بازجویی وحشیانه ۵ و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل سودابه بلند شد و ایستاد سعی داشت خودش رو کنترل کنه اما دستاش دچار لرزش شده بودن یه نفس عمیق کشید و رفت لب پنجره خود من هم دست کمی از سودابه نداشتم بعد از چند دقیقه برگشت سمت من و گفت داره دروغ میگه امکان نداره که مامورای اطلاعات اینجوری از کسی بازجویی کنن یه نفس عمیق کشیدم و گفتم اصلا اینا رو به ما گفته که چی بشه خب بر فرض که راست بگه ما چیکار می تونیم براش بکنیم به گفته ی خودش شوهرش همکارشون بوده و این بلا رو سرش آوردن ما حتی نمی تونیم از توی اون اتاق بیرون بیاریمش چه برسه به اینکه بخواییم نجاتش بدیم اما در اینکه این آدما کله گنده ان شکی نیست سودابه نمی بینی آقای زمانی چطوری ازشون حساب می بره این همه قانون رو به خاطرش زیر پا گذاشتن اگه همش رو دروغ بگه یه چیزو راست میگه سر و کارش با آدمای با نفوذ و کله گنده اس حالا یا علت دیگه داره یا داستانش راسته سودابه که چهره اش پر از استرس و نگرانی بود اومد جلوم و دو زانو نشست بهم خیره شد و گفت ببین آرش دوست ندارم فکر کنم که داستانش راسته سرم داره می ترکه ترجیح میدم همش دروغ باشه به چشمای درشت و نگرانش خیره شدم جفتمون دچار استرس شدید شده بودیم یه جور ترس که تا حالا تجربه نکرده بودیم نا خواسته یاد شبی که آوردنش توی اتاق عمل افتادم یاد جراحات سنگینی که برداشته بود یاد اینکه ازم خواست بکشمش یاد اون قطره اشکی که از گونه های کبود شده و زخمیش اومد یاد اون روزی که رفتم باهاش صحبت کنم اون نگاه سرد و بی روح من بر عکس سودابه فکر می کردم نمی تونستم به خودم بقبولونم که اینا همش دروغه به سودابه گفتم فردا ازش بپرس برای چی اینا رو برای ما نوشته اول نامه اش گفت که می خواد برای حفظ آبروش بجنگه چجوری سودابه با تردید بهم نگاه کرد و گفت تو باور کردی ایندفعه من بودم که بلند شدم و رفتم کنار پنجره به خیابون و درختایی که برگاشون کم کم داشت زرد میشد نگاه کردم و گفتم آره باور کردم سودابه هم بلند شد و اومد پشت سرم دستاش رو از پشت گذاشت رو شونه هام و گفت می خوای چیکار کنی آرش اگه راست گفته باشه کمک بهش خطرناکه فقط به اخراج شدن ختم نمیشه دست راستم رو بردم و گذاشتم روی یکی از دستاش و گفتم نمی دونم سودابه اصلا هنوز نمی دونم چرا از روزی که دیدمش اینقدر درگیرش شدم الانم اصلا نمی دونم که می خوام چیکار کنم اما فقط از یه چیز مطمئنم اگه هیچ کاری نکنم تا آخر عمرم باید با تصویر این زن زندگی کنم و خودم رو یه آدم ترسو و احمق بدونم حاضر شو برسونمت خونه تون صبح با سر درد شدید از خواب بیدار شدم آرزو می کردم کاش همه ی اینا یه خواب بود و اصلا وجود نداشت کاش اون شب بدون خداحافظی از سودابه از بیمارستان می رفتم و برای اون عمل اضطررای صدام نمی کردن توی اتاق عمل باز هم تمرکز نداشتم اما سعی خودم رو کردم که مثل سری قبل تابلو نشم بعد از چند تا عمل رفتم توی کافی شاپ رو به روی بیمارستان به سودابه پیام دادم که کجام نگاهم دوخته شده بود به گلدون کوچک روی میز که سودابه اومد نگرانی و اضطراب رو می شد از چهره اش تشخیص داد نشست جلوم و طبق عادت همیشگیش کمی مانتوش رو داد بالا که بتونه پاش رو روی پاش بندازه دست به سینه شد و با عصبانیت بهم خیره شد بهش حق می دادم که از دستم عصبانی باشه این من بودم که ازش خواستم این جریان رو ادامه بده بلاخره بعد از چند دقیقه بهش گفتم خب چی گفت همچنان نگاه عصبانیش رو ادامه داد و گفت میگه لازم نیست نجاتش بدیم یعنی خودش قبول داره راهی برای نجاتش نیست و کاری از دست ما بر نمیاد کمی دولا شدم و آهسته گفتم پس برای چی اینا رو به ما گفته که فقط من و تو بدونیم چه بلایی سرش اومده سودابه پاش رو از روی پاش برداشت اونم کمی دولا شد که صورتش به صورت من نزدیک بشه به آرومی گفت نه ننوشته که من و تو بدونیم ازمون می خواد که برسونیم دست خانوادش درخواست سمیه برام غیر قابل پیش بینی بود تو فکر رفتم که سودابه گفت اصلا بهش فکر هم نکن آرش ما این کارو نمی کنیم اگه این نامه برسه به دست خانوادش اونا هم ساکت نمی شینن بعدش هم این عوضیا می فهمن که سمیه توی بیمارستان فقط می تونسته این نامه رو بنویسه یه لبخند ملایم زدم و گفتم تو که باور نکرده بودی سودابه عصبی تر شد و گفت دارم دیوونه میشم آرش تصور اینکه سر این زن چه بلاهایی اومده خارج از ظرفیت منه بدتر از اون تصور اینکه اگه بفهمن ما باهاش داریم همکاری می کنیم داره دیوونه ام می کنه اون نامه رو بسوزون ما هیچ کاری نمی تونیم براش بکنیم قبول کن آرش نا خواسته دور و برم رو نگاه کردم و گفتم اون چیز زیادی از ما نمی خواد حتی اگه خانوادش هم از جزییات اتفاقاتی که براش افتاده با خبر بشن باز هم اونا هر بلایی که می خوان سرش میارن حالش که بهتر بشه می برنش و هر اعترافی که می خوان ازش می گیرن و بعدش هم معلوم نیست باهاش چیکار می کنن حتی شاید مثل شوهر و برادرش بکشنش اون فقط داره تلاش می کنه دست این نامردا رو رو کنه اگه ما هیچ کاری نکنیم هیچ کسی تو این دنیا نمی فهمه که چه جنایتی رخ داده سودابه رفت تو فکر داشت تو ذهنش با خودش می جنگید بعد از چند دقیقه اومد یه چیزی بگه که حرفش رو قورت داد بهش گفتم چی می خواستی بگی چرا پشیمون شدی بگو یه نفس عمیق کشید و گفت بهش گفتم از کجا معلوم راست بگه از کجا معلوم که اصلا اونی هست که خودش رو معرفی کرده بهم گفت می تونیم بریم خونه اش و هر مدرکی که حرفاش رو ثابت کنه رو ببینیم از آلبوم های عکس گرفته تا هر چیزی که با چشم خودمون ببینیم شماره ی تماس خانوادش هم بهم داد بهم گفت اون روز صبح عجله کرده و اصلا در ورودی خونه رو قفل نکرده و فقط کافیه خودمون رو به حیاط برسونیم کمی به حرفای سودابه فکر کردم و گفتم آدرس سودابه بغض کرد حتی چند قطره اشک از گونه هاش سرازیر شد و گفت چیکار می خوای بکنی آرش به آرومی بهش گفتم مگه دوست نداری مطمئن بشیم می خوام مطمئن بشم بعدشم با خانواده اش تماس می گیرم و نامه رو بهشون میدم ازشون می خوام که به هیچ کس نامه رو نشون ندن فقط بدونن چی به سر دخترشون اومده و حتی شاید بتونن نجاتش بدن در ضمن تنهایی میرم تا همینجا که بودی بسه سودابه که گریه اش گرفته بود گفت لازم نکرده تنها بری منم میام کوچه ی نسبتا خلوتی بود در خونه شون هم جوری بود که میشد راحت ازش بالا رفت تا حالا تو عمرم از هیچ در خونه ای بالا نرفته بودم باورم نمیشد که دارم چیکار می کنم سودابه از شدت استرس رنگش پریده بود و دستاش لرزش داشت قرار شد وسط کوچه وایسته و تو اولین فرصت که کسی نبود بهم خبر بده کنار در وایستاده بودم و با علامت سودابه که با صدای لرزون بهم گفت برو برو سریع از در رفتم بالا و سریع تر پریدم توی حیاط به خاطر عجله کردنم دستا و پهلوم هام ضربه خورد اما اهمیت نداشت استرسم بیشتر اذیتم می کرد سمیه درست گفته بود و در ورودی خونه باز بود وقتی وارد هال شدم اولین چیزی که توجه من رو جلب کرد دو تا تابلوی بزرگ از خمینی و خامنه ای بود از توی اتاق خواب و کمد چند تا آلبوم عکس برداشتم از توی آلبوم عروسی شون خیلی سریع شوهرش رو تشخیص دادم مشخص بود که یه عروسی ساده گرفته بودن تو آلبوم های دیگه هم کلی ازشون عکس بود تو اکثر عکسا سمیه با چادر بود حتی موفق شدم از روی عکسایی که با خانوادش گرفته بود و به خاطر شباهتی که به هم داشتن سجاد رو هم تشخیص بدم نمی دونم چرا دیدن عکسا حس بد درونم رو شدید تر کرد دیدن لبخند های سمیه توی عکسا دلم رو بیشتر شکوند هر چی دقت کردم حداقل در ظاهر همه چی با اون چیزایی که سمیه گفته بود تطبیق داشت برای برگشتن لازم نبود از در برم بالا در حیاط رو به آرومی باز کردم وارد کوچه شدم و در رو بستم هر چی نگاه کردم سودابه توی کوچه نبود داشتم سرم رو برای پیدا کردنش می چرخوندم که یه مرد از کنارم رد شد و موقع رد شدن گفت اگه دنبال دختره می گردی باهام بیا توی دلم خالی شد نفسم بند اومد با عصبانیت به سمتش حمله کردم همین که بهش رسیدم خیلی سریع برگشت و دستم رو گرفت چنان دستم رو پیچوند که گفتم الانه که بشکنه با عصبانیت گفت شَر درست نکن بچه مثل بچه آدم دنبالم بیا وگرنه می زنم ناقصت می کنم و بعد می برمت دستم رو ول کرد هم حریفش نمی شدم و هم با کمی تمرکز فهمیدم اینجوری نمی فهمم سودابه کجاست بعد از یه نگاه جدی بهم شروع کرد به راه رفتن همراهش رفتم دو تا کوچه رو رد کردیم رفت سمت یه ماشین که توی یه فرو رفتگی بود سوار ماشین شد و رفت پشت فرمون رفتم کنار ماشین سودابه عقب ماشین نشسته بود رنگش سفید تر شده بود و بی صدا اشک می ریخت یه مرد دیگه کنارش نشسته بود و یه اسلحه رو به سودابه نگه داشته بود خیلی مصمم و جدی بهم گفت بی سر و صدا برو جلو بشین همه ی تنم به لرزه افتاد دیگه همه چی تموم شده بود فهمیده بودن که ما داریم چیکار می کنیم حالا دستای من هم به لرزش افتادن اون لحظه خودم اصلا مهم نبودم تحمل دیدن سودابه رو نداشتم که اینجور ترسیده بود و داشت اشک می ریخت به آرومی رفتم و نشستم ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم اومدم حرف بزنم که پشت سری محکم با ته کُلت زد به پشت سرم و گفت خفه شو سودابه جیغ زد که کُلت رو گرفت سمتش و گفت خفه میشین یا خفه تون کنم شدت ضربه اش خیلی زیاد بود و برای چند لحظه گیج شدم چند بار وسوسه شدم به اونی که داره رانندگی می کنه حمله کنم تا ماشین منحرف بشه اما فکر خوبی نبود معلوم نبود که بعدش چی میشه و چی به سر سودابه میاد اونا اسلحه داشتن حدود یک ساعت تو ماشین بودیم از تهران خارج شدیم و وارد ورامین شدیم رفتن توی کوچه پس کوچه های ورامین بلاخره یه جا متوقف شد اونی که رانندگی می کرد پیاده شد و رفت یه در بزرگ رو باز کرد برگشت و ماشین رو برد داخل پیاده شد که بره در رو ببنده اونی که اسلحه دستش بود ازمون خواست که پیاده بشیم یه ساختمون نسبتا قدیمی با اسلحه تهدیدمون کرد که وارد خونه بشیم سودابه از شدت گریه و ترس به سکسکه افتاده بود سعی کردم با گرفتن دستش آرومش کنم اما فایده نداشت وارد ساختمون شدیم یه دست راحتی قدیمی و کهنه وسط هال بود ازمون خواست بشینیم همچنان دست سودابه رو گرفته بودم کاش به حرفش گوش می دادم و بیخیال این جریان شده بودیم همش داشتم به این فکر می کردم که چطوری بهشون حمله کنم و حداقل برای فرار سودابه زمان بخرم اونی که رفته بود در رو ببنده برگشت به ظاهر خونسرد تر از اونی بود که اسلحه داشت رو به رومون نشست و گفت خب مثل بچه ی آدم بگین کی هستین و اونجا چه غلطی می کردین متوجه شدم که ما رو نمی شناسن و نمی دونن که ما از پرسنل بیمارستانی هستیم که سمیه اونجا بستریه بدون فکر گفتم برای دزدی جفتشون خنده شون گرفت اون یکی اسلحه رو گرفت سمت سودابه و سر اسلحه رو گذاشت روی صورتش و گفت چه دزدای با کلاسی تازه خودشونم می گن ما دزدیم سر سودابه شروع کرد از ترس به لرزیدن با عصبانیت داد زدم اون لعنتی رو از روی صورتش بردار اون یکی گفت ببین بچه جون ما زیاد وقت نداریم حوصله دروغ و چرت و پرت ندارم گفتم که مثل بچه ی آدم حرف بزن یا بلایی سر جفت تون میارم که مثل بلبل حرف بزنین مونده بودم که چی باید بگم اگه حقیقت رو می گفتم و متوجه می شدن که ما از چه چیزایی با خبریم معلوم نبود باهامون چیکار کنن اونی که اسلحه دستش بود اسلحه رو برد و گذاشت روی پیشونی سودابه و گفت این چند وقته من نه اعصاب دارم و نه حوصله به زبون خوش بگین برای کی کار می کنین برای چی رفتین تو خونه ی علی سودابه شدت اشکاش بیشتر شد و با گریه گفت ما هنوز اون نامه رو به کسی ندادیم می دیم به خودتون مارو ول کنین فقط اومدم رو به سودابه بگم از نامه چیزی نگه که اون یارو اسلحه اش رو سمت من گرفت و گفت خفه شو به سودابه گفت کدوم نامه قشنگ و کامل بگو ببینم سودابه با هق هق گفت همونی که سمیه نوشته و ازمون خواسته بدیم به خانوادش اون یکی که رو به رومون نشسته بود از جاش بلند شد و با تعجب گفت سمیه سمیه کجاست از نگاه متعجب و سوال عجیب تری که پرسید من هم گیج شدم و تعجب کردم با صدای لرزون گفتم شما کی هستین اونی که اسلحه دستش بود گفت به سوالش جواب بده لازم نکرده بدونی ما کی هستیم دوباره عصبانی شدم وایستادم و داد زدم اون اسلحه ی لعنتی رو بذار کنار اصلا شما کی هستین تا ندونیم هیچی نمی گیم بعد از چند لحظه مکث و خیره شدن به چشمای عصبانی من اسلحه رو پایین آورد از جاش بلند شد و اومد جلوی من وایستاد به آرومی گفت من نمی دونم چقدر علی و سمیه رو می شناسین فقط مشخصه از بچه های سازمان نیستین دزد هم نیستین اگه سمیه زنده اس و از مکانش خبر دارین فقط به من بگو کجاست متوجه شدم وقتی که اسم سمیه اومد جفتشون یه جوری شدن و دیگه اون عصبانیت و جدیت قبل رو نداشتن همین باعث شد اعتماد به نفسم کمی بالا بره و گفتم تا نگی کی هستین هیچی نمی گیم اون یکی گفت ما از همکارای علی هستیم گیج بودم و گیج تر شدم همه ی انرژیم رو جمع کردم تا خودم رو محکم بگیرم بهشون گفتم بلاخره شما از همکارای علی هستین یا اونایی که سمیه رو سلاخی کردن اونی که جلوم بود عصبانی شد یقه لباسم رو گرفت و با فریاد گفت ببین بچه جون من حوصله کل کل با تو رو ندارم یه کلام بگو سمیه کجاست یا بزنم جفت تون و له و لورده کنم و اونوقت مثل سگ واق واق کنین اون یکی اومد جلو از من جداش کرد و گفت جفت تون برین آشپزخونه یکمی آب به سر و صورت تون بزنین حالتون کمی جا بیاد بعدش کامل و دقیق بهمون بگین که سمیه و علی رو از کجا می شناسین و برای چی یواشکی رفته بودین توی خونه شون بعدشم جای سمیه رو بهمون میگی پیشنهادش یه جور پیشنهاد صلح و آرامش بود دست سودابه رو گرفتم و بردمش توی آشپزخونه ازش خواستم که دست و صورتش رو آب بزنه تا حالش بهتر بشه بازم تو فکر رفتم که یه وسیله ی دفاعی از توی آشپزخونه پیدا کنم و به وقتش بهشون حمله کنم اما چیزی پیدا نکردم خودمم صورتم رو آب زدم برگشتیم و نشستیم اونا هم نشسته بودن اونی که اسلحه داشت پاش رو تکون میداد شبیه آدمایی که استرس دارن و نگران هستن رو به سودابه گفت خب تعریف کن دختر همه چی رو دقیق اومدم حرف بزنم که گفت دلت می خواد اسلحه بکشم تا خفه بشی از اون پرسیدم تو خفه شو سودابه که خودش رو باخته بود همه چی رو از اول گفت بعد از تموم شدن حرفای سودابه چیزی دیدم که تعجبم رو بیشتر کرد اونی که اسلحه داشت و عصبی تر بود بعد از تموم شدن حرفای سودابه چند قطره اشک از چشماش اومد و با بغض گفت الان سمیه هنوز تو بیمارستانه سودابه با سرش تایید کرد و اونم از وضعیتی که می دید متعجب بود اون یکی گفت مدرکی چیزی دارین که ثابت کنه راست می گین و از پرسنل بیمارستان هستین سودابه باز هم با سرش تایید کرد و کارت پرستاریش رو از توی کیفش در آورد و نشون داد من هم از کیف جیبیم کارتم رو نشون دادم جفتشون کارت هامون رو وارسی کردن اونی که اسلحه دستش بود از جاش بلند شد رفت سمت دیوار و محکم با مشت کوبید به دیوار و با فریاد گفت لعنتیای کثافت از بس گیج شده بودم شدت سر دردم بیشتر شد بهشون گفتم بلاخره به ما می گین چه خبره یا نه اون یکی که همچنان نشسته بود تکیه داد و گفت من بهت دروغ نگفتم پسر ما از همکارای علی هستیم البته بودیم اما یه هو سازمان شروع کرد به پاکسازی شروع کرد به پاپوش درست کردن و حذف یه عده کثافتا رو نگه داشتن و مُخلصا رو برای حذف انتخاب کردن با علی و سجاد هم شروع کردن سودابه با تعجب پرسید آخه برای چی اون یکی برگشت و گفت گند خیلی از کارای سازمان در اومده بود از قاچاق بگیر تا کثافت کاری و هرزگی تا ترور های بی سر و صدا کم کم مشخص شد که خیلی از این کارا کار سازمانه برای جمع کردنش تصمیم گرفتن به ظاهر قبول کنن که کار بعضی از پرسنل سازمانه اما گفتن که این پرسنل از جاسوس های سرویس های خارجی هستن و سازمان دخالتی تو کثافت کاریاشون نداره کسایی رو انتخاب کردن که بشه بی سر و صدا سرشون رو زیر آب کرد بشه راحت ازشون اعتراف گرفت و پرونده رو جمع کرد اینجوری خیلی راحت به افکار عمومی می گن این آدما خائن بودن و جاسوس که اعتراف کردن و پاک سازی شدن ما دو تا و چند تای دیگه هم تو لیست بودیم بعضی ها رو گرفتن و بعضی هامون رو نتونستن بگیرن اسمش رو گذاشتن پاکسازی مقدس جواد و همسرش که از صمیمی ترین دوستای علی و سجاد بودن فرمانده عملیات هستن ما از سرنوشت علی و سمیه و سجاد بی خبر بودیم اما از پیدا شدن سرنخی که مارو بهشون برسونه نا امید نبودیم از همه ی مخفی گاها با خبر بودیم اما اونجا نبودن فقط خونه ی علی بود که احتمال می دادیم یکی از افراد سازمان بلاخره به هر دلیلی بخواد بره داخلش که شما پیداتون شد ما باید هر طور شده سمیه رو قبل از اینکه موفق بشن ازش فیلم اعتراف بگیرن از چنگشون در بیاریم سمیه بهترین مدرک برای رو کردن دستشونه همه سکوت کردن مغزم کنجایش این حرفا رو نداشت باورم نمیشد که دارم تو کشوری زندگی می کنم که برای پوشش کثافت کاری های خودشون حتی به دوست و همکار و نیروی وفادار خودشون هم رحم نمی کنن فقط کمی آروم تر شده بودم تصور اینکه اگه من و سودابه دست اون عوضی های وحشی می افتادیم دیوونم می کرد اونی که آروم تر بود بهم گفت اون نامه ای که سمیه نوشته کجاست بهش گفتم توی خونه ی منه رو به اون یکی گفت قبل از هر چیزی باید اون نامه رو بخونیم شاید بهمون یه سر نخ بدرد بخور بده اون یکی حرفش رو تایید کرد رو به من گفت می ریم خونه ی شما مگه نمی خواستین مطمئن بشین که سمیه درست میگه یا نه و بعدش بهش کمک کنین حالا پس باید با ما همکاری کنین تا نجاتش بدیم من و سودابه به هم نگاه کردیم جفتمون گیج و سر در گم بودیم برگشتم و بهشون گفتم باشه وقتی نامه رو داشت می خوند از شدت عصبانیت سرش به لرزش افتاد اون یکی هم از دستش گرفت و خوند مادرم یه سینی چایی بهم دم در داد همش می پرسید اینا کی هستن که بهش گفتم همکارام هستن مامان نگران نباش سودابه با تردید پرسید اونای دیگه رو هم می شناسین اونی که آروم تر بود گفت آره که می شناسیم به غیر از جواد و زنش اون سه تای دیگه اسماشون مستعاره خوب می دونم چه وحشی هایی هستن بهشون گفتم خب می خوایین چیکار کنین ما باید چیکار کنیم اون عصبانی تره گفت کار خاصی لازم نیست بکنین فقط به سمیه بگین تحمل کنه مشخصات مکانی که تو توضیحاتش نوشته اصلا برامون آشنا نیست جز هیچ کدوم از مکانای مخفی بازجویی و شکنجه نیست باید صبر کنیم از بیمارستان مرخص بشه و تعقیب شون کنیم اون سه تا عوضی خیلی مخشون کار نمی کنه راحت میشه ردشون رو زد هم سمیه رو نجات می دیم و هم مدرکای بیشتری جمع می کنیم برای حفظ سمیه فقط نجاتش کافی نیست سودابه با لحن متعجب گفت غیر از اونجا مگه جاهای دیگه ای هم هست برای شکنجه انگار شما هم خوب بلدین و آشنا هستین جفت شون به هم نگاه کردن اون آروم تره رو به سودابه گفت هر چی کمتر بدونین بهتره به نفع خودتونه فقط این رو بدونین اگه علی و سجاد و ما هر کاری کردیم به خاطر نظام و کشور بوده به سمیه اطمینان بدین که هم نجاتش می دیم و هم بعدش ازش محافظت می کنیم علی بهترین ما بود و بهش مدیونیم این نظام به علی مدیونه باید هر کاری که میشه برای حفظ آبرو و خانوادش انجام بدیم حتی به قیمت جونمون ده ماه بعد به دعوت مژگان همراه با سودابه رفته بودیم رستوران یک ماه از عقد من و سودابه می گذشت داشتیم به دلقک بازی های مژگان می خندیدم گوشیم زنگ خورد یه شماره ی ناشناس سودابه گفت نگو که از بیمارستانه و باز دنبال کارگر مفت می گردن مژگان اخم کرد و گفت از دست زبون تو دختر با لبخند گفتم نه از سر کار نیست شماره ی ناشناسه گوشی رو جواب دادم صدای یه خانم بود که گفت سلام آقا آرش لطفا به هیچ کس نگین که من باهاتون تماس گرفتم حتی به نامزدتون هم نگین فقط می خوام خودتون رو ببینم برای آخرین بار فردا همین موقع آدرس همون رستوران و همون میزی که الان نشستید راستی سمیه هستم شبتون خوش گوشی به دست وا موندم نا خواسته دور و برم رو نگاه کردم باورم نمیشد که سمیه باهام تماس گرفته باشه سودابه پرسید کی بود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم هیچی اشتباه گرفته بود مژگان با خنده گفت ملت دیوونه شدنا یه ساعت حرف زده و بعدش فهمیده اشتباه گرفته سودابه فهمیده بود یه چیزیم شده و چندین بار گفت یه چیزیت شده ها آرش سر ساعت مقرر سمیه پیداش شد با مانتو و چادر مشکی بود قیافه اش خیلی فرق کرده بود و بهتر شده بود آخرین باری که از بیمارستان بردنش هنوز نمی تونست درست راه بره حتی کلیه هاش هم مشکل پیدا کرده بود اما الان که می دیدمش خیلی بهتر بود اما چیزی که تغییر نکرده بود اون نگاه سرد و بی روح مرگ آور بود همچنان هیچ فرقی با یه جسد نداشت و هیچ روحی درون این چهره و نگاه وجود نداشت از دیدنش غمگین شدم از طرفی خوشحال بودم که هنوز زنده اس بعد از رفتنش ما نفهمیدیم که سرنوشتش چی شد اونا موفق شدن نجاتش بدن یا نه ما فقط طبق خواستشون به سمیه گفته بودیم که آماده باشه و زمان ترخیص مدل و پلاک ماشینی که سوارش کردن رو به اونا گفته بودیم سکوت رو شکستم و گفتم خدا رو شکر خیلی بهترین خوشحالم که حالتون بهتره فقط برای چی خواستین من رو ببینین بهم نگاه کرد و گفت دارم برای همیشه از ایران میرم اومدم ازت تشکر کنم البته درست بود که از نامزدت هم تشکر کنم اما ترجیح دادم فقط خودت رو ببینم بعدا از طرف من ازش تشکر کن گرچه زنده بودنم رو مدیون شما هستم اما زنده و مرده ام برام فرقی نداره همینکه موفق شدم از آبروم پیش خانوادم محافظت کنم بسه برام اگه تو نبودی این اتفاق نمی افتاد بازم نا خواسته دور و برم رو نگاه کردم و به آرومی گفتم ما بعد از اینکه شما ترخیص شدی نفهمیدیم چی به سرتون اومد تا چند ماه به شدت ذهنم درگیر سرنوشت شما بود حتی هنوزم موفق نشدم از ذهنم بیرون کنم شما رو چی شد سمیه خانم سمیه پوزخند تلخی زد و گفت همونایی که شما رو دیده بودن نجاتم دادن حتی موفق شدن فیلم های بازجویی من رو اونجا پیدا کنن از تک تک بلاهایی که سرم اومده بود فیلم گرفته بودن این تنها راهی بود که بتونن اهرم فشار کنن و از من محافظت کنن با تردید بهش گفتم سر شوهر و برادرتون چی اومد پوزخندش متوقف شد و گفت گزارش دادن که شوهرم خودکشی کرده و برادرم موقع فرار تیر خورده با تعجب گفتم مگه نتونستین ثابت کنین که بی گناه هستن دوباره پوزخند زد و گفت اونقدرام که فکر می کنی راحت نیست وقتی از بالا گفته بشه که این خراب کاریا کار دشمن و جاسوسه باید هم پرونده به هر قیمتی که شده به همین شکل بسته بشه من فقط تونستم از آبروی خودم محافظت کنم همین از شنیدن حرفاش ناراحتیم بیشتر شد از این دنیا و آدماش بدم اومد از این کشور و نظام لعنتی بدم اومد از هر چی سیاست و آدم های سیاسیه بدم اومد بدجور رفته بودم تو فکر که سمیه گفت ناراحت نباشین آقا آرش من متوجه شدم که سالها در خواب بودم شبیه یه کَبک که سرش توی خاکه فهمیدم که فرق چندانی بین شوهر و برادر من و اون عوضی های وحشی نبوده فهمیدم اونا هم به خاطر حفظ نظام و به قول خودشون اسلام کم سر خیلی از دخترا و پسرای جوون مردم هر بلایی که می خواستن نیاوردن بعدشم همون نظامی که به خاطرش هر جنایتی که میشد کرده بودن بهشون خیانت کرد و این بلا رو سرشون آورد فقط من این وسط یه قربانی بودم برای پوشش کثافت کاری هاشون دیگه هم برام مهم نیست که شوهر و برادرم جاسوس بودن و برای عوامل خارجی خیلی از جنایات رو انجام می دادن یا به دستور مقامات همین نظام بوده حتی دیگه این کشور و آدماش هم برام مهم نیستن برای آخرین بار ازتون تشکر می کنم اگه به خاطر من خودتون و نامزدتون به دردسر افتادین معذرت می خوام سمیه حرفاش که تموم شد بلند شد و رفت چنان حس غریب و بدی درونم شکل گرفت که باعث شد بغض کنم سمیه به آرومی از رستوران رفت بیرون بهش خیره شدم و قطرات اشکی که نا خواسته روی گونه هام اومد رو حس کردم پایان

Date: March 20, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *