بابالنگ دراز با طعم ایفوریا

0 views
0%

توجه این داستان محتوای همجنسگرایانه دارد داستان قبلی وقتی منو خواستی که دیگه دیر بود این داستان خیلی محاوره ای و صریح واسه بیان احساسات این روزام نوشتم خواستم شمارو هم تا حد توانم تو این احساس شریک کنم پس از کم و کاستی های زیادش چشم بپوشونین دقیقا یادم نیست چند هفته پیش دیدمش واسه اولین بار اما ساعت 3 بعداز نصفه شب بود با خستگی و کوفتگی و حس عطشی که بهم دست داده بود از خواب پاشدم با احتیاط تو تاریکی از طبقه دوم تخت اومدم پایین درب یخچال اتاقو باز کردم اما خبری از آب نبود وااااای نه حالا واسه یه چیکه آب باید 30تا پله کوفتیو برم پایین بیام بالا که از طبقه دوم خوابگاه آب تصفیه کوفت کنم یه بطری خالی آب برداشتم با اعصبانیت همیشگی که بعد از خواب بیدار شدن داشتم شلخته شلخته از اتاق زدم بیرون یکی یکی پله های خوابگاهو رفتم پایین تا رسیدم به طبقه دوم که چشمم افتاد به یه قدوقواره دراز با یه شلوارک سفید تیشرت مشکی موهای کوتاه مشکی لَخت با ریشو و یه عینک خوجل موجل واااااای داری چی میبینی محمد خودتو نیشگون بگیر ببین خواب نیستی نه بابا واقعیه واقعیه بعداز شیش هفت ماه واسه اولین بار دلم لرزید این پسره یا شاهزاده رویاها خخخ خواب از چشاممو و کل وجودم پرید رفتم جلوتر انگار داشت نگهبانیه چیزیو میداد خودمو زدم به بی اهمیتی و با اینکه قلبم داشت شروع ب تلوپ تلوپ کردن میکرد اما تظاهر کردم به خواب آلودگیو رفتم تو آشپزخونه یه پسره اومد بیرون در رفت اما اون همینجور دم در آشپزخونه وایساده بود و داشتن میخندیدن انگاری داشتن شوخی میکردن تو منگی نفهمیدم درست اونوقت شب بطریو که داشتم آب میکردم بهم گفت داداش نیمه شب شرعیت بخیر خندم گرفت ذوق کردم برگشتم گفتم مرسی مال توهم بخیر مث همیشه تا وقتی به همچین موردایی برمیخوردم دست پاچه میشدم نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم سریع درب بطریو بستم بدون هیچ حرفی از آشپزخونه طبقه 2 اومدم بیرون و رفتم سمت پله ها و برگشتم اتاق خودمون اونشب زیاد ذهنم درگیر نشد و گرفتم خوابیدم اما همون شب یه جرقه بود روزای بعدش تو سرویس دانشگاه میدیدمش و کم کم وابسته پیدا کردن و دیدنش شده بودم این بشر از لحاظ ظاهری به هیچ وجه کم نداره مردونگیه خیلی آس و شاخی داره که با کوچولو و تو بغلی بودن من کاملاااااا ست میکنه جوری که بین این همه پسر خوشتیپ و تیکه تو دانشگاه چشم من فقط رو این میچره خلاصه جونم واستون بگه این دراز قواره خوشتیپ از اهمیت آنچنانی برخوردار واسه من نبود که دو هفته پیش بطور اتفاقی دیدم تو قسمت اینستاگرامم اومده بالا بدون معطلی فالووش کردم اسمش حسن واو جونم عکساش افتاد دستم سراز پا نمیشناختم فالووش کردم اما بک نداد تا اینکه شبش لایو گذاشت و رفتم تو لایوش دوتا کامنت گذاشتم از قضا دوست دوست هم اتاقیم از کار دراومد و از اونجایی تو تعطیلی و آخرهفته بود هیشکی تو خوابگاه نبود تنهای تنها بودیم این فلک زده هام تنها ماهم بالا هم اتاقیم بهم گفت بهشون بگو بیان بالا گفتم اونام یه نیم ساعت بعدش اومدن بالا و اونجا بود که واسه اولین بار با حس جدیدم بصورت رسمی آشنا شدم این پسر معرکه بود باحال شوخ خل و چل همونجوری ک دوس دارم و بی نهایت باشعور و مهربون رشتش مهندسی فیزیک بود و اما نقطه ضعف من یعنی عطر بدنش واااااای داشتم دیوونه میشدم یه تلفیق خاص بین جنیفر و ایفوریا تومایه های بوی یجور پرتغال خاص ای خدا خخخ ببینین چی دارم میگم ولی واقعا دیوونه شده بودم نمیفهمیدم ذوق کرده بودم اما دمم گرم قشنگ این بحران احساسیه وحشتناکو مدیریت کردم و جلوش وا ندادم اونشب تموم شد و من شماره اتاقشو فهمیدم دیگه بیشتر میدیدمش انگاری بعد شناختنش یجوری شده بود ک هی ببینمش هروقتم منو میبینه با شوخی و خنده رفتار میکنه اما خب اونجور صمیمی دوست نشدیم اما من به عشقش با اینکه آب تصفیه طبقه خودمون درست شده اما بازم میرم طبقه دوم آب میارم که بیشتر ببینمش و بویه اون عطر خاصشو که وقتی به راهرو طبقه دو میرسی میپیچه رو حس کنم به همین قانعم و جلوتر نمیرم که پایان نوشته

Date: March 18, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *