باتلاق تنهایی ۵ و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل تا نزدیک صبح من و پارسا با هم صحبت کردیم اینقدر که صدای جفتمون وا رفته و خواب آلود شد بعد از چند تا خمیازه پارسا گفت صبح شد بگیریم بخوابیم رفت تو اتاق و با خودش یه بالشت و پتو آورد رو بهم گفت تخت و برات مرتب کردم متوجه شدم که خودش می خواد روی کاناپه بخوابه نمی تونستم این کارش رو درک کنم با چشمای خمار و خسته ام بهش خیره شدم یعنی اینم من باید بهش بگم که با هم بخوابیم از دیدن این وضع من خندش گرفت و گفت چرا اینجوری شدی خسته ای برو بخواب چشمات قرمز شده از توی چشمای سبزش می تونستم حس کنم که کاملا متوجه علت نگاه من شده اما به روی خودش نمیاره بلند شدم و به آرومی قدم برداشتم به سمت اتاق دم در اتاق مکث کردم و می خواستم بهش بگم روی کاناپه اذیت میشی اما پشیمون شدم بازم با وجود اینکه فهمید می خواستم یه چیزی بگم اما ازم نپرسید که چی می خواستی بگی سپیده دم باعث شده بود هوا کمی روشن بشه پرده ی اتاق رو کامل کشیدم که نور وارد اتاق نشه از کمد یه بالشت دیگه برداشتم که بغلش کنم یه تخت تمیز و مرتب شاید اگه قبلش بهم می گفتن شب رو باید توی تخت یه پسر مجرد بخوابی این کارو نمی کردم اما الان حس خوبی داشتم چه بوی خوب و دلنشینی داشت قسمتیش که بوی پارسا بود رو به راحتی می تونستم تشخیص بدم این رفتار پارسا رو نمی تونستم درک کنم نمی تونستم بگم بی تفاوته چون واقعا مثل یک مرد بهم توجه و حتی محبت داشت حتی می تونم بگم تو این مورد خیلی هم خوب بود اما چرا از ساعت گوشیم فهمیدم ظهر شده چند وقتی بود اینقدر راحت نخوابیده بودم اومدم تو هال و فهمیدم پارسا نیست بعد از دستشویی مشغول شستن دست و صورتم بودم که صدای باز و بسته شدن در خونه اومد سرم رو از دستشویی آوردم بیرون و دیدم پارساست که یه پلاستیک دستشه از بیرون غذا گرفته بود بعد از سلام بهش گفتم چرا اینکارو کردی خودم یه چیزی درست می کردم هندزفری توی گوشش رو برداشت و گفت وقت زیاده خوشگله بلاخره دست پختت هم می خوریم ای خدا دارم از دست این پارسا دیوونه میشم اگه من خوشگلم اگه من رو می بینی اگه ازم خوشت اومده اگه پس چرا طرفم نمیایی چرا بهم دست نمی زنی چرا عصر شد و جفتمون سرمون تو گوشی هامون بود حوصلم سر رفت و به پارسا گفتم اوقات فراغت رو چطوری می گذرونی یکمی فکر کرد و گفت گاهی وقتا ترجمه می کنم مطالعه می کنم بعضی وقتا هم می نویسم برام جالب شد و ازش پرسیدم چی می نویسی لبخند خاصی زد و گفت چیز خاصی نیست گاهی وقتا دوست دارم وصف حالم و بنویسم بیشتر برام جالب شد و کنجکاو شدم رفتم کنارش نشستم و گفتم میشه بدی بخونم رفت تو فکر شاید مردد بود شاید بهم اعتماد نداشت هر چی بود از نگاهش متوجه نشدم بلاخره گفت فکر نکنم برات جالب باشه به بهونه ی صحبت در مورد نوشته هاش موفق شده بودم برم کنارش بشینم دقیقا چه حسی همه ی وجودم رو گرفته بود نمی دونم دوست داشتن بود یا شهوت نیاز بود یا عشق هر کوفتی بود داشت بهم فشار می آورد دوست داشتم بغلش کنم دوست داشتم بوسش کنم دوست داشتم برای چند لحظه هم که شده برای خود خودم باشه دستم رو بردم سمت دستش و گرفتم توی مشتم یه نفس عمیق کشیدم و به چشمای سبزش زل زدم بیشتر از هر موقع توی عمرم به یک آغوش نیاز داشتم به حس کردن گرمای یک بدن نیاز داشتم پارسا کنارم بود از وقتی که باهاش دوست شدم هیچ اقدامی برای نزدیک شدن به جسم من رو نکرده بود حتی یه نگاه جنسی به اندام من هم ننداخته بود انگار توی این رابطه همیشه من باید شروع کننده باشم دستش رو کشیدم به سمت خودم و سعی کردم بذارمش روی پام به آرومی دستش رو از توی دستم کشیدن بیرون از جاش بلند شد از این حرکتش احساس بدی بهم دست داد بهم برخورد و عصبی شدم حس کردم این پس زدن من یه جور توهینه با حرص بلند شدم و بهش گفتم چرا پسم می زنی یعنی اینقدر زشتم اینقدر غیر قابل تحملم قیافه اش کمی جدی شد یه نفس عمیق کشید و گفت من کی گفتم تو زشتی تو خوشگلی تازه خوشگل تر از قیافه ات اندامت قشنگه تو هیچ مشکلی نداری اگه مشکلی ندارم چرا داری این کارو باهام می کنی چرا پسم می زنی یه بار شد دستمو بگیری یه بار شد بغلم کنی الانم که آروم باش مهسا تو دوست خوب منی اتفاقا خیلی هم دوسِت دارم همه چیز اونجور که تو فکر می کنی نیست پس چجوریه یه جواب بهم بده پارسا اگه اینقدر لیاقت ندارم که طاقت نداری دستت توی دستم باشه برم گورم و گم کنم تو خونه ی خودم اگه هم دوست دختر داری و نمی خوای بهش خیانت کنی پس چرا با من تنها تو خونت هستی سکوت کرد بهم خیره شده بود و حتی میشد حدس زد که کمی کلافه شده اومد نزدیک من و دوتا دستم رو گرفت توی دستاش و گفت من با لمس کردن تو هیچ مشکلی ندارم من کی باشم که بگم لیاقت نداری آدم مغروری هم نیستم اتفاقا غیر از تو چند تا دوستِ دختر دیگه هم دارم اما نه اونجور دوستی ای که تو فکر می کنی دوستیم رو با تو خیلی هم دوست دارم همه ی این سو تفاهامایی که برات پیش اومده و حس می کنی که چرا قورت دادی حرفتو پارسا حرف دلتو بزن چون من نمی خوام برات توقعی ایجاد بشه نمی خوام ناراحت بشی حس کنی که تحقیر شدی برای همین ترجیح میدم دوستیم با تو و هر دختر دیگه ای با فاصله باشه نمی فهمم چی داری میگی بدون اینکه حرفی بزنه من و کشوند توی اتاق نشوندم روی تخت از زیر تخت یه لپتاب برداشت و روشنش کرد رفت تو یه صفحه و لپتاب و داد به دستم بهم گفت اینا رو تا بخونی من برم وسیله برای شام بگیرم می خوام ببینم بلدی برام یه لازانیای حسابی درست کنی یا نه از کارش تعجب کردم صفحه ی جلوم شامل چندین فایل نوشتاری بود هر کدومش یه اسم داشت اولین موردی که ترجیح دادم بخونم داستان آشنایی با پارتنرم بود یکی یکی فایلا رو باز می کردم و می خوندم یه جاهایی دهنم از تعجب باز موند یه جاهایی ناخواسته اشک ریختم یه جاهایی خندم گرفت نهایتا همش رو خوندم مات و مبهوت به صفحه ی لپتاب خیره شدم اسم گی و معنیش رو قبلا شنیده بودم اما هیچ وقت یه گی رو ندیده بودم اصلا تصوری ازشون نداشتم و از جزییات روابط شون اطلاع نداشتم اما حالا توی یک ساعت و با خوندن این نوشته ها با دنیای یک گی آشنا شدم حالا به جواب همه ی سوالام در مورد پارسا رسیدم با یاد آوری اینکه اچ آی وی مثبت داره بغض کردم اینکه چقدر تنهایی و سختی کشیده چقدر از بچگی اذیت شده مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره چقدر می تونه این همه سختی رو تحمل کنه از خودم خجالت کشیدم از خودخواهیم نسبت به پارسا خجالت کشیدم از اینکه با عصبانیت باهاش برخورد کردم شرمنده شدم پارسا اومده بود و سر و صداش از توی آشپزخونه می اومد روم نمیشد از اتاق برم بیرون به آرومی لپتاب و گذاشتم روی تخت و با قدم های آهسته از اتاق اومدم بیرون پارسا توی آشپزخونه داشت خریدهایی که کرده بود رو جمع و جور می کرد من و که دید لبخند زد اومد طرفم و با دستاش اشکام رو پاک کرد و گفت بیا خانم آشپز می خوام ببینم چیکاره ای البته خدا رو شکر یه درمونگاه این نزدیکیا هست در حالی که هنوز داشتم اشک می ریختم خندم گرفت شب موقع خواب اومد کنارم رو تخت خوابید رو به روی هم به پهلو خوابیدیم دستم رو گرفت و چشماش رو بست خیلی زود خوابش برد به صورت معصومش خیره شدم چقدر توی خواب شبیه بچه ها بود چقدر پاک و زلال بود با اینکه خلاصه وار در جریان کلیات زندگیش قرار گرفته بودم اما بازم کلی کنجکاو بودم که ازش سوال بپرسم اما دوست نداشتم با سوالام اذیتش کنم فهمیده بودم که چرا اینقدر بهش حس نزدیکی می کنم و درکش می کنم یه مرد که قبل از اینکه قوانین زندگی رو بدونه تو بازی زندگی افتاده بوده یه قربانی مثل خودم که با ترس بزرگ شده بود بازم دیرتر از پارسا بیدار شدم چهار زانو رو تخت نشسته بود و سرش تو لپتاب بود چند دقیقه ای نگاش کردم بدون مقدمه بهش گفتم دلت برای پژمان تنگ شده از سوالم خندش گرفت و گفت آره تو دوست نداری از من بدونی آره اما بیشتر دوست دارم که اذیت نشی به نظرت این همه راحتی و حس امنیتی که پیش تو دارم به خاطر گی بودنته آره فکر کنم نظر خودت چیه من فکر نکنم خوبی تو ربطی به گی بودنت نداره بعد از خوردن صبحونه براش کل زندگیم رو تعریف کردم درست مثل روز قبل که زندگیش رو خوندم همراه با خنده و گریه تا حالا توی عمرم از حقیقت های زندگیم به کسی نگفته بودم برای اولین بار همه چیز و با صداقت کامل گفتم در سکوت همه ی حرفام رو گوش داد بدون هیچ نظری بدون هیچ نصیحتی بدون هیچ قضاوتی چهره اش از شنیدن حرفام ناراحت شد بعد از تموم شدن همه ی حرفام فقط یک سوال ازم پرسید بعد از فهمیدن رابطه ی الهام و مهدیس بازم با مهدیس همه ی فکر و ذهنم درگیر بود فکر اینکه چرا اینقدر آدم بی توجهی هستم چرا فقط خودم رو می بینم و درست و دقیق شناختی از آدمای اطرافم ندارم از اتفاقایی که براشون افتاده یا داخلش هستن من به الهام خیانت کرده بودم درسته که خبر از عشقش به مهدیس نداشتم اما این بی توجهی نتیجه ی این کار من شده بود و فرق چندانی با خیانت نداشت چون وقتی چشمام رو باز کردم همه چیز مثل روز روشن بود از رابطه شون و رفتار الهام با مهدیس همه چیز مشخص بود من همه ی اینا رو مخصوصا تو یه ماه قبل از رفتن الهام به مسابقات دیده بودم اما انگار ندیده بودم کنار هم نشستن هاشون شبا موقع خواب پچ پچ کردناشون مهم تر از همه برق نگاه الهام به مهدیس اون همیشه حواسش به جزیی ترین شرایط و احساسات من هست هر موقع حس کنه یه جای کار می لنگه ازم می پرسه و پیگیر میشه اما من چی من یه خودخواه بودم که دچار اعتماد به نفس کاذب شده بودم چنان درگیر بهنام بودم و باهاش رویا پردازی می کردم که چیزایی که جلوی چشمم بود رو ندیده بودم آخر وقت بود و مشغول جمع و جور کردن وسایلم بودم بهنام اومد توی اتاقم همچنان با دیدنش دلم کمی می لرزید و یاد روزایی می افتادم که چقدر احمق بودم بهم گفت منیره می خواد برام جشن تولد بگیره اصرار داره تا بعضی از همکارام هم باشن مخصوصا تو اولین سوالی که تو ذهنم اومد این بود که زنی که داره ازت جدا میشه چه دلیلی داره که جشن تولد بگیره اما خب دلیلی برای پرسیدنش نداشتم اومدم جواب نه بگم که بهنام گفت می دونم که الان برات عجیبه احتمال خیلی زیاد طلاق و جدایی ما تا آخر سال قطعی و رسمی بشه منم نمی دونم دقیقا هدفش از این کار چیه ترجیح میدم بد بین نباشم تا لحظه ی رسمی شدن طلاق مون قول دادم همه چی بین مون در ظاهر عادی و معمولی باشه می دونم که اون روز نگاه خوبی بهت نکرد اما حالا که روی شخص تو اصرار کرده اگه نیایی بدتره تو کاری نکردی که بخوای عذاب وجدان داشته باشی چند لحظه فکر کردم و گفتم فکرام رو می کنم و بهتون خبر میدم استاد وقتی به الهام جریان رو گفتم و ازش راهنمایی خواستم رفت توی فکر برای اونم پیشنهاد دادن سخت بود چند دقیقه ای فکر کرد و گفت با مهدیس برو حرف بهنام منطقیه حالا که زنش اصرار داره تو هم حتما باشی اگه نری حساس میشه مهدیس رو با خودت ببر که اصلا تنها نباشی و کمی ذهن زنش رو پرت کنی همش هم سعی کن با مهدیس حرف بزنی و سرت رو گرم کنی جلوی منیره اصلا به بهنام توجه نکن به هر حال چه نهایتا جدا بشن و چه نشن حساسیتش بیشتر میشه در ضمن اینجوری با بودن مهدیس کمتر بهت فشار میاد از پیشنهادش جا خوردم و گفتم چرا خودت نمیایی تو رو که بهنام دیده و می شناسه تو جوابم گفت روزی که تولدشه من شاگرد خصوصی دارم و دیر میام خونه خیلی دیر میشه تا بخوام بیام و حاضر بشم مهدیس رو صداش زد و گفت مهسا پس فردا تولد بهنام دعوته تو هم باهاش برو مهدیس خوشحال شد و گفت هورا تولد بلاخره این استاد جون هم می بینم الهام بلند شد و در حالی که داشت از اتاق می رفت بیرون به خنده بهش گفت اینقدر می گفتی کمبود جشن داری اینم جشن فقط خودتو خفه نکنیا مهدیس اومد کنارم نشست دستش رو گذاشت بین پاهام و به آرومی گفت جونم عزیزم با مهسای خوشگلم میرم مهمونی چه شبی بشه بهش خیره شدم قائدتا باید پسش می زدم حالا که فهمیده بودم معشوقه ی الهام هستش نباید می ذاشتم بهم دست بزنه اما چم شده بود تا این حد معتاد این رفتارش و ناز کشیدناش شده بودم تا این حد وابسته ی تسلطی که روم داشت و هر لحظه می تونست دلم رو بلرزونه شده بودم مونده بودم لباس چی بپوشم از طرفی نمی خواستم تیپ آنچنانی بزنم و از طرفی نمیشد خیلی هم ساده بود زشت بود و آبرو ریزی میشد تو لباسام گشتم و یه شلوار کتون مشکی که خیلی وقت بود نپوشیده بودم همراه با یه تیشرت زرد از تیشرتای الهام انتخاب کردم مهدیس یه پیراهن طلایی رنگ مجلسی که الهام براش خریده بود رو پوشید کلی هم خودش رو آرایش کرد پیراهنش تا بالای زانو بود و با این همه آرایش حتما تو چشم می بود بهش گفتم مهدیس فکر نمی کنی خیلی شلوغش کردی ما اونجا غریبیم و هر چی کمتر تو چشم باشیم بهتره خندید و گفت اتفاقا چون غریبیم خوبه راحتیم و آزاد حوصله بحث باهاش رو نداشتم شلوارکم رو در آوردم که شلوار پام کنم انگار که منتظر بود اومد سمتم و بازم دستش رو گذاشت بین پاهام و گفت نمی دونی چقدر خوشحالم که با تو دارم میرم مهمونی لباش رو آورد نزدیک لبام از این وضعیت عصبی شدم بیشتر از همه از دست خودم عصبی شدم با دستم و به آرومی هولش دادم عقب دیگه طاقت نیاوردم و گفتم بس کن مهدیس من از تو و الهام خبر دارم از حرفم جا خورد و انتظار شنیدنش رو نداشت مشخص بود که آمادگی عکس العمل به این شرایط رو نداشته سکوت کرد و فقط نگام کرد همیشه وقتی جلوش لباس عوض می کردم نگاهش به بدنم و پاهام بود اما حالا فقط به چشمام خیره شد سعی کردم بهش توجه نکنم آژانس گرفتیم و رفتیم مهمونی خونه ی بهنام نبود فهمیدم که خونه ی پدر منیره است حدود یک ساعت طول کشید تا برسیم با پیام به بهنام خبر داده بودم که مهدیس رو با خودم میارم بهنام و منیره جفتشون به استقبالمون اومدن منیره اصلا اون منیره اون روز که دیدشم نبود برخوردش مودبانه و بشاش بود سعی کردم طبق گفته ی الهام تا جایی که میشه به بهنام توجه نکنم و حتی نگاه هم نکنم خونه ی نسبتا بزرگی بود چون تابستون بود توی حیاط خونه میز و صندلی چیده بودن خیلی شلوغ تر از اونی بود که فکر می کردم به غیر از اعضای خانواده و چند نفر از اقوام شون که اصلا نمی شناختم چند تا از بچه های مجله هم بودن رفتم سمت شون و باهاشون احوال پرسی کردم برخورد آتنا مثل همیشه سرد و بی روح بود منیره بهمون گفت بفرمایید داخل ساختمون لباستون و عوض کنین ما رو هدایت کرد داخل یک اتاق البته لباس عوض کردنی در کار نبود من فقط لازم بود مانتو و شالم رو بردارم مهدیس هم همینطور البته باید شلوارش رو که زیر پیراهن مجلسی پاش کرده بود رو هم در می آورد حس خوبی به این همه تابلو بودنش نداشتم خوشبختانه موفق شدم یه گوشه ی دنج گیر بیارم مهدیس رو غر غر زنان که دوست داشت وسط بشینیم بردمش همونجا سعی کردم با شربت و شیرینی سر خودم رو گرم کنم مهدیس نگاهش به بقیه بود تنها چیزی که می خواستم این بود که زودتر تموم بشه این جشن تولد مسخره موقع شام شد بشقاب های غذا رو روی همون میز های داخل حیاط و جلوی هر کس می ذاشتن رو میز ما چهار تا بشقاب گذاشتن مهدیس خندش گرفت و گفت وا خوبه که ما جفتمون لاغریم وگرنه 8 تا می ذاشتن از شوخیش خندم گرفت و خواستم به اون کسی که چهار تا بشقاب گذاشته بگم اشتباه کرده که بهنام و منیره اومدن و نشستن سر میز ما با تعجب به بهنام نگاه کردم بهنام خونسرد بود و گفت منیره جان گفتن که شما امشب همش تنها بودین خواستن شام رو با شما بخوریم مهدیس رو به منیره گفت وای چه خانم مهربونی مرسی از این همه محبت تون منیره لبخند معنی داری زد و گفت خواهش می کنم دوست ندارم تنها باشین و غریبی کنین امشب هیچ کس حق نداره تنها باشه به وضوح معنی جمله اش رو با نگاهی که کرد بهم رسوند سعی کردم با یه لبخند معمولی ازش تشکر کنم هدفش از این کار رو درک نمی کردم اگه بهنام چند باری صحبت از من کرده و من رو باهاش تو خونه ات دیدی و عصبی شدی این یعنی دوسش داری و برات مهمه اما با این کارت داری بهنام رو هم تحت فشار قرار میدی اصلا انگیزه ات از این جشن تولد چیه داری اینجوری به نوعی مسخرش می کنی و ازش انتقام می گیری یا این یعنی یه پیغام برای صلح ناخواسته به منیره خیره شده بودم و تمام حرکات و رفتارش برام مجهول بود بعد از شام مشروب سرو کردن من بر نداشتم اما مهدیس برداشت هر چی اصرار کرد من نخوردم آهنگ گذاشتن و هر کی دوست داشت می رفت می رقصید منیره و بهنام داشتن با هم می رقصیدن مهدیس گیر داد که بریم برقصیم یه بار براش تو خونه رقصیده بودم و خبر داشت که رقصم خیلی خوبه اما هر چی گفت بازم قبول نکردم حس کردم زیاد مشروب خورده و شرایط نرمالی نداره بلند شد و تنهایی رفت که برقصه صدای موزیک تو مخم بود و هر لحظه بیشتر عصبیم می کرد چند دقیقه گذشت نگاهم به مهدیس بود از نوع رقصیدنش فهمیدم حالت عادی نداره سریع بلند شدم و رفتم سمتش اصلا حالش خوب نبود سعی کردم برش گردونم سمت میز بهنام متوجه شد و بهم گفت حالش خوب نیست با سرم اشاره کردم که نه اومد و دست دیگه ی مهدیس رو گرفت کمک کرد و بردیمش داخل ساختمون و داخل یه اتاق که تخت داشت مهدیس کلا بی حال شده بود بهنام گفت زیاده روی کرده به منیره میگم یه شربت آبلیمو براش درست کنه سطل آشغال گوشه ی اتاق رو گذاشت کنار تخت و گفت بهتره که بالا بیاره مهدیس رو تخت دراز کشیده بود و اصلا حالش خوب نبود بعد از چند دقیقه منیره همراه با بهنام اومد تو اتاق چهرش نگران بود و رفت کنار مهدیس نشست و چکش کرد رو به بهنام گفت تو برو پیش مهمونا منم چند دقیقه ی دیگه میام سعی کردیم به مهدیس شربت آبلیمویی که منیره آورده بود رو بخورونیم از وضعیت موجود کلافه شده بودم منیره بلند شد یه پاکت سیگار از توی کشوی دراور برداشت و رفت کنار پنجره با گرفتنش به سمت من بهم تعارف کرد بهش گفتم نه مرسی نمی کشم یک نخ سیگار روشن کرد نگاهش به سمت حیاط و مهمونا بود تو همون حالت بهم گفت تو لایق بهنام نیستی از حرفش جا خوردم اومدم صحبت کنم که نذاشت و ادامه داد از همون بار اول که دیدمت تو چشمات همه چی رو خوندم توری که برای بهنام پهن کردی رو دیدم هنوز دقیقا نمی دونم کی هستی و از کجا اومدی اما فقط یه چیز و مطمئنم اینکه یه دختر مثلا زرنگی که لقمه ی بزرگی رو می خواد قورت بده درسته که رابطه ی من و بهنام به بن بست رسیده و راهی جز جدایی نیست اما بهنام مرد خوبیه تو لیاقت این مرد رو نداری از زندگیش برو بیرون تو راه برگشت بغض کرده بودم حرفای منیره مثل نمک روی زخم حماقتم بود مهدیس بالا آورده بود و حالش بهتر شده بود اما همچنان کمی مست بود غرق در افکار خودم بودم و داشتم به خیابون های خلوت تهران نگاه می کردم که مهدیس سرش رو گذاشت رو شونه هام بازم دستش رو گذاشت بین پاهام متوجه شدم که می خواد لبش رو برسونه به گردنم با عصبانیت دستش رو گرفتم و به آرومی بهش گفتم بس کن مهدیس اولا که تو ماشینیم دوما تمومش کن به همون دلیلی که جفتمون می دونیم تمومش کن وگرنه به الهام همه چیز و میگم چشمای خمارش جدی و حتی کمی عصبانی شد بدون ملاحظه ی راننده و با صدای نسبتا بلند گفت داری تهدیدم می کنی خب باشه برو بهش بگو فقط لطفا کامل بگو تو لیاقتت تنهاییه توحقته اون زنیکه همون جور باهات حرف بزنه با حرص خودش رو ازم جدا کرد برای یه لحظه از عصبانیت و حتی کینه ای که از تو صداش مشخص بود ترسیدم مهدیس چند بار دیگه سعی کرد بهم نزدیک بشه با همه ی وسوسه های که رفتار و حرفاش و حرکاتش داشت از خودم دورش کردم می تونستم حس کنم که از دست من عصبانیه رابطه شون با الهام به مرحله ای رسیده بود که من علنی می دونستم حتی الهام چند بار که فرصت شد از احساساتش به مهدیس گفت البته زیاد اهل احساسی حرف زدن نبود همینکه با ذوق و شوق در مورد مهدیس حرفای معمولی می زد یعنی احساسات شبا تو یه تشک و پیش هم می خوابیدن الهام سعی می کرد کمتر جلوی من عشق بازی کنن اما مهدیس به لج من سعی می کرد هر وقت که بتونه جلوی من با الهام عشق بازی کنه می تونستم از اخم های الهام به مهدیس بفهمم که سختشه جلوی من اینقدر راحت باشن شاید هم مراعات شرایط تنهای من رو می کرد هر چی که بود ذره ای از توجه ها و پیگیری های الهام به من کم نشد همچنان می تونستم حس کنم که چقدر هوام رو داره و چه تکیه گاه بزرگیه برای من رابطه ام با بهنام رو همچنان دورادور حفظ کرده بودم نه توانایی قطع کردن کامل رابطه رو داشتم و نه می تونستم بهش نزدیک بشم حس کردن گرماش از راه دور برام بس بود البته بس که نبود میشه گفت غنیمت بود غنیمت برای تنهاترین روزای عمرم غنیمت برای پر نیازترین روزای عمرم توی اینترنت راه های کم کردن نیازهای جنسی رو خونده بودم سعی کردم با پیاده روی های زیاد و فکر نکردن به هر چیزی که امکان تحریک کردن داره کمتر درگیر این نیاز لعنتی بشم اما خوب می تونستم فرسوده شدن روحم رو حس کنم فرسودگی ای که از روزای تکراری و یک نواخت داشت به وجود میومد بعضی شبا اینقدر دلم یه آغوش گرم و نوازش می خواست که گریم می گرفت بالشتم رو بغل می کردم و بی صدا گریه می کردم تو هر چیزی که افتضاح بودم اما تو حفظ ظاهر به درجات بالایی رسیده بودم و کسی نمی تونست حتی حدس بزنه درون من رو همه چیز عادی و سر جاش بود یعنی از نظر من احمق همه چیز اوکی بود اواخر پاییز بودیم سرد ترین آذری که توی عمرم تجربه کرده بودم چند روزی بود که حجم کار زیاد شده بود و تا دیر وقت توی مجله بودم یه جورایی آخر شب می رفتم خونه غروب شده بود و آخرای کارم بود داشتم با حسام چک نهایی می کردم که گوشیم زنگ خود الهام بود و گفت شام با چند تا از بچه ها داریم میریم بیرون چند سریه هر چی میریم تو نیستی دوست دارن ببین تو رو می رسی بیایی امشب هنوز مردد بودم که چی جوابش رو بدم که حسام گفت شما برو آبجی من تمومش می کنم اصلش که تموم شده از اونجایی که مطمئن بودم الهام صحبت حسام رو شنیده دیگه چاره ای جز رفتن نبود به الهام گفتم فقط نمی رسم بیام خونه یه جا بگو بیام همونجا الهام خوشحال شد و گفت نمی خواد خودمون میاییم دنبالت از حسام تشکر کردم و آماده شدم و رفتم پایین الهام راست می گفت و چندین بار شده بود که با همکاراش و دوستایی که از طریق کارش باهاشون آشنا شده بود قرار می ذاشت اما من هیچ وقت نشده بود که برم البته این اواخر ترجیح می دادم مزاحم رابطه اش با مهدیس نشم و عمدا نمی رفتم کم کم داشت سردم میشد که متوجه شدم یه ماشین داره برام بوق می زنه الهام از توی ماشین بهم گفت زود باش جای پارک نیست الان جریمه می کنن سریع رفتم و سوار ماشین شدم راننده یک آقا بود و کنارش یه خانم هیچ کدوم شون رو تا حالا ندیده بودم عقب ماشین کنار مهدیس و الهام نشستم و بهشون سلام کردم با خوش رویی جوابم رو دادن الهام رو کرد بهم گفت ایشون احمد آقا هستن و این خانم خوشگل هم مهرسا دوست دخترشون هستن اسم احمد رو خیلی از الهام شنیده بودم یکی از استادای بزرگ کاراته بود و الهام خیلی براش احترام قائل بود از صحبتاشون فهمیدم یه ماشین دیگه هم هست که پشت سرمون داره حرکت می کنه بعد از یه ساعت رانندگی یه جا انتخاب کردن و واردش شدیم روی یه تخت که همه مون جا بشیم نشستیم تو اون یکی ماشین یه آقای جوون تر از احمد بود همراه با سه تا خانم که همه شون مثل الهام استاد بودن یکی شون رو بهم گفت پس این مهسا خانم که الهام همش ازش صحبت می کنه شما هستی بلاخره افتخار دادی مهسا خانم بقیه شون هم مشابه همین حرف زدن حسابی خجالت کشیدم الهام کنار من نشسته بود دید از خجالت سرخ شدم با یه دستش بغلم کرد و کشوندم سمت خودش و گفت اینقدر مهسای من رو اذیت نکنین درگیر کارش بوده خب مثل شما الاف و بیکار نیست که همه شون از شوخی الهام زدن زیر خنده و برای تکمیل حرف الهام شروع کردن به دلقک بازی در آوردن و بیشتر خندیدن منم خندم گرفته بود تو حین خندیدن ناخواسته چشمم به اون یکی آقا که اسمش رامین بود افتاد درست لحظه ای که یه چشمک خیلی ریز به مهدیس زد سرم چرخید سمت مهدیس و تشخیص لبخند معنا دار مهدیس در جواب این چشمک کار سختی نبود خنده رو لبام خشک شد از چیزی که می دیدم مطمئن نبودم اونم من که اکثر موقع ها چیزی رو نمی بینم الانم شاید اشتباه کرده باشم شاید خب همین چند باری که مهدیس با اینا آشنا شده اینقدر صمیمی شدن که این چیزی که دیدم کاملا عادی و معمولیه و اصلا مورد خاصی نیست شام که خوردیم الهام بلند شد و گفت من می خوام برم دستشویی تو همیشه دستشویی داری مهسا میایی راست می گفت و من دستشویی داشتم همراهش رفتم وارد دستشویی که شدیم بهم گفت چت شد یه هو چرا رفتی تو فکر به چشماش نگاه کردم آدمی که حواسش به همه چی باشه مگه میشه اگه چیزی بین مهدیس و اون پسره باشه نفهمه الان با گفتن من فقط شک و تردید زیاد میشه و ناراحتی و سو تفاهم درست میشه بهش لبخند زدم و گفتم چیزی نشده فشار کار زیاد خستم کرده همین یه هفته گذشت شب بود برای هر سه تایی مون سیب و پرتغال پوست کنده بودم آوردم گذاشتم جلوشون مهدیس تو فکر بود و اصلا میوه بر نداشت بهش گفتم تو که سیب دوست داری چرا نمی خوری با صدای ناراحت تر از قیافه اش گفت حسش نیست الهام بهش گیر داد که چته و چی شده سرش رو انداخت پایین و گفت دوست دارم برم سر کار هر کاری شد می خوام برم همون بوتیک که فروشنده خانم لازم داشت الهام خیلی جدی بهش گفت چند بار بهت بگم برای فروشندگی تا از یه جا کاملا مطمئن نشیم نباید بری نمیشه به هر کسی که نمی شناسیم اعتماد کرد مهدیس همچنان سرش پایین بود و جوابی نداد بهش گفتم اگه پول لازم داری بگو مهدیس تعارف نکن از جاش بلند شد و گفت چیز واجبی نیست دوست داشتم برای خودم یه گوشی خوب بخرم این روزا همه یه گوشی خوب دارن رفت تو اتاق و در و بست الهام رفت تو فکر می دونستم که چند ماهه حقوق بهش ندادن و شرایط مالی بدی داره اینقدر هم به اون پس اندازش دست زده که چیزی ازش نمونده چند دقیقه فکر کردم و بهش گفتم من یه مقدار پول دارم بهت میدم براش یه گوشی بگیر از الهام خواستم که به مهدیس نگه که من پول گوشی رو دادم اما با این حال وقتی که گوشی رو بهش داد گفت مهدیس از خوشحالی یه جیغ زد و پرید بغل الهام اما از من سرد ترین تشکر ممکن رو کرد کمی تو ذوقم خورد اما نهایتا من به خاطر الهام این کارو کرده بودم گوشی گرفتن همانا و سر مهدیس در طول شبانه روز توی گوشی بودن همانا پیش خودم گفتم خب براش تازگی داره و طبیعیه اما یه بار ازم یه سوال در مورد گوشی پرسید و بعد از توضیح دادن من گفت عه چه جالب گوشی قبلی که داشتم اینجوری نبود اینکه قبلا گوشی داشته مهم نبود چیزی که من رو توی فکر فرو برد این بود که پس مهدیس گوشی ندیده نیست این همه تو گوشی بودنش دلیل بر تازگی داشتنش نیست ناخواسته بیشتر و دقیق تر تو بهر مهدیس رفتم اولین چیزی که متوجه شدم این بود که اکثرا داره با انگشتاش تایپ می کنه اونم بیشتر موقع هایی که الهام نیست یه بار دلم رو زدم به دریا و خیلی ناگهانی بهش گفتم شیطون بلا این کیه که اینقدر باهاش چت می کنی به شدت هول شد صفحه ی گوشی رو سریع ازم قایم کرد و گفت ن ن نه ک ک کسی نیست یعنی دارم با دختر خالم چت می کنم کس خاصی نیست بهش پوزخند زدم و گفتم چراهول شدی حالا مگه من گفتم کس خاصیه اصلا به من چه مهدیس همیشه می گفت چون از خونه فرار کرده با هیچ کسی از اقوامش در ارتباط نیست حالا صحبت از دختر خاله می کرد یه روز که کارم زود تموم شد رفتم باشگاه الهام بعد از جریان اون شب چند باری رفته بودم از نگاه کردنش موقعی که داشت به دخترا آموزش می داد خوشم اومده بود پر جذبه و جدی بود البته بیشتر از همه دیدن صورت عرق کرده اش برام جذابیت داشت و لبخندی که موقع دیدن من می زد موقع برگشتن بی مقدمه بهش گفتم الهام اون شب که با دوستات رفتیم شام اون پسره رامین هم همکارته با تعجب بهم گفت نه رامین نامزد نرگسه چطور یاد اون افتادی شونه مو انداختم بالا و گفتم نه هیچی نشده آخه همه ی دوستات رو بعدش دیدم غیر از اون از رو کنجکاوی پرسیدم نا خواسته به رفتار مهدیس خیلی حساس شده بودم این همه چت کردنش و بیشتر از همه مخفی کردنش از الهام برام عجیب بود حتی وسوسه شدم یه بار سر گوشیش برم اما همش می ترسیدم که حساسیتم زیاد بوده باشه و باعث بحث و دعوا بشم واقعا مونده بودم که باید چیکار کنم حسابی به هم ریخته بودم اما از الهام مخفی کردم بهنام چند بار ازم پرسید چت شده و هر بار بهش گفتم چیزی نیست این فشار تنهایی لعنتی و اینکه مهدیس داره چیکار می کنه ذهنم رو داغون کرده بود اینقدر الهام رو می شناختم که بدونم چقدر از خیانت بدش میاد چقدر از دروغ بدش میاد الهام انحصار طلب ترین آدمیه که تو عمرم دیدم اگه واقعا حدسم درست باشه دلش می شکنه بدجور هم می شکنه درست تو شرایطی که هنوز تصمیمی نگرفته بودم شب از سر کار اومدم و دیدم الهام از استرس و نگرانی رنگ به چهره نداره مهدیس غیبش زده بود هر چی با گوشیش تماس می گرفتیم جواب نمی داد بدون خبر یه هو غیبش زده بود الهام داشت از استرس و نگرانی سکته می کرد بهش گفتم بیا بریم به مرادی بگیم بهم گفت از مرادی پرسیدم میگه از دیروز مهدیس رو اصلا ندیده یکم دیگه فکر کردم و گفتم بیا بریم به پلیس خبر بدیم الهام چند دقیقه ای فکر کرد و گفت برای پیش پلیس رفتن زوده هنوز بهشون بگیم چند ساعته که تو خونه نیست اصلا جدی نمی گیرن فعلا صبر می کنیم استرس و نگرانی به منم وارد شده بود و سرم درد گرفت نزدیک ساعت 2 شب بود که مهدیس پیداش شد سر حال و خندون الهام با عصبانیت بهش گفت معلوم هست کجایی چرا گوشی تو جواب نمیدی اصلا تا این وقت شب کجا بودی مهدیس جدی شد بهش گفت به تو ربطی نداره کجا بودم لازم نمی بینم که بخوام بهت توضیح بدم رفت داخل اتاق و در و محکم بست منم مثل الهام مات و مبهوت این رفتار مهدیس شدم الهام هیچی نگفت و اومد نشست روی کاناپه مهدیس توی همون اتاق جاش رو انداخت و خوابید الهام همینجور نشسته بود رفتم پیشش نشستم و گفتم بیا بخواب الهام امشب همش حرص خوردی بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت باهاش بد حرف زدم اومدم بگم گیریم بد حرف زدی حق نداشت باهات اینجوری حرف بزنه اما ترجیح دادم نگم و بیشتر ناراحتش نکنم بلاخره بعد از کلی اصرار راضیش کردم که بخوابه یک هفته گذشت بیرون رفتن های مهدیس بیشتر شد اصلا هم نمی گفت کجا میره رفتارش با الهام هر روز بدتر و وقیح تر میشد از سر کار رفتم باشگاه و منتظر شدم که با الهام برم خونه لبخندش مثل همیشه نبود غمگین و ناراحت بود هنوز دودل بودم که اون چند موردی که درباره مهدیس می دونستم رو بهش بگم یا نه البته هنوز مطمئن نبودم و جرات بیانش رو نداشتم همیشه همراه الهام می رفتم توی رخت کن مخصوص اساتید روی یه نیمکت می نشستم وصبر می کردم دوش بگیره و لباسش رو عوض کنه لباسش رو پوشید و داشت وسایل داخل کوله پشتیش رو مرتب می کرد یه هو نرگس وارد رخت کن شد با عصبانیت الهام رو محکم برگردوند و بهش گفت به اون دوست هرزه ات بگو پاش و از زندگی من بذاره بیرون اینقدر محکم الهام رو برگردوند که صدای کوبیده شدنش به کمد چند نفر رو کشوند داخل رخت کن الهام با تعجب به نرگس گفت چی داری می گی نرگس درست حرف بزن نرگس مثل خود الهام رزمی کار بود و تصور اینکه الان با هم درگیر بشن همه ی تنم رو لرزوند رفتم و دستم رو گذاشتم روی شونه ی نرگس و گفتم آروم باشین نرگس خانم با دستش کوبید به قفسه سینه ی من و گفت تو خفه شو به تو ربطی نداره الهام وقتی دید که من به خاطر ضربه ی نرگس زمین خوردم با عصبانیت و با دو تا دستش محکم کوبید به قفسه ی سینه نرگس و هولش داد عقب بهش گفت چت شده نرگس این وحشی بازیا چیه داری در میاری مثل آدم حرف بزن مشخص بود که نرگس می خواد به الهام حمله کنه اما جلوش رو گرفتن گریش گرفت و با صدای بغض دار گفت دوست هرزه و کثافتت نشسته زیر پای رامین الهام با عصبانیت بهش گفت چرت نگو نرگس امکان نداره توهم زدی نرگس گریه کنان دو نفری که گرفته بودنش رو پس زد اومد به سمت الهام و مچ دستش رو گرفت و گفت بیا بریم تا توهم و نشونت بدم منم همراه شون رفتم همه ی موهای تنم از ترس سیخ شده بود سوار ماشین نرگس شدیم گریه کنان و بدون اینکه حرف بزنه رانندگی می کرد توی یه کوچه و جلوی یه آپارتمان نگه داشت هق هق گریه اش بند نمی اومد الهام بهش گفت اینجا کجاست که چی الان با گریه بهش گفت صبر کن چند دقیقه ای صبر کردیم نرگس همینکه دید یکی در اصلی آپارتمان رو باز کرد از ماشین پیاده شد سعی کرد بدون گریه حرف بزنه و به اون پسری که در رو باز کرده بود گفت ببخشید کلید یادم رفته بود هر چی هم زنگ می زنم انگاری رامین خوابه پسره گفت پس خوش شانس بودین که من در و باز کردم بعد از رفتن پسره به ما اشاره کرد که همراهش وارد آپارتمان بشیم وقتی که سوار آسانسور شدیم بهمون گفت اینجا خونه ی رامین هستش چند وقته به بهونه گم کردن کلید کلید اینجا رو که من داشتم ازم گرفته از آسانسور که اومدیم بیرون بهمون اشاره کرد بریم گوشه وایستیم خودش هم زنگ رو زد و اومد گوشه که توی چشمی در دیده نشه رامین چند بار گفت کیه اما جوابی نداد همینکه در باز شد جلوی رامین سبز شد کنارش زد و وارد خونه شد صدای داد و بیداد نرگس باعث شد من و الهام هم وارد خونه بشیم سرم از چیزی که می دیدم سوت کشید مهدیس پیش رامین بود تو خونه ی رامین بود الهام از تعجب و شوک وا رفته بود مهدیس رفت کنار رامین دستش رو گرفت و رو به نرگس گفت رامین دیگه تصمیم نداره با تو ازدواج کنه احترام خودت رو نگه دار وگرنه منم بلدم جوابتو بدم نرگس مثل ابر بهار گریه می کرد رفتم کنارش و ازش خواستم که بشینه و سعی کردم آرومش کنم الهام با صدای بُهت زده رو به مهدیس گفت داری چیکار می کنی مهدیس رامین پوزخند زد و گفت همین و کم داشتیم الهام با صدای بغض کرده گفت دارم با مهدیس حرف می زنم تو خفه شو مهدیس خیلی جدی به الهام گفت درست حرف بزن الهام به تو ربطی نداره که دارم چیکار می کنم دیگه نمی خوام با شما زندگی کنم به هیچ کس هم ربطی نداره که با کی هستم الهام اومد حرف بزنه که رامین نذاشت و گفت حال و حوصله پلیس بازی و این قرتی بازیا رو ندارم زرنگ بازی و مچ گیری بسه من خودم با نرگس حرف می زنم به شما دو تا هم ربطی نداره خوش اومدین بفرمایین بیرون نرگس دوباره شروع کرد گریه کردن و دری بری گفتن اصلا نمی تونستم آرومش کنم مهدیس رو به رامین گفت این وحشی رو از خونه بنداز بیرون داره آبروت رو میبره الهام عصبانی شد و به مهدیس گفت خفه شو مهدیس چی داری میگی این دو تا نامزدن حداقل تا چند دقیقه پیش بودن رامین دوباره پوزخند زد و گفت شما لازم نکرده حرف بزنی عشق و حالتو با مهدیس کردی به اندازه کافی الانم همه تون گورتونو گم کنین بیرون تا اون روی سگم بالا نیومده چشمم به مشت گره کرده و لرزون الهام افتاد ترس توی وجودم چند برابر شد تو همون فاصله ی کم دویدم سمتش و وایستادم جلوش دستش رو گرفتم و گفتم خواهش می کنم الهام ازت خواهش می کنم بیا فقط بریم تو رو خدا بیا بریم الهام چند دقیقه بدون پلک زدن به جفت شون نگاه کرد دستش رو از توی دست من خارج کرد و رفت سمت نرگس که همچنان داشت گریه می کرد زیر بغلش رو گرفت و از خونه اومدیم بیرون نرگس نمی تونست رانندگی کنه خود الهام نشست پشت فرمون خونه ی نرگس رو بلد بود رسوندش و بردش داخل خونه ماشین رو پارک کرد و برای خودمون یه تاکسی در بست گرفت همین که رسیدیم سریع پیاده شد و رفت به سمت خونه من تا اومدم حساب کنم عقب افتادم یه هو صدای داد و فریاد الهام رو شنیدم متوجه شدم یکی از اون دو تا پسر مجردی که طبقه ی دوم زندگی می کنن مزاحمش شده عصبانی تر شدم و منم هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم آخر شب شده بود پارسا راه بیرون خونه رو چک کرد وقتی مطمئن شد که کسی نیست بهم اشاره کرد که برم بیرون لحظه ای که داشتم از رو به روش رد می شدم گونه اش رو بوسیدم و به آرومی بهش گفتم مرسی عزیزم لبخندی زد و اونم گونه ی من رو بوسید حالا خیالش راحت بود که من این بوسه رو روی چه حسابی می ذارم حس کردن لب های یک مرد روی گونه ی آدم و اونم صرفا از روی محبت و دوستی واقعا شیرین و دلچسب بود با اینکه ته دلم هنوز دوست داشتم رابطه مون جور دیگه ای می بود اما حس خاصی به دوستی مون داشتم اینکه باید اینجوری بپذیرمش پارسا از نظر من یک مرد واقعی بود مهربون و آرامش دهنده وقتی رسیدم توی خونه اولین کاری کردم این بود که بهش پیام دادم دوسِت دارم پارسا جونی دوست دارم همیشه با هم دوستای خوبی باشیم امیدوارم لیاقتت رو داشته باشم صبح سر کار کمی سر حال تر بودم انرژی های مثبت پارسا به روحیه داغون و شکسته ی من کمی جون داده بود هنوز تو فکر این بودم که کِی برم با الهام و باهاش حرف بزنم هنوز نمی دونستم باید چجوری شروع کنم ظهر بود و برای تایید نهایی یک متن باید می رفتم پیش بهنام حسابی تو فکر بود حتی یک مورد که خودم متوجه شدم اشتباه کردم رو ندید با اینکه آتنا توی اتاق بود ازش پرسیدم حالتون خوب نیست استاد چیزی شده چند ثانیه به برگه ی توی دستش خیره شد از خط نگاهش مشخص بود که نمی خونه بی حوصله برگه رو بهم برگردوند و گفت خودت چک نهاییش رو بکن و بده برای چاپ برگه رو از دستش گرفتم اما همچنان منتظر جواب سوالم بودم سرش رو آورد بالا و لبخند زد از همون نگاه های لعنتی ای که دل بی صاحاب من رو می لرزوند کرد و گفت از هم جدا شدیم نمی دونم چرا از شنیدن این خبر ناراحت شدم خیلی هم ناراحت شدم طبق معمول نا خواسته و به خاطر دیدن ناراحتی بهنام بغض کردم و گفتم چرا استاد این ناراحتی و خیلی موارد دیگه ثابت می کنه شما و منیره خانم هم رو دوست داشتین و دارین چرا این کارو کردین همچنان اون لبخند غمگین روی لباش بود و گفت دیره مهسا برو کاراش رو بکن و بده برای چاپ وقتی برگشتم و چهره ی غمگین و ناراحت آتنا رو دیدم فهمیدم که اونم از این شرایط بهنام ناراحته بر خلاف تصورم که فکر می کردم از خداشه که بهنام و منیره جدا بشن جریان بهنام باعث شد دوباره غمگین و افسرده بشم وارد خونه که شدم شالم رو یه طرف انداختم و مانتوم رو یه طرف ولو شدم روی کاناپه مغزم ظرفیت و گنجایش فکر به همه ی مسائلی که دور و برم بود رو نداشت نزدیک به یک ساعت دستام روی چشمام بود توی تموم این احساسات متناقض و پراکنده ی درونم می تونستم قوی ترین شون رو حس کنم حسی که دست من رو به آرومی برد سمت پاهام از روی شلوار جین به آرومی دستم رو بردم بین رونای پام و فشارشون دادم خوب می دونستم برای من همه چیز از رونای پام شروع میشه دست دیگه ام رو گذاشتم روی گردنم و زیر گوشم و به آرومی شروع کردم نوک انگشتم رو کشیدن چشمام رو بسته بودم و سرم رو داده بودم عقب دوست داشتم برای چند لحظه یه جنده ی واقعی باشم بدون عذاب وجدان به همه ی چیزا یا کسایی که می تونن من رو تحریک کنن فکر کنم از بهنام شروع کردم از ابهت و جذبه ی مردونه اش تا هیکل نسبتا بزرگش تصور اینکه می تونم مثل یک خرگوش توی آغوشش جا بگیرم دستم رو از روی گردنم برد به سمت سینه هام به پارسا فکر کردم به چشمای سبز خوشگلش و لبای قرمزش فکر به لبای پارسا دستم رو از روی سینه هام برد به سمت لبام از خیسی توی دهنم استفاده کردم و انگشتم رو به آرومی کشیدم روی لبام تنفسم هر لحظه تند تر میشد شلوار و شرتم رو تا روی زانوم دادم پایین دوباره دستم رفت سمت رونای پام دست دیگم رفت سمت دهنم و انگشتام رو کردم توی دهنم هم زمان که شدت مالش رون پاهام رو شدید تر کردم با شدت بیشتر انگشتام رو میک می زدم توی افکارم از پارسا گذشتم و رسیدم به الهام تصور صورت عرق کرده و خندون الهام باعث شد یه آه عمیق بکشم تصور اندامش و مخصوصا پاهاش باعث شد دستم بره سمت جلوم حتی وضعیت اصلاح نکرده ی جلوم که منِ وسواسی ازش متنفر بودم و عمدا اصلاح نکرده بودم هم باعث نشد جلوی تحریکم گرفته بشه تصور چهره ی جدی و حتی گاهی خشن الهام یاد آوری وقتایی که باهام جدی و حتی کمی دستوری حرف میزد شدت مالش دستم شدید تر شده بود پیچ و تاب بدنم و آه کشیدن های ممتد تو این سرما و خونه ای که هر کاری می کردیم کامل گرم نمیشد حسابی عرق کرده بودم دوست نداشتم این وضعیت تموم بشه درست لحظه ای که توی اوج بودم و نزدیک بود ارضا بشم خودم رو یه هو رها کردم دوست نداشتم ارضا بشم لذت حفظ این حالت رو دوست نداشتم با یک لحظه ارضا خراب کنم تو همون حالت به پهلو شدم و خودم رو مچاله کردم دوست داشتم تو همین حالت بخوابم مشغول تایپ کردن بودم بهنام دم در اتاقم ظاهر شد و گفت یه لحظه بیا کارت دارم روحیه اش و ظاهرش بهتر بود هدایتم کرد داخل اتاقش و در و پشت سرم بست ازم خواست بشینم رو همون مبلی که برای اولین بار توی این اتاق نشسته بودم خودش هم نشست کنارم و گفت خب بلاخره می خوای تعریف کنی یا نه چرا الهام از پیشت رفت چرا اون روز اون بلا رو سر خودت آورده بودی حرف بزن مهسا تو به کمک نیاز داری کمی سکوت کردم بهش گفتم استاد اجازه بدین به وقتش بهتون بگم خود من با سهل انگاری هام چند تا مشکل برای خودم درست کردم دارم روشون کار می کنم تا حل بشن بهتون قول می دم هر وقت نیاز به کمک بود اولین نفر پیش شما بیام می دونستم لحن صدام آروم و قوی بود و همین باعث میشه از نگرانی در بیاد همینطور هم شد و دیگه اصراری به پرسیدن جزییات شرایطم نکرد ادامه ی صحبتامون در مورد مسائل کاری بود آتنا وارد اتاق شد بهنام بعد از احوال پرسی با آتنا رو به من گفت یکی از همکارا و دوستای قدیمی و مشترک من و آتنا برای یه سفر دو روزه مارو دعوت کرده رامسر اگه دوست داری تو هم بیا یه آب و هوایی عوض کن در جا نگاهم رفت به سمت آتنا می خواستم ببینم عکس العملش چیه چهرش عادی بود و از این پیشنهاد بهنام ناراحت نشد به بهنام جواب قطعی ندادم نمی خواستم تجربه ی تلخ جشن تولدش برام تکرار بشه به هر حال با آتنا می رفت و تنها نبود در ورودی آپارتمان رو باز کردم چشمم به پارسا افتاد دیدن پارسا باعث شد لبخند بزنم بهش گفتم میشه با هم چند دقیقه ای قدم بزنیم یه چیزی می خوام بهت بگم وقتی پیشنهاد من رو برای اومدن باهام به مسافرت رامسر شنید خندش گرفت یاد حرف الهام افتاده بودم که اگه با یکی باشم بهتره کی بهتر از پارسا چند دقیقه ای فکر کرد و گفت اگه تو دوست داری باشه میام وقتی مشغول جمع کردن وسایل و لباسام بودم یادم اومد که از آخرین مسافرت تفریحی من سالها می گذره همون مسافرت با شوهرم که میشه گفت خیلی تفریحی هم نبود نصف بیشترش به بحث و مشاجره گذشت حس خوبی به این سفر داشتم اینکه پارسا همراهم بودم ته دلم رو از خوشحالی می لرزوند چند بار به گوشی بهنام زنگ زده بودم و گوشی رو جواب نداد بهم زنگ زد و گفت ببخشید مهسا جان گوشیم در دسترس نبود مردد بودم که چطوری بهش بگم بلاخره به خودم مسلط شدم و گفتم استاد میشه من با دوستم بیام چرا که نشه من اگه همراه خودم همه ی شهر رو ببرم دوستم چیزی نمیگه آخه استاد دوستم پسره یعنی دوست پسرم نیست اما پسره با هم دوستیم فقط از نوع گفتن من خندش گرفت و گفت مشکلی نیست مهسا جان تک تک دوستای تو دوستای منم هستن عزیز من فقط می خوام چند روز بهت خوش بگذره می خواستم فریاد بزنم چقدر تو خوبی بهنام چقدر تو خاصی بهنام با یه تشکر خیلی پر انرژی ازش خدافظی کردم رفتم آرایشگاه و ازش خواستم موهای نا مرتب کوتاه شده ام رو مرتب کنه مجبور شد کوتاه تر کنه اما با یه مدل دی کاپریویی پسرونه خیلی قیافم بهتر شد رفتم حموم و حسابی خودم رو تمیز کردم یه تیپ اسپورت تمام سفید زدم بعد از مدتها جلوی آینه از خودم خوشم اومده بود تصمیمم رو قطعی گرفته بودم همینکه از این مسافرت برگشتم باید می رفتم پیش الهام به هر قیمتی که شده باید باهاش حرف بزنم باید الهام رو برگردونم خونه پارسا یه شلوار جین مشکی و یه سوییشرت آبی آسمانی تنش کرده بود هم زمان جفتمون به هم گفتیم چه خوشتیپ شدی پارسا متوجه مدل موی جدیدم هم شد و گفت بهت میاد با لبخند نگاهش کردم و گفتم مرسی که داری باهام میایی ممنون که بهم اعتماد داری تو خیلی خوبی پارسا تا حالا دوستی مثل تو نداشتم لبخند زد و گفت بیخیال مهسا بلاخره ماشین بهنام که آتنا هم توش نشسته بود جلومون ترمز کرد آتنا جلو نشسته بود اونم حسابی تیپ زده بود بهنام از ماشین پیاده شد و یه احوال پرسی خیلی گرم با پارسا کرد بهترین مردایی که تو عمرم می شناختم جلوم بودن نمی تونستم تعیین کنم که کدوم رو بیشتر دوست دارم آتنا هم پیاده شد و به گرمی با پارسا احوال پرسی کرد بهنام رو به من گفت چت شده سفید پوش به چی خیره شدی سوار شو از اسمی که روم گذاشت خندم گرفت و سوار شدم پارسا هم کنار من نشست پارسا تا خود رامسر همه مون رو با شوخی هاش و صحبتاش خندوند البته بهنام هم کم نمی آورد و تا حالا ازش این همه دلقک بازی ندیده بودم حتی آتنا هم راه افتاده بود همه مون تصمیم داشتیم هر طور شده فقط بخندیم و برای چند لحظه هم که شده از زندگی واقعی دور باشیم حس خوشحالی و مثبتی داشتم و تنها چیزی که دلم رو به درد می آورد یاد آوری الهام بود وقتی رسیدیم از سمت دوست بهنام و آتنا که یک مرد میانسال و مشخصا هنرمند بود استقبال گرمی ازمون شد چند بار یواشکی از پارسا پرسیدم راحت هستی یا نه که هر بار گفت نگران نباش راحتم هر چی باشه با تو راحتم با اینکه چند تا دیگه از دوستاشون بودن متوجه شدم که اصل مهمونی ای که حرفش رو می زنن فردا هستش نزدیک بهار بود و سرمای هوا قابل تحمل میشد رفت کنار دریا تا هنوز هوا کمی روشن بود رفتیم کنار دریا دوست بهنام هم مرد شوخ و طنازی بود اهل شعر بود تا آخر شب برامون شعرهای طنز گفت شب موقع خواب برای من و پارسا یه اتاق آماده کردن به اجبار و اصرار دوست بهنام رفتیم توی اتاق جفتمون از خنده روده بر شده بودیم تازه من کلی خوابم گرفته بود و پارسا خوابش نمی اومد برای اینکه من راحت بخوابم روی تخت نخوابید صبح آتنا که اومد بیدارمون کنه متوجه شده بود که جدا از هم خوابیدیم بلاخره شب شد ویلای دوست بهنام حسابی شلوغ شد من و آتنا خودمون همدیگه رو آرایش کردیم و موهای هم رو مرتب کردیم البته موهای من کار خاصی نداشت اما موهای آتنا کمی بلند بود و کار برد داشتم براش گیره میزدم که گفت پارسا دوست پسرته خندم گرفت و گفتم دوستم که هست اما اون دوست پسری که همه فکر می کنن نه آتنا هم خندش گرفت و گفت آره صبح دیدم تا حالا پیش نیومده بود که من و آتنا با هم حرف بزنیم و بخندیم دلم و زدم به دریا و ازش سوالی رو پرسیدم که جوابش رو می دونستم بهش گفتم تو عاشق بهنامی خنده رو لباش خشک شد و سکوت کرد فقط سرش رو به علامت تایید تکون داد باورم نمیشد این همون آتنایی باشه که چقدر باهاش مشکل داشتم و حتی گاهی وقتا ازش بدم می اومد به خاطر سوالم خجالت کشید شبیه یه دختر معصوم شده بود آب دهنم رو قورت دادم و گفتم به هم میایین با تن صدای خیلی آروم بهم گفت تو چی تو عاشقش نیستی بدون مکث بهش گفتم دوسش دارم اما دیگه عاشقش نیستم یعنی نمی خوام که باشم مطمئنم که تو برای بهنام بهتر از منی من ترجیح میدم بهنام برام یه دوست ارزشمند بمونه مثل پارسا دوباره خندش گرفت و گفت تو چقدر عجیبی دختر آتنا یه پیراهن یه سره مجلسی سبز رنگ پوشید وقتی داشتم زیپش رو از پشت براش می بستم بهم گفت من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم مهسا خیلی وقتا بی مورد قضاوتت کردم زیپش کمی به سختی داشت بسته میشد تو همون وضعیت بهش گفتم منم دست کمی از خودت نداشتم تو هم باید منو ببخشی خودم هم یه شلوار غواصی بادمجونی براق همراه یه بلوز یقه گرد بنفش کم رنگ پوشیدم مخصوص همین مهمونی خریده بودم الهام همیشه می گفت بنفش بهت میاد وقتی آتنا برگشت بهش گفتم خیلی ماه شدی خانمی لبخند خجالتی زد و گفت تو خوشگل تر شدی نوک دماغش رو کشیدم و گفتم نخیرم تو خانم تر شدی یه مهمونی کامل و حسابی بود یه دی جی هم آورده بودن با اینکه هیچ کسی رو نمی شناختم اما احساس راحتی می کردم چهار تاییمون کنار هم وایستاده بودیم حتی به خودم جرات دادم و برای اولین بار کمی مشروب خوردم پارسا نذاشت زیاد بخورم و گفت عادت نداری و زیادش اذیتت می کنه همین قدر بسه بعضیا وسط بودن و مشغول رقصیدن دوست داشتم منم برقصم اومدم به پارسا بگم بیا بریم برقصیم که دوست بهنام به جمع ما ملحق شد رو به بهنام گفت دوست ویژه تون اومده بهنام جان بهنام خوشحال شد و گفت چه خوب داشتم نا امید می شدم این رو گفت و همراهش رفت و از ساختمون خارج شدن وقتی نگاه متعجب آتنا رو دیدم متوجه شدم که اونم خبر نداره دوست ویژه کیه چند دقیقه ای گذشت بهنام و دوستش همراه اون دوست ویژه ای که ازش صحبت کردن وارد ساختمون شدن همه ی تنم لرزید شوکه شدم چیزی رو که می دیدم باورم نمی کردم انگار همه متوقف شدن و من فقط الهام رو می دیدم که لبخند زنان در حال صحبت با بهنام بود و داشتن به ما نزدیک می شدن حتی وقتی الهام با اون شلوار چرم مشکی و تیشرت مشکی ای که تنش کرده بود نزدیکم شد بازم باورم نمیشد که این الهامه که الان جلوی منه با خوشرویی با آتنا احوال پرسی کرد و بهنام به هم معرفی شون کرد اما شوک بعدی اونجایی بود که بدون معرفی دستش رو جلوی پارسا دراز کرد و بهش گفت سلام پارسا خوبی پارسا هم در جوابش باهاش دست داد و گفت سلام الهام این همه حجم از تعجب رو نمی تونستم هضم کنم تو بُهت بودم که متوجه شدم دست الهام جلوی منه بدون هیچ حرف یا سلامی بقیه داشتن بهمون نگاه می کردن با دستای لرزون باهاش دست دادم با چشمای لرزون تر به چشمای مشکیش نگاه کردم نه لبخند زد و نه عصبانی بود چند ثانیه بهم نگاه کرد و دستم رو ول کرد دوست بهنام بهش گفت شما خسته ی راهی بفرمایین اون گوشه کاناپه خالیه و بشینین و کمی استراحت کنین الهام ازش تشکر کرد و همراهش رفت و نشست روی کاناپه بعد از چند دقیقه روم رو کردم سمت بهنام با چشمام و ناخواسته ازش توضیح می خواستم لبخند زد و گفت جای تعجب نیست ازش خواستم بیاد و خب قبول کرد سرم برگشت سمت پارسا اونم خندش گرفته بود دستاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت به قول آقا بهنام اصلا جای تعجب و نگرانی نیست من اصلا خبر نداشتم که الهام قراره بیاد اینجا از شرایط به وجود اومده کمی عصبی شدم به پارسا گفتم تا اونجایی که یادمه این احوال پرسی ای که با الهام داشتی اصلا به آخرین برخوردتون نمی خورد دوباره خندید و گفت فکر کردی فقط خودت بلدی بیایی معذرت خواهی روم رو کردم سمت آتنا و بهش گفتم احیانا تو موردی درباره من هست که بدونی و من ندونم همه شون از این حرف من خندشون گرفت بهنام دستم رو گرفت و گفت عصبانی نشو مهسا همه چی دقیقا همینیه که جلوی چشماته امشب رو فقط خوش بگذرون رفتم سمت کسی که سینی مشروب دستش بود یه جام برداشتم و درجا سر کشیدم پارسا اعتراضی نکرد و بازم خندش گرفته بود اعصابم از دستش خورد بود که بهم در مورد الهام هیچی نگفته مهمونی گرم تر شده بود و حدودا همه وسط بودن و می رقصیدن نگاه من فقط و فقط به سمت الهام بود با ژست همیشگیش تکیه داده بود و پاش رو روی پاش انداخته بود نگاهش به سمت جمعیت در حال رقص بود دریغ از یه نگاه به من پارسا بهم گفت نمی خوای برقصی با حرص بهش گفتم با این آهنگای مسخره نمیشه رقصید اینا هم دارن الکی بالا و پایین می پرن اسمش رقص نیست پارسا گفت خب مادمازل چه آهنگی سفارش می دن برم به این دی جی خوشگل بگم که براتون بزنه بلاخره از لحن شوخیش خندم گرفت و بهش گفتم خفه شو پارسا به خودم اومدم پارسا رفت سمت دی جی رفتم دنبالش که چیزی بهش نگه اما دیر شده بود پارسا راست می گفت و پسر خوشگلی بود نمی دونم چی در گوشش گفت که سرش رو به علامت تایید تکون داد توی بلند گو گفت خانما و آقایون حالا وقت رقاصای واقعیه ببینم با این آهنگ چه می کنین آهنگ رو عوض کرد دقیقا آهنگی رو گذاشت که می تونستم باهاش همون رقصی رو بکنم که دوست داشتم می تونستم با این آهنگ مدام باسنم رو بلرزونم شبیه آهنگ های عربی اما با تکنو ترکیبش کرده بود پارسا اومد جلوم دستم رو گرفت و گفت خب مادمازل اینم آهنگ برای رقاصای حرفه ای نمی دونم تاثیر مشروب بود یا اثر آهنگ بدنم از داخل گرم شده بود سرم سنگین شده بود احساس راحتی می کردم شروع کردم همراه پارسا رقصیدن از آهنگه خوشم اومده بود و ریتم رقصم رو تند تر کردم پارسا دستم رو ول کرد حالا می تونستم از دستام هم استفاده کنم و سینه هام هم بلرزونم تو چشمای پارسا نگاه کردم و می رقصیدم تو اولین چرخی که زدم متوجه شدم درو و برم خلوت شده بیشتر که دقت کردم دیدم فقط منم که دارم می رقصم و بقیه دور برم وایستادن و دارن نگاه می کنن تو عمرم برای بیشتر از یک نفر نرقصیده بودم بازم نمی دونم چرا برام خیلی مهم نبود دوست داشتم فقط برقصم احساس می کردم این رقص داره بهم کمک میکنه و تخلیه ام می کنه ریتم آهنگ کمی ملایم تر شد و منم ریتم خودم رو کند تر کردم متوجه ی الهام شده که با همون ژست نشستنش داره نگام می کنه چند قدم رفتم جلوش حالا به چشمای الهام خیره شده بودم و می رقصیدم انگار هیچ کسی نیست و فقط من و الهام هستیم دی جی دوباره ریتم آهنگ رو تند کرد هیچ خستگی ای در کار نبود فقط چند تا پلک ناخواسته مانع خیره شدن من به الهام میشد با تموم شدن موزیک منم متوقف شدم همه برام دست زدن دی جی پشت بلند گوش ازم تشکر کرد اما اصلا برام مهم نبود فقط نگاهم به سمت الهام بود پارسا اومد کنارم و گفت بابا دمت گرم چه رقاصی بودی و ما خبر نداشتیم بیا برو بشین خستگی بگیر بردم و نشوندم کنار الهام داشتم نفس نفس می زدم الهام دیگه بهم نگاه نمی کرد و نگاهش به سمت رو به روش بود منم ترجیح دادم بهش نگاه نکنم نا امید شده بودم از اینکه بتونم الهام رو به زندگیم بر گردونم دی جی یه آهنگ ملایم رو شروع کرد پارسا داشت با چند نفر بگو و بخند می کرد این پسر مهره ی مار داره حتی دخترایی که دورش جمع شده بودن هم باعث نشدن که لبخند بزنم همه ی فکر و ذهنم الهام بود که توی چند سانتی متری من بود از جاش بلند شد و رفت بعد از چند لحظه برگشت و یه دستمال کاغذی جلوم گرفت و گفت گریه نکن گند زدی به آرایشت سرم رو چرخوندم سمتش دلم داشت می ترکید شدت اشکام بیشتر شد بدون اینکه دستمال کاغذی رو ازش بگیرم بلند شدم و رفتم توی اتاقی که حاضر شده بودم نشستم روی زمین و دستام و سرم رو گذاشتم روی تخت و شروع کردم گریه کردن بعد از چند دقیقه یکی وارد اتاق شد که فهمیدم پارساست کنارم نشست و تکیه داد به تخت بعد از چند دقیقه سکوت بهم گفت باید باهاش حرف بزنی باید همه ی حرف دلتو بزنی با هق هق گریه بهش گفتم اون از من متنفره از من بدش میاد دوستم نداره چه حرفی بزنم آخه پارسا بلند شد و رفت کنار پنجره و گفت الهام چند روز بعد از تو اومد خونه ی ما اون گلدون طرح نقره ای که توی هال بود و خوشت اومده بود رو الهام برامون کادو آورد از جفتمون بابت اون روز معذرت خواست بهش گفتم که تو هم برای معذرت خواهی اومدی حتی بهش گفتم که حالت اصلا خوب نیست اون لحظه ای که توی خونه مون بود هیچی نگفت شماره تماسم رو گرفت و بعد از چند روز بهم زنگ زد جویای حال و احوال تو شد وقتی همه ی اون چیزایی که به چشم خودم دیده بودم رو بهش گفتم دیگه نتونست پای گوشی حرف بزنه اما پیگری هاش درباره تو ادامه داشت حتی حدس می زنم با بهنام هم در ارتباط بوده که به راحتی دعوتش رو قبول کرده الهام تو رو هیچ وقت فراموش نکرده مهسا برو باهاش حرف بزن همه ی حرفایی که به من زدی رو بهش بگو وقتی داشتی می رقصیدی به چشماش نگاه کردم دیدم که داره چطوری نگات می کنه منم این نگاه و تجربه کردم و می شناسم اون یه قدم برداشته و اومده حالا نوبت توعه بعد از ظهر موقع برگشتن الهام هم همراه ما اومد من و آتنا و الهام سه نفری عقب نشستیم آتنا وسط نشسته بود پارسا و بهنام هم صحبت هم شده بودن البته می تونستم خط نگاه بهنام رو که از توی آینه عقب ماشین حواسش بهم بود رو حس کنم به بیرون خیره شده بودم و هنوز بغض داشتم هنوز اعتماد به نفس اینکه با الهام رو در رو همه ی حرفام رو بزنم رو نداشتم بهنام یه جا برای استراحت نگه داشت یه جای سرسبز و قشنگ بود با پارسا تصمیم گرفتن همینجا شام هم بخوریم چون تا ظهر همه خوابیده بودیم و کسی به ناهار میل نداشت گرچه من یک ساعت بیشتر نخوابیده بودم الهام از ماشین پیاده شد رفت به سمتی که رو به روش یه کوه سر سبز بود شبیه یه دره بود حدودا بهنام و آتنا رفتن که ببینن شرایط چطوریه و میشه موند یا نه پارسا قبل از پیاده شدن از ماشین بهم گفت پس چرا معطلی لحنش جدی بود نگاهش نگران و جدی بود بهش نگاه کردم می تونستم هنوز زخم تنهایی رو توی چشماش ببینم چقدر این مرد نازنینه یعنی من لیاقت این آدمای خوبی که دور و برم هستن رو دارم با یه نفس عمیق از ماشین پیاده شدم با قدم های آهسته رفتم سمت الهام رسیدم کنارش از خجالت و تحت فشار بودن دست به سینه شدم بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت موهای جدیدت بهت نمیاد موی کوتاه اصلا بهت نمیاد با صدای نسبتا لرزون بهش گفتم در عوض توی حموم راحت شدم راحت شسته میشه دیگه بعد از حموم دست درد نمی گیرم چند دقیقه سکوت کردیم اومد برگرده به سمت ماشین که بهش گفتم الهام می خوام باهات حرف بزنم اجازه بده حرف بزنم ازت خواهش می کنم بهم یه فرصت بده بهم نگاه کرد و گفت همه ی چیزایی رو که می خوای بگی می دونم مهسا با هر کسی که لازم بود در موردت صحبت کردم اومدم حرف بزنم که نذاشت و گفت جریان مهدیس رو هم دقیق می دونم خبر دارم که نمی دونستی طبق معمول اشکام سرازیر شد و گفتم الان من چیکار کنم الهام چیکار کنم که تو برگردی دارم دِق می کنم دارم دیوونه میشم الهام غمگین ترین و خاص ترین نگاهی که تا حالا ازش ندیده بودم رو بهم کرد و گفت لازم نیست کاری کنی فقط لطفا اینقدر خودخواه نباش اینقدر فقط خودت رو نبین منظور حرفش رو متوجه نشدم بازم اومدم حرف بزنم که نذاشت حالا این الهام بود که بغض کرده بود حتی اشکاش هم اومد چشماش رو کمی به هم فشار داد و گفت از همون روز اولی که دیدمت برام تبدیل به مهم ترین آدم زندگیم شدی نتونست حرف بزنه بغضش ترکید و گریش گرفت سعی کرد به خودش مسلط باشه و تو همون حالت گریه گفت دوسِت داشتم عاشقت شدم شدی انگیزه و امیدم اما تو اما تو ندیدی غرق دنیای خودت بودی من جلوت بودم اما ندیدیم پیش خودم گفتم حق داری چه معنی داره یه دختر بخواد معنی عشق یه هم جنس خودش رو بفهمه مگه همه قراره مثل من باشن مهسا عاشق بهنام شده بهنامه که بهش آرامش میده حتی وقتی بهنام رو دیدم و فهمیدم آدم حسابیه سعی کردم به نزدیک تر شدنش بهت کمک کنم چه شبایی که آرزو داشتم فقط بغلت کنم فقط و فقط بغلت کنم مهسا اما جلوی خودم رو گرفتم حتی راضی بودم دستات رو بگیرم تو دستام چه شبایی که چقدر بهت نیاز داشتم مهسا اما به روی خودم نیاوردم فکر کردم مهدیس مثل خودمه خیلی زود موفق شد توجه منو جلب کنه درست تو روزایی که یه خروار کمبود داشتم پیش خودم گفتم نباید مهسا رو قربانی خواسته ها و گرایشام کنم اما در مورد مهدیس اشتباه کردم مهسا یه اشتباه بزرگ کردم مهدیس اونی نبود که تو ذهنم ساخته بودم مهدیس من و خورد کرد لهم کرد و نابودم کرد اما تیر خلاص به مغزم جایی بود که فهمیدم با تو هم بوده با تو مهسا می فهمی با تویی که حتی به خودم اجازه ندادم دست بهت بزنم با تویی که عاشقت بودم اما جیکم در نیومد و سعی کردم فراموش کنم این حس لعنتی رو گریه کنان ازم جدا شد و رفت سمت سرویس های بهداشتی به دره ی رو به روم نگاه کردم و حالا فهمیدم که چقدر موجود خودخواهی بودم و خودم خبر نداشتم حالا فهمیدم که دقیقا چه بلایی سر الهام آوردم پارسا اومد کنارم و گفت چطور پیش رفت سرم رو به علامت منفی تکون دادم پارسا بهم نزدیک تر شد و گفت تهش می خوای چیکار کنی مهسا می تونی بری و به بهنام بگی که یه مطلقه هستی متوجه میشه که شرایط برابره و دیگه اون حس اینکه فکر می کرد تو یه دختری رو نداره حتی شاید بتونی باهاش ازدواج کنی به نظر میاد راه حل منطقی همینه بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم تو خودت چقدر اهل منطقی از حرفم خندش گرفت و گفت من و منطق از روزی که یادم میاد هیچ چیزی در مورد من منطقی نبوده یادت رفته مگه که من تو صدر جدولم فقط یادت باشه هر تصمیمی که می گیری چه منطقی باشه چه غیر منطقی باید پاش وایستی اینقدر عمر نمی کنیم مهسا که هی تغییر مسیر بدیم قبل از هر چیزی تکلیف خودت رو با خودت روشن کن خندم گرفت و ازم پرسید چرا داری می خندی با خنده ای که البته تلخ بود بهش گفتم به الان جفتمون که نگاه می کنم اصلا به دیشب نمی خوره دیشب که این همه شیطون شده بودیم من شده بودم رقاصه و جنابعالی هم کم مونده بود مخ دی جی محترم رو بزنی پارسا از حرفم خندش گرفت و گفت اولا که از کجا معلوم نزدم دوما همینه دیگه دیشب قرار بود بترکونیم که ترکوندیم مسیر برگشت هوا تاریک شده بود ماشین سواری توی شب و اونم توی جاده رو دوست دارم آرامش خاصی داره آتنا خیلی خسته بود سرش رو گذاشت روی شونه ام و خوابش برد بقیه بیدار بودن اما در سکوت وارد تهران که شدیم پارسا گفت من خونه ی خودم نمیرم جای دیگه باید برم موقع پیاده شدن باهاش چشم تو چشم شدم انگار که با چشمای سبزش بهم رسوند که آروم باش مهسا نمی دونم تشکری که با چشمام ازش کردم رو حس کرد یا نه آتنا بیدار شد و رفت جلو نشست تو مسیر رسوندن من بودیم از نیم رخ نگاهش می تونستم نگاه عاشقانه اش رو به بهنام تشخیص بدم ته دلم حس خوبی به وجود اومد کسی هست که اینقدر عاشقانه بهنام رو دوست داره و می تونه بهش آرامش بده و خوشحالش کنه تو اولین فرصت که توی آینه عقب ماشین با بهنام چشم تو چشم شدم بدون مقدمه بهش گفتم به نظر من تو و آتنا می تونین یه زوج واقعا خوشبخت باشین آتنا با تعجب سرش رو برگردوند عقب و گفت مهسا با خونسردی بهش گفتم دروغ نمی گم عزیزم چرا بهش نمی گی که چقدر عاشقشی چرا باهاش حرف نمی زنی کی از تو بهتر برای بهنام بهنام از حرف ناگهانی من متعجب شده بود جالب تر نگاه الهام بود که روی خودم حس می کردم هر سه تاشون به نوعی توی شوک اینقدر رُک حرف زدن من بودن پیغام اصلی من با این حرفم به الهام بود و از نگاهش میشد حدس زد که پیغام من رو دریافت کرده سرم رو چرخوندم به سمت صورتش با واقعی ترین لبخندی که می تونستم با چشمام بزنم بهش نگاه کردم و گفتم امشب میایی پیش من نوشته

Date: May 26, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *