بعضی وختا آدم فکرشم نمیکنه خیلی از دورو بریاش اونجور که ظاهرشون نشون میده نیستن و حتما باید امتحان کنی تا بفهمی که آب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم اسمم شهرام هستش و اهل یه جایی هستم ببخشین فکر میکنم یه ذره طولانی باشه البته یه خورده شما به بزرگواریتون ببخشین ماشالا همه اینکاره این پس فرق راستو دروغو میدونین خودتون خاستین فحش بدین کاملا به خودتون ربط داره میخاین بدین نمیخاین ندید ولی ممنون میشم بریم سر خاطره من الان سی و دو سالمه در بیست سالگی ازدواج کردم و به علت های کاملا شخصی یک سال پیش از همسرم جدا شدم این خاطره شروعش مال سال هشتادو چهاره اون زمان تازه عقد کرده بودمو درگیر کارو خرید ماشینو رهن خونه و اینجور مشکلات بودم تو همین هیرو ویر مادر و پدر و برادرم که برای مکه ثبت نام کرده بودن اسمشون در اومدو قرار شد همون سال برن سفر زیارتیشونو خیلی زود سه ماه گذشتو رفتن اونا بلاخره فرا رسید من و همسرم خوب باید میموندیم خونه چون هم درس داشتیم هم ثبت نامم نکرده بودیم خوب اونا به مدت دو هفته رفتنو ماهم از همون روزای اول افتادیم دنبال کارای مراسم استقبال و ولیمه و مراسم و اما بعد در همسایگیه دیوار به دیوار ما یه خانواده بسیار خوب و دوست داشتنی زندگی میکردن که شیش نفر بودن پدر مکانیک خودرو های سنگین مادر خونه دار دو پسر به اسامی رامین نوزده ساله و مسعود شونزده ساله و دو دختر به اسم مونا شونزده ساله با مسعود دوقلو و دنیا هفت ساله خیلی خوب بودن از همه لحاظ عالی بودن و جزئی از یه خانواده شده بودیم با هم دیگه هر کار یا مشکل و گرفتاری داشتیم با هم حل میکردیم یه مشخصه جالب این خونواده سایز و اندازه هیکلاشون بود که یه خورده بزرگ بود و بخاطر همین دختراشون از سن واقعی بیشتر نشون میدادن خلاصه باهم مشغول تدارکات مراسم بودیم و رسید به اینکه سه روز مونده بود تا حاجی های ما از سفرشون برگردن اون زمان بخاطر گرم بودن هوا خیلی شبا پیش میومد که توی حیاط بخابیم چون خیلی خنک بود و حیاط تمیزی هم داشتیم شب مورد نظر اینقدر سرمون کار ریخته بود که تا سه و نیم مشغول بودیم من بخاطر خستگی زیاد خابم برد و بعد از یکی دو ساعتی که بیدار شدم تا برم آب بخورم دیدم همسرم کنارم خابه و اونطرفش به ترتیب مونا مامانش و دنیا و اخر هم مسعود خابن و احتمالا چون خسته بودن همونجا شبو خابیدن تا صبحبقیه کارارو انجام بدیم خلاصه پاشدم رفتم از فرط تشنگی فک کنمم یه پارچ آب خنک رو سر کشیدم و اومدم بخابم دیدم همسرم به عادت همیشه خودش جوری خابیده که دست چپم زیر سرش باشه خلاصه دراز کشیدم چند دقیقه ای که گذشت حس کردم دستم یه دست مونا خورد تا اون شب حتی واسه یه بارم فکر اینو نمیکردم که یه روز با این مونا که ازم هفت هشت سال کوچیکتر بود بخام احیاناً حال کنم یا بیشتر از اون سکس داشته باشم چون اصن تو این فازا به نظر نمیرسید و یه خورده پخمه بود به نظرم ولی خوب همونجور که گفتم هیکل درشتی داشت که نظر ادمو جلب میکرد بماند دستشو حس کردم ولی تکون نخوردم دیدم دستش تکون خورد دوباره با انگشتاش به دستم اشاره میکرد چند بار این کارو کرد تا منو کنجکاو کرد تا دستشو بگیرم تو دستم تا خاستم دستشو لمس کنم بردش زیر پتو منم اروم دستمو گردم زیر پتو تا دستم خورد بهش تازه فهمیدم که پیراهن و شلدار تنش نیست و بایه شرت فقط دراز کشیده ناخود آگاه دستمو بردم سمت سینه های بزرگش و شروع کردم به مالیدنشو م بازی با نوک پستونای نازش درشت و تازه بودن مشخص بود دست خورده هستن ولی نه خیلی فقط در حد دوست پسر و همین دیگه اشتم میمالوندمشون که دستمو گرفت و برد سمت شورتش و بردش زیر شورت و با اشاره دستش بهم گفت بکن تو کوصم تعجب کردم اول فک کردم شاید بکارت داره و فقط حشری شده و میخاد حال کنه ولی بعدش متوجه شدم خودش داره انگشتاشو میکنه توش بلاخره شروع کردم تا اینقدر ور رفتم که یهو پاهاشو به هم جفت کردو ارضا شد و یه نگاه کرد بهم دستمو از تو شرتش کشید بیرون و بوسیدش و روشو اونوری کرد و انگار خابید منکه تا صبح فقط فکر میکردم خاب دیدم صبح خیلی عادی رفتار میکرد ولی تو چنتا موقعیت مناسب میومد و خودشو بهم میمالوند و من بخاطر اینکه تازه ازدواج کرده بودم خوب شاید زیاد حرص نداشتم و فقط از سر حال کردن بود خلاصه مسافرامون اومدن و در طول این جریانات هر وخت میشد یه حال و حول کوتاه داشتیم تقریبا دوسه ماه بعد هم صاحبخونشون گیرداد که باید تخلیه کنین و اوناهم از اونجا پاشدن و رفتن ولی هنوزم همو میدیدیم بعد از یه سال من و همسرم بخاطر اینکه پدر و مادر همسرم شهرستان بودن و موقعیت کاری اونجا خوب بود از شهرمون رفتیم اونجا و تاوختی که جدا شدیم از هم همونجا زندگی کردیم من بعد از طلاق برگشتم شهرم و بعد یکی دو ماه حسابدار یه شرکت تجاری کوچیک که مال یکی از دوستای قدیمی بود شدم و گذشت تا خبردار شدم رامین و مسعود تو یکی از بهترن خیابونای شهر یه شیرینی فروشی خیلی شیکو مجلل باز کردن و کارشونم گرفته خلاصه رفتم پیششون و کلی احوال پرسی و حالو احوالو یاد خاطراتو زنگ زدن با مامانشون حرف زدم و با باباشون صحبت کردم و یهو مامانش گفت با مونا هم حرف میزنی گفتم اره چرا نزنم بلاخره چندین وخته ندیپمتون دلم واسه همتون تنگ شده بود گوشی رو که داد دستش یه لحظه فکر کردم همون صدای توی فرودگاه هستش که اسم خلبانا و مسافرارو پیج میکنه هنگ کرده بودم یه مکث طولانی کردم ولی خودمو جمع کردمو خدافظی قطع کردن گوشیرو داشتم با مسعود حرف میزدم که یهو تلفن مغازشون زنگ خورد که از صدای ضعیف تلفن معلوم بود مامانشونه و یکم حرف زدن و قطع کردن تلفنو بعدش بهم گفت مامان فرداشب واسه شام دعوتت کرده با کلی تعارف و اسرار قبول کردمو رفتم خونه پدری فرداش رفتم سلمونی و اتوشویی و یه ءدم دیگه شدم بس که ترو تمیز شده بودم غروب شد زنگ زدم رامین خودش اومد دنبالم رفتیم خونشون در باز کردم اولین چیزی که هواسمو کاملا جمع خودش کرده بود پیر شدن و شکسته شدن مامانو بابای رامین بود بعدش یه دختر هیفده هیجده ساله اومد که تابلو بود دنیاستاووووف که چه هیکلی زده بود نشستیم بعداز احوال پرسی گرم صحبتو یاد ایام دور کردن که یهو در پذیرایی باز شد یه تیکه الماس بسیار بزرگ وارد اتاق شد که تا چند دقیقه فکر میکردم شاید زن رامین یا مسعوده که بعد فهمیدم موناست من که هنگ کامل بودم قفل شده بودم بایه سارافون خاکستری تا روی زانوش و یه ساپورت سفید اومدو نشست کم کم یخ همه واشد که تازه فهمیدم مونا سه سال پیش ازدواج میکنه و چون شوهرش خلافکار بوده و اهل دعوا و قلدری بوده میفته چندین سال زندان که مونا هم غیابی طلاق میگیره بگذریم تو اون شب شاید بیشتر از صدبار به همدگه اشاره میکردیم که در یه فرصت مناسب بهم گفت شمارم اسم بلوتوث گوشیمه و روشنه سرچ کن ذخیرش کن اینکارو کردمو بهش پیام دادمو اونم شمارمو گرفت شب دیگه داشت به اخراش میرسید شامو که خوردیم دیگه با اینکه خیلی اسرار به موندن من داشتن ولی خودم از همشون خداحافظی کردمو حرکت کردم با ءژانس سمت خونمون توراه یه چن دیقه ای که تو ماشین بودم به گوشیم پیام اومد و خودش بود نوشته بود فردا صبح ساعت دهو نیم منتظر باش تماس میگیرم منم نوشتم اوکی دیگه سوالو جواب نکردم که نگه چه عجله داره شب خیلی فک کردمو خابیدم فردا با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم که دقیقا همون ساعت دهو نیم بود خودش بود همون اول گفت چطوری عشق بچگیم یادته اونشب دستتو بوسیدم از امروز تا هر وخت بخای میخام تمام وجودتو ببوسم خلاصه حرف زدیمو مشخص شد یه ءپارتمان اجاره داره و تنها زندگی میکنه ءدرس داد گفتم کی ببینمت گفت همین الان من خونه ام بیا منم مثله کوصخولا باعجله رفتم یه دوش جنگی گرفتمو اماده شدمو رفتم خونه مونا در زدم در باز شد رفتم داخل روبروم ایستاده بود باور کنین هیکلش پدر سوخته از منم بزرگتر بود چقدر خانوم شده بود یه ساپورت تنگ مشکی که سفیدی بدنش تابلو معلوم میشد و یه تاپ توری سفید که انگار هیچی تنش نبود تا رفتم جلو دستمو دراز کردم باهاش دست بدم دیدم دوتا قرص سیدنافیلد داد بهم تا میخاستم بگم این چیه لیوان ءبو داد دستم اشاره کرد بخورشون منم خوردم نشستیم روبروی کاناپه جلوی تلویزیون که داشت یه موزیک ویدئو از یه خاننده ایرانی رو پخش میکرد بعد یهو بهم گفت سیگار میکشی گفتم خودم دارم گفت پس زیر سیگاری میارم بگذریم یکم لاس زدیمو چند نخ سیگار تا قرصه ترکید و منو ترکوند مونا خودش فهمید که من ءماده ام رفت به بهانه لباس عوض کردن تو اتاق و بعد یه دقیقه رفتم درو باز کردم دیدم کاملا لخت شده و داره یه لباس یه سره تور رو میپوشه که دیگه من امون ندادم بهشو اون اندام درشتو تو پرو بغل زدم انداختمش رو تخت تو اتاق خاب اگه اقراق نکرده باشم یه ساعت فقط سینه هاشو گردنو لباشو بقیه هیکلشو آروم آروم خوردمو لیسیدمو مکیدم داشت دیووونه میشد همزمانم لباسای خودمو کنده بودم مشغول بودم که داد زد گفت بکن دیگه میدونی چند ساله الان واسه این لحظه برنامه ریزی کردم آروم دستشو گرفتم بلند شد ایستاد دستاشو زد به دیوار یه میز عسلی کوچیکو زیر یه پاش گذاشت و کون خیلی نازو بسیار بزرگو سفیدشو داد عقب ءروم با دست کیرمو که انگار یه مخزن خون شده بود و هر لحظه میخاست بترکه رو گاشت دم سوراخ کوصش اینقدر راحت رفت و راحت تر تلمبه میزدم که انگار رو ابرا بودم حدود یه بیست دقیقه ای تو اون پوزیشن حسابی از خجالت کوص نانازش در اومدم بعد رفتو به پشت خابیدو گفت عاشق اینه که از پشت دراز کشیده گاییده بشه منم از خدا خاسته گفتم چشم عشقم چنا با قدرت تمام از پشت کردمش که دوبارم اونجا ارضا شد گفت میخام کونمو بکنی تا بادرد پاره شدن ارضاء بشم رو تخت چهار دستو پاشد کونشو که دیدم بی اختیار شروع کردم به بوسیدنش و اینقدر گازش گرفتم که یه تیکه خون شده بود اروم سر کیرمو با ءب فراوون کوسش خیس کردم خودشم با یه ذره ءب دهانش سوراخشو خیستر کرد داشتم سر کیرمو میزاشتم گفت شهرام یه جوری کونمو بکن که دیگه جرات نکنم کون بدم بهت چشمتون روز بد نبینه چنان سهمگینو با قدرت بهش ضربه وارد میکردم که حس میکردم کیذم میخوره به کاسه سرش بیست دقیقه هم همینجری زدم که دیدم داره کمرم شُل میشه و ءبم داره میاد گفتم دارم میام گفت بیا بریز رو پستونام چنان تخلیه ای کردم خودمو رو سینه های نازو وحشتناک بزرگش که به قول خودش که هنوز بعضی وختا میگه انگار ده نفر همزمان آبشونو ول کردن روم کیرمو یکم خوردو بعدم با هم رفتیم حموم تو حموم همدیگرو خوب شستیمو اومدیم بیرون افتادم رو تخت اونم اومد کنارم تا هفت شب خابیدیم در تموم مراحل سکس میگفت اینقدر حال کرده که انگار اون داشته منو میکرده الان یک سالو هفت ماهه که با منه بخاطر بعضی مسائل یه صیغه خوندم بینمون هزار بارم امتحانش کردم ولی به کسی محل سگ نذاشته بود مثه دخترای لوس و ننر هم نیست که هی بهونه بیاره که اینو میخام اینکارو بکن اونکارو بکن تا اخر عمرمم داف خودمه هر یکی دو روزم میکنمش دیگه نفسمو گرفته تو این چند وخت چهارده کیلو من کم شدم نه کیلو خودش امیدوارم از خاطرم خوشتون اومده باشه ببخشین زیاد آبو تاب دار نبود ولی خودم الان که نوشتم کلی دوباره حال کردمو مونا جونمم برام ساک زد همین الان ءبمم طبق معمول جاش روی پستونای نانازشه ممنون از وختیکه گذاشتین تو زندگی ممکنه هر چیزی اتفاق بیفته سخت نگیرین وگرنه زود پیر میشین بای نوشته
0 views
Date: June 3, 2019