بازی بدون قانون ۱

0 views
0%

با سر درد شدید از خواب بیدار شدم دم غروب بود و هوا رو به تاریکی می رفت فکر دعوای شدیدی که با امید داشتم سر دردم رو بیشتر کرد دیگه از این همه جنگ و بحث خسته شده بودم میشه گفت کسی رو نداشتم که باهاش مشورت کنم پدر و مادر پیر و مریضم کمک خاصی نمی تونستن بهم بکنن دوست نداشتم با گفتن مشکلاتم شرایط نسبتا بدشون رو بدتر کنم در ضمن سرکوفت این رو بشنوم که این انتخاب خودم بوده و هر اتفاقی که بیفته مقصر خودم هستم دکتر مشاور هم اصرار داشت که باید دوتایی با هم بریم پیشش امید قاطعانه می گفت که نیاز به مشاوره نداره و این منم که آدم شکاکی هستم باید برم مشاوره یعنی من واقعا آدم شکاکی بودم از نظر امید از وقتی که با من ازدواج کرده انگاری که انداختنش توی قفس یعنی من اینقدر آدم بدی بودم و هستم که خونه برای شوهرم شبیه یه قفسه از نظر امید من یه خطر بزرگ برای دوستی ها و رابطه هاش بودم و هستم یعنی من واقعا آدمی هستم که خواهان جدایی امید از همه ی دوستی ها و رابطه هاش هستم همیشه فکر می کردم که یه زندگی عاشقانه رو با امید شروع کردم و تا آخرش مثل همون روزای دوستیمون رابطه مون بی نظیر می مونه گاهی وقتا یاد حرفای دوستم مژگان می افتم که می گفت خاک تو سرت دختر الان جوگیر این عشق و عاشقی شدی بذار بری توی زندگی می فهمی خودتو تو چه هچلی انداختی یه زندگی ثابت با یه آدم ثابت جفت تون برای هم تکراری میشین مجبورین در هر شرایطی همدیگه رو تحمل کنین خوش بینانه اش اینه که جرات و جَنم طلاق داشته باشین وگرنه تا آخر عمرت بدبختی اون روزا به حرفای مژگان اهمیت نمی دادم به دختری که از بچگی ثمره طلاق بوده و هر روز تو خونه ی یکی بزرگ شده حق می دادم که اینقدر به ازدواج بد بین باشه رابطه ی خودم و امید رو خاص ترین رابطه ی دنیا می دونستم پیش خودم می گفتم ما با بقیه فرق داریم ما بهترینیم اما بی اعتمادی هام هشت ماه بعد از ازدواجمون و از اولین نخ سیگاری که توی لباسش پیدا کردم شروع شد اینکه بهم دروغ گفت که سیگار برای دوستشه البته اون موقع باور کردم که برای دوستشه اما زمان بهم ثابت کرد که امید داره سیگار می کشه خواستم مثلا محکم جلوش وایستم اما نتیجه اش شد اولین دعوای جدی بین مون و اولین تو گوشی ای که ازش خوردم دستم و گذاشتم روی صورتم و باورم نمیشد که این امید هستش که اینجوری زده تو گوشم چنان شوکی بهم وارد شد که هنوز که هنوزه احساسش باهامه و دقیق یادمه اون لحظه برام بدترین حالت ممکن بود اما خبر نداشتم که تازه شروعشه شروع بی اعتمادی های سریالی من به امید و جنگ و دعواهای پشت هم و بی نتیجه دیر اومدن به خونه و خبر ندادن از خودش هم به مشکلات مون اضافه شد یه بار جلوی سهیل و زینب بحثمون شد امید عصبانی شد و جلوی اونا بهم حمله کرد که من رو بزنه سهیل قابل تحمل ترین دوست امید بود و هست جلوش رو گرفت و حتی به خاطر اینکارش سرزنشش کرد به من هم برگشت و گفت وقتی می بینی عصبانیه اینقدر رو مخش نرو شروع کردم به گفتن حرفا و گله های همیشگی سهیل کلافه شد و گفت امید قبل از دوستی با تو هم سیگار می کشید باید همون موقع می فهمیدی منم هر کاری کردم موفق نشدم از سرش بندازم از همون موقع هم خودت دیدی که رفیق بازه و برای دوستاش وقت زیادی می ذاره الانم همینی هست که هست اینقدر بهش گیر نده گریه کنان رفتم تو اتاق خواب حرفای سهیل منطقی بود اما از همه ی ماجرا خبر نداشت نمی دونست که تو این سه سال زندگی ای که با امید داشتم چقدر تنهایی کشیدم چقدر این در و دیوار لعنتی رو نگاه می کنم تا پیداش بشه حتی سر کار رفتنم هم باعث نشد که بهتر بشم مثل دو تا روح شدیم برای هم نه حرفی با هم می زنیم و نه هیجانی داریم رابطه ی جنسیمون هر روز سرد تر از دیروز همون رابطه ی دیر به دیر و نصفه و نیمه هم رفع تکلیفی شده کلا همه چی بین ما رفع تکلیف شده نا خوداگاه یاد اون روزایی افتادم که با امید دوست بودم و سهیل هنوز مجرد بود یاد اون روزی که رفتیم جلوی بنگاه ماشین بابای سهیل که عصرا کمک دست باباش وایمیستاد البته اون روز بابا و مامانش رفته بودن ترکیه و سهیل تنها بود دعوتمون کرد داخل دفتر شیک باباش برامون دو تا چایی ریخت و گفت خب چه خبرا از کفترای عاشق همیشه مارو با این اسم صدا می زد ته دلم غنج می رفت از این مدل گفتنش امید خندش گرفت و گفت ما که مثل همیشه عالی ایم خودتو بگو که بابا و مامی طبق معمول تنهات گذاشتن و رفتن عشق و حال سهیل هم خندش گرفت و گفت اتفاقا این سری خیلی اصرار داشتن که منم باهاشون برم اما کار داشتم و نمی تونستم برم امید چشماش و تنگ کرد و گفت من نمی دونم این چه کاریه که تو همش داری حالا اینا رو بی خیال شنیدم رفتن و تا چند روز نمیان من که متوجه منظور امید شدم از خجالت قرمز شدم و بازوش رو نیشگون گرفتم و گفتم امید سهیل خندش بلند تر شد و گفت تا یه هفته نیستن حسابی حالشو ببرین فقط شبا هر وقت خواستین برین بهم خبر بدین از خجالت حسابی سرخ شده بودم سهیل می دونست که شبا نمی تونیم با هم باشیم هنوز کسی به غیر از خودش از دوستی ما خبر نداره سهیل که متوجه ی خجالتم شد رو به امید گفت اینو نگاش کن داره از خجالت سکته می کنه همیشه اینجوریه امید دستش رو گذاشت روی رون پام و گفت نه بابا جلوی بقیه ادای تنگا رو در میاره خبر نداری جفتشون زدن زیر خنده من کاری جز نیشگون گرفتن امید و صدا زدن اسمش انجام ندادم ته دلم از این حرفا خوشم می اومد حرفایی که بوی شیطنت میده برام یه تجربه ی تازه و لذت بخش بود امید بی راه هم نمی گفت وقتی باهاش تنها میشدم دیگه خبری از خجالت نبود خبری از اون دختر محجوب و پاکدامن نبود اینقدر بهش اعتماد داشتم که با همه ی وجودم جلوی امید خود واقعیم بودم همون دختری که دوست داره از جزء به جزء اندام پسری که دوستش داره لذت ببره و همه ی خودش رو در اختیارش بذاره و دلیلی برای خجالت نداره فردا صبحش رفتیم خونه ی سهیل به تازگی دانشگاه جفتمون تموم شده بود و وقت بیشتری داشتیم هنوز وارد نشده مثل دو تا تشنه همدیگه رو لخت کردیم بعد از کلی عشق بازی امید با حرکت دستش بهم فهموند که برگردم مقاومت کردم و به همون حالت موندم تو چشماش نگاه کردم کیرش رو گرفتم توی مشتم پاهام رو از هم باز کردم و دست دیگه ام رو گذاشتم روی باسنش و هدایتش کردم بین پاهام امید تعجب کرد و گفت داری چیکار می کنی مهتاب خودم متوجه شده بودم که چشمام چقدر خمار شده متوجه شده بودم که سینه هام از شهوت و لذت چقدر پُف کرده تو اون لحظه به هیچی به غیر از یه لذت واقعی فکر نمی کردم با صدای بریده بریده بهش گفتم خفه شو امید فقط بکن با دستش دستم و که به باسنش فشار می آوردم رو گرفت سعی کرد ازم جدا بشه با اینکه اونم تو اوج شهوت و لذت بود اما مردد بود با حرص و محکم زدم تو گوشش و گفتم دارم می گم منو بکن عوضی دیگه از عقب نمی خوام بدم بلاخره اونم طاقت نیاورد مثل وحشیا خودش رو بهم چسبوند دستم رو از روی کیرش پس زد دست خودش رو برد سمت کیرش و خودش تنظیم کرد با همه ی زورش فشار داد داخل با همه ی وجودم و محکم بغلش کردم و کتفش رو گاز گرفتم درست چند روز بعد اومد خواستگاریم بابام مخالفت کرد چون امید هنوز بیکار بود البته بهونه بود و کلا از امید خوشش نمی اومد اما خب بلاخره راضی شدن امید وفاداریش رو بهم ثابت کرد جواب اعتمادم رو داد و همین علت بس بود که خودم رو خوشبخت ترین زن دنیا بدونم شب عروسیمون سهیل برای تبریک گفتن اومد نزدیک به امید گفت خب در چه حالی مرد امید خمیازه ای کشید و گفت خیلی خوابم میاد زودتر تموم شه بخوابم سهیل و من خنده مون گرفت از نوع گفتنش سهیل گفت بله بایدم امشب بخوابی چیز جدیدی برای کشف کردن وجود نداره که بیدار بمونی امشب فقط شب استراحته سه تایی مون از حرف سهیل خنده مون گرفت البته اون شب متوجه شدم که سهیل هم یکی رو برای ازدواج زیر نظر داره یه دختر به اسم زینب که از دوستای آبجی امید بود همیشه فکر می کردم که سهیل عاشق آبجی امید هستش و بلاخره یه روز پا پیش می ذاره اما وقتی متوجه شدم که دلش پیش زینبه حسابی تعجب کردم حتی طاقت نیاوردم و همون آخر شب عروسی و سر یه فرصت کوتاه که با سهیل تنها شدم بهش گفتم همیشه فکر می کردم عاشق الی هستی سهیل لبخند زد و گفت اگه همه از دلم هم خبر داشتن که سنگ رو سنگ بند نبود منم هیچ وقت فکر نمی کردم امید یه دختری مثل تو رو انتخاب کنه با تعجب گفتم مگه من چمه سهیل لبخند مرموزی زد و گفت چیزیت نیست اتفاقا خیلی دختر عالی ای هم هستی همیشه تحسینت کردم فقط فکر می کردم سلیقه ی دوستم یه چیز دیگه اس به هر حال امشب هر مردی که تو عروسی بود به امید حسودیش شد ایشالله که خوشبخت بشین یه لحظه شیطون درونم خواست یه شوخی نا مناسب با سهیل کنه و بهش بگم تو هم حسودیت شد اما جلوی خودم رو گرفتم و ازش به خاطر تعریف و آرزوش تشکر کردم در اتاق باز شد و زینب اومد داخل اومد کنارم نشست و گفت اینقدر گریه نکن گلم بحث و دعوا همیشه هست با عصبانیت و گریه چیزی درست نمیشه دیگه طاقت نیاوردم شدت گریه ام بیشتر شد و انگار که بغض واقعیم تازه ترکید رو به زینب گفتم خسته شدم زینب از این شرایط لعنتی خسته شدم ما اینجوری نبودیم همه چی بین ما عالی بود اما حالا هر روز داره بدتر میشه آرزو به دلم موند یه روز خوش تو این خونه ی خراب شده داشته باشم مطمئنم دو تا دشمن هم اگه با هم همخونه بشن شرایطشون بهتر از ماست دلم اینقدر پر بود که بدون خجالت حتی خصوصی ترین مشکلاتم رو با امید به زینب گفتم حداقلش این بود که برای اولین بار درست و حساب با یکی درد و دل می کردم زینب سعی در آروم کردنم داشت که سهیل وارد اتاق شد چهره اش حسابی ناراحت بود صندلی آرایش رو برداشت و گذاشت جلوم نشست روش و گفت تا کی قراره اینجور مثل سگ و گربه به هم بپرین و با هم جنگ کنین دارین همدیگه رو نابود می کنین بس کنین دیگه بچه بازی هم حدی داره با هق هق گریه بهش گفتم خب میگی چیکار کنم هر کاری فکرشو بکنی و نکنی انجام دادم با ملایمت با زنونگی پیش مشاوره رفتم براش نامه نوشتم ازش خواستم دو تایی و جدی با هم حرف بزنیم حتی چند بار با باباش حرف زدم که به زبون بی زبونی بهم گفت اگه امید مشکلی داره مقصر خودتی قبل از ازدواج اینجوری نبود دیگه مخم نمی کشه دیگه صبرم تموم شده خسته شدم امید سریع عصبی میشه اصلا نمیشه دو کلام باهاش حرف حساب زد سهیل که گذاشت همه ی حرفام رو بزنم یه نفس عمیق کشید و گفت به من اعتماد داری با تو ام مهتاب میگم به من اعتماد داری با سرم تایید کردم که بهش اعتماد دارم اول یه نگاه به زینب و بعدش به من نگاه کرد و گفت ایندفعه رو بسپار به من من سعی می کنم بفهمم مشکل اصلی شما دو تا چیه فقط به شرطی که کامل بهم اعتماد کنی و از همین لحظه هر چی که من گفتم گوش کنی قبول مردد بودم که چی جوابش رو بدم زینب دستم رو گرفت فشار آرومی داد و گفت سهیل درست میگه بهش اعتماد کن مهتاب حتما می تونه بهتون کمک کنه صورتم رو چرخوندم به سمت صورت زینب لبخند مهربونی روی لباش بود با پشت انگشتاش و به آرومی اشکام رو از گونه هام پاک کرد و گفت به حرف سهیل گوش بده مهتاب دوباره سرم رو چرخوندم سمت سهیل و گفتم باید چیکار کنم چهره اش دیگه ناراحت نبود مصمم و قاطع گفت فعلا لازم نیست هیچ کاری کنی فعلا پا میشی و میری آشپزخونه شامت رو حاضر می کنی به وقتش با جفت تون صحبت می کنم فعلا جدا گونه باهاتون حرف می زنم که اصلا ببینم چه دردی تو زندگی تون افتاده و مشکل چیه الانم خودتو جمع کن امشب مثلا شب سالگرد ازدواج تون بود پاشو پاشو که قول یه غذای خوش مزه بهمون داده بودیا فرداش سهیل بهم زنگ زد و گفت برای شروع پیشنهادم اینه که یه مدت از هم دور باشین برای جفت تون خوبه به طعنه گفتم نه اینکه الان همش با همیم سهیل خیلی جدی گفت قرار شد هر چی من میگم درست و حسابی گوش بدی طعنه و کنایه نداریم منظورم اینه که چند وقت کلا همدیگه رو نبینین اینطور که من از حرفای امید خبر دارم می تونه داوطلبانه یه ماموریت طولانی مدت بره اینجوری جفت تون تنها میشین و به خودتون و زندگی تون بهتر فکر می کنین اصلا شاید همین جدایی موقت باعث شد بیشتر قدر همدیگه رو بدونین بهش گفتم مثلا چند روز تو جواب بهم گفت حدود یه ماه خودت بهش زنگ بزن و این پیشنهاد رو از طرف خودت بده امید همیشه دوست داشه ماموریت بره اما تو مانعش می شدی خودت بهش بگی بهتره خب نظرت چیه یه نفس عمیق کشیدم و گفتم باشه هر چی تو بگی بهش می گم چند روز از رفتن امید می گذشت سهیل خیلی هم بی راه نمی گفت اینجور نبودنش با اون مدل که معلوم نبود چه ساعتی میاد خونه فرق داشت حداقل مطمئن بودم کلا نیست و قرار نیست منتظر بمونم سعی کردم به حرف سهیل گوش کنم و بیشتر در مورد خودمون فکر کنم تازه برای ناهار یه چیز حاضری خورده بودم که زینب زنگ زد سلام عزیزم چه می کنی با تنهایی خوبم مرسی شرایط روحیم بهتره سهیل راست می گفت انگار به این دوری نیاز داشتیم خیلی خوشحالم که حالت خوبه منم موافقم گاهی وقتا همین پیش هم بودن هایی که همش جنگ و دعوا هستش شرایط رو بدتر می کنه راستی مهتاب اون نخ کاموای سبز که با هم خریدیم رو هنوز داریش آره دارمش می خواستم برای امید ژاکت ببافم که اصلا حسش نیست لازمش داری آره عشقم آخه نخ کم آوردم یه دونه اش بسه برام اون رنگ هم هر چی می گردم پیداش نمی کنم پس به سهیل بگو بیاد همه شو بگیرش من هیچ کدومش رو لازم ندارم اصلا یه کار کنیم خودت هم حاضر شو سهیل بیاد دنبالت آخه برای یقه هنوز مشکل دارم هم یه امشب و پیش مایی و از تنهایی در میایی و هم زحمت یقه اش با خودت خب میام اما شب نمی مونم مزاحمتون نمیشم عه این حرفا چیه ما که با هم تعارف نداریم فردا هم تعطیله و سه تایی با هم میریم گردش حاضر شو تا قبل از غروب سهیل میاد دنبالت توی مسیر سهیل بهم گفت فردا وقت خوبیه که با هم یه صحبت حسابی داشته باشیم همیشه تو شرایط نرمال و حال مساعد بهتر میشه به مشکلات نگاه کرد و تجزیه و تحلیل شون کرد من خیلی نگران زندگی تو و امید شدم باید هر طور شده دوباره مثل سابق با هم صمیمی و دوست بشین تلاش سهیل برای حفظ زندگی من و دوستش دلگرمی خاصی بهم می داد اینکه یکی هست که حواسش بهمونه و داره سعی می کنه که زندگیمون رو از این شرایط خارج کنه با استقبال گرم زینب وارد خونه شون شدم قبلا هم شده بود که تنهایی بیام خونه شون اما موقتی و نهایتا برای دو ساعت بود که بیشترش برای همین یاد دادن بافتنی به زینب بود اولین بار بود که تنهایی و برای شام مهمون شون بودم و حتی قرار بود شب بمونم اولین نکته ای که برام جالب بود تیپ و آرایش زینب بود هیچ وقت تا حالا ندیده بودم جلوی من اینقدر لختی بگرده یه تاپ کوتاه و یه دامن خیلی کوتاه آبی آسمانی موهای درست کرده و آرایش حسابی تا حالا هم ندیده بودم که جلوی من اینجوری با سهیل احوال پرسی کنه رفت سمتش و خیلی صمیمی و دلبرانه بهش خسته نباشید گفت بعدشم گونه هاش رو بوسید با خنده رو به من گفت برو تو اتاق لباستو عوض کن راحت باش خونه شون حدودا کوچیک بود سهیل می تونست از طریق پدرش بهترین خونه رو داشته باشه اما سر یه لجبازی و اینکه می خواست روی پای خودش باشه این خونه ی کوچیک رو خریده بود یه اتاق بیشتر نداشت که اتاق خواب خودشون میشد وقتی وارد اتاق شدم محو دکور و چیدمان اتاق شدم قبلا اتاق خوابشون رو دیده بودم اما الان خیلی فرق کرده بود سرویس تخت و میز توالت همون بود اما پرده ی اتاق و رو تختی عوض شده بود یه رو تختی قرمز پر رنگ یه پرده ی قرمز کم رنگ حتی لامپ اتاق هم قرمز شده بود جالب ترین نکته چند تا شمع اطراف اتاق بود دو تا شون روی پاتختی ها بودن دو تای دیگه روی میز آرایش بوی خاص اتاقشون هم به شدت دلنشین و جذاب بود یه بویی که به آدم حس تراوت و شادابی می داد حتی آدم حس می کرد پر انرژی شده مانتوم رو درآوردم زیرش یه شلوار غواصی سرمه ای و یه تیشرت اندامی تنم بود تصمیم داشتم با همون باشم و لباس دیگه ای برای خودم نیاورده بودم نا خواسته همش تو فکر بودم دقیقا نمی دونستم دارم به چی فکر می کنم فکرای پراکنده یه هو یادم اومد که اصلا به امید خبر ندادم که دارم امشب میام اینجا به حالت هول شدگی به زینب گفتم دیدی چی شد اصلا یادم رفت به امید خبر بدم که دارم میام اینجا زینب لبخندی زد و گفت خب خبر بده خانمی چرا به خودت استرس میدی با نگرانی بهش گفتم آخه الان می گه رفته اونجا و تازه یادش اومده که خبر بده سهیل که داشت کانال های ماهواره رو بالا و پایین می کرد پرید وسط حرفمون و گفت خب بهش بگو هنوز خونه ای منتظری اگه اون اجازه بده به من بگی بیام دنبالت زینب با تعجب رو به سهیل کرد و گفت یعنی دروغ بگه سهیل با بی تفاوتی گفت داره می گه یادش رفته بوده الانم اگه راستش رو بگه شاید امید ناراحت بشه گاهی وقتا آدم لازم نیست عین همه چیزا رو بگه زینب اخمی کرد و گفت آهان که اینطور پس احتمالا تا الان خیلی جاها جنابعالی با این تفکر با من رفتار کردی سهیل خندش گرفت و گفت چرت و پرت نگو زینب جَو سازی هم نکن بذار بره تو اتاق زنگ بزنه به امید همون کاری رو کردم که سهیل گفته بود وقتی از اتاق برگشتم زینب بهم گفت بهش دروغ گفتی بهش گفتم خب سهیل راست میگه امید خیلی حساس شده اگه راستش رو می گفتم باز عصبانی میشد و فکر می کرد دارم لجبازی می کنم زینب که مشخص بود اصلا از این کار خوشش نیومده چیزی نگفت و رفت تو آشپزخونه که میز شام رو بچینه سالاد ماکارونی درست کرده بود می دونستم که به خاطر من درست کرده مشغول خوردن بودیم و هم زمان شبکه ی بی بی سی داشت اخبار پخش می کرد حس کردم جَو سنگینه و خواستم جَو رو عوض کنم به تی وی نگاه کردم و گفتم بازم شانس آوردیم که این اخبار بی بی سی هست وگرنه معلوم نبود اخبار درست رو اصلا متوجه بشیم یا نه زینب با یه حالت نیمه عصبی بهم گفت هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره خیلی هم دلتو برای اینا خوش نکن همین شد شروع یه بحث سیاسی مسخره بین من و زینب اینقدر بحث مون نا خواسته جدی شد که زینب با عصبانیت کامل گفت مهتاب تو همیشه تریپ روشن فکری بر می داری و فکر می کنی از همه چی خبر داری اتفاقا آدمایی مثل تو از هیچی خبر ندارن حتی از خودشون هم خبر ندارن چه برسه از مسائل مملکت از حرف زینب خیلی ناراحت شدم حتی باعث شد قفل کنم و دیگه جوابی بهش ندم حتی حس کردم که بغض کردم سهیل که متوجه شرایط شد با یه لحن جدی زینب رو صداش کرد که بس کنه من موفق نشدم جلوی ناراحت شدنم رو بگیرم با ناراحتی رفتم توی هال و نشستم روی کاناپه متوجه شدم که دارن با هم پچ پچ می کنن برام مهم نبود که چی دارن میگن تیکه ای که زینب بهم انداخته بود خیلی سنگین بود از خودم و شرایطی که توش بودم متنفر بودم بعد از چند دقیقه سهیل اومد کنارم یه لیوان نوشابه دستش بود گرفت سمتم و گفت نوشابه یادت رفت بغضم رو قورت دادم و گفتم میل ندارم لبخند زد و گفت چرا داری مگه میشه آدم بعد از سالاد ماکارونی نوشابه نخوره برای اینکه دست رد بهش نزنم تصمیم گرفتم یه قلپ بخورم اما بازم اصرار کرد و یه جورایی مجبورم کرد همش رو بخورم سعی داشت جبران حرکت زینب رو بکنه و از دلم در بیاره زینب تنهایی ظرفا رو شست و آشپزخونه رو مرتب کرد با یه ظرف میوه اومد تو هال ظرف میوه رو گذاشت روی میز عسلی و نشست کنار من درست لحظه ای که باهاش چشم تو چشم شدم لبخند زد و گفت معذرت می خوام مهتاب از حرفی که زدم منظوری نداشتم به خدا اصلا نباید بحث سیاسی می کردیم تقصیر من شد تو رو خدا ناراحت نباش ببخشید بی تفاوت و سرد بهش گفتم مهم نیست پیش میاد لبخندش غلیظ تر شد و گفت نخیرم اینجوری قبول نیست باید بگی بخشیدم بعدشم باید بخندی با لحن ملایم تر بهش گفتم بحث پیش میاد زینب همه تو بحث گاهی رو حرفاشون کنترل ندارن لازم نیست معذرت خواهی کنی زینب نگاهش شیطون شد و رو به سهیل گفت این خانم راه بیا نیست پاشو دستاشو بگیر الان خودم درستش می کنم سهیل لبخند زنان و با یه اخم تمسخر آمیز رفت پشتم و بازوهام رو محکم گرفت زینب هم که می دونست من به شدت قلقلکی هستم شروع کرد قلقلک دادن پهلوهام و گفت یا میگی بخشیدم یا تا صبح قلقلکت می دم از دلقک بازی جفت شون و قلقلک زینب خندم گرفته بود حتی صدای خندم رفته بود بالا فقط به زینب می گفتم تو رو خدا بس کن ولم کن زینب هم اصرار داشت که بگم بخشیدم به سهیل هم گفتم دستامو ول کن اونم گفت تا به حرفش گوش ندی اوضاع همینه اینقدر خندیده بودم که دلم درد گرفت مجبور شدم با همون حالت خنده بگم باشه بخشیدم بخشیدم سهیل دستام رو ول کرد و زینب هم قلقلک دادن من رو متوقف کرد و با خنده گفت حالا شدی دخمل خوب گفتم نا نخندی و نبخشی ولت نمی کنم جفت شون سعی کردن با دلقک بازی من رو بخندونن اینقدر که حتی به طور کامل ناراحتیم از حرف زینب پاک شد و گذاشتم رو حساب جَو گیر شدنش آخر شب شد و سهیل بعد از یه خمیازه ی طولانی گفت من دیگه خوابم گرفته زینب گفت منم امروز کم خوابیدم خوابم گرفته ببخشید مهتاب جون ما میریم بخوابیم یقه ی ژاکت سهیل هم فردا می بافیم سهیل پاشو جای مهتاب و کنار شوفاژ بنداز مهتاب سرماییه و باید جاش گرم باشه سهیل رفت و برام یه تشک توی همون هال و کنار شوفاژ انداخت جفتشون شب بخیر گفتن و رفتن که بخوابن منم چراغ هال و خاموش کردم و تصمیم گرفتم دراز بکشم نمی دونم چرا سرم شروع کرد به درد گرفتن حتی جوری شدم که بر خلاف شبای دیگه که با ور رفتن با گوشی خوابم می برد گوشی هم دستم نمی تونستم بگیرم و حس می کردم سر دردم رو بیشتر می کنه تشک و پتویی که برام آورده بودن همون بویی رو می داد که توی اتاقشون استشمام کرده بودم این بوی لعنتی چی داشت آخه چقدر خاص و بی نظیر بود چشمام رو بستم و سعی کردم که بخوابم خوب که دقت کردم سر درد نداشتم یه جورایی سرم سنگین شده بود کلا یه حس و حال عجیبی داشتم که تا حالا تجربه اش نکرده بودم هر کاری کردم خوابم نبرد کلافه شده بودم گرمم شده بود حتی تصمیم گرفتم جام رو از کنار شوفاژ جابجا کنم اما بقیه هال پر بود و نمیشد پتو رو از روی خودم پس زدم خیلی وقت بود که لُخت نخوابیده بودم و حالا به شدت دوست داشتم لُخت بشم تا بلکه حالم بهتر بشه و خوابم ببره تو همین غلتیدن ها خودم رو مچاله کردم و دستام رو گذاشتم بین پاهام دستام تو همین حالت با کُسم تماس پیدا کرد این تماس بهم یه حس لذت ناخواسته داد قبلا شده بود که با تصور یه سری چیزا توی ذهنم و به صورت ذهنی لذت ببرم و کمبود های سکسم رو اونجوری جبران کنم اما هیچ وقت با خودم ور نرفته بودم اصلا به این کار فکر نمی کردم و بی فایده می دونستم اما حالا با تماس دستم روی کُسم و اونم از روی شلوار ته دلم لرزیده بود دستم رو از بین پام برداشتم اما بعد از چند لحظه بازم دستم رفت بین پاهام ایندفعه به عمد و آگاهانه دستم رو بین پاهام حرکت دادم و سعی کردم هم زمان با کُسم هم تماس داشته باشه رونای پام رو بیشتر و بیشتر به هم فشار دادم که لذت این تماس بیشتر بشه تو همین حین یاد شوخی ای که سهیل و زینب باهام کرده بودن افتادم یاد آوری این شوخی لذتم رو بیشتر کرد برای یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که این می تونست فرا تر از یه شوخی باشه وقتی که سهیل دستای من رو گرفته بود زینب می تونست به جاهای دیگه ای از بدنم دست بزنه برای یه لحظه از خودم به خاطر این تصور خجالت کشیدم من همیشه از شخصیت های خیالی برای لذت خودم استفاده می کردم هیچ وقت آدم های واقعی ای که می شناختم رو وارد فانتزی هام نکرده بودم اما لذت فانتزی با آدمای واقعی ای خیلی بیشتر بود بر خلاف عذاب وجدانم نتونستم از این لذت بگذرم و فانتزی ای که تو ذهنم نسبت به سهیل و زینب داشتم رو هر لحظه پر رنگ تر و پر رنگ تر کردم حتی دستم رو بردم توی شلوار و شورتم و کُسم رو مستقیم لمس کردم ادامه نوشته ایلونا

Date: April 11, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *