اگه تو بچگیات مثه من زرنگ بودی هرروز

0 views
0%

اگه تو ام تو بچگیات مثه من زرنگ بودی هر روز یکیو میکردی نمیدونم اسم اینو میشه خوش شانیسی گذاشت یانه توی خونواده ای بودم که اونموقع 10 12 تا دختر تو فامیلمون بود که تقریبا همسن بودیم الان نزدیک 20 تان نمیدونم تو فامیل شما هم اینطوری بود یا نه ولی وقتی 7 سالم بود ی دختر دایی داشتم که به منو پسر خالم میداد خوده دختر 9 سالش بود اما اونموقع نمیدونستم که این فرصت همیشگی نیست و نباید از دستش بدم خلاصه میکردیم و هیچی نمیفهمیدیم تا اینکه از کلاس سوم به بعد دیگه دختر داییم نمیگفت بیاید بهتون بدم اخه خودش به ما میگفت بیاید با هم عیب بازی کنیم اونموقع بهش میگفتیم عیب بازیی ماهم که اونموقع حشری نبودیم نمیگفتیم بیا به ما بده تا کلاس پنجم اونموقع منو پسر داییم چنتا فیلم تو گوشی یکی از فامیلامون دیدیمو حشری شدیم گفتیم بریم به این دختر دایی مون بگیم بیاد بکنیمش خلاصه رفتیم که مخش کنیم اما دیگه این جنده اون جنده نبود همچین زد وسط برجکمون که حاضر بودم بزن وسطه تخمام ولی اینجوری ضایمون نکنه خلاصه گذشت و فهمیدیم این دیگه به ما نمیده و بیخیال شدیم چن سالی از این ماجرا ها گذشت و من 14 سالم شده بود حشری بودمو فیلم میدیم اما جق نمیزدم ی دختر دایی دیگه هم داشتم که خواهر همون قبلی بودو دوسه سالی از من کوچیکتر بود دوست داشتم اونو بکنم و سرصحبت رو ی جوری بازکنم چون میدونستم بهم میده بعضیا وقتا خودشو بهم میالوندو با کصش ور میرفت کصه ننه ی دروغگو اما به هرحال موقعیتشو پیش نیومد تا اینکه ی روز رفتیم زنجان خونه ی یکی از اقواممون تقریبا سالی ی بار به فامیلامون که تو شهرای دیگه هستن سر میزنیم قرار بود ی هفته ای اوجا بمونیم ی روز از خواب بیدار شدم عصر بود و دیدم تو اون طبقه ای که من هستم هیچکی نیست یادم افتاد که همشون قرار بود برن خونه ی یکی از بزگای فامیل اما بچه هارو نبرده بودن و دیدم همه بچه های زیر 4 سالشونو دراز به دراز توی یکی از اتاقا خوابونده بودن رفتم پایین که ببینم طبقه ی پایین کسی هست یانه در اتاقه پایینو که باز کردم دیدم یهو 3 نفر شلواراشونو کشیدن بالا و باترس و خجالت دارن منو نیگا میکنن یکیشون دختر داییم بود که گفتم دو سال از من کوچیکتره اون دوتاهم خواهرو برادر بودن و اونا هم همسن دختر داییم بودن اون دوتا پسر عمه ودختر عمه ی دختر داییم بودن از این به بعد اسمشونو میگم که قاطی نکنید دختر داییم اسمش آناهیتا و دختر عمه ی دختر داییم و اسمش مهدیس و اون یکی هم اسمش مهدیار بود بعد از چند ثانیه سکوت شروع کردن به التماس که توروخدا به کسی چیزی نگو منم ی خورده فکر کردم و دیدم این بهترین موقعیته گفتم به ی شرط به شرطی که منم تو بازیتون باشم آناهیتا و مهدیس که از قیافشون معلوم بود که از خداشون بود و مهدیار هم از اینکه به کسی چیزی نمیگم خوشحال بود خلاصه از کردنم چیزی نمیگم که توی همه ی داستانای این سایت خوندیدو خیلی تکراری شده براتون بعد از نیم ساعت هردوتاشونو کردم و آبم برای اولین بار اومد اونموقع دیگه دوم راهنمایی بودم و دیگه برای اینجور کارا زرنگ بودم به مهدیس و آنا هیتا گفتم ی شرط دیگه هم داره که به کسی چیزی نگم از این به بعد من هروقت که شمارو دیدم توی کاغذ ی تیک کوچولو میکشم به معنای اینکه میخوایم عیب بازی کنیم به زبون خودشون گفتم خووو و شما هم باید قبول کنید و اونا هم از خدا خواسته قبول کردن این رو هم یادم رفت بگم که ما ودختر داییم توی ساختمون زندگی میکنیم و بساط کردن تقریبا هرروز برقرار بود مهدیس هم که تقریبا سالی ی بار ما میرفتیم خونشون و سالی ی بارم اونامی اومدن و هربار موندن هم 1 هفته طول میکشید و من حسابی هردوشونو میکردم تقریبا هر سکس من یک ساعت طول میکشه و چون من خیلی به لب گرفتن و خوردن کص علاقه دارم فقط 45 دیقش به خاطر اینا میره و فقط ی رب میکنم چون انقد کردم دیگه بم خیلی حال نمیده انصافنم من هم خوتیپ و خوشگلم و هم حسابی به کارم واردم و اونا از خداشونه که من بکنمشون این داستانم ننوشتم که لایک جم کنم و کامنت بزارید برام فقط میخواستم کونتون بسوزه که من الان 18 سالمه و دوتا کصه تنگ میکنم و شما اکثرتون بالای 20 سالید و هنوز دارید جق میزنید نتیجه ی اخلاقیشم این بود که من جق نزدم و خدا پاداشمو داد راستی اون پسر خالم که باهاش دختر داییمو میکردیم الان آخوند شده این داستان هم کاملا واقعی بود و هیچ جاش الکی نبود حتی سناریو هم سعی کردم درست بگم و از متن داستان کاملا مشخصه که راست بوده فقط فرق منو شما اینه که من ی خورده شانس آوردم و زرنگ بودم اما شما نه نظراتو هم سعی میکنم جواب بدم نوشته

Date: March 16, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *