قسمت قبل بهتره از روزی شروع کنم که برای اولین بار آمنه رو دیدم هنوز نمی دونم این جریانا از کی شروع شده بوده اما برای من همه چی از همون روز شروع شد مثل همیشه دستم رو گذاشتم روی بازوش و به آرومی صداش زدم و گفتم علی جان بیدار شو عزیزم نماز صبحت غضا میشه ها قبل از اینکه چشماش رو باز کنه لبخند زد یه نیشگون آروم گرفتمش و گفتم ای شیطون خودت بیداری که چشماش رو باز کرد و گفت چه بیدار باشم و چه نباشم باید با صدای تو از جام بلند شم بعد از نمازش ازش خواستم که بیاد صبحونه بخوره دیدم داره حاضر میشه قبل از اینکه چیزی بگم بهم گفت امروز جواد زودتر میاد دنبالم یه موردی هست باید زودتر بریم هم زمان با لبخند بهش اخم کردم و گفتم سجاد هم حتما هست احتمالا این کار فوری و اول صبحی در کله پزی قراره انجام بشه علی از اینکه حدس زدم کجا می خوان برن خندش گرفت و گفت از آقا سجاد برادر گرامی تون بپرس ایشون همیشه از این پیشنهادای مربوط به شِکم میدن خندم گرفت و گفتم هر جایی که شما سه تا باشین همیشه بحث شکمه راستی صبر کن من بیام سجاد رو ببینم چند روزه ندیدمش و دلم براش تنگ شده چادر سرم کردم و همراه علی رفتم جلوی در سجاد و جواد منتظر علی بودن جواد وقتی من رو دید سیگارش رو انداخت و گفت سلام سمیه خانم صبح تون بخیر مثلا نمی خواست من بفهمم که سیگار می کشه البته واقعا به ظاهرش نمی خورد که اهل سیگار باشه بدون اینکه به سیگاری که انداخت نگاه کنم بهش سلام کردم و گفتم ممنون آقا جواد صبح شما هم بخیر آمنه جان خوب هستن خودش رو بیشتر جمع و جور کرد و گفت بله خوب هستن سلام دارن خدمت شما سجاد که کمی عقب تر ایستاده بود اومد نزدیک و گفت سلام آبجی خوبی بهش لبخند زدم و گفتم سلام داداش ممنون خوبم شُکر چند روز بود ندیده بودمت شما هم که وقت نشده بود بهمون سر بزنی گفتم حالا که اومدی یه سر ببینمت سجاد از اینکه غیر مستقیم بهش تیکه انداختم که چرا بهم سر نزده خجالت کشید و گفت لطف داری آبجی منم دلم براتون تنگ شده بود ببخشید اگه نشد بهتون سر بزنم علی از حیاط اومد بیرون و گفت از دست شما خانما می گی دلت تنگ شده اومدی بهش تیکه می اندازی همه مون از طرز و لحن گفتنش خنده مون گرفت بعد از خدافظی سوار ماشین شدن و رفتن دیدن هم زمان دو تا مرد که هر کدوم رو به نوعی دوست داری خیلی آرامش بخشه از ته دل خوشحال بودم که علی و سجاد اینقدر با هم صمیمی هستن دو تا دوست و همکار خوب رابطه شون خیلی فراتر از داماد و برادر زن بود البته باید به این جمع جواد هم اضافه کنم این سه تا همیشه با هم هستن حتی اگه ماموریتی دارن هماهنگ می کنن که با هم باشن البته من هیچ وقت از جزئیات کار و ماموریت هاشون خبر نداشتم هم علی و هم سجاد بهم گفته بودن که اصلا نمی تونن از جزئیات بگن من هم به شرایط شون احترام می ذاشتم و هرگز ازشون نمی پرسیدم که چیکار می کنین و یا کجا هستین چیزی که اهمیت داشت این بود که یه زندگی خوب داشتم از همه چی راضی و خوشحال بودم البته پدر و مادرم چندین بار بهم گفته بودن چون به خاطر درس خوندن دیر ازدواج کردم برای بچه نباید خیلی صبر کنیم با علی هم یکی دو بار در موردش حرف زدیم مشخص بود که اونم دوست داره دیگه وقتش بود که برای بچه اقدام جدی کنیم با یه بچه خوشبختی من کامل میشد اون روزا مطمئن بودم که خوشحال تر از من توی دنیا وجود نداره نزدیکای ظهر بود گوشیم زنگ خورد آمنه بود بعد از احوال پرسی بهم گفت سمیه جون اگه میشه چند دقیقه بیام خونه تون و مزاحمت بشم می خوام در مورد اون دختری که برای داداشم معرفی کرده بودی و به آقا جواد گفته بودی حرف بزنیم از جواد شنیده بودم که چند وقتی میشد که آمنه برای برادرش دنبال شوهر می گرده تو جلسه قرآنی که با هم کلاسی های دانشگاه داشتم یه دختر مناسب می شناختم و بهش معرفی کرده بودم قرار بود عکسش رو تهیه کنم و نشون آمنه بدم با خوشرویی وارد شد ازش خواستم چادرش رو در بیاره و راحت باشه اما گفت عجله دارم سمیه جون باشه ایشالله یه سری مفصل مزاحمت میشم عکس اون دختر رو نشونش دادم و یه سری توضیحات کلی در مورد خودش و خانوادش دادم آمنه هم چند تا سوال در موردش پرسید و بعدش غیر مستقیم شروع کرد سوال هایی در مورد خودم و خانوادم پرسیدن توی دلم تعجب کردم اما خب تجربه ی اینکه بعضی خانما بدون منظور خاصی دوست دارن از زندگی دیگران بپرسن رو داشتم چند وقت گذشت و به بهونه ی ازدواج برادرش من و آمنه رابطه مون صمیمی تر شد حتی چند بار ما رو دعوت کردن خونه شدن و من هم دعوت کردمشون خونه خودمون همیشه حس می کردم که آمنه خیلی علاقه داره از جزئیات زندگی من و خانوادم و حتی شوهرم و خانوادش بدونه اما جدی نگرفتم شاید بزرگ ترین اشتباهم همین بود که این مورد رو جدی نگرفتم شاید اگه این مورد رو به علی می گفتم می تونست از کابوس وحشتناکی که اتفاق افتاد جلوگیری کنه اما چطور می تونستم به همسر همکار شوهرم شَک کنم کسی که وارد خونه و زندگیم شده بود که مطمئن بشه برای بلایی که قراره سرمون بیاد گزینه ی مناسب و خوبی هستیم اواخر تابستون بود مثل همیشه علی رو برای نماز صبح صداش زدم همه چی مثل همیشه بود همون لبخند همون نگاه همون آرامش خبر نداشتم که این آخرین نگاه و لبخنده خبر نداشتم که این صبح آخرین صبح آرامش منه خبر نداشتم که این آخرین باریه که می بینمش حتی خبر نداشتم که بعد از رفتنش و اینکه خودم رو توی آینه دیدم آخرین باریه که سمیه رو توی آینه می بینم حدود هفت صبح بود که در خونه رو زدن یعنی همش نیم ساعت بعد از رفتن علی چادرم رو سرم کردم با چند بار گفتن کیه که پشت دره آمنه گفت منم سمیه جان در و باز کن تعجب کردم این وقت صبح چه اتفاقی افتاده که آمنه اومده دم در خونه در و که باز کردم دیدم جواد هم همراهشه هیچ لبخندی روی لباشون نبود خیلی سرد و بی روح سلام کردن و آمنه گفت آب دستته بذار زمین و حاضر شو بیا بریم جایی ته دلم خالی شد از ترس سکته کردم و با نگرانی رو به جواد گفتم برای علی اتفاقی افتاده هنوز نیم ساعت نشده که رفته تصادف کرده جواد به آرومی گفت اتفاق خاصی نیفتاده بیایین بریم و خودتون ببینینش لطفا آروم باشین سمیه خانم زشته دم در و جلوی همسایه نگرانیم بیشتر شد و گفتم تو رو خدا آقا جواد بهم بگین چی شده دارم سکته می کنم آمنه اومد داخل بهم گفت توکلت به خدا باشه عزیزم ایشالله که به خیر بگذره جواد راست میگه زشته صدای زن بلند بشه و نا محرم بشنوه برو حاضر شو خانمی وقت داره از دست میره ها نا خواسته بغض کردم و مطمئن شدم که علی تصادف کرده یا اتفاق بدی براش افتاده سریع رفتم حاضر شدم اول صبح بود و نمیشد به کسی خبر بدم البته مطمئن هم نبودم که چی شده یه شلوار پارچه ای و یه بلوز پوشیدم یه مانتوی دم دستی هم تنم کردم مقنعه و چادرم رو سرم کردم و سوار ماشین شدم من و آمنه عقب ماشین نشسته بودیم از دلشوره و استرس و تصور اتفاقایی که ممکن بود برای علی افتاده باشه دل تو دلم نبود متوجه شدم که آمنه چند تا برگ دستمال کاغذی از توی کیفش برداشت خیلی خونسرد یه شیشه که شبیه شیشه های شربت دارو بود از توی کیفش برداشت کمی ریخت روی دستمال کاغذی معنی کارش رو نمی دونستم همه ی فکر و ذهنم فقط و فقط علی بود به جواد گفتم تو رو خدا سریع تر آقا جواد آمنه صدام کرد باعث شد صورتم بچرخه سمت صورتش یه لبخند محو زد و گفت اینقدر نگران نباش سمیه جون همه چی درست میشه بعد از تموم شدن جمله اش دستمال کاغذی رو با دستش محکم چسبوند به دهن و بینیم حتی فرصت نکردم هیچ واکنشی نشون بدم فقط دیدم که لبخند محوش غلیظ تر شد با سرگیجه و حالت تهوع به هوش اومدم اینقدر متوجه شدم که روی زمین هستم یه زمین سیمانی و کثیف چند دقیقه طول کشید تا هوشیاریم کمی بهتر بشه موفق شدم وایستم یه اتاق نسبتا بزرگ بود دیواراش هم عین کف اتاق از همون سیمان سیاه و کثیف بود تک لامپ وسط سقف اتاق رو روشن می کرد اما چون نور کمی داشت فضای اتاق نهایتا تاریک بود سرم رو چرخوندم به غیر از یک طرف هر دیوار یه دَر داشت سه تا دَر اومدم به سمت یکیش قدم بردارم که پام گیر کرد به چادرم و خوردم زمین یادم اومد که آخرین بار کجا بودم دستای آمنه که اون دستمال کاغذی رو چسبوند به بینی و دهنم یادم اومد اون بوی تُند و تیز یادم اومد ترس و وحشت همه ی وجودم رو گرفت دوباره بلند شدم و خودم رو به در رسوندم محکم کوبیدم به در و شروع کردم جیغ و داد کردن هر سه تا در رو کوبیدم نمی دونم چند ساعت اما هر چی داد و فریاد زدم فایده نداشت استرس و وحشت همه ی انرژیم رو گرفته بود به گوشه ی اتاق پناه بردم و نشستم خودم رو جمع کردم و گریه ام گرفت هنوز ته دلم امید داشتم که شاید این یه شوخی مسخره از طرف جواد و آمنه باشه تصمیم داشتم بازم برم به در بکوبم و فریاد بزنم که چراغ خاموش شد تاریکی مطلق ضربان قلبم بالا رفت از ترس بدنم به لرزه افتاد صدای باز شدن یکی از درها اومد نور ضعیفی از بیرون در باعث شد اتاق دوباره کمی روشن بشه از جام بلند شدم و خواستم برم سمت در یکی وارد شد فقط متوجه شدم یه مرده با صدای محکم و خشن بهم گفت همونجا بشین آب دهنم رو قورت دادم و گفتم ش ش شما کی هستین اینجا کجاست به حرفم توجه نکرد دو تا مرد دیگه یه میز رو آوردن داخل اتاق چند تا صندلی هم آوردن هر چی ازشون پرسیدم شما کی هستین جواب ندادن دو تاشون موندن و یکی شون برگشت و در رو بست چراغ دوباره روشن شد میز رو گذاشتن وسط اتاق دو تا صندلی یه سمت و یه صندلی یه سمت یکی شون قیافه ی به شدت خشن و ترسناکی داشت قد متوسط با صورت گرد با چشمای روشن ابروهای پُر پشت موهای نسبتا بلند و فِر نشست و ازم خواست که من هم بشینم اومدم حرف بزنم که اون یکی نذاشت و گفت بشینید خانم الان همه چی رو براتون توضیح میدیم قدش بلند تر بود صورت کشیده و چهره ی قابل تحمل تر از اون یکی عصبی شدم سعی کردم به خودم مسلط باشم و محکم باشم با عصبانیت گفتم تا نگین شما کی هستین و من کجا هستم نمی شینم شوهر من کجاست آقا جواد و آمنه کجان اون مرد خشن خیلی آروم و در عین حال محکم و قاطع بهم گفت یا خودت می شینی یا بیام بشونمت از نگاهش ترسیدم از اینکه شاید بیاد سمت من و بخواد لمسم کنه و به زور بشونم ترسیدم نشستم روی صندلی اون یکی هم نشست یه سری برگه دستش بود همراه با یه خودکار گذاشت جلوم و گفت لطفا خودتون رو معرفی کنین بدون اینکه به برگه و خودکار دست بزنم گفتم گفتین اگه بشینم بهم میگین چه خبره اونی که برگه و خودکار رو گذاشته بود جلوم گفت شما و همسر و برادرتون به جُرم جاسوسی و خرابکاری و موارد غیر اخلاقی بازداشت شدین تا تکمیل پرونده و بازجویی کامل مهمون ما هستین بهتره قبل از شروع همدیگه رو کامل به هم معرفی کنیم من کمالی هستم و ایشون ناصری اون یکی آقایی هم که دیدین محتشم هستن ما سه نفر بازجوکننده های شما هستیم از این لحظه به بعد هر کلمه و جمله ای که بگین ثبت میشه بهتون پیشنهاد می کنم صادق باشید و به زودتر جمع شدن این پرونده کمک کنید درسته که معنی لغوی کلمات و اتهاماتی که بهم گفت رو می دونستم اما اینقدر برام غریب و غیر قابل باور بود که شوکه شدم و همش تو ذهنم تکرار می کردم که اینا چیه که داره بهم میگه بعد از چند دقیقه که بهشون خیره شدم گفتم شوهرم کجاست کمالی گفت گفتم که شوهر و برادرتون هم تحت بازداشت هستن اینکه کجا هستن به شما ربطی نداره شما از این لحظه به بعد مسئول خودتون هستین لطفا برگه رو بردارین و مشخصات خودتون رو بنویسید تا روند بازجویی شروع بشه بغض کردم و با صدای لرزون گفتم یه اشتباهی شده من حتی نمی دونم جاسوس دقیقا چیه خراب کاری چیه غیر اخلاقی یعنی چی لطفا بذارین شوهرم رو ببینم ناصری با همون لحن خشن بهم گفت کاری که ازت خواسته رو انجام بده به وقتش معلوم میشه که معنی اینا رو می دونی یا نه دیگه طاقت نیاوردم و گریم گرفت شروع کردم به خواهش که من و شوهر و برادرم هیچ کاری نکردیم بذارین از اینجا برم و ببینمشون ناصری از جاش بلند شد اومد طرف من کنارم وایستاد به صورت ناگهانی و با دستش محکم کوبید به پشت سرم اینقدر محکم زد که صورتم کوبیده شد به میز دستش چنان محکم بود که از شدن درد فکر کردم پشت سرم شکست بینی و دهنم هم به میز خورد اما درد پشت سرم بیشتر بود شوکی که بهم وارد شده بود بیشتر شد هنوز عکس العملی نشون ندادم که بعدی رو محکم تر زد باز صورتم کوبیده شد به میز از روی چادر و مقنعه ای که سرم بود موهام رو گرفت و صورتم رو به سمت صورت خودش چرخوند خیلی خونسرد اما با نگاه جدی بهم گفت می نویسی یا نه همه ی وجودم شکست حتی یک بار هم تو عمرم دست نامحرم بهم نخورده بود تو عمرم و از هیچ کسی کتک نخورده بودم حتما اینا همش یه کابوسه و هر لحظه از خواب بیدار میشم با دست دیگه اش یه کشیده ی محکم زد و تکرار کرد می نویسی یا نه نا خواسته سرم رو به علامت تایید تکون دادم با دستای لرزون خودکار رو برداشتم و اسم و فامیل و مشخصاتم رو نوشتم باز هم اومدم حرف بزنم که ناصری گفت تا ما ازت سوال نکردیم حرف بی حرف نفسم نا منظم و تند شده بود هر لحظه بیشتر متوجه می شدم که باهام چیکار کرد یعنی چه اشتباهی شده که من رو به این جُرم به اینجا آوردن و دارن باهام اینجوری برخورد می کنن کمالی ازم خواست که اطلاعات کامل خودم و شوهرم و برادرم رو بنویسم تموم که شد برگه رو ازم گرفت ناصری بهم گفت خب حالا می ریم سر اصل مطلب کمالی برگه ها رو برد از اتاق بیرون و برگشت نشست سر جاش ناصری بهم گفت چند وقته که با موساد در ارتباطی قبلا شنیده بودم که به سرویس امنیتی اسرائیل می گن موساد اما اون لحظه از شدت این همه شوکی که بهم وارد شده بود به کل یادم رفت و گفتم م م موساد چیه ناصری با لبخند رو به کمالی گفت میگه موساد چیه چندین بار سوالشون رو تکرار کردن و هر بار من با بغض و گاها با گریه جواب می دادم که اصلا متوجه سوالشون نمیشم ناصری به کمالی گفت فایده نداره اینجوری باید ببریمش توی اتاق مخصوص تا یادش بیاد موساد چیه کمالی با لبخند بلند شد همون در اول رو باز کرد و رفت داخلش چند لحظه بعد با اون یکی که اسمش محتشم بود و یه مرد چاق و گنده بود برگشت اومدن سمت من و هر کدوم یه بازوم رو گرفت نا خواسته مقاومت کردم و حتی ازشون خواستم بهم دست نزنن اما توجه نکردن ناصری رفت و در دیگه ای رو باز کرد من و بردن داخل یه اتاق دیگه اینجا هم یه لامپ داشت اما یه لامپ کوچیکتر و قرمز رنگ یه سری وسائل و تجهیزات اطراف اتاق بود که اصلا نمی دونستم چیه فقط به ترس و وحشت من اضافه کرد وسط اتاق یه چیزی شبیه تخت بود اما از فلز چادرم رو از سرم در آوردن جیغ و فریاد هام که این کار رو نکنین فایده نداشت من رو به حالت دمر بستن به تخت از بس مقاومت کردم مجبور شدن سه تایی این کار رو بکنن دستام و کمرم و پاهام رو با یه چیزی شبیه کمربند که روی تخت فلزی بود بستن حتی گردنم رو هم بستن سرم رو نمی تونستم بلند کنم صورتم با فشار چسبیده بود به تخت فلزی چشمام فقط یه زاویه ثابت رو می دید متوجه شدم که تخت داره حرکت می کنه جوری که سرم به سمت زمین و پاهام به سمت هوا شد یه جورایی سر و ته اما با شیب شدت گریه ام بیشتر شد و شروع کردم به التماس و خواهش کردن اما فشاری که کمربند به گردنم وارد می کرد باعث میشد نتونم خوب حرف بزنم متوجه شدم که دارن کفشا و جورابام رو در میارن از رنگ روشن شلوارش متوجه شدم که ناصری جلوم وایستاده بهم گفت خب دوباره می پرسم از کِی با موساد در ارتباطی یه تاریخ به من بده جوابی نداشتم که بدم فقط گریه و التماس و خواهش تو همین حین درد شدیدی که شبیه سوختگی هم بود کف پام احساس کردم نا خواسته یه جیغ بلند زدم از شدت درد نفسم بند اومده بود هنوز نفسم جا نیومده بود که بعدی رو زد اومدم پاهام رو تکون بدم که اصلا نمی تونستم فقط متوجه شدم داره با یه چیزی به کف پام می زنه همین طور پشت سر هم می زد و ناصری با یه لحن عصبانی و شبیه روانیا هی سوالش رو تکرار می کرد اینقدر از شدت درد جیغ و فریاد زدم که دیگه توانی برای حرف زدن نداشتم آب بینی و دهنم با اشکام قاطی شده بود پاهای ناصری از جلوی چشمم رفت یکی دیگه اومد و جلوم دولا شد متوجه شدم که کمالی هستش بهم گفت به سازمان امنیتی و جاسوسی اسرائیل می گن موساد طبق اطلاعات ما شما بعد از ازدواج با علی با این سازمان آشنا شدی و همکاریت رو شروع کردی صدای ناصری اومد و گفت خب حالا به من بگو از کِی همکاریت با موساد رو شروع شد توانی برای حرف زدن نداشتم با اینکه داشتم از شدت درد می مردم و ترجیح می دادم بمیرم تا اینکه این درد رو تحمل کنم گفتم من جاسوس نیستم زدنشون دوباره شروع شد اینقدر که بی هوش شدم احساس خیسی روی صورتم باعث شد به هوش بیام دوباره برم گردونده بودن به همون اتاق اول و رو صندلی نشونده بودنم محتشم رو با یه سطل آب رو به روی خودم دیدم ناصری و کمالی همچنان جلوم نشسته بودن درد شدید و مرگ بار پام به سراغم اومد متوجه شدم که پام همچنان بدون جوراب و کفشه برای اینکه با زمین تماس نداشته باشه سعی کردم از زمین بلندشون کنم ناصری شروع کرد به حرف زدن و گفت از سجاد برام بگو با بی حالی گفتم مشخصاتش رو توی کاغذ نوشتم ناصری پوزخند زد و گفت اونا رو که خودمونم می دونیم از چیزای دیگه بگو از اون چیزای که هیچ کس غیر خودتون دو تا خبر نداره لحن و تُن صدای ناصری دست کمی از درد شدید کف پاهام نداشت از سوالش گیج شده بودم و گفتم منظورتون چیه نمی فهمم چی دارین می گین ناصری رو به کمالی گفت بازم لازمه ببریمش توی اتاق میگه نمیفهمه چی میگم دوباره اومدن و بازوهام رو گرفتن و بردنم توی اتاق نا خواسته زدم زیر گریه اما توانی برای مقاومت نداشتم باز هم من رو بستن به تخت اما برعکس دفعه قبل ایندفعه می دیدمشون و دمر نبودم اما مثل همون سری سر و ته کردن منو و باز سرم به سمت پایین قرار گرفت وحشت اینکه باز باید همون درد رو تحمل کنم همه ی وجودم رو گرفت ایندفعه متوجه شدم که دارن شلوارم رو در میارن انگار که انرژی ذخیره شده درونم بود که با همه ی توانم سعی کردم دست و پام رو نجات بدم از این کمربند ها فریاد زدم این کارو نکنین تو رو خدا نه اما فایده نداشت فقط کمربند مچ پام رو باز کردن تا شلوارم رو کامل در بیارن شروع کردم ضجه زدن کاش من رو می کشتن اما این کارو نمی کردن ناصری اومد بالا سرم و نیم خیز شد با پوزخند بهم گفت چه پاهای خوشگل و سفیدی خوش به حال آقا سجاد حالا بهم از اون چیزای خصوصی بین خودت و سجاد میگی یا نه با گریه و شیون گفتم متوجه نمیشم چی دارین می گین تو رو خدا این کارو با من نکنین مگه مسلمون نیستین مگه انسان نیستین باز هم به صورت ناگاهانی همون درد وحشتاک همراه با سوزش اومد سراغم اما این بار روی رون پاهام یه لحظه دیدم که دست محتشم یه شلاق هستش یه شلاق که چند تا رشته داره شلاق رو بلند می کرد و با همه ی قدرتش میزد چند روز گذشت هر بار من رو می بردن توی اتاق شکنجه و به جاهای مختلف بدنم شلاق می زدن سرم توی یه ظرف بزرگ و کثیف پر از آب می کردن و تا لحظه ی خفگی اون تو نگه می داشتن حتی لحظه ای که سروم توی آب بود به پهلو هام و شکمم ضربه می زدن غیر قابل توصیف ترین درد هم زمان با خفگی بهم تحمیل میشد با وسایل عجیب دیگه هم شکنجه ام می کردن هر شکنجه درد وحشتناک خودش رو داشت سوالای عجیبی می پرسیدن که حتی منظورشون رو نمی دونستم چه برسه به اینکه بخوام جواب بدم فقط از شدت درد و جیغ و فریاد بی هوش میشدم استراحتم توی همون اتاق اولی بود وقتی برم می گردوندن توی اتاق اول هر تیکه از لباسم رو که برای شلاق زدن و شکنجه کردن در می آوردن تنم می کردن دوباره مجبورن می کردن چند لغمه نون بخورم چندین و چند بار از شدت ترس و استرس اینکه چه بلای جدیدی می خوان سرم بیارن تو شلوارم خراب کاری کردم اما اصلا توجهی نمی کردن دیگه کم آوردم از داخل شکستم کاملا شکسته شدم فکر کنم روز هشتم بود روی صندلی نشسته بودم طبق معمول ناصری و کمالی هم جلوم نشسته بودن محتشم هم پشت سرشون وایستاده بود هر بار که ناصری شروع می کرد به حرف زدن همه ی تنم از ترس می لرزید متوجه شدم که ناصری رئیس اون دوتای دیگه اس وحشی ترین و روانی ترین آدم بین سه تاشون همین ناصری بود با همون لحن خونسرد اما جدیش گفت خب بلاخره میگی از مسائل خاص بین خودت و آقا سجاد یا نه می ترسیدم اگه بگم منظورت چیه باز من رو ببرن توی اتاق شکنجه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم آقای ناصری ت ت تو رو خ خ خدا م م من چ چ چی باید بگم یه نفس کشید و گفت شنیدم از بچگی خیلی با هم صمیمی بودین اینقدر که هر وقت خونه تنها می شدین پیش هم می خوابیدین فَک و دهن و لبام به لرزه افتاد و گفتم م م منظورتون چیه آقای ناصری چهره اش عصبانی شد هر دو تا دستش رو کوبید روی میز و با نعره گفت یعنی اینکه داداش جونت بکن شماره اولت بوده اینقدر خودتو به موش مردگی نزن تا کامل و دقیق تعریف نکنی که چی بینتون می گذشته ولت نمی کنم کثافت هرزه دوباره بغض کردم و گفتم من مسلمونم برادرم مسلمونه چطور همچین چیزی ممکنه آقای ناصری گریم گرفت و گفتم تو رو خدا آقای ناصری ازتون خواهش می کنم رو کرد به کمالی و گفت انگار خیلی به اون اتاق علاقه داره محتشم و کمالی اومدن طرفم و بازوهام رو گرفتن از شدت درد پاها و بدنم نمی تونستم راه برم می دونستم جوری می برن من رو که درد بیشتری بکشم رو به ناصری گفتم تو رو خدا نه آقای ناصری خواهش می کنم نبرینم اونجا بهتون التماس می کنم آقای ناصری تو رو به قرآن نذارین منو ببرن گریه و التماسم فایده نداشت دوباره به کف پاهام شلاق زدن صبر می کردن و هر جا که یه ذره بهتر میشد انتخاب می کردن برای زدن موقع زدن یا بهم می گفتن من جاسوس اسرائیل و موساد هستم یا اینکه با برادرم قبل و بعد از ازدواج رابطه جنسی داشتم از زشت ترین کلمات هم برای گفتن حرفاشون استفاده می کردن روز بعد دوباره نشسته بودم اون سه تا هم به همون شکل روزای قبل جلوم بودن ناصری بهم گفت خب کثافت هرزه بهم میگی بین تو و سجاد چه خبر بوده یا نه دوباره سرم و فَکم و دهنم شروع کرد به لرزش چی باید بگم که دوباره من رو توی اون اتاق نبرن به آرومی و آهسته گفتم ب ب بله ما با هم ر ر رابطه داشتیم ناصری پوزخند زد و گفت دقیق بگو چه رابطه ای آب دهنم رو قورت دادم و گفتم روم نمیشه بگم هر سه تاشون خنده شون گرفت ناصری رو به اون دوتا گفت هرزه خانم میگه روم نمیشه بگم رو کرد به من و گفت یا با جزئیات میگی یا بگم ببرنت توی اتاق کمی مکث کردم به چهره ی مصمم و ترسناک سه تاشون نگاه کردم بهم قول داده بودن شکنجه های بدتر و شدید تری هم هست دوباره آب دهنم رو قورت دادم و گفتم ه ه هر وقت که تنها می شدیم ب ب با هم س س سکس داشتیم ناصری از جاش بلند شد و گفت سکس یعنی چی دقیق توضیح بده دقیق و با جزئیات می گی یا گریم گرفت و گفتم کنار هم می خوابیدیم و با هم بازی می کردیم ناصری صندلیش رو برداشت و آورد کنار من گذاشت نشست روش و صندلی من رو هم چرخوند سمت خودش بهم گفت چه جور بازی ای از اون بازیا که یه چیزی فرو می کرد داخل کُسِت ترس از نگاهش باعث شد باز خودم رو خیس کنم با سرم تایید کردم و گفتم ب ب بله از همون بازیا باز عصبانی شد و با نعره گفت کثافت هرزه دقیق و واضح میگی یا نه چند ثانیه از ترس چشمام رو بستم و دوباره باز کردم و گفتم جلوشو فرو می کرد توی جلوی من ناصری از جاش بلند شد و گفت فایده نداره اون جور که دوست دارم از جزییات بگه نمیگه ببرینش توی اتاق چند روز گذشت درد و ترس تمومی نداشت بازم جلوشون نشسته بودم و ناصری گفت اینطور که معلومه شوهرت هم در جریان رابطه کثیف تو و برادرت بوده تهمت های جدیدش جوری از داخل من رو شکنجه می داد که هزار برابر بدتر از شکنجه های جسمی بود از جاش بلند شد و گفت شنیدم که رابط خاص و ویژه ی شوهر و برادرت بودی بینشون دولا میشدی و از جلو برای یکیشون رو می خوردی و از عقب هم رابطه رو با اون یکی بر قرار می کردی شنیدم عاشق این بودی که برادرت همیشه باهات بازی کنه شنیدم بهشون دستور می دادی حسابی قبل از رابطه باهات بازی کنن می رفتی می نشستی و لنگات رو می دادی هوا و ازشون می خواستی که برات بخورن همینجور بهش نگاه می کردم و جوابی نداشتم که به حرفاش بدم باز عصبانی شد و با نعره گفت چرا خفه گون گرفتی کثافت هرزه خودت تعریف می کنی یا نه سریع با سرم تایید کردم و گفتم بله بله م م من رابط بین شوهر و برادرم بودم ناصری خونسرد شد و گفت جریان اینکه مجبورشون می کردی برات بخورن چیه مخصوصا آقا سجاد آب دهنم رو قورت دادم و گفتم ازش می خواستم برام بخوره ناصری با پوزخند گفت چی رو بخوره به آرومی گفتم جلوم رو بخوره ناصری باز نعره زد برای من ادای زنای نجیب و خجالت زده رو در نیار اسم ببر کثافت هرزه چی رو دقیقا بخوره سرم و انداختم پایین که باز نعره زد به من نگاه کن کثافت از خجالت داشتم می مردم توانایی انجام کاری که ازم می خواست در من وجود نداشت و از داخل داشتم منفجر می شدم به سختی گفتم م م مجبورش می کردم ک ک کُسمو بخوره ناصری رو کرد به اون دوتا و گفت می بینید آقایون با چه زن هرزه و کثافتی طرفیم برای کثافت کاریاش از برادر و شوهر خودش هم نگذشته حتی اگه بچه هم داشت از بچه اش هم نمی گذشت و مجبورش می کرد که باهاش سکس کنه آدم به این کثیفی نمی تونه به راحتی به کشور و نظام خیانت کنه نمی تونه به رهبر و آرمان های انقلاب خیانت کنه به راحتی می تونه این آدم کثافت و هرزه به راحتی می تونه به همه ی مقدسات خیانت کنه دوباره برگشت سر جاش نشست و گفت فکر نکن هنوز کارمون تموم شده باید تمام کثافت کاریات رو با جزئیات برامون تعریف کنی اون یکی دَر رو می بینی که هنوز باز نشده نذار کارمون به اون اتاق بکشه چون اگه بکشه دیگه راه برگشتی نیست اون اتاق خود عزراعیله مثل عزراعیل که هر کسی فقط یک بار می بینش و بعدش خلاص تو هم فقط یه بار می تونی اون اتاق رو ببینی به نفع خودته که باهامون راه بیایی از ترس اینکه چه چیزی توی اون اتاق منتظر منه بدنم به لرزه افتاد رو به ناصری گفتم ه ه هر چی بخوایین میگم ه ه هر چی بخوایین اعتراف می کنم تو رو خدا بهتون التماس می کنم خواهش می کنم التماس ها و خواهش هام فایده نداشت و به دلایل و بهونه های مختلف من رو به اتاق شکنجه می بردن حتی سیگاراشون رو روی بدن من خاموش می کردن مجبورم می کردن از زشت ترین کلمات برای توضیح رابطه ی جنسی خودم و برادرم و شوهرم استفاده کنم حتی مجبورم کردن بگم که با رفتگر شهرداری کوچه مون هم رابطه دارم جسمم یه جور تیکه تیکه شده بود و درونم یه جور باز روی صندلی نشسته بودم و داشتم چیزایی که تو اتاق شکنجه بهم گفته بودن رو می گفتم که ناصری بلند شد و گفت نه فایده نداره باید بریم اتاق ویژه و مخصوص تا این کثافت هرزه یاد بگیره چطوری اعتراف کنه هر چی بهش گفتم که آقای ناصری غلط کردم و سعی خودم رو می کنم فایده نداشت کشون کشون من رو بردن به سمت دری که هرگز باز نشده بود یه هو ناصری گفت اینجوری نبرینش اول آماده اش کنین زشته اینجوری کمالی و محتشم برم گردوندن و بردنم به داخل اتاق شکنجه هیچ وقت لباسام رو به صورت کامل و البته لباس زیرم رو در نیاورده بودن اما این بار کامل لختم کردن بازم یه تقلای نا خواسته و خواهش و التماس کامل لختم کردن و ازم خواستن گوشه ی اتاق وایستم یه دستم رو جلوی سینه هام و دست دیگه ام رو جلوی واژنم گرفته بودم محتشم یه شلنگ قطور و بزرگ دستش بود گرفت سمت من و گفت بازش کن فشار آب شدید بود که بهم حمله کرد درد های بدنم رو هزار برابر کرد حتی من رو با شدت کوبید به کنج دیوار جوری که دیگه نمی تونستم با دستم جایی از بدنم رو بپوشونم هر جایی از بدنم که فشار آب بهش می خورد چنان درد غیر قابل توصیفی داشت که ضجه و فریادم رو بلند کرد فقط خواهش می کردم که تمومش کنن بعد از یه مدت طولانی بلاخره متوقف شد بی حال همون گوشه ی اتاق نشستم حالا سرما هم به شدت درد هام اضافه شده بود و باعث لرزش بیشتر تنم میشد کمالی و محتشم مثل همیشه اومدن و از بازوهام گرفتن و بلندم کردن اینقدر درد داشتم که یادم رفته بود لختم و چه جاهایی از بدنم تو معرض دیدشون هست کشون کشون من رو بردن به سمت دری که تا حالا باز نشده بود ناصری در و باز کرد بردنم داخل یه اتاق تمام سفید همه ی اتاق با سرامیک سفید پوشیده شده بود اتاق با چندین مهتابی هم پر نور شده بود به غیر از یه تخت سفید که وسط اتاق بود چیز دیگه ای تو اتاق نبود متوجه دمای نسبتا سرد اتاق هم شدم بدن خیس و سردم بیشتر یخ کرد از درون می لرزیدم ترسیده بودم که اینجا چه اتفاقی قراره برام بیفته ناصری رفت انتهای اتاق خوب که دقت کردم دیدم که انتهای اتاق و روی دیوار یه سری دستگیره هست از سمت چپ و از سمت راست دو تا از دستگیره ها که شبیه دریچه بود رو باز کرد یه چیزی تو مایه های برانکارد یا تخت و به صورت کشویی از هر کدوم از دریچه ها کشید بیرون دقیقا شبیه سرد خونه های بیمارستان دستام رو ول کردن به خاطر درد و سرما نتونستم خودم رو نگه دارم و خوردم زمین ناصری هم اومد پیش اون دوتای دیگه ایستاد و گفت نمی خوای ببینیشون چند دقیقه گذشت نگاهم رفت به سمت اون دو تا تختی که از دیوار اومده بود بیرون میشد فهمید که رو هر کدوم یه چیزی هست محتشم که کمتر حرف می زد گفت این همه گفت می خواد شوهر و برادرشو ببینه حالا نگاش کن مثل گُه پهن شده رو زمین و تکون نمی خوره این جمله همه ی وجودم رو لرزوند نا خواسته و به سختی خودم رو روی زمین کشوندم نا خواسته فقط تکرار می کردم نه نه نه خودم رو رسوندم به یکی از تختا برام مهم نبود که نمی تونم روی کف پام وایستم به سختی و با دستم لبه ی تخت رو گرفتم و بلند شدم ملافه سفید رو از روش پس زدم سجاد بود رنگش سفید شده بود لباسش و شکمش هنوز خونی بود از شوکی که بهم وارد شد بدنم وا رفت و محکم خوردم زمین اما باز هم بدون توجه رفتم سر وقت اون یکی تخت به همون شکل پاشدم ملافه ی سفید رو پس زدم این یکی هم علی بود که رنگش مثل سجاد سفید گچ بود فهمیدن اینکه جفتشون مردن کار سختی نبود ایندفعه خودم بودم که خودم رو رها کردم باز هم کوبیده شدم روی زمین از شدت شوک حتی گریه هم نمی تونستم بکنم فقط دوست داشتم بمیرم و این کابوس تموم بشه داخل سرم از شدت چیزی که دیده بودم چنان درد وحشتناکی گرفته بود که با دو تا دستم و با شدت به سرم فشار آوردم اومدن سمت من و بلندم کردن بردنم و خوابوندنم روی تخت خالی وسط اتاق تخت رو که چرخ دار بود حرکت دادن و بردن وسط دو تا تختی که جسد سجاد و علی روشون بود به حالت دمر دستام و پاهام رو به پایه های تخت بستن دیگه برام مهم نبود که چه بلایی قراره سرم بیاد مگه بلای بدتری هم امکانش هست از مرگ عزیز ترین آدمای زندگیم مگه درد بدتری هم هست کمالی گفت دیگه التماس و خواهش نمی کنه ناصری اومد جلوم نیم خیز شد موهام رو چنگ زد و مجبورم کرد که بهش نگاه کنم بهم گفت بازم التماس می کنی بهت قول میدم وقتی بابا و مامانت و کل اقوامت بفهمن که چه کثافت هرزه ای بودی اونوقت التماس می کنی که بکشیمت و خلاص بشی برادرت که موقع فرار گلوله خورد و مُرد شوهرت هم که با مواد شوینده زندان خودش رو کُشت فقط تو موندی مثل بچه ی آدم هم به همه چی اعتراف می کنی وگرنه تا زنده ای این داستان ادامه داره از جاش بلند شد و گفت خب بچه ها وقت خوش گذرونیه این خانم الان شوهر مرده است و بیوه برادرش هم که حال بده ی اصلیش بوده دیگه نیست که بهش حال بده الان بیشتر از هر زمان دیگه ای نیاز داره به هر حال نباید بذاریم خواهر مسلمان از شدت نیاز بهش فشار بیاد رفت کنار تخت سرم رو نا خواسته چرخوندم تا ببینم که می خواد چیکار کنه دیدم که داره کمربندش رو باز می کنه و شلوارش رو در میاره فهمیدم که می خواد چیکار کنه اشکام سرازیر شد و بغضم ترکید با همه ی توانم جیغ زدم که این کارو دیگه باهام نکنن بذارن عفتم برام بمونه من رو بکشن اما این کارو نکنن ناصر چند بار محکم با مشت کوبید به سرم و گفت خفه شو کثافت هرزه اومد روی تخت و خوابید روم دستش روی برد زیرم و باسنم رو بالا داد تا برای تجاوز به هر جایی که دوست داشت در دسترس باشم متوجه ورود آلتش به داخل واژنم شدم با ضربه ی محکم بعدی که به صورتم خورد از شدت ضجه و گریه ام کم شد موهام رو گرفت و مجبورم کرد که به علی نگاه کنم هم زمان هم کار خودش رو می کرد به نفس نفس افتاده بود و در همون حالت گفت جون چه سوراخ تنگی چه موهای خوش رنگی انگاری تازه هم رنگش کردی آلتش رو از توی واژنم در آورد و اینبار به زور و شدت فرو کرد توی پشتم باز هم تحمل یه درد شدید وحشتناک که هرگز تجربه نکرده بودم اینبار سرم رو چرخوند و مجبورم کرد به سجاد نگاه کنم تنها کاری که می تونستم بکنم بستن چشمام بود از شدن درد و ضربات شدید و زیادی که به سر و صورتم زده بود هیچ صدایی ازم بلند نمیشد فقط مثل همیشه آب دهن و بینی و اشکم بود که روی تخت می ریخت البته چون لبم برای چندمین بار پاره شده بود خون هم می اومد و حتی چند بار نا خواسته خون خودم رو قورت دادم هر سه تاشون بهم تجاوز کردن حین تجاوز می زدن بعد از تموم شدن کارشون دست و پاهام رو باز کردن و انداختنم وسط اتاق مثل روانیا می خندیدن و هر کدوم با لگد به یه جایی از بدنم ضربه میزد از سر و صورتم گرفته تا دنده ها و پهلو ها و دستا و پاهام دیگه بلایی نبود که سرم نیارن تصور اینکه سه تا مرد بهم تجاوز کردن دست کمی از دیدن جسد شوهر و برادرم نداشت دوست داشتم اینقدر من رو بزنن تا بمیرم یه هو ناصری از اون دوتای دیگه خواست متوقف بشن و گفت این چرا ضجه نمی زنه چرا التماس و خواهش نمی کنه از اتاق رفت بیرون وقتی برگشت من رو که خودم رو جمع کرده بودم به حالت صاف خوابوند و یه چوب شکسته ی نسبتا بزرگ نشونم داد با پوزخند گفت انگاری ما نتونستیم بهت حال اساسی بدیم شاید این بتونه کمالی اومد بالا سرم و دستام رو گرفت محتشم هم پاهام رو گرفت در حالی که صاف خوابیده بودم چوب رو با همه فشار و زورش فرو کرد توی مقعدم هر درد شدید و جدید باعث میشه برای ضجه و جیغ و فریاد انرژی پیدا کنی متوجه شدم که چوب رو از مقعدم در آورد و این بار فرو کرد توی واژنم هر بار یه درد جدید و تموم نشدنی پاره پاره شدنم رو از داخل کاملا حس می کردم خنده های سادیسمی ناصر آخرین چیزیه که قبل از بیهوش شدن یادم میاد نمی دونم چند ساعت بعد به هوش اومدم همچنان وسط همون اتاق سفید و روی زمین ولو شده بودم به سختی سرم رو تکون دادم دور و برم و بدنم تماما خونی شده بود متوجه ی صدای بلند دو تا مرد و یک زن شدم در اتاق باز شد و کمالی گفت به هوش اومده تصاویر برام تیره و تار بود اما میشد فهمیدم که یه خانم هم هست بین شون و یک مرد هم بهشون اضافه شده از صدای اون مرد تشخیص دادم که جواد هستش با عصبانیت سر ناصری فریاد زد ببین چیکار کردی مرتیکه پدرسگ دیوس قرار بود اینقدر باشه که مثل بچه آدم اعتراف کنه و خلاص این الان می میره که گند زدی به همه چی اون زن که از صداش فهمیدم آمنه است گفت خب حالا با بحث و دعوا چیزی درست نمیشه سریع باید برسونیمش بیمارستان اگه بمیره این همه برنامه ریزی و زحمتی که کشیدیم به هدر میره فقط قبلش یکی تون بره مسئول بیمارستان رو کامل توجیه کنه این باید خوب بشه تا اعتراف کنه جواد اومد سمتم دولا شد و دقیق وارسیم کرد و گفت صد بار بهتون گفتم بعد از اعتراف دست خودتون هر کاری دلتون می خواد باهاش بکنین اگه بمیره با دستای خودم خفه تون می کنم ادامه نوشته
0 views
Date: March 18, 2019