بازجویی وحشیانه ۳

0 views
0%

قسمت قبل از پشت شیشه ی اتاق استراحت با دقت بهش نگاه کردم با قدم های آهسته وارد حیاط بیمارستان شد رفت به سمت حوض بزرگ و شمشاد ها از توی کُتش پاکت سیگار رو برداشت و بعدش با فندک سیگارش رو روشن کرد در امتداد شمشاد ها قدم زد و سیگارش رو کشید کل این فرایند و تا اینکه بخواد برگرده نزدیک به 10 دقیقه طول کشید دقت که کردم موقع برگشتن قدم هاش سریع تر شد انگار یادش می اومد که باید مواظب چیزی باشه فقط لازم بود سودابه ساعت شیفتش رو جوری هماهنگ کنه که با این یکی مامور بیفته من هم باید جوری تنظیم می کردم که عمل نداشته باشم درست کردن این هماهنگی ها سه روز طول کشید نزدیک ظهر بود همه چی آماده که فقط مامور بره تو حیاط و سیگار بکشه قرار شد سودابه حواسش بهش باشه و همینکه به سمت ساختمان بیمارستان حرکت کرد بهم زنگ بزنه وقتی مامور از راه رو خارج شد سودابه هم پشت سرش رفت فقط سرش رو برگردوند نگاهش پر بود از نگرانی و استرس سعی کردم با تکون دادن سرم بهش آرامش بدم با تک زنگ بهم رسوند که مامور وارد حیاط شده بعد از چِک کردن اطراف وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم سودابه براش یه روسری گذاشته بود که اگه باز هم مامورا وارد شدن سرش بذاره به حالت نیمه نشسته بود و وقتی من رو دید تعجب کرد سریع روسریش رو برداشت و سرش کرد بهش سلام کردم اما جوابم رو نداد وضعیت ظاهریش خیلی بهتر از بار اولی بود که می دیدمش اون یکی چشمش هم می تونست کمی باز کنه اما نگاهش بی معنی ترین و بی روح ترین نگاهی بود که تو عمرم دیده بودم عین آدمی که مُرده و چشماش بازه سعی کردم کاری نکنم که باعث ترسش بشم یه قدم دیگه نزدیکش شدم و گفتم ببخشید که مزاحم شدم کسی به غیر از دو تا پرستاری که ازتون مراقبت می کنن حق نداره شما رو ببینه نمی دونم من رو شناختین یا نه من همون تکنسین اتاق عملی هستم که چند کلمه باهام حرف زدین نمی دونم یادتون هست بهم چی گفتین یا نه همینجوری بهم زل زد و هیچی نگفت نفهمیدم من رو یادش اومده یا نه بعد از کمی مکث یه نفس عمیق کشیدم و گفتم من زیاد وقت ندارم مامور مراقب شما تا چند دقیقه ی دیگه بر می گرده اگه بیمارستان بفهمه که من چیکار کردم حتما اخراجم می کنن فقط خواستم بهتون بگم از روزی که شما رو دیدم نه خواب دارم و نه خوراک هر کاری می کنم شما و اینکه چه اتفاقی براتون افتاده رو نمی تونم فراموش کنم اینکه مگه کی هستین که اینقدر شدیدا ازتون مراقبت میشه و تمام قوانین و روال عادی بیمارستان زیر پا گذاشته میشه دست بر قضا دختری که عاشقش هستم و قراره به زودی ازدواج کنیم پرستارتون میشه ازتون خواهش می کنم به من بگین شما کی هستین خانم چه بلایی سرتون اومده چرا تو اتاق عمل از من خواستین که شما رو بکشم اصلا شاید تونستم بهتون کمک کنم همچنان داشتم حرف می زدم که گوشیم زنگ خورد دیگه وقتی نبود همینجور بهم زل زده بود و هیچ عکس العملی در مقابل حرفام نداشت فقط وقتی گوشی رو جواب دادم و به سودابه گفتم که الان میرم بیرون خط نگاهش به سمت گوشی رفت کاملا متوجه شد که من با سودابه هماهنگ کردم برای اومدن تو اتاق و سودابه حواسش به مامور بوده با نا امیدی از اتاق اومدم بیرون توقع داشتم حداقل چند کلمه جواب بده حداقل یه چیزی بگه که امیدوار بشم برای ارتباط مجدد باهاش اما هیچی نگفت سرد ترین و بی روح ترین و مرگ آور ترین نگاهی بود که یه آدم زنده بهم می کرد نیم ساعت بعد سودابه رو دیدم با سراسیمگی ازم پرسید چی شد آرش باهات حرف زد سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم اون تو من آدمی رو دیدم که فقط زندگی نباتی داره اون زن هیچ فرقی با یه مُرده نداره سودابه رفت تو فکر حالش گرفته شد بعد از چند دقیقه به شیشه نگاه کرد و گفت داره بارون میاد آرش میایی بریم زیر بارون قدم بزنیم چهار روز گذشت دوست داشتم برم و از آقای زمانی مرخصی بگیرم واقعا نیاز به چند روز استراحت و دور بودن از فضای بیمارستان داشتم اما نمی تونستم تا وقتی سودابه مراقب اون زنه است و همش جلوی چشم اون ماموراست تنهاش بذارم دلشوره ام نسبت به شرایطی که سودابه داخلش بود تمومی نداشت سودابه برای اینکه عصبی و ناراحت نشم از برخورد های بد و بی ادبی های تموم نشدنی اون دو تا مامور مخصوصا اونی که آدم خشن تریه چیزی نمی گفت اما از یکی از پرستارا که ازش خواسته بودم مواقعی که نیستم مراقب سودابه باشه شنیدم که چه خبره چه مژگان و چه سودابه اعتراضی نمی تونستن به این شرایط بکنن آقای زمانی تمام قد پشت اون مامورا بود و مطمئنم حتی با اخراج کردن مژگان هم مشکلی نداشت چه برسه به سودابه بعد از یه عمل طولانی که بیمار نهایتا فوت شد رفتم کافی شاپ رو به روی بیمارستان که یه قهوه بخورم می خواستم کمی آروم شم سودابه بهم زنگ زد و بعد از اینکه فهمید کجام بهم ملحق شد از حالت احوال پرسی کردن و نشستنش فهمیدم که یه موضوع مهم رو می خواد بگه با ناراحتی بهش گفتم بازم باهات بد رفتاری کردن بهم اخم کرد و گفت بس کن آرش من بچه نیستم بلدم از خودم دفاع کنم کار همینه دیگه ما هم اینجا حکم کارگر رو داریم بعضی وقتا باید تحمل کنیم چاره ای نیست لطفا نگران من نباش و اینقدر خودت رو اذیت نکن منم کم اون مامور عوضی رو حرصش نمیدم اونقدرام که فکر می کنی دست و پا چلفتی نیستم یه موضوع مهم تر از اون مامورای آشغال دارم که بهت بگم باورت نمیشه بهش نگاه کردم و گفتم خب بگو دیگه چرا ساکت شدی عینکش رو برداشت از تو جیبش یه دستمال عینک برداشت هم زمان که پاش رو انداخت روی اون یکی پاش و مشغول تمیز کردن عینکش شد بهم گفت مفت و مجانی که نمیشه گشنمه و هوس کیک و نسکافه ام کرده بلاخره موفق شد با این ناز کردناش من رو بخندونه از جام بلند شدم و رفتم کیک و نسکافه سفارش دادم برگشتم و بهش گفتم خب حالا میگی یا نه تمیز کردن عینکش تموم شد دوباره زد روی چشمش و گفت زنه باهام حرف زد چشمام از تعجب گرد شد و نا خواسته خم شدم به سمت سودابه و گفتم چی گفت سودابه هم خم شد طرف من سرامون به هم نزدیک شد و به آرومی گفت چیز خاصی نگفت فقط امروز که وارد اتاق شدم برای اولین بار بهم سلام کرد منم به تلافی اون همه سلامی که بهش کرده بودم و جواب نداده بود بهش سلام نکردم کارم که تموم شد و اومدم از اتاق برم بیرون که گفت ممنون از زحماتی که برام می کشی منم که همچنان از دستش عصبانی بودم رفتم و برگه ی خلاصه وضعیت بیماریش رو برداشتم و نشونش دادم با حرص گفتم ببین خانم تا اونجایی که من درس خوندم و آموزش دیدم و از تجربه ی بقیه پرستارا خبر دارم این بالا باید اسم بیمار باشه حالا بیمار می خواد هر کسی که می خواد باشه رئیس جمهور باشه یا قاتل زنجیره ای تو معلوم نیست کی هستی که حتی توی این فرم هم هیچ اسمی ازت نیست خیلی چیزای دیگه هم در مورد تو عادی نیست که حوصله ندارم بگم هر توهین و برخورد بدی که تو عمرم بهم نشده بود رو دارم به خاطر حفظ شغلم تحمل می کنم همه و همه اش به خاطر توعه دیگه هم برام مهم نیست که کی هستی یا چی هستی فقط خواهشا زودتر خوب شو و برو از اینجا بعد از تموم شدن حرفام اومدم برم که بازم حرف زد و گفت اسم من سمیه است تو نامزد همون آقایی هستی که توی اتاق عمل بود و چند روز پیش باهام حرف زد تعجب کردم و برگشتم سمتش به آرومی بهش گفتم اگه شناختیش چرا باهاش حرف نزدی می دونی چقدر به خاطر درخواستی که ازش داشتی رفته تو فکر می دونی این چند وقت چقدر درگیر تو شده می دونی اگه بفهمن اومده و باهات حرف زده اخراجش می کنن حتی منم اخراج می کنن گارسون با آوردن کیک و نسکافه حرف سودابه رو قطع کرد سودابه حتی وقتی داشت برای من تعریف می کرد میشد حس کرد که هنوز از مکالمه ای که با اون زن داشته عصبیه این همه فشار و استرس باعث شده بود عصبی بشه بعد از رفتن گارسون دستم رو بردم سمتش و دستش رو گرفتم به آرومی فشار دادم و گفتم خب بعدش چی شد سودابه دور و برش رو نگاه کرد تُن صداش رو تا جایی که میشد آروم کرد و گفت ازم خواست براش خودکار و کاغذ ببرم دلشوره و استرس درونم به حدی شد که نفسم برای لحظه ای بند اومد دست سودابه رو رها کردم و به صندلیم تکیه دادم دستم رو کشیدم توی موهام سودابه که تو نگاهش پر از استرس و تردید بود بهم گفت چیکار کنم آرش جواب قاطعی نداشتم که به سودابه بدم تا همین چند روز پیش دوست داشتم زنه به حرف بیاد و از خودش بگه اما حالا مردد بودم سودابه که تردید رو توی چشمای من دید گفت بهم التماس کرد آرش با گریه ازم خواهش کرد که این کار رو براش بکنم برای چند لحظه چشمام رو بستم منطق می گفت که به سودابه بگم اصلا بهش توجه نکنه و فراموشش کنه این چند وقت رو بگذرونه تا شرش کم شه اما احساس و انصاف نمی ذاشت قاطع این رو از سودابه بخوام چشمام رو باز کردم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم شروع شیفت بعدی بهش کاغذ و خودکار بده بهش بگو که تا آخر شیفت فقط وقت داره ازش بخواه که هر بار صدای در اومد کاغذ و خودکار رو قایم کنه زیر تخت حتی اگه هر بار تو بودی پایان شیفتت هم ازش بگیر فقط هم یه بار اینکارو براش انجام بده از لبخند رضایت بخشی که زد متوجه شدم که ته دل خودش هم همین بوده فقط برای دلگرمی و اطمینان منتظر حرف و نظر من بود روز بعد سودابه همونطوری که بهش گفته بودم عمل کرد از بیمارستان اومدیم بیرون سوار تاکسی شدیم رنگ سودابه از شدت استرس و ترس سفید شده بود بهش گفتم مشکلی که پیش نیومد از شدت استرس چند قطره اشک از چشماش سرازیر شد با شدت دستم رو فشار داد و گفت نه چند تا صفحه پر کرده ازم خواسته بدمش به تو دلم به خاطر ریختن اشکای سودابه شکست از داخل ریختم به هم چندین ساعت تحت فشار بوده تحت استرس بوده که هر لحظه شاید اون مامور عوضی بره داخل و کاغذ و خودکار رو ببینه بهش گفتم بیا بدون اینکه بخونیم پاره شون کنیم همه چی رو فراموش کنیم عینکش رو برداشت و با دستش اشکاش رو پاک کرد روش رو کرد طرف من و گفت دیگه برای فراموش کردن دیره با هم می خونیمش همین الان من میام خونه تون از پیشنهاد سودابه تعجب کردم هنوز جوابی نداده بودم که بهم گفت چیه مشکلی هست اگه بخوام بیام خونه تون مادرت ناراحت میشه هول شدم و گفتم نه نه اصلا اینقدر در مورد تو صحبت کردم که مادرم از خداشه تو رو ببینه هر چی تو بگی با هم می خونیمش الان هم می ریم خونه ی ما وقتی سودابه رو به مادرم معرفی کردم چنان استقبال گرمی ازش کرد که خودمم شوکه شدم جوری مثل پروانه شروع کرد دورش چرخیدن و ازش تعریف کردن که خود سودابه هم غافلگیر شد نشوندش توی هال و رفت توی آشپزخونه فهمیدم که الان هر چی تو آشپزخونه و یخچال داره رو می خواد برای پذیرایی از سودابه بیاره تا همش هم به خوردش نده ول کن نیست رفتم تو آشپزخونه و به مادرم گفتم مامان جون یه چایی بسه سودابه حالش خوب نیست بره تو اتاق من استراحت کنه بهتره مادرم اخماش رفت تو هم و گفت چرا حالش خوب نیست نکنه دل دختر مردم و شکستی نکنه چیز بدی بهش گفتی لبخند زدم و گفتم نه مامان دعوا نکردیم خیالت راحت سودابه یه بیمار خیلی بد داشته که بدجور صدمه دیده تو روحیه اش تاثیر گذاشته برای همین نذاشتم بره خونه که یه وقت پدر و مادرش دلواپس نشن یکمی اینجا هست تا حالش جا بیاد سودابه رو هدایت کردم به سمت اتاق خودم داشت با نگاهش اتاقم رو برانداز می کرد بهش گفتم به کلبه ی فقیرانه و ساده ی من و مادرم خوش اومدی با لبخند گفت اتفاقا خیلی هم از خونه و مخصوصا اتاقت خوشم اومده اصلا یه حس خوب و امنی اینجا دارم اصلا احساس غریبی نمی کنم آرش چه مادر نازنین و مهربونی داری همچین پسری بایدم همچین مادری داشته باشه خیلی خوشحالم که باهات آشنا شدم آرش فضای بین جفتمون به شدت احساسی شده بود اومد سمت من و بغلم کرد محکم فشارم داد و گفت عاشقتم آرش تو همه ی زندگی منی با صدای در از هم جدا شدیم مادرم چایی آورده بود بازم که سودابه رو دید شروع کرد قربون صدقه اش رفتن بلاخره بعد از کلی خوش و بش با سودابه از اتاق رفت بیرون تا حالا اینقدر مادرم رو خوشحال و سرزنده ندیده بودم برای چند لحظه به کل اون زن رو فراموش کردم سودابه بهم گفت به مادرم پیام دادم که دارم میام خونه ی شما فقط نمی خوام شب بمونم یعنی نمی خوام با شب موندن براش حساسیت درست کنم بیا زودتر بخونیمش به خودم اومدم و گفتم آهان باشه باشه فقط من برم لباس عوض کنم و بر می گردم لباس راحتیم رو برداشتم و رفتم تو هال عوض کردم وقتی برگشتم دیدم که سودابه هم مانتو و روسریش رو در آورده برگه ها تو دستش بود و گفت بیا بشین رفتم کنارش نشستم برگه رو جوری گرفت دستش که جفتمون بتونیم بخونیم نمی دونم دقیقا برای چی دارم می نویسم نمی دونم باید از کجا شروع کنم هر چی فکر می کنم توی زندگی من فرق خاصی از وقتی که بچه بودم و حافظه ام یاری می کنه تا همین دو ماه پیش نیست یه خانواده که دوستشون داشتم و دارم یه پدر خوب یه مادر خوب یه برادر و خواهر خوب تو یه خواستگاری سنتی هم یه مرد خوب همراه با خانوادش اومد و با تایید پدر و برادرم انتخابش کردم و در ادامه صاحب یه شوهر خوب شدم پدر من بازنشته جهاد و از خدمت گزارا و جانباز های جنگ هستش مادرم هم از فعالین و مبارزین انقلابی یه خانواده کاملا انقلابی و مذهبی خودم هم به خاطر علاقه ی زیادم به اسلام رشته ی تحصیلی معارف اسلامی رو انتخاب کردم حتی موفق شدم تا مقطع کارشناسی ارشد هم بخونم شوهرم از طریق برادرم با خانواده ما و من آشنا شده بود شوهرم و برادرم همکار بودن هر دو کارمند وزارت اطلاعات هنوزم دقیقا نمی دونم چرا این اتفاق برام افتاد هنوزم مطمئن نیستم که توانایی نوشتن اتفاقی که برام افتاده رو دارم یا نه اما این آخرین فرصت منه شاید فرصتی برای زنده موندن نداشته باشم اما حداقل فرصت دارم که برای آخرین بار و برای حفظ آبروی خودم و خانوادم تلاش کنم ادامه نوشته

Date: March 21, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *