بابا نان داد

0 views
0%

مقدمه خواندن اجباری 1_این داستان سکسی نیست و خاطرات زندگی نویسندس ضمنا داستان طولانی هستش 2_چرا این داستان رو نوشتم نوشتم چون از بچگی هر کسی از راه رسید یقمو گرفت و گفت چرا این قدر افسرده و منزوی هستی گاها حتی تو همین سایت نوشتم که بفهمین چرا 3_این داستان ممکنه خاطرات بد نویسنده که با خواننده مشترک هستش رو به یاد خواننده بیاره پس اگه از دوران کودکی خاطرات تلخی از قبیل تجاوز جنسی و روانی کتک خوردن و اعتیاد والدین دارید لطفا با مسىولیت خودتون بخونید 4_هدفم از نوشتن این داستان ناراحت کردن خوانندگان عزیز ایجاد حس ترحم و مظلوم نمایی جلب توجه و یا نیست مینویسم چون خسته شدم از این که هرموقع از درد گفتم ملت گفتن به خدای خوب خواب تو کتاب توکل کن یا این که خدا رو شکر کن که مثلا دست و پات سالمه خسته شدم از این که همش دردامو بریزم تو خودم ولی بازم یقمو بگیرن که چرا اینقدر افسرده بازی در میاری از خسته شدن خسته شدم مینویسم به امید این که چند نفر رو با نوشتن این سرگذشت نجات بدم از هر چیزی که باید داستان رو از یه دختر جوون شروع میکنم یه دختر بیست ساله که از بچگی زیر دست یه پدر معتاد بزرگ شده بود و از همون بچگی خیاطی و قالی بافی میکرد تا کمک خرج تحصیل برادرا و تک خواهرش باشه تا مادرش کمتر کتک بخوره و بد و بیراه بشنوه این دختر جوون قصه ما یه روز دید که رخت عروسی تنشه و داره با یه معلم بیست و چهارساله ازدواج میکنه که نه تا حالا اونو دیده و نه حسی بهش داره پسر جوونی که اون هم به تازه عروسش حسی نداشت و تنها دلیلش برای ازدواج فراموش کردن شکست عشقی و به هم خوردن نامزدی قبلیش و اصرار مادرش برای ازدواج بود اونا ازدواج کردن و رفتن زیر یه سقف ولی به یه هفته نرسیده عروس خانم فهمید که اقای داماد مثل پدرش دستی به منقل داره البته وضع داماد به خاطرسیگاری که میکشید و الکل و قرصایی که میخورد از پدر عروس خانم هم بدتر بود ولی نگرانی اصلی عروس خانم تبدیل خونه جدیدش به پاتوق دوستان اقای داماد بود عروس خانم بدون معطلی تقاضای طلاق کرد اما چون توی اون منطقه طلاق برای یه دختر جوون حکم نابود شدنش رو داشت با وعده های سر خرمن مادرشوهر و خواهر شوهراش که میگفتن اگه بچه دار بشه داماد هم ادم میشه حاضر شد درد حاملگی و زایمان رو تحمل کنه تا در اخر بچه نحیفی رو به دنیا بیاره که اول حتی امیدی به زنده بودنش نبود اما بدشانسی اورد و زنده موند اون بچه من بودم خب بابایی ادم نشد و بدتر شد الان که میدید زنش بچه داره و تضمینی اسیر اون خونه لعنتی شده راحت با مشت و لگد و کمربند میفتاد به جون زنش تا از گریه و درد کشیدنش لذت ببره دقیقا مثل یه بیمار سادیسمی اما بدبختی اصلی مادرم مادربزرگم پدری بود که با ما تو یه خونه زندگی میکرد و به دقیق ترین شکل بخوام بگم رفتارش با عروسش مثل رفتار زن تناردیه با کوزت بود پدرم حدود دو سالگی من به خاطر مشکلات قلبی و عصبی از درس دادن معاف شد و فقط مجبور بود برای فرمالیته سه روز در هفته برای حداقل دو ساعت تو مدرسه باشه بقیه مواقع خونه بود و فحش میداد و ازون اب بی رنگ سمی و ازون قرصای بد بد که مامانم میگفت میخورد در همین حال منم در حال بزرگتر شدن بودم ولی مشکلی وجود داشت من نه گریه میکردم نه کلمات رو ادا میکردم طوری که همه فکر میکردن عقب افتادم همین دلیل بدبختی من تو سال های اول زندگیم بود چون تو خراب شده ای زندگی میکردم که توش یه مرد معتاد یا لخت میگشت یا زنشو کتک میزد و یه زن افسرده بود که کتک های شوهرش رو با سوزوندن تن بچش با اتو و چاقوی داغ جواب میداد یا عجوزه ای بود که از سر بیکاری با دختراش عمه هام عروسش رو تحقیر میکرد اون حرف نزدن و گریه نکردن تا چهار سالگی من ادامه داشت بعد از اون کم کم زبونم وا شد و متاسفانه بعدش خیلی بیشتر از همه اون سال های سکوت اشک ریختم پنج سالم بود یه بچه پنج ساله که دیگه کسی فکر نمیکرد عقب افتادس برعکس فکر میکردن قراره تبدیل به یه نابغه بشه از هم سن و سال هام باهوش تر و کنجکاوتر بودم زیاد حرف نمیزدم اما به لطف دایی کوچیکم که وقتایی که تو خونه پدربزرگم مادری بودیم بهم درس میداد تو همون سن خوندن و نوشتن بلد بودم تا حدود کمی ریاضی در حد ابتدایی اما توی همون سن اتفاقی افتاد که بعدا برام خیلی گرون تموم شد یه شب که با پدر و مادرم راهی عروسی بودیم من اونور خیابون پدربزرگم مادری رو دیدم و چون خیلی دوسش داشتم دست مادرمو ول کردم و دویدم طرفش هنوز بعد این همه سال چیزی از اون شب یادم نمیاد ولی پنج روز بعد وقتی که از اولین کمای زندگیم بیدار شدم بهم گفتن که با یه موتور تصادف کردم و بعد از ده متر کشیده شدن کف خیابون سرم خورده به گوشه جدول و بی هوش شدم اگه فکر میکنین بدترین نتیجه اون تصادف لعنتی ضربه مغزی شدن و کما یا کنده شدن پوست شونه و کتفم یا اون سردرد مزخرفی بود که تا چندماه بعد به هوش اومدنم طول کشید بود اشتباه میکنین بدترین بخشش همون زخم کوفتی بود که رو صورتم افتاد یه زخم عمیق که مجبور شدن هفده تا تا بخیه بهش بزنن زخمی که به خاطرش بعدا تو مدرسه لقب افتخاری نصفه سیبیل رو روم گذاشتن یک ماه بعد از اون اتفاق با فریاد مادرم از خواب پریدم رفتم تو حیاط حیاطی که با بوی خوش بنزین معطر شده بود مادرم گفت برم و بابایی که احتمالا اون موقع اسمش هم یادش نبود رو بیارم رو بالکن خونه اوردمش و مادرم شروع کرد به ایراد یه نطق تند و تیز با صدای بلند همه همسایه ها جمع شدن فقط اون موقع نمیدونستم چرا وقتی هر کدوم از همسایه ها حرفی میزدن مادرم میگفت اگه یه قدم بیاین جلو فندک رو روشن میکنم که البته اخرش هم فندک رو روشن کرد تنها صدایی که میشنیدم صدای جیغ یه زن بیست و پنج ساله و تنها چیزی که میدیدم یه گوله بزرگ اتیش بود مادرم حدود شیش هفت ثانیه سوخت تا اخر همسایه هایی که پشت در در حالت اماده باش بودن تونستن با سطل اب پتوی خیس و کپسول هایی که از مغازه های خودشون اورده بودن اتیش رو خاموش کنن و مادرم رو برسونن بیمارستان عموهامم رفتن بالا پیش بابام منم برگشتم تو خونه و رفتم تو اتاق مادربزرگم تا بخوابم خب من چه میدونستم وقتی اقا حمید همسایمون میگفت مادرم خودکشی کرده منظورش چیه تازه چشام داشت گرم میشد که باز یه صدایی اومد داییام اومده بودن خونمون حتی دایی بزرگم که تنها مخالف ازدواج پدر و مادرم بود و بعد ازدواج خواهرش حتی به عروسیش هم نیومد اومده بود فقط نمیدونستم چرا دارن بابایی رو میزنن و نمیدونستم چرا بابام همش میخنده و به مادرم فحش میده فردای اون روز با مادربزرگم مادری تو بیمارستانی بودم که مادرم به خاطر خودسوزی و پدرم به خاطر پنج شیش تا استخون شکسته و توش بستری بود داییام از مادرم ناراحت بودن میگفتن که چرا هیچ چی بهمون نمیگفتی چرا بهمون نگفتی باهات اینطوری رفتار میکنن دایی بزرگم هم همش به مادرم میگفت بهت که گفته بودم اون حرومزاده ادم نیست هیچکدومتون حرف منو باور نکردین حرف برادرتونو اما حرف فلانی و فلانی رو باور کردین خب بعد در مورد اون خانومه که هفته پیش بابام اورده بود خونه حرف زدن همون خانومی که مادرم وقتی دیدش جیغ کشید و با صدای بلند داد زد همه کاراتو جنده بازی هاتو تحمل کردم الان جنده اوردی خونمون خب مگه چه اشکالی داشت که بابام بعضی شبا غیبش میزد چرا وقتی مامانم اون خانمه رو دید جیغ زد اون خانم که مهربون به نظر میومد چرا بعدش مادرم رفت تو اتاق بغلی و زار زار گریه کرد پدر و مادرم یکی دو هفته بعد مرخص شدن بابام کلا تو گچ بود و مادرم هم به جای بوی اون عطری که دوست داشتم بوی گند گوشت سوخته میداد شانس اورد که صورتش اسیب زیادی ندید اما بدشانسی اورد و دست هایی که با دوخت و دوز منبع درامدش بودن رو برای چندماه از دست داد یعنی خونه مون رسما شد جایی که مادربزرگم با هزار منت و تحقیر با حقوق بازنشستگی شوهر مرحومش ادارش میکرد در مورد پدربزرگم پدری باید بگم که ادمی بوده که خیلی محترم بوده و رو خونوادش غیرت و تعصب خاصی داشته جوری که مادرم همیشه میگفت کاش مادربزرگت میمرد و پدربزرگت میموند اینطوری بابات حتی جرىت نمیکرد به سیگار کشیدن فکر کنه الکل و قرص و تریاک پیشکش حیف که پنج سال قبل از تولدم مرده بود برگردیم به داستان اون روزا هم گذشت مادرم دوباره برگشت پشت چرخ خیاطیش و بابایی برگشت سر بساطش و مادربزرگ گرامی هم برگشت تو اتاقش و مشغول بد و بیراه گفتن به عروسش شد اما الان یه چیزی فرق میکرد دیگه مادرم کتک نمیخورد دایی کوچیکم هم هر چند روز یبار سر میزد خونمون منم دیگه میرفتم کودکستان و هر روز برای چند ساعت نفس راحت میکشیدم فقط یه مشکل کوچیک برام پیش اومده بود هیچکس منو نمیخواست مادرم و خانوادش میگفتن وقتی بزرگ بشم میشم یکی مثل بابام از اونطرف هم بابام و خانوادش همینجوری الکی از من بدشون میومد یعنی وضع گاهی طوری میشد که هر کس از بغلم رد میشد یه چیزی بارم میکرد تو مدرسه هم که دوستی نداشتم و کلا فقط یه گوشه مینشستم و سرم به کار خودم بود نه همبازی نه دوستی کلا خودم بودم و خودم من یه پسر هفت ساله بودم پس با استدلال های پدر عزیزم باید نماز میخوندم بابایی نماز خوندن رو یادم داد ولی اصراری نمیکرد نماز رو همیشه بخونم بجز مواقعی که مادرم برای چند روز قهر میکرد میرفت خونه خودشون اون موقع بابا بعد این که نمازش رو میخوند میومد و بهم میگفت که باید نماز بخونم خودشم کنارم مراقب می ایستاد فقط نمیدونم چرا موقع نماز خوندن پشتم رو لمس میکرد اون کارش حس بدی بهم میداد میدونستم کار بدی میکنه چون بهم یاد داده بودن که بقیه نباید پشت ادم رو لمس کنن ولی میترسیدم چیزی بگم فکر میکردم نه راستش هیچ فکری نداشتم که چرا اون کارو میکنه بعد دو ماه که اخر رفتم و ماجرا رو به مامانم گفتم خیلی ناراحت شد و با بابام دعوا کرد بابامم اونو کتک زد ولی دیگه مجبور نشدم نماز بخونم البته بابایی از دست منم ناراحت شده بود برای همین من رو هم به لیست کتک خورهاش اضافه کرد واقعا نمیفهمیدم چرا منم باید مثل مامان کتک بخورم چرا بابایی باید با کمربند به جونم بیفته هر موقع که از مادربزرگم پدری میپرسیدم که چرا پدر و مادرم کتک کاری میکنن جوابش این بود که مادرت زن بدیه برای همین بابات ادبش میکنه ولی من که پسر بدی نبودم پس چرا باید کتک میخوردم وضع طوری بود که از سی روز ماه مادرم بیست و دو سه روزش رو خونه خودشون بود البته منو نمیبرد منم یا تو مدرسه بودم یا زیر مشت و لگد بابام مادربزرگم هم که یه پیرزن بی ازار هشتاد ساله بود که از اتاقش بیرون نمی اومد فقط همونجا مینشست و به همه بد و بیراه میگفت وضع همینطور ادامه داشت تا هشت سالگی من و یه روز جمعه نحس و داغ تابستونی که مادرم خونه نبود هیچوقت نمیشد جمعه باشه و من فیتیله نگاه نکنم اصلا به عشق جمعه بقیه روزهارو سر میکردم صبح حدودای ساعت ده و نیم به شکم دراز کشیده بودم و پاهامو تو هوا تکون میدادم تا این که بابایی اومد و پرسید که مادرم هنوز نیومده منم گفتم نه و سرمو برگردوندم سمت تلویزیون خب واقعا نمیدونم اون صحنه تکون خوردن پاهای بی موی لاغرم تو هوا چقدر سکسی بود ولی اتفاقی که بعدش افتاد نمیدونستم کدومش منو زودتر میکشه دردی که تو کل بدنم بود و با تک تک سلول هام حسش میکردم یا این که اون حس تخمی خفگی دست و پا میزدم و مقاومت میکردم نه چون دردش بیشتر میشد همون لحظه که بابایی با یه دست سرمو فشار داد به بالش و با دست دیگش شلواری که پام بود رو کشید پایین میدونستم قرار نیست اتفاق خوبی بیفته نمیدونستم بازم از اون اب سمیا یا قرصاش خورده یا نه ولی تک تک جملاتی که تو گوشم میگفت رو یادمه مخصوصا تکرار مکرر این جمله رو بچه کونی کثافت به خاطر توىه که نمیتونم از شر اون مادر جندت خلاص بشم کاری میکنم دیگه پاتو تو این خونه نذاری تو تموم اون یه ربع بیست دقیقه ای که روم خوابیده بود با اون دستای گنده اش منو میزد بعد ده دقیقه دیگه گریه هم نمیکردم فقط سعی میکردم نفس بکشم هرچند این کار وقتی پدر سی و دو ساله هفتاد کیلوییت روی توی فسقلی هشت ساله مشغول باشه کار سختیه تموم شد اون دقیقه های لعنتی تموم شد فقط نمیدونم چرا بعد حس کردن اون اب گرم تو بدنم وقتی چیزشو از پشتم بیرون کشید دردم صد برابر شد نمیتونستم تکون بخورم بلند شد و یه لگد به پهلوم زد و گفت حالا برو پیش مامان جونت خندید و از خونه رفت منم همونطور خوابیده بودم و فقط یه کلمه تو سرم بارها و بارها تکرار میشد چرا بعد از یک ساعت و نیم از حالت شوک در اومدم و خودم رو سینه خیز کشیدم تا راه پله چوبی خونه کار سخت ماجرا تازه شروع شده بود باید چهارده تا پله رو میرفتم پایین ولی فقط تا پله سوم با پای خودم اومدم نمیتونستم راه برم ولی باید میرفتم پایین پس خودمو انداختم اونقدر درد داشتم که درد افتادن برام مهم هم نبود و باز سینه خیز ادامه دادم تا رسیدم به مقصد ته مونده اون لگن سفید گنده ای که مادرم توش لباس میشست رو خالی کردم و شیر اب سرد رو باز کردم و بعد پایین کشیدن شلوارم با شرت نشستم اون تو توجهم بیشتر از اون درد جلب اون مخلوط بدرنگ اب و خون شده بود دوساعتی اون تو بودم تا وقتی که حس کردم اونقدری دردم کم شده بتونم خودمو به خونه مادرم برسونم خونه ای که فاصله اش با خونمون کمتر از دویست متر بود خونه ای که توش سایه ام رو هم با تیر میزدن با یه درد غیرقابل وصف لباسامو عوض کردم و لنگان لنگان و با تکیه دادن به دیوار خودمو رسوندم اونجا پدربزرگ و مادربزرگم از طرف مادری دوستم داشتن ولی مادرم و دایی هام ازم متنفر بودن به همون دلیلی که قبلا گفتم میگفتن منم میشم یکی مثل بابام وقتی با چشمای گریون ماجرا رو براشون تعریف کردم اولش حتی باور نکردن تا وقتی که مادرم باهام رفت تو یه اتاق دیگه و گفت لخت بشم نمیدونم کدوم صحنه داغونش کرد دیدن کبودی های روی تنم یا مایو کارتونی سفید خونیم که مشخص میکرد خون زخمم هنوز لخته نشده ولی بعد که جیغ زد و گریه کرد فقط یه فکر تو سرم بود اگه براش مهم بودم چرا توی اون خونه تنها با مردی که میشناختش ولم میکرد با صدای جیغ مادرم همه خونواده مادریم در حالی که لخت بودم ریختن تو اتاق و منم فقط سعی میکردم چیزی پیدا کنم تا خودم رو باهاش بپوشونم یه پتوی قرمز اونجا افتاده بود برداشتم و مثل چادر خودمو باهاش پوشوندم دایی هام دستم رو گرفتن و بردنم بیرون ولی من ازشون میترسیدم برای همین شروع کردم به گریه کردن اونا هم بدون حرف اضافه منو از لای پتو کشیدن بیرون و خب اونا هم شوکه شدن شاید با دیدن اون کبودی ها بچگی خودشون یادشون افتاد بعدش بدون حرفی رفتن پایین منم پتو رو دوباره پیچیدم دور خودم و یه گوشه نشستم تا وقتی که خالم اومد و با چشمای گریون بغلم کرد و شروع کرد به دلداری دادنم خالم رو دوست داشتم برعکس مادرم خیلی باهام مهربون بود دایی هام کجا رفته بودن خب رفته بودن سراغ بابایی البته نمیخواستن بکشنش به قول خودشون فقط میخواستن یکم نقاشی بکشن رو دست و پا و صورتش البته بعد بیخیال صورتش شدن همسایه ها بابایی رو بردن بیمارستان دایی هامم برگشتن و ماجرا رو گفتن مادرم ترسید که بابایی بره پی شکایت اما دایی هام بهش اطمینان دادن که بابایی هم مثل امریکاست یعنی هیچ غلطی نمیتونه بکنه چون اگه شکایت کنه مادرم هم میتونه ازش به جرم تجاوز جنسی شکایت کنه و از این حرفا این یعنی بنده استفاده ابزاری داشتم و یه سوپاپ اطمینان برای گروکشی های خونواده مادری بودم خب اون روز گذشت کل روز فقط یه حرف شنیدم نباید به کسی چیزی بگی چون اینطوری بیشتر صدمه میبینی چون مامانت اذیت میشه منم مادرمو با همه کاراش بازم دوست داشتم پس تصمیم گرفتم خفه خون بگیرم جیغ و داد و صدای گریه ام کل خونه رو بیدار کرده بود اولین شب بعد اون اتفاق در حالی که خودمو خیس کرده بودم بیدار شدم ساعت چهار صبح بود و فهمیدم حتی یک ساعت هم نخوابیده بودم حس بچه ای رو داشتم که فکر میکرد تو کمد یا زیر تختش یه هیولا زندگی میکنه حس مزخرفی بود این که فکر کنی یه هیولا تو گوشه تاریک اتاق منتظرته تا چشاتو رو هم بذاری و بعد اون بیاد بالای سرت و تورو با خودش ببره سوزش و درد مقعدم کمتر شده بود هرچند هنوز هم نمیتونستم جایی بشینم بعد از چند ساعت بردنم پیش دکتر و با دروغ یه گواهی جعلی برای یه هفته گرفتیم تا ببینیم بعدا چی میشه خب کابوس ها و بیخوابی و شب ادراری من ادامه داشت ولی مشکل اصلیم این بود که که تو مدرسه وقتی قفل میکردم و مشغول فکر کردن میشدم کافی بود تا یکی همون موقع بهم دست بزنه تا بپرم بالا و جیغ بزنم و گریه کنم البته مشکل دیگه ام مشکل رفتن به دستشویی بود گفته بودن حرفی در این مورد حتی پیش خودشون هم نزنم منم فکر میکردم این سکوت شامل سکوت در مورد گزارش کردن عفونت انتهای روده ام هم میشه پس فقط درد کشیدم تا این که دو هفته بعد از اتفاق خسته شدم و ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم اونم روز بعد اول من رو برد پیش متخصص اطفال و بعد هم پیش یه روانشناس تو گرگان از دوره درمان عفونت نمیگم چون بیخیال ولی در مورد بیخوابی و وضع روحیم خب روانشناس به درد نخورد و بعد از دو هفته رفتیم پیش روانپزشک اونم نسخه هفت هشت نوع قرص ارامبخش و ضد اضطراب داد دستم و من رسما با خاندان آل بنزودیازپىین و لام ها اشنا شدم من هنوزم خونه مادریم زندگی میکردم الان دیگه میتونستم بخوابم اونقدر دلم برای خواب راحت تنگ شده بود که اوایل دوره درمان روزی چهارده پونزده ساعت میخوابیدم و بقیش رو هم یا یه گوشه مشغول خوندن کتاب بودم یا تو مدرسه ولی خب کاهش تمرکز و خواب الودگی تو کلاس باعث شد دز قرص هارو کم کنم بعد هم تو کتابخونه ثبت نام کردم و سعی کردم زندگی عادی رو ادامه بدم بعد از مدرسه میرفتم کتابخونه و تا عصر اونجا بودم بعد هم برمیگشتم خونه و شب هم هشت نه ساعت میخوابیدم ولی وضع عادی نبود پر از خشم و نفرت و شوق انتقام بودم اما سعی میکردم عادی رفتار کنم تا کسی بهم مشکوک نشه هفت ماه تو خونه مادریم بدون دیدن بابایی سر کردم تا این که روز تولدم شد و رفتم سراغ بابایی تا کادوم رو ازش بگیرم زندگیش رو قایم کردن اون کارد اشپزخونه زیر لباسم یا بیرون اوردنش از خونه مادریم کار سختی نبود بخش سخت کار پیدا کردن بابایی و فرو کردن کارد تو قلبش بود اصلا برام مهم نبود که عقلش سرجاش هست یا نه فقط میخواستم بدوم سمتش و کارشو تموم کنم اروم از پله ها رفتم بالا و در اتاق نشیمن رو باز کردم بوی اب سمی همه جارو برداشته بود و بابایی درازکشیده به پهلو مشغول دیدن اخبار بود با صدای باز شدن در برگشت سمت من و منم تا دیدم داره از جاش پا میشه دویدم سمتش تا بزنمش ولی اون راحت با یه دست پرتم کرد گوشه و اتاق و همون کاردی که دستم بود تو سینم فرو کرد و چند دقیقه بعد وقتی داشتم خون سرفه میکردم و کم کم دیگه حس کردم اون تاری دید و نفس های بریده و حس کردن داغی خون توی تنم معنی نفس های اخرو میده وقتی بابایی بالای سرم داشت نقشه میکشید که با جسدم چیکار کنه دایی هام که انگار اون کاغذی که تو خونه مادریم گذاشته بودم رو پیدا کردن درو باز کردن و بعد دایی بزرگم منو با موتورسیکلت رسوند بیمارستان دو روز بعد دکتر اومد پیشم و گفت ریه راستم سوراخ شده ولی عمل جراحی موفقیت امیز بوده و بعد هم ازم پرسید چه اتفاقی افتاده ولی من حرفی نزدم شاید به خاطر ترس بود شاید به خاطر اون حس حماقتی که داشتم حرفی نزدم و پتو رو کشیدم رو سرم مثل بچه ای که مادرش صبح برای رفتن به مدرسه صداش میکنه ولی اون خوابش میاد ولی خبر نداشتم به لطف دایی ها و پدربزرگم بابایی همون موقع تو بازداشتگاه بود بعد از حدود یک ماه رفت و امد به دادگاه برای بابایی دو سال حبس بریدن فقط دو سال شاید این حکم سبک رو مدیون عموم که نفوذ زیادی داشت بود شایدم تو دستگاه عدالت و قضاوت این کشور وقتی یکی بچش رو به قصد کشت میزنه دو سال حبس ولی برای زنی که به حکم اعدام اعتراض میکنه شونزده سال حبس میبرن نمیدونم فقط میدونم اون دو سال خیلی زود گذشت قبل از این که بحث بابایی و ازاد شدنش رو ادامه بدیم میخوام یه فلش بک بزنم به دوره ای تو همون هفت ماه بعد ماجرای تجاوز و اتفاقی که بعدا روم تاثیر زیادی گذاشت اون کتاب قرمز با ستاره طلایی روش بدون حتی یه کلمه روی جلدش حسابی فکرم رو مشغول خودش کرده بود چرا پدربزرگم وقتی منو سر کمد کتاباش دید عصبانی شد یعنی اون کتاب چی بود که اینقدر سعی میکرد منو ازش دور نگه داره رفته بود بیرون بدون قفل کردن در اتاقش بهترین موقعیت برای من کنجکاو که بعد از یه هفته برم تو اتاقش و دنبال اون کتاب بگردم توی کمد نبود ولی مطمىن بودم همون حوالیه بعد از ده دقیقه جست و جو زیر کمد پیداش کردم و لاشو باز کردم کتاب قدیمی بود تحریر و نثر عجیبی هم داشت با کلمات عجیب و غریبتر فهمیدم اون کتاب به اون قطوری که من فکر میکردم نبوده بیشتر حجمش کاغذهای دستنویس بود که بعد از اتمام کتاب بهش چسبونده بودن صفحه اولش رو باز کردم و نوشته مشکی بزرگ روش رو خوندم مانیفست بیانیه حزب کمونیست زیر لباسم قایمش کردم و اومدم بیرون از مادرم اجازه گرفتم و رفتم به پاتوق تازه ام کتابخونه شهر گوشه کتابخونه نشستم و مشغول خوندن شدم مشغول خوندن مقدمه معروفش که بعدها بیشتر از همه چیز اون کتاب رو مخم رژه رفت شبحى در اروپا در گشت و گذار است شبح کمونيسم همۀ نيروهاى اروپاى کهن براى تعقيب مقدس اين شبح متحد شده اند پاپ و تزار مترنيخ و گيزو راديکالهاى فرانسه و پليس آلمان کجا است آن حزب اپوزيسيونى که مخالفينش که بر مسند قدرت نشسته اند نام کمونيستى روى آن نگذارند کجاست آن حزب اپوزيسيونى که به نوبۀ خود داغ اتهام کمونيسم را خواه بر پيشگام ترين عناصر اپوزيسيون و خواه بر مخالفين مرتجع خويش نزند از اين دو امر نتيجه حاصل می شود همۀ قدرتهاى اروپا اکنون ديگر کمونيسم را به مثابۀ يک قدرت تلقى می کنند حال تماماً وقت آن رسيده است که کمونيستها نظريات و مقاصد و تمايلات خويش را در برابر همۀ جهانيان آشکارا بيان دارند و در مقابل افسانۀ شبح کمونيسم مانيفست حزب خود را قرار دهند چاپ المانی مانیفست کمونیست از کارل مارکس 1848 بعد یک هفته کتاب و صفحات بعدش رو تموم کردم و کتاب رو گذاشتم سرجاش زیر کمد اما این فقط یه شروع بود قبل از پیدا کردن اون کتاب علاقه اصلیم به کتابهای داستان قدیمی بود مثنوی کلیله و دمنه و داستان های به اصطلاح ترسناک اما اون کتاب دید من رو به همه چی عوض کرد و من که قبل از اون تنها جرم سیاسیم تماشای بی بی سی بود زدم تو کار خوندن کتاب های تاریخی سیاسی یا علمی و کم کم اعتقاداتم رو از دست دادم تو ده سالگی دیگه فکر نمیکردم که همه زجرایی که میکشم به خاطر سیجعل الله بعد عسر یسرا یا ازمون الهی هستش دیگه مطمىن شدم که یه خدای مهربون اون بالا تکیه داده به عرش ننشسته که مارو عاقبت به خیر کنه دیگه هیچی برام مهم نبود ترجیح میدادم تو نظریه تکامل داروین نوه یه شبه میمون باشم تا زن و شوهری تو کتابهای به اصطلاح مقدس که به خاطر سیب گندم انگور یا هر کوفت دیگه ای با اردنگی از بهشت برین بیرون انداخته شدن خب زندان حسابی عوضش کرده بود وقتی برگشت دیگه از کتک خبری نبود دیگه بوی اب سمی و منقل و تخته های قرص های ارامبخش مادرمو اذیت نمیکرد فقط دود سیگارش همون ریه ای که پاره کرده بود رو اذیت میکرد فکر نکنید مثلا بعد ازادیش افتاد پی ما تا حلالیت بگیره و جبران کنه و این حرفا نه اینا مال فیلماست ولی حداقل به اون عنی سابق نبود هر چند که دیگه بود و نبودش برام فرقی نمیکرد این درسی بود که چند ماه بعد خودش رو نشون داد واقعا داشتم اینکارو میکردم اره من جلوی در خونه یکی از منفورترین ادمای شهرمون بودم محمد خیر زاده مستعار یه قاچاقچی معروف مواد که به خاطر نفوذ و قدرتش معروف بود هر چند چند سال بعد از اون روز دارش زدن بگذریم خیرزاده رو میشناختم وقتی بچه بودم بابایی چند باری مجبورم کرده بود تا ازش قره قروت بگیرم وقتی که هنوز پیشرفت نکرده بود و فقط یه ساقی خورده پا بود البته من اون روز به خاطر تریاک اونجا نبودم دنبال یه چیز خاص تر میگشتم هرویین همون چیزی که توی اون چند ماه با کشتن چندتا از همشهری های جوونم مجبورم کرد که در موردش تحقیق کنم در جا منو شناخت که عجیبم نبود به تیپ کت و شلواری و صورت شیش تیغ و رفتار دکتر مانندش اصلا نمیومد که یه معتاد مفنگی باشه هر چند که فکر کنم اونم از زخم روی صورتم منو شناخته بود اطراف رو نگاه کرد و بعد منو کشید داخل خونش بعد نیم ساعت حرف زدن و اتمام تفتیش بدنی اقا تونستم متقاعدش کنم که دستم با مامورها تو یه کاسه نیست و من فقط یه بچه پی چند گرم دوا برای یکی دیگه هستم کسی جز پدرم چون همه شهر فهمیده بودن که ترک کرده رفت داخل خونش و بعد ده دقیقه صدای یه موتور رو پشت در شنیدم یکی از نوچه هاش با یه پاکت فریزر گره شده که تهش یکم پودر سفید بود اومد داخل و گفت این دو گرم از همون چیزیه که میخوای دو گرم خالص خالص خب فک کنم کافیه طبق قراری که قبل از رفتن خیرزاده داخل خونه باهاش گذاشته بودم تراول پنجاهی که از جیب بابایی کش رفته بودم رو دادم دست اون جوون و بدون حرف اضافه بعد قایم کردن دوا زیر لباسم از خونه تجملی خیرزاده زدم بیرون و نیم ساعت بعد تو خونه بودم یا دقیقتر بگم با یه سرنگ دامپزشکی شصت سی سی که از اتاق پدربزرگ گله دارم کش رفته بودم توی اتاقم بودم بیست میلی لیتر اب داغ تو لیوان و دو گرم هرویین خالص هرویین با خلوص بالا در اب گرم حل میشه موقع هم زدن محتویات لیوان با قاشق به روزایی که گذشت فکر میکردم روزایی که باعث شده بود فکر کنم قرار نیست با ادامه زندگی چیزای بهتری رو تجربه کنم به پوچی مطلق ناشی از حس ارمانگرایی درونیم که از خوندن کتاب هایی خاص و فکر کردن در مورد مطالبشون نشات گرفته بود به بابایی و کاراش به مادرم و حرفاش و به اخرین ذره های معلق داخل لیوان اخرین کاری که بعد فرو کردن سرنگ تو گردنم و تزریق انجام دادم جدا کردن سرسوزن و چپوندن سرنگ و سرسوزن تو سطل اشغال بود حتی وقت نکردم قفل در اتاقمو باز کنم سرم گیج رفت افتادم و زیر ده ثانیه بعد هیچ هیچ هیچ نه میتونستم تکون بخورم نه حال حرف زدن داشتم چشامم همه جارو تیره و تار میدید ولی گوشام صدای خوشحالی پرسنل بیمارستان رو میشنید هر چند خیلی درکی از اون محیط و اتفاقات نداشتم اما مطمىن بودم که تو بیمارستانم حس میکردم زیادی گرممه و انگاری سرم میخواد منفجر بشه صدای گردش خون توی سرم رو میشنیدم و بعد دوباره خاموشی مطلق دفعه بعدی که بیدار شدم وضعم بهتر بود مادرم هم کنار تختم مشغول گریه کردن بود هنوزم نمیتونستم تکون بخورم اما دیدم بهتر شده بود و قوه درکم تا حد قابل قبولی برگشته بود اونقدری که بفهمم پرستارا داشتن از مادرم طلب شیرینی میکردن طی چند هفته بعد وقتی کم کم داشتم رو به راه میشدم تازه فهمیدم تو اون 104 روزی که تو کما بودم اتفاقات زیادی افتاده مثلا این که دوره دبستانم تموم شده مادربزرگ پدریم به خاطر سکته تو هشتاد و سه سالگی عمرشو داده به شما مادرم حامله بوده و الان یه جنین شش ماهه تو شیکمشه و اون اتفاقی که بعد اولین بیداریم افتاده تشنج ناشی از مننژیت بوده تو اون سه چهار هفته ای که دوران نقاهت رو میگذروندم فک کنم حداقل دویست نفری اومدن عیادتم راستش اصلا نمیدونستم اون همه فک و فامیل و همسایه و اشنا دارم هیچکدوم رو هم نمیشناختم البته جز خانواده مادری رو روز اخرم اهالی بیمارستان منو با یه مشت داروی تازه به عنوان ضد تشنج راهی خونه کردن و منم به همون جهنمی که همیشه ازش بدم میومد برگشتم تقریبا سه ماه بعد درست تو دوران اوج گرفتن افسردگیم و شروع سال اول راهنمایی خواهر کوچیکم به دنیا اومد و بعد یه مدت توجه مادرم هم تماما معطوف اون شد بابایی هم که دیگه از اتاقش بیرون نمیومد این بیخیالی بقیه منو هم به بیخیالی انداخت و تو اذر 89 برای اولین بار طعم مستی رو چشیدم و دروغ گفتم اگه بگم که از حس و حالش بدم میومد مخصوصا وقتی که چندتا الپروزولام هم کنارش میخوردم و عملا گاهی تو مدرسه هم نىشه بودم الکلی شدن همانا و دوبار زدن مچ دست طی شش ماه همانا الکلی شدن همانا و معدل چهارده برای من به اصطلاح مخ همانا الکلی شدن همانا و کتک زدن پدر و مادر همانا الکلی شدن همانا و تبدیل شدن به پدرم همانا اولین بار یه روز از اتاقم اومدم بیرون و مادرمو با چشم و صورت کبود دیدم عصبانی شدم و گفتم اون کجاست وقتی گفت کار خودته شکستن رو دوباره و دوباره تجربه کردم با همه بدی هاش دوستش داشتم و دوستم داشت پس برام سخت بود با اون وضع ببینمش فکر نکنید ادم شدم و الکل رو ول کردم نه فقط دفعات بعدی وقتی گوشه اتاقم داشتم خودم رو با الکل خفه میکردم کلیدای دو تا در اتاقم رو قایم میکردم تا نتونم موقعی که حالم بده برم بیرون بعد از حدود ده بار کتک کاری تو مدرسه دوباره مسخره بازی مشاوره شروع شد و مجبورم کردن برم پیش روانشناس که خب بازم به درد نخورد برنامه روزانه ام خیلی ساده بود مدرسه الکل خواب مدرسه الکل خواب مدرسه حتی برای ناهار هم از اتاقم بیرون نمیومدم و عملا با ویفر و اب معدنی هایی که سر راه میخریدم گذران عمر میکردم دیگه از کتاب و کتابخونه خبری نبود وضع تخماتیکم تا سال و بعد و وقتی که مدرسه دیگه ثبت نامم نکرد و مجبور شدم برم یه مدرسه ادامه داشت اما در اخر تسلیم عذاب وجدانم شدم چون درنهایت ارامشم رو تو زیبایی بینهایت چشمای یه فرشته مهربون پیدا کردم تسلیم شدم چون یه داستان تازه رو شروع کردم داستان یک عشق ممنوعه الان ساعت نه صبح هفتم مهر 96 هستش و الان زیر پتوم خوابیدم و بدنم حسابی رو ویبرس نه به خاطر سرما شاید چون تونستم یک ماه سر قولم به محسن بمونم و سراغ الکل و قرص نرم شایدم به خاطر یاداوری همه اون اتفاقاتی باشه که تا تجربش نکنین نمیفهمین چه حس و حالی داره باشه نمیدونم فقط میدونم که همه درد و بدبختی های بچگیم یه طرف و غم وضع الانم یه طرف دکتر کوچولوی خوشمل من کاش فقط پنج دقیقه تو بغلت بودم حاضرم بقیه عمر بی ارزشم رو بدم تا فقط پنج دقیقه عشق و محبت خالصانه اش رو داشته باشم ولی خب اون فعلا مساىل مهم تری از من داره منم بهتره به جای نگاه کردن به اون چاقوی کوفتی اویزون رو دیوار به این فکر کنم که چطور تا شروع کلاس هام و مشخص شدن وضعیت خوابگاه یه خونه دانشجویی پیدا کنم تا مجبور نشم هفته ای سه بار از این طرف کشور بکوبم و راهی دانشگاهی اون سر کشور بشم الانم یاد یکی از دیالوگام با محسن که تو داستان قبلیم هم اوردم افتادم _احمقانس _خب معلومه که احمقانس اگه احمقانه نبود که اینقدر جالب نمیشد معلومه که احمقانس راستش اول میخواستم اسم این داستان رو بزارم وقتی خدا خوابه ولی خب خدایی نیست که بخواد خواب باشه یا بیدار اسم داستان رو گذاشتم بابا نان داد چون از بچگی هر موقع کلمه بابا رو میشنوم میخندم و یادم میفته که بابا نان نداد بابا فحش داد بابا شکنجه داد بابا شاید براتون جالب باشه که روزای این خونه چطوریاس یه خونه چهار اتاق سه قلمرو گاهی حتی یه هفته هم با پدر و مادرم چشم تو چشم نمیشم و تنها دلیلی که از اتاقم بیرون میام خفه کردن صدای جیغ و داد خواهر و برادر اوتیسمیم یا کوفت کردن یه چیزی برای ادامه دادن این وضعیت تخماتیکه نمیدونم این خونه لعنتی چی داره یه موقع تنها ارزوم فرار کردن از این خونه بود و الان هر چند ماه یبار به زور اونم شبا از خونه میزنم بیرون و من الان یه پسر هجده ساله ام که بیشتر بهم میخوره هفتاد سالم باشه با یه جسم نحیف و ضعیف و یه روح ظریف نمیگم همیشه ادم خوبه داستان بودم ولی اونقدری خوب و معصوم بودم که اگه خدایی وجود داشت باید یکم هوامو نگه میداشت پ ن روند زندگی من میتونست یه جور دیگه ای باشه مثلا میشد نهایتا یکی از ریچ کیدز بودم و با بنزم میرفتم برج میلاد تا بستنی چهارصد تومنی بخورم میشد پسر یه خونواده محترم باشم که بعد شش سال درس خوندن تو مدرسه تیزهوشان پزشکی تهران قبول میشد و الان تو کیونش عروسی بود میشد یه جقی متعصب مذهبی بشم که میومد تو این سایت تا با عکس بقیه جق بزنه و به دارک وب و شدو و بقیه دوستان فحش بده و ادمین رو به همکاری با موساد متهم کنه یا اصلا میشد همون بچگی میمردم و این زندگی نکبتی رو تحمل نمیکردم ولی اخر سر تبدیل شدم به یه اتىیست همجنسگرا که تا الان دوتا افتخار بیشتر نداره یک ماه موندن سر قولی که به عشقش داده و قبولی تو مهندسی مکانیک دانشگاه ایکس یه جسد با کلی خاطره مزخرف و یه اینده مبهم که فعلا حتی نمیتونه جلوی اشکاش که رو صفحه گوشی میچکن رو بگیره چه برسه به این که بره تا برای اخرین بار تنها ادم عزیز زندگیش رو ببینه قبل این که امشب راهی فرودگاه بشه نتیجه گیری این داستان زیادی سادس سن و سال و جنسیت تون مهم نیست وضعیت تاهل تون هم همینطور فقط طوری نباشید و نشید که بعدا بچتون تا چند سال از ترس نتونه با گذاشتن بالش زیر سرش بخوابه یا این که مجبور بشه هر شب به زور ارامبخش تو یه اتاق قفل شده بخوابه یادتون باشه بچه ها فراموش نمیکنن سرانجام به پایان رسید این دفتر اما حکایت همچنان باقیست نوشته

Date: April 15, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *