این دل لعنتی ۲

0 views
0%

8 7 8 9 86 8 9 84 9 84 8 9 9 86 8 8 1_1 قسمت قبل توی هنر جو ها هم همه نوع آدمی بود از دختری که از شهر دورافتاده ای اومده بود و دیوونه وار عاشق پیانو بود و واقعا هم استعداد داشت گرفته تااااااا یکی مثل مریم مریم دختر خوش چهره و خنده رویی بود که توی دوستی براش اهمیت نداشت جنسیت طرف مقابل چی باشه البته به وقتش هم اگه لازم بود روی این قضیه حساس میشد مریم تار میزد و اونقدر مهارت داشت که توی فرهنگسرا تدریس هم میکرد هم دوره من بود توی دانشگاه واسه همین از همون اول با هم آشنا شدیم دختر ساده و شادی بود بعد از یه مدت گفت میخواد نواختن پیانو رو یاد بگیره و برای مدت کوتاهی اومد کلاس خودش توی همون شهر به دنیا اومده بود اما پدر و مادرش اهل اصفهان بودن بعد ها مریم من و چند تا از دوستان دیگه که به واسطه موسیقی و فعالیت های فرهنگسرا دور هم جمع شده بودیم و مریم هم یکی از ما بود رو با خانواده اش آشنا کرد دستشون به دهنشون میرسید و زندگی آروم و خوبی داشتن حداقل من که اینجوری میدیدم اما میدونستم از روی ظاهر هیچ چیز نمیشه با اطمیان در موردش حرف زد حسام یکی دیگه از بچه های فرهنگسرا بود که ساز های کوبه ای مثل تنبک و دف و میزد با اینکه قبلا ندیده بودم مریم رفتارش با کسی تفاوت داشته باشه اما بعد از مدتی احساس کردم رابطه مریم و حسام فرا تر از دوستی ساده ای شده که قبلا وجود داشت البته برا من تا اینجای موضوع اهمیت خاصی نداشت هر دوتاشون رو دوست داشتم به عنوان دوست و مسلما خوشحال میشدم که اونها هم بتونن باعث خوشحالی هم بشن ولی بعدا اوضاع تغییر کرد گفتم که ترم چهارم بود عید نوروز خیلی زود فرا رسید من معمولا عادت داشتم تنها سفر میکردم اصلا تنهایی رو دوست داشتم توی سفر هام توی جاده با ماشینم حرف میزدم شاید دیوونگی به نظر برسه اما بعد از بی معرفتی هایی که از اطرافیانم دیده بودم دیگه وقتی دلم میگیرفت اگه نمیتونستم برم کنار دریا حرف زدن با ماشینم رو ترجیح میدادم به درددل کردن با کسانی که هر لحظه ممکن تغییر کنن خب قبلا به سرم اومده بود واسه همین سعی میکردم تا جایی که میتونم دیگه این ریسک رو نکنم و حرف دلم رو به کسی نگم به هر حال با این که عادت داشتم تنها سفر کنم اما اون تعطیلات عید درواقع اولین باری بود که بعد از بهتر شدن رابطه ام با محسن میخواستم برگردم پیش خانواده ام چون در مسیرم از محل زندگی خانواده محسن هم باید رد میشدم خیلی بی مقدمه و بدون برنامه و در آخرین ساعات قبل از رفتنم محسن همسفرم شد قبلا گفتم محسن چه جور پسری بود اون هم من رو توی اون مدتی که هم اتاق شده بودیم بیشترشناخته بود من با اینکه مذهبی نبودم اما در موارد زیادی با محسن اتفاق نظر داشتم محسن خیلی پسر تودار و کم حرفی بود حتی خیییییلی سختتر از من به کسی اعتماد میکرد البته خوشبختانه رابطه بین ما ازاین مراحل عبور کرده بود و واقعا برای هم دوستان صمیمی حساب میشدیم ولی به دلیل حساسیت هایی که محسن داشت من خیلی خیلی کم از خانواده اش و زندگیش میدونستم اما همون اندازه از شخصیتش که برام روشن شده بود برای اعتمادم بهش به عنوان یه دوست کافی بود بخاطر گرمای هوا برنامه ام رو جوری تنظیم کرده بودم که حدود ساعت 2 بامداد حرکت کنم صبح روز قبلش وسایلم رو گذاشتم توی ماشین و رفتم دانشگاه و آخرین کلاس ها برگزار شد خوابگاه خارج از شهر و توی مسیر جاده ای بود که باید میرفتم واسه همین وسایلم رو آورده بودم که دیگه نخوام برگردم خونه بعد از کلاس ها رفتم خوابگاه و چون میخواستم شب حرکت کنم چند ساعتی خوابیدم ساعت حدود 8 9 شب بود که با سر و صدای صحبت بچه ها که داشتن ازهم توی راهرو های خوابگاه خداحافظی میکردن بیدار شدم رفتم آبی به دست و روم زدم و برگشتم اتاق دیدم بچه ها با سرویس ساعت 8 از شهر برگشتن سلام و علیکی کردیم و خیلی زود بساط چای آماده شد بعد از چای میخواستم برم روی پشت بوم سیگار بکشم که مثل بیشتر اوقات که خوابگاه بودم محسن باهام اومد رفتیم و نشستیم همون گوشه دنج همیشگی روی صندلی های فلزی و قدیمی که هیچ کس نمیدونست چجوری از دانشگاه روی پشت بوم خوابگاه سر در آوردن بیابون تاریک دور تا دورمون رو گرفته بود هوا هنوز کمی شرجی بود ولی نسیم ملایمی میخورد به صورتم صدای همهمه بچه هایی که داشتن برای تعطیلات برمیگشتن خونه و اون لحظه پای سرویس داشتن از هم خداحافظی میکردن با صدای جیرجیرک ها قاطی شده بود صدای جیرجیرک مثل یه نوستالژی بود همیشه من و محسن رو به تاریکیِ بیابون کنار هم نشسته بودیم معمولا وقتی میومدیم اینجا رضا هم باهامون بود اما خب گفتم که رضا ساکن همون شهر بود و دلیل نداشت اون موقع خوابگاه باشه قبلا که من خوابگاه بودم زیاد میومدیم اینجا وقتی سه تایی مینشستیم کنار هم و من سیگار میکشیدم کسی حرف نمیزد یا حداقل یه مدت نسبتا طولانی رو در سکوت میگذروندیم این یه قرارداد نا نوشته بود که خود به خود بوجود اومده بود بین من و محسن و رضا به مرور قرارداد های نانوشته زیادی بوجود اومده بود در مورد اون سکوت انگار هر سه تامون اون سکوت و تاریکی رو دوست داشتیم یا حتی بهش نیاز داشتیم اون شب هم مدتی به سکوت گذشت وقتی سرویس حرکت کرد و بچه ها رفتن یکدفعه اون همهمه از بین رفت و دوباره فقط صدای جیرجیرک بود که گاهی صدای تق تق فندک من تنوعی درش ایجاد میکرد محسن عصر رفته بود بلیط قطار بگیره اما موفق نشده بود وقتی من بیدار شدم تازه از شهر برگشته بود و داشت درباره رفتن با اتوبوس از بچه ها سوال میپرسید که من بیدار شدم توی شش و بش رفتن با اتوبوس بود که بحث رفتن من پیش اومد بچه ها میدونستن من تنها سفر میکنم واسه همین هیچ کس پیشنهاد نداد که محسن با من بیاد حتی خود محسن هم با اینکه میدونست مسیرش با قسمتی از مسیر من یکی هست اونقدر معرفت داشت و اونقدر من رو میشناخت و برام احترام قائل بود که حرفی نزد واسه همین وقتی روی پشت بوم نشسته بودیم خودم سر صحبت رو باز کردم حالا میخوای چیکار کنی چی رو رفتنت رو میگم دیگه هیچی دیگه فردا شب میرم ترمینال بچه ها میگن ماشین زیاد هست برای کرمان من تاحالا همش با قطار یا هواپیما رفت و آمد میکردم این دفعه هم تقصیر خودم بود باید زودتر بلیط میگرفتم منم امشب دارم میرم آره شنیدم بچه ها داشتن صحبت میکردن خب بیا با هم بریم میدونی که من تنها هستم سکوت کرد و جوابی نداد همینطور که به تاریکی نگاه می کردیم با همدیگه حرف میزدیم همیشه محسن فندک من رو برمیداشت و با چراغ لیزری که ته فندکم داشت توی تاریکی بازی میکرد واسه همین هروقت میخواستم سیگار بکشم همین که سیگارم رو میذاشتم گوشه لبم محسن برام فندک رو روشن میکرد یه سیگار برداشتم و مثل همیشه منتظر محسن شدم اما انگار حواسش جای دیگه بود یه کم نگاش کردم توی تاریکی درست صورتش پیدا نبود اما چشماش رو میتونستم ببینم مثل همیشه نبود اصلا مدتی بود احوالش تغییر کرده بود ولی چون هم خودش کم حرف و محتاط بود و هم من و رضا به این عادتش احترام میگذاشتیم تا اون موقع ازش صحبتی نشده بود وقتی دیدم همچنان غرق در تاریکی و افکارش هست گفتم محسن خان فندک یه نگاه بهم کرد و فندک رو روشن کرد و گرفت زیر سیگارم احساس میکردم میخواد چیزی بگه اما هنوز با خودش درگیر بود که بگه یا نه البته این فقط احساس من بود توی اون لحظه گفتم داداش اتفاقی افتاده نیستی انگار نه بابا چی اتفاقی میدونستم دوست نداره ازش سوالی بپرسم واسه همین دیگه چیزی نپرسیدم اما واقعا یه کم نگران شده بودم کلاً ما سه تا با اینکه با افراد زیادی سر و کار داشتیم و همشون هم یه جورایی دوستامون حساب میشدن ولی میدونستیم اگه حرفی برای گفتن داشته باشیم فقط بین خودمون سه نفر صحبتش میشه هیچ وقت هم سوالی از هم نمی پرسیدیم در این موارد درواقع هر کدوممون هروقت نیاز داشت به حرف زدن دو نفر دیگه سنگ صبورش میشدن اما با این حال محسن نسبت به من و رضا خیلی کم حرف تر بود سیگارم که تموم شد به محسن گفتم میگم من امشب ساعت 2 حرکت میکنم ساکم هم توی ماشینه پاشو بریم تو هم لوازمت رو جمع کن با هم میریم میدونستم انتظار این حرفم رو نداشت گفت نمیخوام مزاحمت بشم پاشو بابا خودت رو لوس نکن بود و نبودت واسه من فرقی نداره میخواستم یه کم حال و هوا رو عوض کنم اما محسن فقط با لبخند خشکی جوابم رو داد و بدون هیچ حرفی بلند شد و رفتیم به سمت اتاق میدونست اگه بهش گفتم با هم بریم حتما مشکلی با این قضیه ندارم ساعت از یک بامداد گذشته بود که با بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم عوض شدن رفتار محسن بیشتر از قبل به چشمم میومد احتمالا چون مدتی بود خوابگاه نبودم و فقط محسن رو توی دانشگاه میدیدم زیاد متوجه تغییر رفتارش نشده بودم ولی اون شب توی همون چند ساعت شک و تردیدم بیشتر و بیشتر شد و وقتی حمید یکی از هم اتاقی های سابقم یواش ازم پرسید سعید محسن چشه مدتیه خیلی پکره نگرانیم هم بیشتر از قبل شد ولی نه من کسی بودم که سوال کنم و نه محسن کسی بود که به سوالم جواب بده البته نه اینکه جواب نده اما میدونستم حتما اگه مسئله قابل گفتنی باشه خودش میگه در غیر اینصورت اگه سوال میپرسیدم معذب میشد و این چیزی نبود که من میخواستم یکی دو ساعت بعد توی جاده خلوت و تاریک بودیم و سفر من تا اون لحظه تفاوت چندانی با وقتی که تنها سفر میکردم نداشت تنها تفاوتش این بود که بجای اینکه خودم در حین رانندگی چای بریزم محسن زحمتش رو میکشید یکی دو بار خواستم با شوخی سر صحبت رو باز کنم ولی وقتی دیدم دل دماغ حرف زدن رو نداره با اینکه نگران بودم اما خودم هم دوست نداشتم تحت فشار بگذارمش شب هایی که از این جاده رد میشدم یه پارکینگ بین راه بود که میزدم کنار و پیاده میشدم و آسمون رو نگاه میکردم تا کسی خودش این صحنه رو ندیده باشه نمیتونه درک کنه از چی صحبت میکنم یعنی اون همه زیبایی و عظمت رو واقعا نمیشه با هیییییچ واژه ای برای کسی توصیف کرد وقتی از روشنایی شهر دور میشدم آسمون یکپارچه میشد ستاره انگار یه فرش از ستاره پهن کرده باشن نمیخوام حرف های فلسفی بزنم اصلا صلاحیتش رو هم ندارم ولی فکر میکنم هر کسی توی اون بیابون برهوت توی جاده ای که تقریبا میشه گفت تنها هستی توی تاریکی و سکوت مطلق اون آسمون رو ببینه ناخواسته احساس میکنه خیلی ناچیزه در برابر اون همه نقطه نورانی که هر کدومش ممکنه اونقدر ازت دور باشه که الان که نورش به چشم تو میرسه شاید اصلا نابود شده باشه یه احساس منحصر بفرد و عجیب به آدم دست میده در همون حال که هیچ حرفی بینمون زده نمیشد رسیدم به اون پارکینگ و نگه داشتم وقتی ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم خاطرات زیادی برام تداعی شد خاطراتی که نمیدونستم باید از بیاد آوردنش خوشحال بشم یا ناراحت اصلا چند لحظه فراموش کردم محسن باهام هست وقتی به خودم اومدم که متوجه شدم محسن داره میگه چیزی شده حاجی حاجی اصطلاحی بود که توی جمع خودمون باهاش محسن رو صدا میزدیم اون هم گاهی با همین لفظ ما رو صدا میکرد سعید سعیدددد ها چیه کجایی بابا چرا جواب نمیدی پرسیدم چیزی شده چرا نگه داشتی رفتم از صندلی عقب سبد فلاسک چای و تنقلات رو آوردم و گذاشتم روی صندوق عقب خاطرات گذشته و لحظه ای که درش بودیم هم زمان توی ذهنم بود دقیقا همین صحنه ها محسن پیاده شده بود و با کمی تعجب دور و برش رو نگاه میکرد دوباره پرسید کجاییم چرا نگه داشتی یه نفس عمیق کشیدم هوای تقریبا خنک و بوی خاص جاده بیشتر منو میبرد به گذشته ولی سوالات پشت سر هم محسن اجازه نمیداد توی خاطراتم غرق بشم لیوانم رو از توی سبد برداشتم و همزمان با ریختن چای جواب محسن رو دادم یه 200 تایی اومدیم تا اینجا چایی بریزم برات اره دستت درد نکنه نگفتی چرا وایسادی هیچی گفتم یه استراحتی بکنیم اومد نزدیک و چایی رو که براش ریخته بودم ازم گرفت و گذاشت روی صندوق عقب کنار من ایستاد و تکیه داد به ماشین وقتی دید من دارم به آسمون نگاه میکنم اونم سرش رو برد بالا و یکدفعه گفت اَهههههههههه حاجی اینا رو ببین چقدر ستاره تا حالا همچین چیزی ندیده بودم اره خیلی توپِ پسر سر آدم گیج میره چایی رو برداشت و همینطور که جرعه جرعه چای رو هورت میکشید مدام آسمون رو نگاه میکرد اوضاع محسن فکرم رو مشغول کرده بود در کنارش خاطرات خودم هم جسته گریخته میومد جلوی چشمم حتی صدای گاز و دنده معکوس کامیونی که سکوت باعث میشد از فاصله دور صداش رو بشنویم منو میبرد به گذشته توی همون حال یواش یواش بیابون با نور بالای کامیون روشن شد و کامیون نزدیکتر شد و با بوقی ممتد از کنار ما رد شد لیوان و فلاسک رو جمع کردیم و دوباره افتادیم توی جاده و دوباره محسن سکوت رو در پیش گرفت گاهی فکر میکردم خوابش برده اما وقتی نگاش میکردم میدیدم زل زده به تاریکیِ روبرو و در افکار خودش غرق شده به شهر بعدی که رسیدیم ایستادم که بنزین بزنم وقتی پیاده شدم که باک رو پرکنم صدای اذان صبح از رادیوی پمپ بنزین شنیده میشد محسن پیاده شد و گفت من برم نمازم رو بخونم و بیام یه چیزی هم میگیرم بخوریم من قبلا بارها این مسیر رو رفته بودم اصلا انتخاب ساعت حدود 2 بامداد برای حرکت بر اساس تجربه های قبلیم توی اون مسیر بود یعنی وقتی اون ساعت از مبدا حرکت میکردم اگه مشکلی پیش نمیومد همیشه خروس خون میرسیدم به این شهر و صبحونه رو همینجا میخوردم به محسن گفتم نمیخواد چیزی بگیری من یه کله پزی خوب سراغ دارم اینجا الان میریم داخل شهر کله پاچه میخوریم البته اگه دوست داشته باشی بالاخره برای اولین بار بعد از شروع سفر لبخند کمرنگی زد و گفت دمت گرم چرا دوست نداشته باشم انگار بد هم نشد بلیط قطار گیرم نیومد منم با لبخندی پاسخش رو دادم محسن رفت به سمت دستشویی و منم از پمپ خارج شدم و همون نزدیکی نگه داشتم و تا محسن برگرده کاپوت رو زدم بالا که یه نگاهی به ماشین بندازم عادتی بود که از پدرم به ارث برده بودم دور شدنمون از اون شهر ساحلی و البته نزدیک شدن به عید نوروز خصوصا اون ساعت صبح هوای اون شهر بین راهی رو حسابی خنک کرده بود از صندلی عقب گرم کنم رو برداشتم و انداختم روی دوشم و بعد از چکاپ ماشین قدم زنان سیگاری روشن کردم از دور صدای خروس و پارس کردن چند تا سگ شنیده میشد حدود 20 دقیقه ای گذشت و از محسن خبری نشد در ماشین رو قفل کردم و رفتم به سمت نماز خونه پمپ بنزین نزدیک که شدم محسن از نمازخونه اومد بیرون و من رو که دید سریع رفت به سمت شیر آبی که بیرون از دستشویی نصب بود و صورتش رو شست خودم رو رسوندم بهش و گفتم پس کجایی حاجی بیا برو بشین توی ماشین تا من یه دستشویی برم و بیام سوییچ ماشین و گرم کن رو به سمتش دراز کردم توی روشنایی کمی که از چراغ دستشویی بوجود اومده بود احساس کردم چشماش قرمز شده ولی اونقدر سریع سوییچ و لباس رو از دست من گرفت و رفت که نتونستم مطمین بشم درست دیدم از دستشویی اومدم بیرون و دست وصورتم رو شستم ودر حالی که خیس بودن صورتم نسیم خنکی که میوزید رو چند برابر خنک تر کرده بود رفتم به سمت ماشین ادامه در قسمت بعد این دل لعنتی پایان قسمت دوم نوشته زندانی

Date: April 8, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *