سلام خدمت همسایتی های عزیز یک داستان کوتاه اما آموزنده نوشتم شاید برای شما هم اتفاق بیفته ضمنا اگر جایی رو خوب ننوشته بودم یا غلط املایی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید روزی روزگاری در یک فصل بهاری زنی زیبا و دلربا در یکی از کوچه های قدیمی از یکی از شهرهای زیبای ایران زندگی میکرد نام او لیلا بود زنی زیبا روی و خوش اندام در آن کوچه ی قدیمی جوانان چشم سفیدی هم زندگی میکردند نام یکی از آن جوانان که بین دیگران از مرتبه ی بالایی برخوردار بود محمد بود لیلا در آن کوچه تنها زندگی میکرد از خانواده اش خبری ندارم اما تا آنجا که میدانم کسی را نداشت جوانان آن محل در بین حرف های خود او را یک فاحشه میدانستند دختری زیبا که برای امرار معاش خود کار میکرد حجابش در حد مادران آن کوچه نبود لباس هایش رنگی بود نه سیاه کفش هایش زیبا بودند نه طبی چند ماهی بیشتر از حضور لیلا در آن محل نمیگذشت که مزاحمت هایش بیشتر و بیشتر میشد مزاحمت هایی از متلک های جوانان محل تا دست درازی و توهین اما لیلا میخندید دخترک کسی را نداشت با او حرف بزند خودش بود و خدای خودش اما در چشم جوانان محل او یک فاحشه بود روزها زیر سایه ی نگاه طئنه دار محل از خانه بیرون میرفت حتی گاهی ظهر ها هم به خانه بر نمیگشت و تا دیروقت پیدایش نمیشد بالاخره باید کرایه ی آن خانه را تهیه میکرد محمد پسر ریش سفید محل بود مردم بر سر اسم پدرش قسم میخوردند اما نمیدانم این پیرمرد از کدام باغ دزدکی سیبی چیده بود که پسرش اینگونه سفید چشم بود در یکی از شب های زیبای بهاری وقتی لیلا داشت به خانه بر میگشت متوجه حضور شخصی پشت سرش شد دخترک ترسیده بود پشت سرش را نگاه کرد پسر ریش سفید محل بود لیلا رنگ ز رخش پریده بود و محمد به او میخندید سکوت کوچه را فرا گرفته بود صدای نفس های لیلا از ترس کم شده بود محمد که ترس را در چشمان لیلا میدید به او زل زده بود اما رهایش نمیکرد زیرا او یک فاحشه بود پس از چند دقیقه لیلا با سرعت درب خانه اش را باز کرد و به خانه ی کاه گلی اش پناه برد صدای خنده ی محمد کوچه را در بر گرفته بود برایش آبروی دخترک مهم نبود زیرا از چشم او لیلا یک فاحشه بود روزی محمد با دوستانش تصمیم گرفتند لیلا را تعقیب کنند و به قول خودشان مکانش را پیدا کنند لیلا که با ترس از خانه خارج شده بود و به سمت خیابان راه میرفت متوجه حضور آنان نشد سوار بر تاکسی شد صندلی عقب جا نداشت مجبور بود جلو سوار شود لبخند محمد و دوستانش برچهره بود آخر دخترک عقب تاکسی ننشسته بود زیرا او یک فاحشه بود چند دقیقه ای گذشت و لیلا پیاده شد به داخل پارکی رفت و چنددقیقه ای نشست چشمان جوانان کوچه تنگ تر میشد زیرا دختری که در پارک بنشیند فاحشه بود مدت کوتاهی نگذشته بود که یک آقایی زیبا چهره و خوش رو آمد و از داخل ماشین لیلا را صدا زد و باهم رفتند محمد و دوستانش دیگر به دنبال لیلا نرفتند و برگشتند به خانه زیر دگر مطمئن بودند که لیلا فاحشه بود صدای اذان مغرب بلند شده بود الله اکبر الله اکبر ریش سفید محل با پسرش بر صف اول نماز مشغول ذکر خدا بودند حاج آقا را نمیدانم اما محمد جسمش در مسجد بود و روحش پیش لیلا بالاخره از نگاه او لیلا لباس با حجاب نداشت صندلی جلو تاکسی سوار میشد توی پارک می نشست سوار ماشین یک مرد میشد تنها زندگی میکرد پس او یک فاحشه بود فاحشه ای که میتوانست نیاز محمد را برطرف کند یک شب از همان شب های زیبا محمد به سراغ خانه ی دخترک رفت درب را کوبید لیلا در را باز کرد به چشمان محمد خیره شده بود و از ترس دستش میلرزید محمد از او قیمت خواست ای فاحشه قیمتت چقدر است درب محکم بسته شد صدای گریه تا گوش محمد میرسید دخترک دلشکسته تنها و بیکس در محله ای قدیمی دچار حمله ی انسانی گرگ صفت شده بود اما خب ایرادی نداشت زیرا او از دید محل باکره نبود آن زمان لیلا دانشجو بود هم کار میکرد و هم درس میخواند چند روز بعد لیلا از آن محل مقدس رفت که مبادا بودنش ایمان آن ها را خدشه دار نکند چهار سال بعد مادر محمد حالش خوب نبود او را به یکی از بیمارستان های خوب شهر بردند به دلیل حال ناخوشش چند روزی را مهمان بیمارستان بود خواهر محمد گاهی به مادرش سر میزد اما خب اجازه ی ماندن نداشت مادرمحمد از آن بیمارستان مرخص شد هنوز چندروز بیشتر نگذشته بود و حالش کاملا خوب نشده بود که به محمد گفت دختری نجیب و زیبا را برایش در نظر گرفته است حالا دگر وقت آن شده بود که نیازهای محمد رفع شود با یک دختر خوب و نجیب نه با یک فاحشه ای که صندلی جلوی تاکسی مینشیند مادرمحمد یک روز به همان بیمارستان رفت اما این بار با محمد و حاج آقا چند دقیقه ای منتظر شدند تا عروس رویاهایشان وارد یکی از اتاق های بیمارستان شود و با او صحبت کنند محمد ماتش برده بود حاج اقا چشمانش گرد شده بود زیرا آن دختر نجیب همان فاحشه بود سکوت اتاق را گرفته بود محمد به آهستگی در گوش مادرش جریان لیلا را گفت قیافه ی مادر محمد دیگر خندان نبود زیرا دخترک ما همان فاحشه بود زمان زیادی نگذشت که همان مردی که محمد در پارک دیده بود و لیلا را سوار کرده بود وارد اتاق شد مرد تعجب کرده بود به صورت لیلا نگاه کرد اشک در چشمان لیلا حلقه زده بود اما اینبار آن مرد با ماشین نبود روپوش سفیدی به تن کرده بود و آن را دکتر خطاب میکردند تا محمد آمد حرفی بزند بغض لیلا تبدیل به اشک هایی شور و نگاهی تلخ شدند و حرفهایی را به زبان آورد که سال ها در دلش دفن کرده بود آن دکتر شوهر لیلا بود آن زمان که لیلا در آن محل مقدس زندگی میکرد تازه نامزد کرده بودند و وقتی که لیلا هرروز به یک آسایشگاه سر میزد و به کودکان بی سرپرست امید میداد با آن آقا آشنا شده بود لیلا آن زمان درآمدش را از سرپرستی نیازمندان بدست میآورد همان لیلایی که به قول محل یک فاحشه بود چشمان محمد و حاجی به موزاییک های کف اتاق خیره شده بودند نمیدانم از خجالت بود یا گردنشان درد میکرد حرفها و اتفاقاتی که در آن سال ها شده بود جای معذرت نداشت اخر دل لیلا همانند یک لیوان بلورین شکسته بود خانواده ای که برای خاستگاری آمده بودند با شرم از بیمارستان خارج شدند و درس عبرتی گرفتند که دگر از ظاهر دیگران قضاوت نکنند امیدوارم ما هم از این داستان درس بگیریم و اول چشمای خودمون رو بشوریم قبل از اینکه بخوایم دیگران رو قضاوت کنیم و لقبی به اون نسبت بدیم در در آخر هم با یک جمله از دکتر علی شریعتی داستان رو تموم میکنم دختری که برای بدست آوردن دلت تنش رابه تو هدیه می دهد فاحشه نیست و دختری که برای به دنبال کشیدن تو تنش را از تو دریغ می کند باکره نیست من به باکره بودن ذهن فاحشه ها و فاحشه بودن ذهن باکره ها ایمان دارم موفق باشید و پیروز باشید جادوگر سفید نوشته
0 views
Date: November 8, 2018