بازجویی وحشیانه ۲

0 views
0%

8 8 8 7 8 2 8 9 88 8 8 9 88 8 8 4 8 8 7 9 86 9 87 1 قسمت قبل یه دختر بچه ی 7 ساله پاش شکسته بود و باید پلاتین می ذاشتن اینجور که دکتر می گفت از پله ها افتاده بود نهایتا عمل ساده ای داشت و زیاد طول نمی کشید اما اصلا تمرکز نداشتم کل دیشب رو درست حسابی نخوابیدم فکر اون زن و شرایطی که داشت از سرم بیرون نمی رفت حتی همون چند باری که خوابم برد کابوس دیدم و جمله ی منو بُکُش همش تو ذهنم تکرار میشد دقیقا روی همین تخت و جای این دختر بچه بود اینقدر حالم بد بود که یکی در میون چهره ی دختر بچه رو با اون زن قاطی می کردم یه هو دکتر بهم گفت چته پسر وضعیتت اصلا خوب نیست برو بیرون با سرم حرفش رو تایید کردم بقیه هم چند لحظه بهم نگاه کردن و بعدش به کارشون مشغول شدن رفتم دفتر آقای زمانی مدیریت بخش اتاقای عمل و معاون بیمارستان ازش خواستم برم خونه بهم نگاه کرد و گفت چشمات قرمزه چیزی شده با کلافگی بهش گفتم نه چیزی نیست یکمی استراحت کنم خوب میشم میدم اسمم رو جز شیفت شب بنویسن شب میام آقای زمانی حرفم رو تایید کرد و دیگه چیزی نگفت ته دلم دوست داشتم حداقل برای 24 ساعت هم که شده از بیمارستان دور باشم اما چون سودابه شیفت شب بود خواستم که منم شب باشم نزدیک خونه بودم که گوشیم زنگ خورد سودابه بود بعد از احوال پرسی و جویای احوالم شدن بهم گفت آرش مژگان باهام تماس گرفت ازم خواسته برای مراقبت از اون زنه شیفت بین من و خودش تقسیم بشه آقای زمانی گفته فقط دو تا پرستار می تونن وارد اون اتاق بشن مژگان من رو معرفی کرده نمی دونم چرا دچار استرس شدم به سودابه گفتم تو چی گفتی قبول کردی سودابه با کمی مکث گفت آره قبول کردم از امشب من و مژگان تقسیم می کنیم البته تا وقتی که اون زنه بستری باشه تو همون حالتی که گوشی دستم بود رفتم تو فکر اصلا چرا من اینجوری شدم یعنی همه ی اونایی که این زن رو دیدن به این حال و روز افتادن چرا اینقدر روم تاثیر گذاشته و نمی تونم از فکرش خارج بشم حالا که قراره سودابه هم بشه پرستارش باز هم با این همه مخفی کاری سودابه رشته ی افکارم رو به هم زد و گفت یه چیز دیگه هم هست آرش از لحن صداش مشخص بود که مورد خوبی نمی خواد بگه بازم با کمی مکث گفت مژگان بهم گفت که یه مامور برای مراقبت جلوی در اتاقی که اون زنه بستری شده هست یعنی زنه تا وقتی که بستریه تحت نظره مژگان تاکید کرد که فقط من و خودش و دکتر مهرپرور حق ورود به اتاق رو داریم یا اگه لازم شد دکتر دیگه یعنی فقط افرادی که واقعا لازمه اون مامور هم حواسش به این موضوعه و هم مراقب زنه است ناخواسته استرس و نگرانیم بیشتر شد ظاهرا هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود همه ی این مراحل نهایتا مثل همون کار عادی بیمارستان بود اما اینکه سودابه شده بود پرستار اون بیمار نگرانی بی دلیلی توی وجودم درست کرد باز تو فکر رفته بودم که سودابه گفت وا آرش چرا ساکت شدی یه چیزی بگو خب به خودم اومدم و گفتم به نظرت این عجیب نیست یعنی عجیب بود و حالا عجیب تر شده سودابه با تردید گفت مژگان میگه که تجربه بیمار هایی که مجرم باشن و مامور همراهشون باشه زیاد داره حتی یه مورد داشته که طرف با پلیس درگیر شده بوده و دو تا پلیس رو کشته بوده و خودش هم تیر خورده بوده اما برای هیچ کدوم اینقدر سخت گیری و مخفی کاری ندیده بوده از نظر مژگان هم یه چیزی درست نیست این وسط یعنی این همه محتاط بودن بیمارستان و سخت گیری آقای زمانی عادی نیست دست خودم نیست آرش اما دلم شور می زنه تنها چیزی که می تونستم به سودابه بگم این بود که شب هم رو می بینیم و حرف می زنیم خودم هم دچار شرایط روحی خاصی شده بودم به شدت نسبت به این موضوع احساسی و درگیر شده بودم و توانی برای خلاصی ازش نداشتم مادرم متوجه شد که یه چیزیم شده با جوابای سر بالا و اینکه فشار کارم زیاد شده سعی کردم از نگرانی درش بیارم عصر موفق شدم نزدیک به یک ساعت بخوابم گرچه بازم خواب آرومی نبود با بی میلی شام خوردم و حاضر شدم و رفتم بیمارستان ورودی بیمارستان مژگان رو دیدم متوجه شدم داره میره سمت آسانسور که بره پارکینگ سریع خودم رو بهش رسوندم باهاش سوار آسانسور شدم لبخند توام با تعجبی بهم زد و گفت چت شده آرش این کارا چیه بهش گفتم تو این یکی دو روز تو کلا درگیر اون زنه بودی جریانش چیه مژگان مژگان اخماش رفت تو هم در آسانسور باز شد هم زمان هم یکی از پرسنل از جلمون رد شد مژگان یه نفس عمیق کشید و به آرومی گفت بریم تو ماشین حرف بزنیم خودش نشست پشت فرمون و من نشستم کنارش دور و برش رو نگاه کرد و به آرومی گفت اصلا بهت نمی اومد که کنجکاو این جور چیزا بشی بعدشم مگه آقای زمانی صحبت در موردش رو قدغن نکرده به چهره ی کاملا خسته و حدودا نگرانش نگاه کردم و گفتم سودابه بهم گفت که قراره مراقبت از زنه رو با تو تقسیم کنه و اینکه زنه تحت نظره اونم شدید مژگان یه نفس عمیق دیگه کشید و گفت باید حدس می زدم که به تو میگه بهش گفته بودم به کسی چیزی نگه من با میل خودم و چون سودابه دوستم هست اسمش رو برای شیفت مراقبت از اون زن ندادم آقای زمانی ازم خواست که از یه تازه کار استفاده کنم و خودش سودابه رو پیشنهاد داد می خوان تا جایی که بشه کمتر از با تجربه ها استفاده کنن مثل تو که ازت خواستن تکنسین اتاق عملش باشی با تعجب پرسیدم آخه برای چی مژگان به رو به روش نگاه کرد بدون اینکه سرش رو به سمت من برگردونه گفت برای اینکه هر چی کمتر تجربه داشته باشی کمتر می فهمی کمتر متوجه میشی که چه اتفاقی براش افتاده کمتر می فهمی که الان داره چه اتفاقی براش میفته اگه هم خیلی فضولی کنی و موی دماغ بشی یه تازه کار رو راحت تر می تونن حذف کنن تعجبم هر لحظه بیشتر شد حتی کمی عصبی شدم و گفتم مگه چه موضوعیه که اینقدر مهمه مژگان با عصبانیت برگشت سمت من و گفت ببین آرش من 11 سال از سودابه بزرگ ترم از بچگی می شناسمش خودشو و خانواده شو با همه شون دوست هستم باید بهت بگم تو خیلی خیلی خوش شانسی که تو مسیر زندگیت با همچین دختر فرشته ای آشنا شدی و اونم عاشقت شده تو این زمونه دختر به معنای واقعی پاک و نجیب و با معرفت کم گیر میاد در حدی هم که خودت رو می شناسم تو هم پسر خوبی هستی با خانواده ای یعنی جفت تون با خوش شانسی به هم رسیدین درس خونده این و کار دارین یعنی شرایطی دارین که برای خیلی از مردم یه رویا ست درسته که شرایط این بیمار برای من هم عجیب و غیر قابل درکه اما نهایتا یه بیماره که بعد از چند روز مرخص میشه و میره اینکه از کجا اومده و کجا میره به من و تو ربطی نداره حتی اگه این سخت گیری ها هم نبود ربط نداشت مشخصه خلافکاره یا یه مشکل بزرگ داره که اینطوری تحت نظره ارزش فکر کردن نداره اگه هر بلایی سرش اومده قطعا خودش مقصره و تو موقعیتی بوده که نباید می بوده از سوالای سودابه هم متوجه شدم که اونم به شدت کنجکاوه در این مورد اما به جفت تون توصیه می کنم که بیخیال بشین به زندگی و کارتون برسین شما الان باید در مورد آینده و زمان عروسی تون حرف بزنین نه این مسائل آقای زمانی تقسیم کار کرد تو سه تا عمل باید می بودم اصلا وقت نشد سودابه رو ببینم بلاخره وقتم آزاد شد البته همچنان باید آماده به کار می بودم برای عمل های اورژانسی از فرصت استفاده کردم و به سودابه زنگ زدم یه جایی قرار گذاشتیم تا همدیگه رو ببینیم با خوش رویی و لبخند بهم سلام کرد دستش رو دراز کرد و باهام دست داد و گفت خوبی آرش دلم برات تنگ شده بود لمس دستای لطیفش واقعا آرامش بخش بود سعی کردم لبخند بزنم و گفتم تو چطوری چه خبرا از بیمار خاص و ویژه سودابه اخم کرد و گفت آقای زمانی ازم خواسته فقط مراقب این زنه باشم به رییس بخش هم گفته تو هیچ کار دیگه از من استفاده نکنه بدم نیستا وقتم آزاد تره اینجوری البته چون همراه نداره همه ی کاراش رو باید من بکنم البته آقای زمانی بهم گفته که توی پرداختی اضافه کاری جبران می کنه برام تنها چیزی که رو مخمه اون مامور اعصاب خورد کنه اصلا از نگاهش خوشم نمیاد یه صندلی گذاشته کنار اتاق و همش نشسته روش گاهی وقتا فکر می کنم چشماش بسته است و داره چُرت می زنه اما همینکه میرم تو اتاق و میام بیرون می بینم که مثل گرگا بهم خیره شده راستی مژگان بهم زنگ زد و کلی عصبانی بود که چرا با تو در مورد این جریان حرف زدم صدام رو آروم کردم و به سودابه گفتم بیمار در چه حالیه چشمای سودابه ناراحت شد و گفت وقتی بار اول که دیدمش دلم ریخت داغون داغونه آرش چون بهش مُسکن می زنیم اکثرا خوابه البته یه بار هم که بیدار شد یه چشمش رو بیشتر نمی تونست باز کنه که فقط خیره شد به سقف حتی وقتی سِرُم عوض کردم یا کارای دیگه اصلا بهم نگاه نکرد غذا هم که اصلا نمی خوره فعلا با همین سِرُم رو پاست آرش وقتی داشتم پانسمان هاش رو عوض می کردم دیدم که چه بلایی سرش اومده با این شرایطش فکر نکنم زودتر از یک ماه آینده بتونه رو پاش وایسته کمی رفتم تو فکر و بعدش به سودابه گفتم خیلی دوست دارم بدونم دقیقا چه اتفاقی براش افتاده به نظرت می تونی باهاش حرف بزنی سودابه هم زمان که بهم نگاه می کرد چند تا پِلک زد و گفت نمی دونم آرش حالا سعی خودم رو می کنم موقع رفتن به سودابه گفتم از این به بعد در این مورد با هیچ کسی نباید حرف بزنیم حتی مژگان آقای زمانی نگران اینه که در موردش با کسی حرف بزنیم و ما هم خب نمی زنیم فقط بین خودمون می مونه همینقدر بفهمیم که چی شده و این همه سخت گیری برای چیه بسه سودابه با سرش حرفم رو تایید کرد و گفت منم موافقم همینقدر که بفهمیم و بدونیم کافیه نمی خوام مثل منگلا و احمقا فقط چَشم گو باشم و علت کارایی که ازم می خوان رو ندونم چند روز گذشت و سودابه هر کاری کرد موفق نشد باهاش حرف بزنه به گفته ی سودابه شرایط عمومیش رو به بهبودی بود دو تا مامور به نوبت تحت نظرش داشتن داشتم به این فکر می کردم که دیگه بیخیالش بشم از سودابه هم بخوام بیخیال بشه حالا که خودش حرفی نمی زنه درست نیست که بیشتر از این کنجکاو بشیم و برای خودمون دردسر درست کنیم تصمیم گرفتم که سودابه رو پیدا کنم و باهاش فکرم رو درمیون بذارم همینجور که دنبالش می گشتم رسیدم به ابتدای سالنی که اتاق خصوصی اون زن بود سودابه رو دیدم که با ظرف غذا از اتاق اومد بیرون اومدم برم سمتش که مامور مراقب رفت جلوی سودابه و با عصبانیت گفت چرا بازم غذاش دست نخورده اس سودابه که از لحن خشن مامور جا خورده بود گفت سعی خودم رو می کنم اما نمی خوره مامور با عصبانیت سینی رو از دست سودابه گرفت و گفت غلط کرده نمی خوره داشت می رفت توی اتاق که سودابه رفت جلوش وایستاد و گفت شرایطی نداره که یه نا محرم بخواد بره داخل سینی رو بدین به من خودم دوباره براش می برم مامور با دستش سودابه رو پس زد و وارد اتاق شد سودابه هم پشت سرش با گفتن کجا آقا وارد اتاق شد برای چند لحظه تو شوک چیزی بودم که می دیدم کنترل خودم رو از دست دادم با چه حقی با دستش سودابه رو پس زد حتی نزدیک بود بخوره زمین به در اتاق که رسیدم مامور جلوم بود خیلی جدی و محکم بهش گفتم نمی دونم کی هستین و از کجا اومدین اما هر چی که باشین این برخوردتون رو توجیه نمی کنه برای این برخوردتون باید جوابگو باشین مامور بهم نگاه کرد و پوزخند زد اومد حرف بزنه که سودابه هم اومد و گفت آروم باش آرش بزرگش نکن لطفا رفتار این آقا رو هم به حراست گزارش میدم پوزخند مامور غلیظ تر شد و رفت سر جاش نشست سرش رو تکیه داد به دیوار و کُتش رو انداخت روی صورتش سودابه که از عصبانیت قرمز شده بود با سرش بهم اشاره کرد که همراهش برم متوجه شدم که واقعا تصمیم داره بره حراست و این مورد رو گزارش بده توی راه و با صدای لرزون بهم گفت کاش نمی اومدی آرش من از این ماموره می ترسم باز اون یکی قابل تحمل تره مُچ دست سودابه رو گرفتم وادارش کردم بهم نگاه کنه با تعجب بهش گفتم چرا صدات می لرزه چرا ترسیدی با چشمای قشنگش چند تا پِلک زد و گفت وقتی وارد اتاق شد سینی رو گذاشت جلوی زنه خیلی آروم و خونسرد بهش گفت غذاتو بخور تعجبم بیشتر شد و گفتم خب این چیه که ازش ترسیدی بهش گفته غذاشو بخوره دیگه سودابه که لحن صداش نگران شده بود به آرومی گفت من از پشت چشمم به چهره زنه بود با چشمای خودم دیدم که وقتی ماموره رو دید چطور قیافه اش عوض شد چطور رنگش پرید چطور حتی سعی کرد که با اون حالش بشینه شبیه کسی که انگار یه حیوون وحشی بهش حمله کرده و می خواد خودش رو جمع کنه چطور سراسیمه شد با اینکه خیلی آروم و خونسرد بهش گفت غذاتو بخورد اما خیلی سریع گفت چَشم و سریع تر با دست راستش قاشق رو برداشت و شروع کرد به غذا خوردن حتی توجهی نکرد که شاید آنژوکت دستش کنده بشه بعدشم ماموره برگشت همونطور که به تو پوزخند زد به منم زد نمی دونی با دیدن این ماموره چطوری ترسید حتی تو فیلما هم ندیده بودم کسی اینجوری بترسه تو مدتی که سودابه داشت جریان رو به حراست گزارش می داد من به حرفاش فکر می کردم هر بار که می خواستم اون زن رو از ذهنم بیرون کنم یه اتفاقی می افتاد که مانع این کار میشد حراست سودابه رو برد پیش آقای زمانی بعدش هم مامور رو صداش زدن دفتر آقای زمانی به گفته ی سودابه آقای زمانی خیلی محتاط و به شدت مودبانه باهاش حرف زد مامور هم به تمسخر از سودابه معذرت خواسته و آقای زمانی هم از سودابه خواسته که همه چی رو فراموش کنه و به کارش برسه سوال جدیدی توی ذهنم شکل گرفته بود اینکه این مامورا از کجا هستن چون لباس شخصی بودن نمی شد تشخیص داد اما به احتمال زیاد آقای زمانی در جریان بود که کی هستن دقیقا تو ذهنم اومد که برم از آقای زمانی علت این همه کوتاه اومدن و احتیاط رو بپرسم اما قطعا بی فایده بود باید هر طور شده خودم بفهمم دیگه برام کنجکاوی در مورد اون زن مهم نبود معلوم نبود کِی خوب بشه و تا کِی تو بیمارستان بمونه باید بفهمم سودابه داره از کی مراقبت می کنه نگرانی و ترس سودابه به من هم سرایت کرده بود باید یه فکری بکنم و بلاخره بفهمم اینجا چه خبره نزدیک به دو ساعت صبر کردم تا شیف سودابه تموم بشه توی خیابون و قبل از اینکه بخواد سوار تاکسی خطی بشه جلوش رو گرفتم بهش گفتم باید هر طور شده با اون زنه صحبت کنم سودابه از شنیدن چیزی که می شنید تعجب کرد بهم گفت چی داری میگی آرش دارم بهت می گم اینا مشکوکن آقای زمانی با این همه اُبُهت و ادعا جلوی اینا مثل موشه من و تو که جای خود خود زنه هم که حرف نمی زنه از وقتی هم که قیافه ی اون مامور رو دیده کلا عوض شده قیافه اش یه جوری شده اصلا سعی می کنم هر کاری دارم رو زودتر انجام بدم و کمتر باهاش تو اون اتاق تنها باشم چون با دیدنش عصبی میشم حتی می ترسم تحمل جَو اون اتاق رو ندارم در ضمن امکانش نیست که تو بتونی باهاش تنها بشی یه نفس عمیق کشیدم و گفتم دقیقا برای همین مواردی که گفتی مصمم شدم که باهاش حرف بزنم مگه یه بار نگفتی اون یکی ماموره به سخت گیری این یکی نیست تازه گاهی اوقات میره تو حیاط بیمارستان و سیگار می کشه خب فقط کافیه چند دقیقه وقت داشته باشم همینقدر بسه سودابه چند لحظه فکر کرد یه نفس عمیق کشید و گفت باشه اما فقط یه بار اگه موفق نشدی دیگه باید فراموشش کنی آرش 8 8 8 7 8 2 8 9 88 8 8 9 88 8 8 4 8 8 7 9 86 9 87 3 ادامه نوشته

Date: March 20, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *