بازی بدون قانون ۵ و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل با قدم های لرزون و بغض فرو خورده وارد داروخونه شدم بدون اینکه سلام کنم از پیشخون رد شدم و رفتم پشت داروخونه مهری مشغول بررسی قفسه ها بود من رو که دید برگشت بغلم کرد و اشکاش سرازیر شد منم نا خواسته چند قطره اشک ریختم راهنماییم کرد به سمت انبار داروخونه یه اتاق مجزا که با یه در کوتاه و کوچیک وصل میشد به داروخونه هدایتم کرد یه گوشه بشینم و بهم گفت همینجا باش الان میام عزیزم نزدیک به یک ربع گذشت مهری برگشت و منوچهر هم همراهش بود چهره ی درهم و غمگین منوچهر رو که دیدم دیگه طاقت نیاوردم بغضم ترکید رفتم بغلش و فقط گریه کردم حالا دیگه به غیر از مهری و منوچهر هیچ کسی رو نداشتم منوچهر سعی کرد آرومم کنه مهری هم رفت و برام یه لیوان آب آورد بلاخره کمی آروم شدم نشستم روی زمین گوشه ی انبار پاهام رو جمع کردم و بغل گرفتم منوچهر و مهری هم جلوم نشستن جفتشون منتظر بودن که من شروع کنم به صحبت کردن از قیافه هاشون مشخص بود که طاقت صحبت کردن ندارن به صورت های نسبتا پیر شده شون نگاه کردم بهترین دوستای پدر و مادرم که از جوونی با هم بودن هم همکار بودن و هم دوست اما سرنوشت همه چی رو عوض کرد همه چی رو بهم ریخت گاهی وقتا فکر می کنم که مقصر اصلی من بودم با صدای گرفته رو به منوچهر گفتم پیش بابام که خاکش نکردین منوچهر با ناراحتی گفت نه همونجور که گفته بودی عمل کردیم مهری کمی مِن و مِن کرد و گفت زینب به ما بگو که چی تو سرت می گذره جریان مرگ مادرت رو خیلی نمی تونی از سهیل مخفی کنی می خوای چیکار کنی دختر ما نگرانتیم بازم این اشکای لعنتی ناخواسته سرازیر شدن سعی کردم تُن صدام محکم باشه رو به مهری گفتم می دونم که خیلی نمیشه از سهیل مخفی کرد هر چند وقت یک بار که می رفتم ملاقاتش توی زندان سهیل هم باهام می اومد اما فعلا نمی خوام از مرگش و مخصوصا اینکه خودکشی کرده با خبر بشه حداقل تا وقتی که من از ایران برم جفتشون از حرفم متعجب شدن مهری گفت می خوای چیکار کنی از ایران بری با سهیل یا تنهایی به مهری خیره شدم و هیچ حرفی نزدم منوچهر با تعجب و لحن خاصی گفت چی تو سرت می گذره زینب از سکوتم جفتشون متوجه شدن که حدودا می خوام چیکار کنم مهری بهم نزدیک شد جلوم دو زانو نشست و دستام رو گرفت با نگرانی گفت این کارو نکن زینب تو نباید راه پدر و مادرت رو بری تو قول دادی زندگیت از اونا جدا باشه قول دادی مسیر خودتو بری حرفش رو قطع کردم و گفتم آره قول دادم اما کِی یا بهتر بگم کدوم زینب قول داد اون وقتی که فکر می کردم امید همه ی زندگیمه راه نجاتمه می تونم با خیال راحت مادرم رو بیارم ایران و از طریق امید همه ی بدهی هاش رو بدم حتی وکیل بگیرم و از همه ی اتهاماتی که احتمالا بهش می زنن دفاع کنم با یه وکیل خبره و خوب میشد همه چی رو گردن بابام انداخت و مادرم رو نجات داد اما این کار پول زیادی می خواست امید تنها راه ممکن بود اون روزا بگیر بگیر بود همه ی شما گیر بودین همه ی دوستای بابام یا دستگیر شده بودن یا تو سوراخ موش بودن منوچهر زندان بود و تو خودت جرات نداشتی از مخفی گاهت بزنی بیرون کل باند متلاشی شده بود من احمق قول حمایت به مامانم دادم با جنازه ی بابام آوردمش ایران با دست خودم این بلا رو سرش آوردم اما امید لگد زد به همه چی آره تصمیم داشتم راه پدر و مادرم رو نرم مثل اونا یه قاچاقچی دارو نشم اما اون آدم دیگه مُرد بعد از اینکه همه چیز امید و ازش گرفتم از ایران میرم بدون سهیل هدف ما برای این زندگی مشترک تموم شده اس مهری با چشمایی که اشک توشون جمع شده بود گفت مطمئنی زینب همه ی ما تو این مسیر نابود شدیم یه روزی همه مون جوون و پر انرژی بودیم مطمئن بودیم که هیچ وقت به بُن بست نمی رسیم پدرت پیشرو بود بهترین و دقیق ترین بود اما کارش به جایی رسید که حتی پول برای درمان سرطانش نداشت هیچ کسی هم دور و برش نبود که کمک کنه تو با چشم خودت دیدی که چه بلایی سر پدر و مادرت اومد واقعا می خوای همون راه و بری خیلی مصمم و محکم بهش گفتم من بهتر و دقیق تر از پدرم هستم من اشتباهات اونو تکرار نمی کنم به زودی اون پولی که لازمه باهاش شروع کنم دستم میاد بعدش هم پدرم کلی پول و سرمایه دست این و اون داره که فقط لازمه ازشون بگیرم من اشتباهات اونا رو نمی کنم منوچهر هم اومد نزدیک تر و گفت می خوای بری سوئد بهش نگاه کردم و گفتم نه می خوام برم فرانسه سوئد به راحتی پیدا میشم هنوز خیلی از رابط هایی که باند رو لو دادن احتمال داره من رو بشناسن باید یه جایی برم که کسی نشناسه منو منوچهر بازم تعجب کرد و گفت اما بدون استفاده از رابط های پدرت چطوری می خوای شروع کنی لبخندی زدم و گفتم یه دونه اش بسه برام که الان تو فرانسه است مورد اعتماد هم هست بعدش هم می خوام عامر خان و پیدا کنم جفتشون بعد از شنیدن اسم عامر خان شوکه شدن حتی منوچهر خندش گرفت و گفت این حرفا چیه دختر این اسم یه افسانه است نکنه باور کردی همچین آدمی اصلا وجود نداره حتی پدر خودت هم به وجودش اعتقاد نداشت می گفت که عامر خان یه شخصیت خیالیه تو دنیای قاچاق همچین آدم پر قدرت و پر نفوذی وجود نداره که قطب اصلی قاچاق تو منطقه باشه اونم نه فقط قاچاق دارو قاچاق هر چیزی که ارزش داشته باشه همچین آدمی وجود خارجی نداره دختر تو چت شده به خودت بیا زینب بهش پوزخند زدم و گفتم اگه وجود نداره باید خودم مطمئن بشم من تصمیم مو گرفتم منوچهر فقط برای رفتن به کمک نیاز دارم نمی خوام قانونی برم چون اینجوری اونور برای کسی قابل اعتماد نیستم می خوام غیر قانونی و به عنوان پناهنده برم بعدش به وقتش هویتم و عوض می کنم منوچهر اومد بازم اعتراض کنه که مهری دستش رو گرفت و گفت بس کن منوچهر تصمیمش رو گرفته تنها کاری که از دستمون بر میاد اینه که بهش کمک کنیم ما اینو به پدر و مادرش مدیونیم منوچهر با کلافگی گفت حداقل تا یه جایی که میشه از نقشه ات برامون بگو یه نفس عمیق کشیدم و گفتم چیزی نمونده که مهتاب کاملا بیاد تو مشت من بهش بگم بمیر می میره مهتاب ثمره ی چند سال صبر و حوصله ی منه به وقتش مجابش می کنم از امید طلاق بگیره قبلش مهریه اش رو بگیره اون پولی هم که لازم دارم جور میشه به ظاهر قراره با سهیل این پولو تقسیم کنیم اما سهیل هم باید حذف بشه به خودش بیاد من ایران نیستم برای شروع به این پول نیاز دارم مهری گفت چقدر از طریق مهتاب گیرت میاد بهش گفتم خونه ای که پدر امید به نام امید زده تو عقدنامه ذکر شده برای مهریه مهتاب به علاوه ی هزار سکه ی طلا خونه الان نزدیک چهار میلیارد می ارزه سکه هم بخوره تو سرش فقط کافیه سند به نام مهتاب بخوره بعدشم به دست من بیفته مهتاب تا بفهمه که خونه اش پول شده دیگه دیره امید هر چی به غیر از خونه بود رو پای رفیق بازی و قمار و اعتیاد داده رفته تا خرخره تو لجنه فقط یه انگشت می خواد برای خفه شدن بعد از اینکه همه ی زندگیش رو ازش گرفتم زنش رو هم کاملا تحویل سهیل عاشق میدم اونوقته که حسابمون تسویه شده و مساوی میشیم شما فقط آماده باشین هر وقت گفتم فرداش باید از ایران رفته باشم اونور که رسیدم همه چی با خودمه موقع رفتن به مهری گفتم یه داروی قوی می خوام می خوام بی هوش کامل نشه اما هوشیار کامل هم نباشه مهری گفت برای یه زن این دارو خیلی قویه عوارض داره همون قبلی هم که برای تحریک جنسی بود خیلی به خوردش دادی حتی احتمال میدم که معتاد شده باشه و خودش خبر نداشته باشه اینی که میگی خطرناکه پوزخند زدم و گفتم برای مهتاب نمی خوام مهتاب با همون قبلی هم کارش راه میفته برای سهیل می خوام تو راه برگشت به خونه به مهتاب زنگ زدم با همه ی وجودم سعی می کردم مهتاب فقط یه نرده بون برای بالا رفتن باشه یه طعمه برای هدفم باشه اما چرا وقتی می خوام بهش زنگ بزنم این دل لعنتی یه جوری میشه دوست ندارم هیچ حسی بهش داشته باشم این بازی واقعا فقط برای تلافی کارای امیده یا برای دل خودم سعی کردم پر انرژی صحبت کنم و بهش گفتم خب چه خبرا خوشگلم چیکارا کردی تُن صداش رو ملوس و نازک کرد و گفت همون کاری که گفتی تو این مدت جوری رفتار کردم که مطمئن شده که بهش اعتماد دارم و توجیهاش رو باور کردم حتی بهش پیشنهاد دادم که می تونه اگه دوست داره بره ماموریت سریع قبول کرد می خواستم خفش کنم زینب انگار من خرم و نمی فهمم اما به گفته ی تو سکوت کردم زینب یه چیز دیگه حس می کنم اعتیادش به هر چیزی که هست داره شدید تر میشه بوش عوض شده گاهی وقتا بوی گند میده حتی حالت چشماش بعضی وقتا یه جوریه با آرامش بهش گفتم جای نگرانی نیست عزیزم هنوز مطمئن نیستیم که واقعا معتاده یا نه فعلا بهش فکر نکن فقط به این فکر کن که قراره یه مدت خوش بگذرونیم مهتاب با تُن صدای کنجکاوی پرسید نمی خوای بگی قراره چیکار کنیم صدام رو شیطون کردم و گفتم بگم که فایده نداره هیجانش میره فقط بهم اعتماد کن عشقم خنده ی شیطونی کرد و گفت داری دیوونم می کنی زینب هر بار به تو فکر می کنم ته دلم هیجان و استرس دارم دوسِت دارم عوضی اومدم بهش بگم منم دوسِت دارم اما نتونستم بگم سریع خدافظی کردم یعنی چم شده چرا اینقدر دوست داشتم بهش بگم دوسِت دارم نکنه داره دلم براش می سوزه نکنه نه اصلا نباید بذارم باید برای اینکه سهیل از نقشه ام با خبر نشه طبق میلش برم جلو بیشتر از این نمی تونم تابلو بازی در بیارم سهیل بفهمه همه چی خراب میشه باید مهتاب و بهش برسونم اما وقتی که کار خودم باهاش تموم شده باشه وقتی وارد خونه شدم سهیل کنترل ماهواره به دست روی کاناپه نشسته بود بدون اینکه مانتوم رو دربیارم جلوش نشستم و گفتم چه خبر از امید بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت هر روز بدتر از دیروز اینقدر غرق شده که حتی اگه بخوایم هم نمی تونیم نجاتش بدیم چند دقیقه سکوت کردم و بعدش گفتم داره بازم مثلا میره ماموریت مهتاب میاد پیش ما سهیل کلافه شد با عصبانیت سرش برگشت سمت من و گفت بس کن زینب داری بیش از حد کشش میدی امید کارش تمومه به زودی از سر کارش هم اخراج میشه هر چیزی داشته رو به غیر از خونه فروخته تا اونم از دست نرفته باید کارشو تموم کنیم داری وقت تلف می کنی به چشماش که پر از بی اعتمادی بود نگاه کردم خیلی خونسرد بهش گفتم مگه نگفتم باید اونجور که من میگم بهش برسی نگران نباش خودم حواسم به همه چی هست تو بهتره خودتو جمع کنی و یه وقت گند نزنی به همه چی این مدت هم بهتر می دونی که امید ماموریت نمیره بسپر همچنان بیشتر ببرنش تو لجن موقع خواب ذهنم درگیر بود ترسیده بودم از اینکه نکنه همه چی به هم بخوره و موفق نشم اما بیشتر از خودم ترسیدم این حس لعنتی ترحم و دلسوزی ای که در مورد مهتاب تو دلم شکل گرفته بود مهتاب با همه ی وجودش به من اعتماد کرده بود این همه توجه و محبت و دوستی باعث شده بود بهم وابسته بشه حتی تو این زندگی درب و داغونی که داشت بازم چشمش به دهن من بود که چه کاری بکنه یا نکنه همه ی آدمای این بازی یه جور گناه کار بودن اما مهتاب هیچ گناهی نداشت یه قربانی به تمام معنا اما دیگه راه برگشتی نبود تنها راه نگه داشتن سهیل این بود که مهتاب و بهش برسونم باید طبق نقشه برم جلو نباید ضعیف بشم خودم رو جمع کردم و همش تو دلم تکرار کردم ضعیف نباش زینب ضعیف نباش زینب از نور گوشیم متوجه شدم برام پیام اومده مهتاب بود سلام زینب بیداری آره گلم بیدارم خوابم نمی بره زینب استرس دارم چرا عزیزم چیزی شده یعنی تو نمی دونی چرا استرس دارم استرس نداره خانمی پیش من جات امنه حداقل بهم بگو قراره چیکار کنیم دارم بهت می گم به وقتش می فهمی سوال ممنوع فهمیدی یا نه چشم ببخشید می خوای برات یه فیلم تعریف کنم تا خوابت ببره آره یه دختر روسی و یه دختر اسپانیایی که همدیگه رو تو یه بار توی رُم ایتالیا می بینن اشاره به فیلم آخر شب که بر می گردن تو مسیر هتل دختر اسپانیایی بودن به اصرار دختر اسپانیایی میرن تو اتاق هتلش هر دوشون برای یه مورد کاری اومده بودن ایتالیا هر دوشون حسابی مَست شده بودن دختر اسپانیایی از دختر روسی می خواد که لخت شه تا بدنش رو ببینه دختر روسی لخت میشه دختر اسپانیایی بهش نزدیک میشه دستش رو می گیره و می برش کنار تخت خودش هم لخت میشه و با هم میرن توی تخت اما وقتی که توی تخت می خواد از دختر روسی لب بگیره اون نمی ذاره یه جورایی دچار استرس میشه دختر اسپانیایی بهش میگه اوکی اصلا نگران نباش صبر می کنیم تا ریلکس بشی روش پتو می اندازه فقط دستاش رو می گیره و چشماش رو می بنده تو همین حین یه لحظه خوابش می بره وقتی بیدار میشه دیگه خبری از دختر روسی نبود خب بقیه اش همین دختر روسی رفته بود یعنی آره رفته بود لباساش رو پوشید و رفت اما فیلم هنوز ادامه داره بعدا برات تعریف می کنم دوست داشتم الان کنار تو باشم زینب دوست داشتم کنارت بودم و برام اینو تعریف می کردی بقیه شو وقتی با همیم برات تعریف می کنم بعد از دو روز امید مثلا رفت ماموریت البته چند روز اولش رو واقعا ماموریت می بود و بقیه اش رو طبق معمول دنبال کثافتکاری به مهتاب پیام دادم امروز خوب استراحت کن عصر هم برو حموم و حسابی به خودت برس سر شب میام دنبالت از استرس و هیجان دل تو دلم نبود دلم رو زده بودم به دریا و خودم رو سپرده بودم به زینب دوست داشتم هر طور شده خیانت امید رو تلافی کنم حتی شاید بیشتر از یک تلافی دوست داشتم منم وارد یه رابطه ی خاص بشم کی بهتر از زینب با همه ی وجودم دوستش داشتم شیفته ی محکم بودنش بودم تسلطی که روم داشت رو دوست داشتم فقط یه دوست داشتن ساده نبود یه لذت و حس جدید بود با دستای لرزون در خونه رو باز کردم همون حالت کمی کج گرفته ی گردن و صورت همون لبخند یخ و محو همون نگاه همون نگاهی که اینقدر جدی بود که ته دلم آشوب درست می کرد حسی که هیچ تعریفی براش نداشتم اما شبیه یه آهن ربا من رو به سمت خودش می کشوند دوست داشتم جلوش شبیه دخترای ملوس باشم شبیه دخترای لوسی که تازه دوست پسر پیدا کردن به سر تا پام یه نگاه انداخت و گفت چرا حاضر نیستی به خودم یه نگاه کردم یه تاپ سبز یشمی و یه شلوارک هم رنگش که بیشتر شبیه یه شورت پاچه دار بود تنم کرده بودم سرم و آوردم بالا و گفتم مگه امشب پیشم نمی مونی اخم کرد و گفت مگه نشیدی گفتم که میام دنبالت کجای جمله ام معنی موندن می داد برو حاضر شو سریع هر چی که بیشتر جلو می رفت جدی شدن هاش بیشتر میشد اصلا شبیه نقش بازی کردن نبود از یه طرف این لحن سرد و بی روح تو ذوقم می زد و از طرفی تسلیم محض این رفتارش بودم اومدم برگردم برم که گفت لالی بهم برخورد مگه قرار نبود این فقط یه بازی باشه برای لذت بردن اما زینب داشت پاشو فراتر می ذاشت برگشتم که اعتراض کنم اما نگاه لعنتیش مجابم کرد که بگم ببخشید چشم الان حاضر میشم همزمان با پوزخندی که فقط با یه طرف لبش زد چشماش هم تنگ کرد و گفت این تاپ و شلوارکت هم بیار توی مسیر و توی ماشین سکوت محض بینمون بود از ماشین پیاده شدیم و دنبالش داخل آسانسور شدم به دکمه های آسانسور خیره شده بودم اما سنگینی نگاه زینب رو روی خودم حس می کردم شبیه سنگینی نگاه یک مرد غریبه بود شبیه رویاها و فانتزی هام بود که یه مرد غریبه من رو در یک جا تک و تنها گیر می اندازه وقتی وارد خونه شدیم سهیل هم بود جا خوردم و اصلا توقع نداشتم که سهیل باشه فکر می کردم قراره امشب با زینب تنها باشم فکر می کردم اون داستانی که درباره ی اون دو تا دختر روسی و اسپانیایی گفت منظورش خودم و خودشه فکر می کردم الان این خونه قراره همون اتاق هتل باشه و من اون دختر روسی بعد از احوال پرسی زینب با یه لحن مهربون و نرم که اصلا به چند لحظه قبل که تنها بودیم نمی خورد بهم گفت برو تو اتاق لباستو عوض کن خانمی امشب قراره یه جشن حسابی سه نفره بگیریم رفتم تو اتاق یادم اومد لباسم خیلی خیلی لختیه و زشته که جلوی سهیل اینو بپوشم به آرومی زینب رو صداش زدم بهش گفتم زینب جان میشه بهم لباس بدی نمی دونستم که سهیل هم هست تاپ و شلوارکم خیلی بازه با لبخند گفت اینقدر سخت نگیر همین خوبه بپوش گفتم آخه حرفم رو قطع کرد اومدم جلوم دستش رو گذاشت روی صورتم بازم همون نگاه جدی و دستوری بهم گفت عمدا ازت خواستم که همون تاپ و شلوارکی که تنت بود رو بیاری بپوشش تو امشب برای من و سهیلی جمله ی آخرش رو اینقدر خاص گفت که انگار از تمام مدتی که من نا خواسته از اون و سهیل تو ذهنم فانتزی می ساختم خبر داره دلم لرزید یعنی این جمله اش چه معنی ای می تونه داشته باشه احتمالا منظورش خوش گذرونی و با هم بودنه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم چشم همینو می پوشم وقتی نگاه سهیل به نافم که دیده میشد و بعدش به رونای پام افتاد کمی خجالت کشیدم لباسای جفتشون پوشیده بود این بیشتر باعث خجالتم میشد زینب گفت خب بچه ها نظرتون چیه امشب فقط بگیم و بخندیم همه باید هر چی خاطره ی خنده دار دارن تعریف کنن امشب کسی حق نداره بره تو فکر خب سهیل نظرت چیه سهیل از لحن حرف زدن زینب خندش گرفت و گفت موافقم چی بهتر از این تو چی میگی مهتاب من که گوشه ی کاناپه نشسته بودم و پام رو پام انداخته بودم گفتم آره موافقم نگاه سهیل بعد از صورتم باز به سمت پاهام رفت انداختن پام رو پام باعث شده بود رونای پام و حتی پایین باسنم بیشتر در معرض نمایش باشه نمی دونستم باید ناراحت بشم یا نه خب هر زن و دختری این جوری جلوی هر مردی باشه دیده میشه از طرفی این وضعیت و این شرایط رو دوست داشتم بازم به اون فانتزیام نزدیک بود اینقدر نزدیک که هر چند لحظه یه بار ته دلم می لرزید زینب پاشد و گفت پس برای شروع مشروب میارم یه سری آهنگ قشنگ هم گلچین کردم تو این فلشه بذارش پخش بشه سهیل تا من بیام با یه شیشه ی خوشگل و خاص برگشت بعدش هم سه تا جام کوچیک همراه آبمیوه و چیپس و کمپوت گیلاس آورد گذاشت جلوی سهیل و گفت امشب تو ساقی میشی خودش هم نشست کنارش و به من گفت تو هم پاشو بیا اینور سهیل بشین مکث کردم و مردد بودم که برم بشینم یا نه چون سه نفر نشستن باعث میشد بدنم کاملا با سهیل تماس پیدا کنه زینب با خنده گفت سهیل باز این خانم داره ناز می کنه یه درس حسابی می خواد بازم خندم گرفت و گفتم نه نه میام قلقلک نه کنار سهیل نشستم و گفتم من قبلا یه بار مشروب خوردم خیلی تلخ و بد مزه بود خوشم نیومد زینب جوری دولا شد که من رو ببینه بهم گفت امشب باید بخوری فقط چون عادت نداری سهیل برات کم تر می ریزه سرت رو بگیر بالا و سریع قورت بده بعدشم هم آبمیوه و چیپس بخور تا تلخیش بره وقتی سرت سنگین شد و سرحال شدی می فهمی که به تحمل تلخیش می ارزه همون کاری رو کردم که زینب گفت تحمل تلخیش بهتر بود اینجوری جفتشون اینقدر دلقک بازی در آوردن و حرفای خنده دار زدن که از شدت خنده پهلوم هام درد گرفته بود گاه و بی گاه کامل می خوردم به سهیل زینب راست می گفت سرم سنگین شده بود اما به شدت سر حال بودم واقعا داشت بهم خوش می گذشت دیگه برام مهم نبود که به سهیل بخورم یا نه سهیل رو به زینب گفت برای مهتاب دیگه نریزیم بیشتر از این اذیتش می کنه همینقدر بسشه زینب پاشد و اومد طرف من دولا شد و دستام رو گرفت و بلندم کرد حالا که ایستادم سرم کمی گیج رفت و حتی فکر کردم الانه که بخورم زمین بهم گفت پس حالا که اینطور شد نباید بیکار باشی باید برامون برقصی خانم خوشگله کشوندم وسط هال دستام رو به سمت بالا گرفت و مجبورم کرد که برقصم از کارش خندم گرفته بود از طرفی سرگیجه داشتم همینکه دستام رو ول کرد خوردم زمین سه تایی مون از زمین خوردن من خنده مون گرفته بود زینب برگشت پیش سهیل و بازم مشروب خوردن من چند بار سعی کردم بلند شم که هر بار سرم گیج رفت و موفق نشدم آخرش بیخیال شدم و همون وسط هال دراز کشیدم سرگیجه ام هر لحظه بیشتر میشد همه چی دور سرم می چرخید اما حس بی نظیری بود چشمام رو بستم نمی دونم چقدر گذشت چشمام رو باز کردم زینب کنارم نشسته بود و داشت نگام می کرد با صدای بی جون بهش گفتم ساعت چنده سهیل کجاست زینب بدون اینکه بهم جواب بده لباش رو آورد نزدیک دهنش بوی مشروب می داد لباش رو به نزدیک لبام رسوند فکر کردم می خواد ازم لب بگیره اما این کارو نکرد بهم گفت یک ساعته خوابیدی خانم سهیل رفت تو اتاق دراز بکشه می خوای برات بقیه ی فیلم رو تعریف کنم تو اون لحظه دوست داشتم لبام رو با لباش لمس کنه با همه ی وجودم به بوسیده شدن نیاز داشتم همه ی وجودم رو تحریک و نیاز جنسی گرفته بود خودم متوجه ی چشمای خمار و ملتمسم شده بودم با سرم تایید کردم که آره دوست دارم بقیه ش رو تعریف کنی کنارم به پهلو دراز کشید دستش رو گذاشت زیر سرش پاش رو انداخت روی پام دست دیگه اش رو به آرومی گذاشت روی شکمم لمس دستش با شکمم باعث شد یه آه ناخواسته بکشم به چشمام خیره شد و گفت وقتی دختر اسپانیایی که اسمش النا بود از خواب بیدار شد متوجه شد که دختر روس که اسمش ناتاشا بود لباسش رو پوشیده و رفته صدای زنگ موبایل از زیر تخت توجهش رو جلب کرد فهمید که ناتاشا موبایلش رو جا گذاشته وقتی دولا شد که موبایلش رو برداره دید که شورتش هم جا گذاشته یه شورت مشکی توری تو همین حین در اتاق رو زدن ناتاشا پشت در بود و اومده بود دنبال موبایلش النا بهش گفت خودت می تونی بیایی و از زیر تخت برش داری ناتاشا دولا شد و موبایلش رو برداشت خواست که بره اما النا یه نقشه جلوش باز کرد و بهش گفت هتل تو کجای شهر میشه ناتاشا با انگشتاش نقشه رو لمس کرد متوجه شد که این نقشه ی امپراطوری رُم هستش رو به النا گفت این امپراطوری رُم هستش النا در جوابش گفت آره این نقشه برای گم کردن خودته هر دوشون به هم نگاه کردن هر دوشون عاشق تاریخ بودن النا چشماش رو بست صورتش رو در اختیار ناتاشا گذاشت و این ناتاشا بود که شروع کرد لبای النا رو بوسیدن بوسیدنی که پر از شهوت و نیاز بود بوسیدنی که منجر به لخت شدن ناتاشا شد و کشوندشون توی تخت دستاش همچنان روی شکمم بود انگشتاش رو برده بود زیر شلوارکم انگشتاش فقط چند سانت با کُسم فاصله داشتن لبش فقط چند میلی متر با لبم فاصله داشت هر چی که داستانش جلو تر می رفت نفس های من نا منظم تر و تند تر می شد شدت نیاز توی وجودم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد موج شهوت مثل یک طوفان خروشان حمله می کرد به درونم سعی کردم لبام رو به لباش برسونم اما سرش رو کشید عقب دستش هم برداشت با کمی فاصله کنارم نشست و نگام کرد منم به سختی نشستم خجالت و گذاشتم کنار خواستم نزدیکش بشم که لباش رو ببوسم انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبم و گفت آماده ای تا به حقت برسی حاضری تا تلافی همه ی خیانتای امید و سرش خالی کنی اون لحظه دوست داشتم بگم گور بابای خیانت من تو رو می خوام زینب فقط تو رو می خوام چند دقیقه بهم خیره شد به آرومی گفت سهیل رو تخته منتظر منه تا با هم یه سکس حسابی و جانانه بعد از مست شدن داشته باشیم امشب قراره دستاش رو ببندم به تخت و همه ی کارا رو من بکنم نه هوشیاره و نه بی هوش چشماش رو با چشم بند بستم فقط منتظره که یکی به اوج برسونش اینقدر که هر کی غیر از من بره تو اون اتاق اصلا متوجه نمیشه با اینکه هنوز سرم گیج می رفت و حالم نرمال نبود اما دقیقا متوجه منظور زینب شدم از پیشنهادش شوکه شدم با صدای لرزون بهش گفتم اما اون شوهرته چطور حاضری این کارو کنی لبخند محوی زد و گفت به خاطر تو هر کاری می کنم خیالت راحت سهیل هیچ وقت نمی فهمه دستام رو گرفت و گفت اگه دختر خوبی باشی و به حرفم گوش کنی بعدا بقیه ی داستان ناتاشا و النا رو برات تعریف می کنم کمک کرد تا بلند شدم دیگه جوری نبودم که بخوام بخورم زمین دستش رو برد زیر تاپم فهمیدم که می خواد درش بیاره با لحن جدی بهم گفت دستاتو بالا بگیر دستام رو بالا گرفتم و تاپم رو از تنم درآورد دستش رو رسوند پشت و سوتینم هم باز کرد و درش آوردم جلوم دولا شد و شلوارک و شورتم رو با هم کشید پایین مُچ پاهام رو به نوبت بالا گرفت تا کامل درشون بیاره بلند شد وایستاد باورم نمیشد که لخت لخت جلوش وایستادم دستم رو گرفت و کشوندم به سمت اتاق قائدتا باید استرس و ترس می داشتم باید عذاب وجدان می داشتم اما هیچ حس بدی توی وجودم نبود بر عکس ظاهرم که مثلا دوست نداشت تن بده به درخواست زینب اما درونم دوست داشت با همه ی زورش دستم رو بکشه و ببرم توی اتاق سهیل لخت بود همونجوری که زینب گفت روی تخت دراز کشیده بود و دستاش به دو طرف تخت بسته شده بود با چشم بندایی که به چشماش بود بدن شیو شده ی سهیل توی نور قرمز اتاق نمای قشنگی داشت تحریک و شهوتم رو بیشتر کرد زینب بهم فهموند روی تخت بشینم دستش رو کرد تو موهام و سرم رو برد به سمت کیر سهیل کیر نیمه بیدار شده اش که خمیده بود چشمام رو بستم باورم نمیشد که دارم چیکار می کنم اما زینب راست می گفت سهیل که هرگز نمی فهمید جریان چیه فکر می کرد من زینب هستم دستام رو به آرومی بردم سمت بیضه هاش لمسشون کردم زینب موهام رو ول کرد و رفت اون ور تخت دو زانو کنار تخت نشست و بهم خیره شده بود هم زمان که داشتم بیضه های سهیل رو لمس می کردم بهش خیره شدم سرش رو کج گرفته بود لبخند خاصی رو لباش بود با اشاره ی سر و چشماش بهم فهموند ادامه بدم دستم رو بردم بالا تر کیر سهیل رو تو مشتم گرفتم حس لذت گرفتن کیرش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد حس هیجان این کاری که داشتم با کمک زینب می کردم هر لحظه بیشتر میشد بعد از یه نگاه به زینب زبونم رو به آرومی بردم سمت کیر سهیل زبونم رو از پایین کیرش کشیدم تا رسیدم به سرش چندین و چند بار این کارو تکرار کردم فهمیدم که کیرش کم کم داره بزرگ میشه به آرومی سرش رو گذاشتم تو دهنم با هر بار مکیدن حجم بیشتری از کیرش رو توی دهنم فرو می کردم سرعت مکیدنم بیشتر و بیشتر شد ولعم برای خوردن کیرش هر لحظه بیشتر میشد و لذتش بی نظیر بود سرعت ساک زدنم زیاد شد هم زمان هم با دستم بیضه هاش رو مالش می دادم مطمئن شدم که کیرش به بزرگ ترین حد ممکن رسیده صدای آه و ناله خفیفش هم بلند شده بود دست و پاش رو تکون های آرومی می داد اما مشخص بود به گفته ی زینب هوشیاری کامل نداره جسارتم بیشتر شد از ساک زدن دست کشیدم شروع کردم بوسیدن شکمش با بوسه های ریز رفتم سمت صورتش به آرومی لباش رو بوس کردم طاقت نیاوردم و با حرص و ولع شروع کردم مکیدن لباش هیچ کنترلی روی حرکاتم نداشتم تو اون لحظه فقط یه چیز می خواستم فقط و فقط لذت می خواستم هم زمان با مکیدن لباش خودم رو کشیدم روش پاهام رو از هم باز کردم که کُسم راحت تر با کیرش تماس پیدا کنه اولین تماس کیرش با شیار کُسم آهم رو بلند کرد شدید ترین موج لذتی بود که تو عمرم تجربه کرده بودم بیشتر از این طاقت نداشتم با دستم کیرش رو تنظیم کردم و با حرکت بدنم کیرش رو فرو کردم تو کُسم تحمل اینکه آروم آروم شروع کنم نداشتم از همون اول شروع کردم با سرعت بدنم رو روی بدنش حرکت دادن و کیرش رو با سرعت و شدت توی کُسم فرو کردن نمی دونم چند دقیقه طول کشید متوجه شدم که دارم ارضا میشم شدت کارم رو بیشتر کردم بازم شروع کردم به مکیدن لباش اینقدر سرعتم رو بیشتر کردم که عمیق ترین ارضای عمرم رو تجربه کردم چشمام برای چند لحظه سیاهی رفت زمان برام صفر شد شبیه تو خلع بودن خودم رو کامل روی بدن سهیل رها کردم بازم نمی دونم چقدر به اون حالت بودم با صدای زینب به خودم اومدم کمک کرد و بلند شدم بازوم رو گرفت و از اتاق بردم بیرون خوابوندم روی کاناپه و بهم گفت استراحت کن تا قبل از اینکه سهیل بیدار بشه بیدارت می کنم که بری دوش بگیری روم یه پتو انداخت نفهمیدم چی شد اما خیلی سریع خوابم برد بازم با صدای زینب بیدار شدم بهم گفت بیدار شو مهتاب داره صبح میشه برو یه دوش بگیر و لباساتو بپوش به سختی بلند شدم سرم همچنان سنگین بود اصلا یادم نبود که چه اتفاقی افتاده زینب بردم تو حموم دوش رو برام باز کرد با اولین تماس آب با بدنم انگاری تازه از خواب بیدار شدم زینب در و بست و رفت چند دقیقه گذشت هر لحظه بیشتر به خودم می اومدم اتفاقایی که افتاده بود بیشتر برام زنده میشد شوک و ترس و استرس همه ی وجودم رو گرفت باورم نمیشد که چیکار کردم من واقعا به امید خیانت کرده بودم با بهترین دوستش سکس کرده بودم همونجا نشستم هنوز باورم نمیشد زینب بعد از چند دقیقه اومد بهم گفت چرا نشستی مهتاب حالت خوب نیست بهش نگاه کردم و با بغض گفتم من چیکار کردم زینب اومد طرفم با دستش سعی کرد بلندم کنه بهم گفت حقتو از زندگی گرفتی همین الانم قرار نیست شبیه این بچه ها عذاب وجدان داشته باشی زود باش بیا بیرون تابلو بازی در بیاری سهیل می فهمه من به خاطر تو حاضر به همچین کاری شدم خرابش نکن مهتاب خودم رو خشک کردم لباسم رو پوشیدم زینب کنار شوفاژ جام رو انداخته بود خودم رو به سمت شوفاژ مچاله کردم اشکام نا خواسته سرازیر شدن از خودم متنفر شدم نزدیک ظهر بود که سهیل صدام زد حاضر شده بود که بره بیرون با خوش رویی بهم گفت بیدار شو تنبل لنگ ظهره اون یکی تنبل هم خوابیده من میرم تا سر شب بر می گردم داشت می رفت که بهش گفتم یه ساعت دیگه گوشیت رو چک کن کمی از درخواستم تعجب کرد اما جدی نگرفت و رفت حس عجیب و غریب لعنتی در مورد مهتاب ول کنم نبود عصبیم کرده بود به خودم قول داده بودم ازش همون هرزه و جنده ای درست کنم که امید به خاطرش بهم پشت کرده بود دیشب وادارش کردم با سهیل سکس کنه این کار لازم بود نمیشد ریسک کنم و بذارم علنی با هم سکس کنن دوست نداشتم بازم در حقم خیانت بشه و علنی سکس کردنشون دلیلی بشه برای اتحادشون بر عیله من نقشه ام عالی بود هم به قولم عمل کرده بودم و مهتاب شده بود همون جنده ای که می خواستم و هم حواسم بود تا وقتی نقشه ام کامل نشده با سهیل متحد نشه اما هیچ حس خوبی به این کارم نداشتم همیشه فکر می کردم تو این لحظه باید خوشحال باشم اما چرا خوشحال نیستم رفتم تو هال مهتاب هنوز خوابیده بود نزدیکش شدم دیدم که بیداره چشماش رو باز کرده و به جلوش خیره شده کنارش خوابیدم و از پشت بغلش کردم خواستم برش گردونم که نذاشت دستم رو فشار داد و گفت ما چیکار کردیم زینب از فِش و فِش موقع حرف زدنش متوجه شدم داره گریه می کنه خودم رو کامل بهش چسبوندم با دستم کمی فشارش دادم و گفتم می خوای بقیه ی داستان النا و ناتاشا رو برات تعریف کنم بعد از چند ثانیه مکث با سرش تایید کرد تُن صدای من هم نا خواسته غمگین شد بهش گفتم بعد از اینکه ناتاشا و النا همدیگه رو ارضا کردن شروع کردن با هم و از هم صحبت کردن جفتشون برای یه مورد کاری توی رُم ایتالیا بودن اتفاقی توی بار همدیگه رو دیده بودن به خواست ناتاشا تازه تصمیم گرفتن اسم همدیگه رو بدونن اینجا بود که مشخص شد اصلا اسم های واقعی همدیگه رو به هم نگفتن ناتاشا از النا خواست که داستانش رو بگه النا از روی تخت بلند شد رفت روی نیمکت رو به روی تخت نشست و گفت من و مادرم زندگی فقیرانه ای داشتیم تا اینکه مادرم با یه شاهزاده ی عربستانی آشنا شد تو یه زمستون رفتیم عربستان مادرم من رو اونجا گذاشت و خودش رفت یه جور معامله من شدم یکی از همسر های شاهزاده سوگلی بودم بین زناش بهترین بودم برام یه اسب مادیان خرید که فقط خودم اجازه داشتم سوار بشم همچنین یه گردنبد خیلی گرون قیمت همه چی خوب بود اما من حامله نمی شدم کم کم رفتار شاهزاده با من عوض شد حتی برای تنبیه اسبم رو ازم جدا کرد اونجا بود که فهمیدم من جزیی از اموال شاهزاده ام مثل اسبم بعد از مدتی بلاخره حامله شدم اما فهمیدم که بچه دختره از طریق یک پرستار مصری فرار کردم برای اینکه تحت تعقیب نباشم بچه رو سقط کردم ناتاشا از روی تخت بلند شد و رفت سمت النا حسابی از حرفاش متاثر شده بود بهش گفت مادرت چی النا در جوابش گفت هیچ وقت دیگه ندیدمش ناتاشا گفت پس اینجوری شد که همجنس گرا شدی النا لبخندی زد و گفت اینجوری شد که یه زن شدم تو چی تو چطوری زن شدی ناتاشا بهش گفت من حس اینکه از زندگیم بگم ندارم النا بلند شد و لبخند زنان گفت پس بهم بدهکاری ناتاشا در جوابش گفت چی بدهکارم حقیقت یا دروغ النا بهش گفت هر کدوم و که دوست داری جفتشون لبخند زنان رفتن سمت لپ تاپ و قرار شد محل زندگی همدیگه رو روی گوگل مپ نشون هم بدن ناتاشا یه جزیره شیک و خصوصی با یک زمین تنیس توی مسکو نشون النا داد النا هم یه خونه ی ساحلی توی اسپانیا تو نگاه جفتشون تردید بود اینکه طرف مقابلشون داره راست میگه یا نه دوباره کشیده شدن توی تخت دوباره شروع کردن از هم لذت بردن و بعدش نوبت ناتاشا بود که داستان خودش رو بگه از اینجا شروع کرد که یه خواهر دوقولو داره عین خودش که چند سال قبل هم زمان تو تست بازیگری شرکت می کنن و اونا ناتاشا رو انتخاب می کنن و این باعث میشه بین خودش و خواهرش فاصله بیفته النا از ناتاشا خواست که ثابت کنه ناتاشا بهش از توی اینترنت عکسای خودش و خواهرش رو نشون داد النا با تعجب به ناتاشا گفت تو و خواهرت اینجور که میگی کاملا شبیه هم هستین فرق شما دقیقا چیه این سوالی بود که ناتاشا رو به فکر فرو برد قدم زنان رفت سمت پنجره و گفت من اولی بودم که زن شدم وقتی 13 سالمون بود مادرم مُرد از اون به بعد پدرم با من مثل یک زن رفتار کرد اون فقط من رو لمس می کرد فقط به من توجه می کرد النا رفت پشت سر ناتشا دستش رو به آروی روی باسنش کشید و گفت چرا فقط تو ناتاشا بهش گفت نمی دونم فقط پدرم ازم خواسته بود که این رو از خواهرم مخفی کنیم تا اینکه یه شب مارو دید و این بود شروع اصلی عقده ها و دشمنی ها گریه ی مهتاب متوقف شده بود برگشت سمت من چشماش هنوز قرمز بود بهم گفت خب بعدش چی شد با انگشتام چند قطره اشک که رو گونه هاش بود رو پاک کردم و گفتم عجله نکن به وقتش بقیه اش رو می گم وقتی سهیل وارد خونه شد نمی تونستم تشخیص بدم که عصبانیه یا خوشحال چون توی یه پیام بهش گفته بودم که دیشب دقیقا کی باهاش سکس کرده کی براش ساک زده و کی روی کیرش نشسته اما نگاه متفاوتش به مهتاب رو نمی تونست مخفی کنه شاید جور دیگه ای تو ذهنش بود که برای اولین بار با مهتاب سکس کنه اما حالا یه جور دیگه اتفاق افتاده بود هر چی اصرار کردیم مهتاب شب نموند وقتی که رفت سهیل بهم گفت بیا تمومش کنیم زینب لحنش کمی ملتمسانه بود بهش گفتم باشه من به اون چیزی که می خواستم رسیدم زن جنده اش بهش خیانت کرد همین برام بسه نزدیک به دو ماه گذشت امید طبق پیش بینی از سر کارش اخراج شد دیگه همه در جریان اوضاع داغونش بودن حتی پدر و مادر مهتاب هم فهمیده بودن از مهتاب خواستم غیر منتظره به خاطر اعتیاد امید درخواست طلاق بده و هم زمان هم مهریه اش رو بذاره اجرا پدر و مادرش هم نظرشون همین بود وکیلی رو که از طریق منوچهر می شناختم به مهتاب معرفی کردم خیلی راحت خونه ای که توی سند ازدواج به عنوان مهریه ذکر شده بود رو به نامش کرد حتی به خاطر سکه های طلا هم امید رو انداخت زندان پدر امید هیچ دخالتی نکرد الی هم خارج بود و در جریان جزییات نبود که بخواد دخالت کنه امید به همون روز سیاهی نشست که می خواستم تیر خلاص بعد از اثبات اعتیادش زده شد مهتاب ازش طلاق گرفت همه چی طبق نقشه پیش رفت فقط می موند یک شب دیگه شبی که من با اثر انگشت خود مهتاب وکالت و اختیار تام در مورد خونه اش می گرفتم همون فرداش خونه رو به مشتری مد نظرم می فروختم و یک روز بعدش برای همیشه از ایران می رفتم زتگ زدم به مهتاب روحیه اش به شدت پایین بود بهش گفتم دوست نداری بقیه ی داستان ناتاشا و النا رو برات تعریف کنم با صدای بی روح و بی رمقی گفت آره دوست دارم ازش پرسیدم میایی پیش من یا من بیام پیشت می خوام امشب و باهم باشیم بهم گفت تو بیا پیشم میرم خونه ی خودم تو هم بیا وقتی در و برام باز کرد چهرش داغون تر از تُن صداش بود تا آخر شب هیچ حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد فقط لازم بود اون دارویی که به سهیل داده بودم رو بهش بدم و بعدش هم وکالت نامه ها رو اثر انگشت بزنم همه چی کمتر از دو روز دیگه تموم بود به گلدون گوشه ی هال خیره شده بود بهش گفتم راستی میشه سند خونه رو ببینم از جاش بلند شد و از توی اتاق سند رو برام آورد مشغول نگاه کردن به سند بودم که بهش گفتم نمی خوای یه نوشیدنی بهم بدی با سرش تایید کرد و رفت سمت آشپزخونه دنبالش راه افتادم و ازش پرسیدم این چند وقته سهیل باهات در تماس بود با اینکه ذره ای از سوالم جا خورد اما خیلی معمولی سرش رو به علامت تایید تکون داد مشغول درست کردن شربت بود که بهش گفتم من به سهیل گفتم که اونشب چه اتفاقی افتاد جوابی بهم نداد از عکس العمل بی تفاوتش به شدت تعجب کردم این چه معنی ای می تونست داشته باشه سینی رو ازش گرفتم و تو فاصله ای که داشتم می بردمش به سمت هال داروی مخصوص رو ریختم تو یکی از لیوانا ازش خواستم بیاد بشینه کنارم به حرفم گوش داد و اومد نشست از توی کیفم چند تا عکس در آوردم و نشونش دادم بلاخره بعد از دیدن عکسا چشماش متعجب شدن با دقت عکسا رو نگاه کرد عکسای من و امید عکسایی که دقیقا مشخص می کرد که چقدر با هم صمیمی بودیم قبل از اینکه حرفی بزنه بهش گفتم سهیل بهت ابراز علاقه کرده با تعجب سرش رو به علامت تایید تکون داد پوزخند زدم لیوان شربتم رو برداشتم و سر کشیدم بهش گفتم تو نمی خوری لیوانش رو برداشت انگار ته دلش می دونست که بعد از خوردن این لیوان چه اتفاقی میفته مردد بود لیوان به دست بهم خیره شده بود بهش گفتم من و امید قرار بود با هم ازدواج کنیم اما وقتی که قشنگ کارش باهام تموم شد و هر جور که دلش خواست باهام حال کرد مثل یه آشغال انداختم دور تو وارد زندگیش شدی البته در اصل معشوقه ی سهیل بودی اما امید پیش دستی کرد و زودتر مخت رو زد شدت تعجب مهتاب هر لحظه بیشتر میشد اشکاش سرازیر شدن جمله ی آخرم به وضوح بردش به گذشته انگار یاد خاطره ای افتاد که تایید کننده ی حرف من بود آب دهنش رو قورت داد لباش به لرزش افتادن اومد حرف بزنه که گفتم بخورش با تو ام مهتاب می گم بخورش با دستای لرزون لیوان رو برد سمت لباش اما لحظه ای که خواست بخوره لیوان رو ازش گرفتم عصبی شده بودم با عصبانیت لیوان رو پرت کردم کف هال دوست داشتم با همه ی وجودم جیغ بزنم فریاد بزنم که چرا داره این اتفاق میفته چرا نمی تونم قدم آخر و بردارم چرا دلم براش سوخته چرا حس می کنم دوسش دارم چرا طاقت دیدن این اشکا رو ندارم بلند شدم وایستادم حالا اشکای منم سرازیر شده بود با بغض بهش گفتم سهیل با من ازدواج کرد که از طریق من به تو برسه از طریق من بتونه تلافی یه عمر عقده و کینه رو سر امید خالی کنه منم قبول کردم برگشتم و دیدم که پاهاش رو تو شکمش جمع کرده خودش رو بغل کرده و فقط داره اشک می ریزه سند خونه رو برداشتم و رفتم جلوش از تو کیفم وکالت نامه هم در آوردم بهش نشون دادم و گفتم امشب قرار بود اثر انگشت تو بخوره روی این وکالت نامه منم فردا خونه رو بفروشم و تبدیل به دلار کنم پس فردا هم از ایران برم تو هم بمونی و سهیل امیدوار باشه که بتونه به عشق واقعیش برسه هیچی بهم نگفت و فقط گریه می کرد به نفس نفس افتاده بودم بغضم رو قورت دادم و گفتم اما نمی تونم مهتاب بیشتر از این نمی تونم زندگیت رو نابود کنم این آخرین دیدار ماست من طبق برنامه از ایران میرم فقط ازت خواهش می کنم هیچ وقت سمت سهیل نرو مانتوم رو تنم کردم شالم رو گذاشتم روی سرم کیفم رو برداشتم از جام بلند شدم رفتم سمت در که برم صدای بغض آلود و گریون مهتاب بهم گفت من ایدز دارم دو قدم برداشتم و تو قدم سوم متوجه حرفش شدم میخکوب وایستادم شوکه شدم حالا دستای منم به لرزه افتادن کیفم از دستم افتاد زمین برگشتم و بهش گفتم چ چ چی گفتی شدت گریه اش بیشتر شد و گفت من ایدز دارم زینب از شدت شوک زیاد خندم گرفت رفتم نزدیکش دو زانو جلوش نشستم و گفتم چجوری آخه سعی کرد گریه اش رو کنترل کنه بهم گفت قاضی ای که حکم طلاقم رو داد ازم خواست برم آزمایش بدم بهم گفت که شوهرتون آدم مطمئنی نیست و معلوم نیست چه رابطه ها که نداشته شما برای اطمینان یه آزمایش از خودت بگیر که اگه مشکلی بود متوجه بشی اومدم حرف بزنم که نذاشت و گفت من از اون شب دیگه با امید سکس نداشتم تجزیه و تحلیل اینکه مهتاب قبل از شبی که با سهیل سکس کرده ایدز داشته کار سختی نبود منم بعد از اون چند بار با سهیل سکس داشتم از جام بلند شدم بی هدف طول هال رو قدم می زدم باورم نمیشد که چه اتفاقی افتاده رفتم روی کاناپه ولو شدم جفتمون چند ساعت در سکوت کامل به رو به رومون خیره شدیم حرفی وجود نداشت که بخواییم بزنیم ساعت سه صبح شد مهتاب بلند شد و گفت نمی خوای بخوابی به چشمای قرمزش خیره شدم حالا این من بودم که با سرم تایید کردم دستم رو گرفت و بردم به سمت اتاق خوابوندم روی تخت به پهلو خوابیدم از پشت بغلم کرد و گفت نمی خوای بقیه ی داستانت رو بگی آب دهنم رو قورت دادم و گفتم النا از پوست جادویی و سفید ناتاشا خیلی خوشش اومده بود اما بیشتر از همه از پاهای کشیده و بلندش کنار هم دراز کشیده بودن مشغول نوازش همدیگه بودن النا به ناتاشا گفت دوست دارم دویدنت رو ببینم ناتاشا گفت احساس می کنم تو یه قصر شاهزاده ی عربستانی ام تو مشخصه همه نوع رابطه ای با همه جور زنی داشتی النا از صحبت ناتاشا خندش گرفت و گفت این مادرم بود که از دست شاهزاده فرار کرد و بعد از به دنیا اومدنم من رو به اسپانیا برد ناتاشا اخمی کرد و گفت خیلی شرم آوره من اون داستانو خیلی دوست داشتم اما خوشحالم که اون بچه سقط نشد تو واقعا هیچ وقت با مردا سکس نداشتی النا لبخند زنان گفت من از بچگی یه همجنس گرا بودم ناتاشا از جاش بلند شد و گفت منم با تو خیلی رو راست نبودم خواهرم بود که اولین بار زن شد خواهرم بود که تو تست بازیگری قبول شد النا با تعجب بلند شد و گفت پس این خواهرت بوده که با پدرت بوده نه تو خیلی خوشحالم که پدرت لمست نکرده اما انگار تو ناراحتی حتی عقده داری درک نمی کنم ناتاشا رفت توی بالکن روی صندلی نشست و گفت یه شب بیدار شدم و دیدم خواهرم توی تختش نیست دستای تنومند و انگشتای دراز و قوی بابام یادمه بدن لخت خواهرم رو نوازش می کرد من قایم شدم و فقط نگاه کردم اولین باری بود که توی زندگیم لذت جنسی رو تجربه می کردم هر دفعه از خواب بیدار می شدم و خواهرم نبود تنها کاری که می کردم لمس کردن خودم بود فاصله ی من و خواهرم هر روز بیشتر و بیشتر شد اما الان که اینجام زندگی خودم رو بیشتر دوست دارم هر دوشون احساسی شدن با هم رفتن حموم توی وان حموم همدیگه رو برای بار سوم لمس کردن دیگه صبح شده بود خورشید طلوع کرده بود سفارش یه صبحونه ی مفصل و کامل دادن هر دوشون بلیط داشتن که برن به کشور های خودشون قلب النا هر لحظه برای از دست دادن ناتاشا بیشتر به درد می اومد با ناراحتی تموم لباس پوشیدن النا چمدونش رو برداشت هر دو از اتاق هتل رفتن بیرون مهتاب کاملا بغلم کرده بود پاهاش رو به پاهام چسبونده بود دستش از روی شکمم به سمت سینه هام برد و گفت شب رویایی شون به این زودی تموم شد از هم جدا شدن برگشتم به پهلو و رو به روش شدم اشک از چشمای جفتمون سرازیر شده بود بهش گفتم از من متنفری دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت دوست دارم ازت متنفر باشم اما نمی تونم به چشمای قهوه ایش خیره شدم و گفتم بوسم می کنی لبخند محو و تلخی زد و گفت من اون وکالت نامه رو امضا می کنم خونه رو بفروش هر کاری دوست داری بکن دیگه هیچی برای من مهم نیست شدت ریختن اشکام بیشتر شد و گفتم وقتی که رسیدن پایین هتل النا باید می رفت فرودگاه و ناتاشا باید می رفت هتل خودش دیگه واقعا باید از هم خداحافظی می کردن هر کدوم به یه سمت باید می رفتن دستای هم رو لمس کردن و به سختی از هم جدا شدن اینقدر که دیگه هیچ کدومشون توی کادر دوربین نبود بعد از چند ثانیه ناتاشا به النا گفت النا نگاه کن و شروع کرد به دویدن به سمت النا و واقعا دویدن ناتاشا با اون پاهای زیبا و کشیده اش دیدنی بود مهتاب دوباره لبخندی زد و گفت پس این شب رویایی یه شروع رویایی بوده با سرم تایید کردم و گفتم بیا با من بریم برای همیشه من میشم النا و ازت خواهش می کنم که با من باشی با من بیایی ازت خواهش می کنم تو هم برای من بدوی و بیایی سمتم مهتاب چشماش رو برای چند لحظه بست به آرومی باز کرد و لبخند زد یه لبخند شیرین و نه یه لبخند تلخ پایان فصل اول نوشته

Date: April 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *