چه راحت مُردم پس از سالها پرهیزگاری و تهذیب نفس حالا وقت این بود که به دنیایی جدید بروم از آنجا که خودم در دنیا آیت الله بودم به راحتی از سوال و جواب نکیر و منکر جستم سپس فرشتگان زیبارو و گل اندام دستانم را گرفتند و پرواز کردند برفراز آسمان و در راه بهشت بودیم ناگهان در زیرپایم سرزمینی پهناور و مملو از آتش و آتشفشان دیدم گرمای خفیفی حس میکردم صدای ناله ی زنان و مردان گناهکار به گوش میرسید که درخواست بخشش میکردند اما بخششی درکار نبود و هربار تازیانه های آتشین دیوان سیه چرده و بدطینت که درواقع انعکاس اعمال خود جهنمیان بود بر بدنشان فرود می آمد از آن سرزمین گذشتیم و به بهشت رسیدیم ناگهان و به شکل دلهره آوری فرشتگان مرا رها کردند و درون چشمه ای افتادم و درآن فرو رفتم چشمانم را گشودم دختری زیبا و تماما عریان در آب روبه رویم بود و لبخند می زد مرا درآغوش گرفت و به بالا برد و درساحل انداخت بوسه ای به لبانم زد و به درون آب بازگشت از جایم بلند شدم و برگشتم دیدم که در مقابلم مردی جوان و زیبا ایستاده و آینه ای دربرابرم گرفته و لبخند میزند خدایا چقدر زیبا و جوان شدم به او گفتم تو کیستی گفت من حبیب هستم و قرار است دوست و همراه تو در بهشت باشم من انعکاس اعمال نیک تو در دنیا هستم با من بیا تا بیشتر بدانی به دنبالش رفتم چقدربهشت زیبا بود انواع درختان میوه که پسرکان نوجوان زیبا رو از آنها میوه میچیدند نهرهای عسل و نهرهای شراب روان بودند و دختران زیبا و خوش اندام عریان و نیمه عریان درحال عیش و نوش و شادی و مستی بودند دوست داشتم هرچه سریعتر به آنان بپیوندم حبیب گفت هرکدام از این دختران و پسران و درختان ونهرها به واسطه اعمال نیک تو در دنیا ساخته شدند کمی رفتیم و به قصر مجللی با آجرهای طلا رسیدیم برخی از دیوارها هنرمندانه نقاشی شده بودند و درها مُنبَّت کاری شده بودند در محوطه قصر استخر بزرگی بود که فواره های زیبایی داشت و آب نهر مستقیما به آن وارد و از انتهایش خارج میشد و حوریان و کواعب در آن آبتنی میکردند و در هم میلولیدند و با دیدن من برایم عشوه گری میکردند با دیدن این صحنه ها تپش قلبم بیشتر میشد با حبیب درون قصر شدیم همه چیز همانگونه که وعده داده شده بود فراهم بود حبیب گفت چند ساعتی تو را تنها میگذارم خود را از این نعمات محروم مکن واز هیچ چیز اینجا شرم مکن که دیگر سیاهی و تباهی نیست سپس پرکشید و رفت رفتم و به اتاقی رسیدم در را گشودم از دیدن زنی که روی تخت نشسته بود زبانم بند آمد زن لبخند زد وگفت سرورم خودم را برای دیدار با شما آماده کرده بودم بی اختیار به سمتش رفتم و درآغوشش گرفتم و لبانش را بوسیدم نامت چیست حس آشنایی زیادی با تو دارم فاطمه هستم سرورم همان دختری که در دنیا از دام مردان بدطینت نجاتش دادید اکنون من از آن شما هستم به یاد آوردم دخترک فقیر و بیچاره میخواست بخاطر پول تن فروشی کند اما من فهمیده بودم و مانعش شدم و او را به یکی از کاسبان منصف و خداشناس معرفی کردم تا با او ازدواج کند با اینکار دنیا و آخرتش را نجات دادم دوباره لبانم را بر لبانش گذاشتم و در چشم به هم زدنی جامه برتنمان نبود سینه هایش را به دهان گرفتم و خوردم و همزمان آلتم را درمهبلش فرو کردم و تلنبه میزدم فاطمه نیز دست وپایش را به دورم حلقه کرده بود و مرا درآغوشش میفشرد صدای آه و ناله اش بیشتر تحریکم میکرد آه که لذت اینکار در بهشت هزاران برابر دنیا بود کم کم ارضا شدم و آبم را در مهبلش خالی کردم بوسیدمش و لباسهایم را پوشیدم و رفتم تا به عیش و نوش و مستی با حوریان بپردازم به حیاط قصر برگشتم و به استخر نزدیک شدم حوریان به محض دیدنم بساط مطربی و رقص و آواز را فراهم کردند دخترکی دستم را گرفت و بر تختی نشاند و جام زرین شرابی به من داد آنگاه جملگی به رقص و شادی پراختند شادی بی پایان همانگونه که وعده داده شده بود حوریان به نزدم می آمدند در چشمانشان آتش شهوت موج میزد یکی از آنها آمد و لبهایم را میبوسید و یکی لباس از تنم خارج میکرد و دیگری آلتم را در دهانش می مکید کم کم زیبارویان دیگر می آمدند از من کام میگرفتند دراز کشیدم و یکی دیگر برروی آلتم نشست و بالا و پایین میرفت و کمی بعد ارضا شدم اما گویی عطش سیری ناپذیری در آمیزش بهشتیان بود حوری زیبایی که سکینه نام داشت و پساتین بزرگی داشت آلتم را بین پستانهایش گذاشت و می مالید و سرش را در دهانش گذاشت طولی نکشید که تمام آبم در دهان و روی سینه اش خالی شد اما پایانی بر شیطنتهای آنان نبود دیگری که نامش مریم بود روی تخت نشست و باسنش را رو به آسمان کرد من نیز معطل نکردم و آلت کلفتم را درون مقعدش هدایت کردم آه که چه تنگ و داغ بود چقدر بهشت خوب بود چقدر بهشت زیبا بود آبم را درون مقعدش خالی کردم و آلتم را بیرون کشیدم و در دهان معصومه گذاشتم معصومه با ولع فراوان میخورد و بیضه هایم را میلیسید کمی بعد آبم را تا آخرین قطره خورد دوباره مرا بر تخت انداختند صدیقه آلتم را به دهان گرفت و می مکید زینب آمد و آلتش را روی صورتم گذاشت و من مشغول خوردنش شدم از واژنش شراب می آمد چقدر خوش طعم بود و مستی ام را دوچندان میکرد میخوردم و ميليسیدم و لذت می بردم دختران نارپستان نیز کارشان پخش کردن شراب در مجلس بود و هرازچندگاهی جرعه ای می به من میدادند و مست تر میشدم جمیله و رقیه نیز میخواندند و میرقصیدند در همین حین گروهی دیگر بساط طبخ گوشت آهو را به راه انداختند آری عزیزانم بازگشت همه به سوی اوست و هرچه در دنیا بکارید در آخرت درو میکنید لاکن از مکافات عمل خویش غافل نشوید که روز حساب نزدیک و عذابی سخت برای گنهکاران است بزرگواران به پاس احترام به قوانین و با در نظر گرفتن ممیزی های سایت قسمتهای مربوط به جماع با پسرکان نوجوان و کواعب از داستان حذف گردیده اما بدانید و آگاه باشید که بهشت همانگونه که به مومنان وعده داده شده عاری از هرگونه پلیدی است این داستان ادامه دارد نوشته
0 views
Date: July 25, 2019