشم مامانینام نیستن هنوز داشتم علتو میگفتم که گفت بذار زنگ بزنم تا بیاد تاکسی تعریف کن یه ربع بعدش رسید پیشم از دم در دویید تو بغلم یه ساعت تموم فقط بفلش کرده بودم بردمش توی اطاقم هنوز با مانتو بود نشستیم کنار همو یکم صحبت کردیم گفت سامیار من طاقت ندارم صورتشو اورد جلو گفت ازون لبا دوباره لب تو لب شدیم اما یکم حرفه ای تر از اون شب توی اتوبوس سه ساعتی پیشم بود که همش لب میگرفتیم و مانتوش هنوزتنش بود وقتی قرار سد زنگ بزنم به تاکسی گفت من یه تاپ خودم دوختم میخواستم نشونت بدم که نشد گفتم خو بیار نشون بده عجله نداریمکه انتطار داشتم از کیفش در بیاره که مانتوشو شروع کرد دراوردن یه تاپ لش پوشیده بود که قشنگ چاک سینه هاش مشخص بود سوتین هم نداشت برای اولین بار بود که فهمیدم مینا چه بدنی داره فوق العاده بود دقیقا چیزی که همیشه دوست داشتم کمر باریک سینه های درشت باسن برجسته و گودی کمر خیلی تحریک کننده گفتم بدنت خیلی قشنگه مینا گفت من تاپمو میخوام نشون بدم تو بدنمو دید میزنی خندیدیم گفتم مااالمه حقمه گفت اوه اوه چه حرفا نخیر هروقت مرد شدی اومدی جلو بزنم مالشماست منظورش خواستگاری بود گفتم من آرزوووووووومه زنم بشی لوپاش سرخ شدو خودش اومد سمتم که لب بگیره کلی لباشو خوردم ولی از عمد دست نزدم بهس که فکر بدی نکنه در موردم شیش ماه تموم از لب گرفتن جلو تر نرفتم چند بار خواست با دست ارضام کنه نذاشتم تااینکه نوشته سامیار
0 views
Date: April 19, 2019