بازی بزرگان ۲

0 views
0%

8 8 8 7 8 2 8 8 8 8 2 8 1 8 7 9 86 1 قسمت قبل دوستت رو نزدیک نگهدار دشمنت رو نزدیکتر اما قبح این دشمنی رو هرگز نریز چقدر نادر عوض شده فکر کنم یکی دو سالی ازم بزرگتر بود بچه که بودیم یادمه تپل مپلی بود و دوستداشتنی با موهایی که اونقدر کوتاه و مدرسه ای میزدن که همیشه سیخ می ایستاد چقدر عاشق این بودم که کف دستمو بکشم به موهای سیخش که کف دستمو قلقلک میداد اما حالا دیگه نه تنها تپلی نیست بلکه لاغر شده فکر کنم از کله پاچه های مداوم خاله دیگه خبری نیست شایدم خودش رعایت میکنه چقدر صورتش دوستداشتنیه مثل همون موقع ها یاد اون روزای آخری که با هم بودیم و رو برگها دنبال حلزون میگشتیم افتاده بودم مسابقه داشتیم که حلزونِ هر کدوممون که زودتر به خط پایان رسید اون برنده اس عجب احمقایی بودیم اون روزها روزای بچگی نمیدونم چرا نتوستم فکر کنم یادش به خیر تو چشماش یه جور غمه که چرا شاید چون اونم مثل منه بزرگ شده یا خدا اینها که همه اینجان خاله و شوهر خاله و آها ندیم هم بود که از من چهار سال کوچیکتر بود انگار نیومده نفسم بند اومد خاله داره نزدیکتر و نزدیکتر میشه چقدر هر جفتشون پیر شدن خاله خیلی شکسته شده با دیدن من خشکش زد نادر مامان چرا اینقدر طولش می ستاره تو اینجا چیکار میکنی با عجز به نادر خیره شدم که تو رو خدا دست از سرم بردارین دیگه کم مونده بود با صدای بلند بزنم زیر گریه احساس عدم امنیت میکردم خاله اول بازوی راستمو گرفته بود اما یکهو بغلم کرد و زد زیر گریه ستاره خاله بگو خودتی باید حلالم کنی باید منو ببخشی مامان اذیتش نکن منم فکر کردم ستاره اس اما ایشون ترکن اشتباه گرفتیم از فیکرت بِی مثل سگ میترسیدم نباید میذاشتم بفهمه که اینا فامیلهای من هستن ممکن بود براشون خطر ساز بشه برای همین هم به زور خودمو از بغل خاله در آوردم و به انگلیسی به نادر گفتم که من دیگه باید برم حالم خوب نیست و از اینکه نتونستم کمکی بکنم اظهار تاسف کردم اما دلم تمام مدت پیش خاله بود خاله با تعجب به من نگاه میکرد انگار آب سرد روش ریخته بودن یعنی چی شده چرا باید حلالش میکردم شاید اگه بچه بودم یه چیزی اما الان دیگه دلیل رفتار خاله رو میفهمیدم به عنوان یه مادر حق داشت که خطرو یعنی منو از بچه هاش دور کنه مخصوصاً با سابقه ای هم که من داشتم چیزی برای حلال کردن نبود تو دلم حلالش کردم و قبل از جدا شدن تمام عشق و دلتنگیمو ریختم تو نگاهم و بازوی خاله رو فشار دادم ایندفعه اونقدر عقل رس شده بودم که بدونم وجودم براشون تهدیده و خطر دلم میخواست عطر مامانمو از خاله بگیرم اما نمیتونستم برام عزیزتر از ای حرفها بودن که بخوام برای یه دلتنگی جونشونو به خطر بندازم خودم باید میرفتم مخصوصاً با تصویری که الان دیده بودم باید هرچه سریعتر میرفتم حالت تهوع داشتم با عجله برگشتم پیش حیکمت انگار با جمع قاطی نشده بود و هنوز مشروب به دست تکیه اش به لبهٔ کشتی بود خوبی برشان چرا رنگت پریده چیزی نیست حیکمت آبی انگار قراره مریض بشم لباسم انگار برای امشب مناسب نبوده خودم هم حس میکنم یک کم گلوم درد میکنه میشه برگردیم آخی باشه گلم کشتی که برگشت سریع میریم خونه منم دیرم شده از اون که فکرشو میکردم بیشتر طول کشید تا اون نیم ساعت تموم بشه خاله ام پدر منو در آورد تمام مدت منو زیر نظر داشت و هر جا چشم مینداختم جلوی چشمم بود خودش هم با چشمای نگرانش اونقدر نگاهم کرد که حیکمت آبی صداش دراومد و در حالیکه میخندید گفت برشان فکر کنم خواستگار برات پیدا شده وقت رفتن هم هر چی سعی کردم خودمو گم و گور کنم نمیدونم چطوری خودشو بهم رسوند و تو گوشم گفت خاله چشما هیچوقت دروغ نمیگن من که میدونم لعنت به این وحشتزده متوجه شدم که خاله یه چیزی مثل کاغذ گذاشت تو مشتم و مشتمو بست دستمو با عجله کشیدم و بدون اینکه حتی نگاهش کنم با حیکمت که انگار نفهمیده بود از کشتی پیاده شدیم وقتی تو تاکسی نشستم حیکمت آبی با افه حرف زد و گزارش شب خوبمونو بهش داد بر خلاف انتظارم نه از من چیزی گفت نه از خاله که رفتارش اینقدر تابلو بود که فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمید با من نسبت داره فقط گفت که منو میذاره خونه و بعدشم میره وقتی خیالم راحت شد که چیزی نگفت اشکام بی صدا جاری شد حیکمت اولش نفهمید اما بعدش که متوجه شد سرمو گرفت تو بغلش و همونطور که با افه حرف میزد سرمو نوازش کرد دلداری دادن خیلی کار راحتیه مخصوصاً وقتی که ندونی طرف واقعاً چه مرگشه تو اون نیم ساعتی تا آپارتمانم راه بود که تا حدودی خودمو خالی کردم جلوی آپارتمان و موقع پیاده شدن و خداحافظی مثل حرفی که خاله زده بود تو چشمای حیکمت نگاه کردم نمیدونم چرا تو چشماش بدی و خباثت ندیدم جنس نگاه این مرد با نگاههای عمو افه فرق اوه اوه مگه من خواهر زادهٔ افه نیستم سوتی دادم خدایا افه داییم میشه نه عموم حیکمت یا نفهمیده یا به روم نیاورده شایدم تو اون گرومپ گرومپ و سر و صدا نشنیده باشه با این افکار که یه دفعه پریشون تر و وحشتزده ام کرد بدون خداحافظی دویدم داخل و بدون اینکه جواب حیکمت رو که میگفت فردا همدیگه رو میبینیم بدم کلید انداختم تا طبقهٔ دهم بدون اینکه آسانسور رو بگیرم یک نفس دویدم باید خودمو چک میکردم که میکروفونی چیزی بهم نبوده باشه اگه حیکمت به روم نیاورد دایی افه قرار بود بیاره خودشم به بدترین شکل رفتم تو خونه وبعد از روشن کردن چراغ مثل اینایی که بهشون شپش افتاده با سرعت تمام لباسامو در آوردم و گشتم وای خدایا شکرت انگار ایندفعه رو قصر در رفتم از این به بعد باید حواسمو جمع کنم اگه حیکمت بگه چرا به داییت گفتی عمو میگم به عادت آمریکا که عمو و دایی رو یه چیز صدا میکنن بود همونطور لخت گوشهٔ اتاق نشستم و تکیه دادم به دیوار هال تا نفسم بیاد سر جاش حالا دیگه میتونستم مشتمو که مثل سنگ مونده بود باز کنم و ببینم توش چیه یه کاغذ کوچیک بود و یه شمارهٔ موبایل ایران ۹۱۱۲۵ به به خوش گذشت افه این وقت شب اینجا چیکار میکنه از تو اتاق خواب من که چراغش خاموش بود اومد بیرون طوری هول شدم که کاغذو سریع بلعیدم اما شماره رو دیده بودم امکان نداشت یادم بره تو ذهنم حک شده بود فیکرت بِی دایی شما اینجا چیکار میکنی یعنی منظورم چرا به تته پته افتادی گلم نکنه اون کاغذی که خوردی پرید تو گلوت خب درش بیار ها گوشات گرفته برات بازشون کنم در بیار کاغذو فیکرت بِی و تمام شجاعتمو جمع کردم و کاغذو کلاً قورت دادم هرچه بادا باد نگاه افه که با حالت خاصی نگاهم میکرد باعث شد یادم بیافته لختم سریع لباسمو از زمین برداشتم و گرفتم جلوی خودم از دیدن خاله ام حال عجیبی داشتم یه جور دلخوشی به اینکه تنها نیستم و پشتم گرمه مخصوصاً رفتار مهربونِ خاله دلمو قرص کرده بود میخواستم خطر کنم خاله بوی مامانمو میداد شاید بتونم افه رو اونقدر عصبانی کنم که منو بکشه اونوقت دیگه میتونستم برم پیش مامان و کامیار و خلاص بشم خوب نمیخوای برای عمو تعریف کنی چیا دیدی بدبخت شدم کلمهٔ عمو چه جوری بو برده یعنی من که همه جامو گشتم حالا چیکار کنم افه آروم آروم اومد طرفم کرخت شده بودم و دست و پاهام میلرزید شجاعت یک لحظه ایم در رفته بود و من مونده بودم با یه عالمه ترس دستشو آورد بالا نزدیک گوشم و لپمو نوازش کرد کم کم نوازشش رفت سمت گوشم و گوشواره ام و یکهو طوری گوشواره امو کشید که حس کردم گوشم پاره شده لابد دنبال اینا میگردی چسبیده بودم به دیوار خیلی بهم نزدیک شده بود یه سر و گردن ازم بلند تر بود چشمام تاب نگاه پر از تنفرشو نداشت اما آبی نگاهش عمیق تر از اون بود که بتونم نگاهمو ازش بیرون بکشم یه جور آبیِ خوشرنگ بود نا امن و ترسناک و الان رفته رفته خطرناکتر و ترسناکتر میشد خوب میفرمودین برشان جیم فیکرت بِی فیکرت بِی و زهرمار اون چی بود یه پسره بهم پیله کرده بود و شماره اشو داد بهم چرا ننداختیش پس حواسم نبود یادم رفت از پسره خوشت اومده نکنه فکر نکنم پسره همچین چیز مالی باشه صداش مثل زنها بود مختو با چی زد اینکه گفت چشما دروغ نمیگن لحن صدای افه داشت رفته رفته شوخ تر میشد که اصلاً دوست نداشتم منو یاد روزی مینداخت که یه دفعه با دو نفر دست و پامو بست به صندلی و شلنگ رو کرد تو حلقم غلط کردم فیکرت بِی دیگه تکرار نمیشه افه بدون گفتن کوچکترین حرف دیگه ای اون یکی گوشواره رو با ملایمت از گوشم در آورد و گذاشت تو جیب کتش منظورت کدوم غلطتونه خانوم اینکه شماره گرفتی یا اینکه دروغ گفتی یا اینکه فکر میکنی خیلی زرنگی و منم خرم یا سوتیات به حیکمت مشخص بفرمایید اگه زحمتی نیست دیگه چیزی نگفتم هر چی میگفتم فقط اوضاع رو بدتر میکرد یعنی باید راستشو میگفتم شجاعت لحظه ای و احمقانه ام دوباره برگشته بود که خودی نشون بده امشب هر اتفاقی افتاد تقصیر شما بود فیکرت بِی نباید منو میفرستادی اونجا من هنوز آماده نبودم بعدشم بعدشم آلله آلله نه بابا انگار یه چیزی هم بدهکارِ خانوم شدیم لابد باید تموم کشتی مِشتی های ترکیه رو چک کنم مبادا فک و فامیلِ حضرتعالی توش باشه پس خودت چه گهی قراره بخوری شوخ طبعیِ صداش پر از خبرای ناخوشایند بود باید لحنشو عوض میکردم باید عصبانیش میکردم نگاهم به اسلحهٔ کمریش بود که از زیر کتش زده بود بیرون فقط میخواستم هر چی گلوله توشه خالی کنه تو مغزم همینه که هست نمیخوای میتونی منو بفرستی پی کارم مثل دخترت که فرستادیش اون دنیا اصلاً از این به بعد همینه که هست هر جا دلم بخواد سوتی میدم به همه میگم کی هستم و تو چیکار کردی خودمو از بین افه و دیوار بیرون کشیدم و خواستم بی تفاوت برم که بازومو گرفت ومنو محکم کوبید به دیوار دستاشو گذاشت دو طرف شونه هام رو دیوار اصلاً چرا به شما زحمت بدیم برشان جیم بذار خودم بهت بگم تو کی هستی شما در اصل فوت کردی خودشم تو یه تصادف کوچیک که ماشینِ تو و کاوه رفت ته دره جنازه های سوختهٔ جفتتونم گواهه دِنتال رکوردتونو خودمون تحویل پلیس ایران دادیم کاوه رو کشتی نه عزیزم کاوه به درد بخورتر از این حرفهاست که فکرشو میکنی مخصوصاً وقتی بخوام کره خر چموشی مثل تو رو کنترل کنم کاوه کجاس اُف به خوبیت نداره یه زن اینقدر به مرد غریبه فکر کنه مگه خدای نکرده شما جنده ای چیزی هستی یا شایدم فصل جفتگیریت شده گفتم کاوه کجاس منم گفتم خوبیت نداره یه زن اینقدر من زن نیستم مطمینی شایدم من غلط متوجه شدم من فکر میکردم اگه یه دخترو بکننش قرمز شدم منظورش کاوه بود من و کاوه هیچوقت من کِی گفتم کاوه تنها مردِ دنیا فقط کاوه اس به سلامتی البته ناگفته نمونه کاوه هم اونجا شاهد بود منظورشو نمیفهمیدم من ظورت چیه حق هم داری نفهمی چون به هوش نبودی وحشتزده لباس از دستم افتاد با ناباوری سرمو گرفتم تو دستام و نشستم رو زمین تو خودم جمع شدم دروغ میگه دروغ میگه بیشرف دروغ میگه باید کاوه میفهمید عواقب کاراش به کیا ممکنه ضرر برسونه حالا حواسشو بیشتر جمع میکنه پاشو آب غوره نگیر واسه من بازومو گرفت و محکم منو بلند کرد و تکونم داد گفتم خفه حالا همین الان آخه چرا اگه سؤالمو مثل آدم جواب دادی منم جوابتو میدم قضیهٔ تو و کاوه چیه چرا تو اینقدر برای کاوه مهمی یا بهتر بپرسم یه دختر نه یا ده ساله چه چیز جالبی میتونه داشته باشه که یکی مثل کاوه رو دنبال خودش بکشه تا اونجا که میدونم هم خوب اخته اش کردم هم بچه باز نیست از خودش بپرس از تو میپرسم خوب یا شایدم دلت میخواد تیکه تیکه کاوه رو بفرستم برات تا باهاش ملاقات کنی از خودش بپرس افه موبایلشو از جیب کتش در آورد و یه شماره گرفت صدا رو روی بلندگو گذاشت دو تا صدای بوق و صدای یه مرد که جواب داد اَفَندیم فیکرت بِی یه عکس از کاوه برامون میفرستی و گوشی رو قطع کرد خیلی طول نکشید که یه مسیج به موبایلش اومد و در حالیکه نچ نچ میکرد گرفت جلوی چشمام فعلاً حالش خوبه اما ممکنه بدتر بشه یه مرد بود که به صندلی بسته بودنش و از بس زده بودنش نمیتونستم از پشت پردهٔ اشک تشخیص بدم کیه اما به نظرم افه دلیلی برای دروغ گفتن نداشت برای چی میخوای بدونی من مگه کی هستم یه بارم قبلاً بهت گفته بودم دختر جون دوستتو نزدیک نگهدار اما دشمنتو نزدیکتر مخصوصاً اگه دشمنت یه ایرانی باشه مثل کاوه فکر میکرد وقتی رفت ایران دیگه از دست من خلاص شده درحالیکه من تموم مدت حواسم بهش بود تا اینکه پای تو اومد وسط مجبور شدم برات بپا بذارم اما کاوه فهمید فقط نمیدونم ربط گوز به شقیقه چیه چرا تو باید برای کاوه جالب باشی اونقدر که از آیناز بگذره یکهو یادم افتاد که کاوه منو فروخته بود یعنی میخواسته بفروشه و بعدش پشیمون شده از وقتی کاوه اومده بود تو زندگیم همه اش درد سر بوده هر چی سرش بیاد حقشه با صدای افه به خودم اومدم میگی یا بگم از انگشتاش شروع کنن برات فرستادن تو هم مثل کاوه برام بپا گذاشته بودی مثل کاوه منظورت چیه اون که زمانی ها رو گذاشته بود تو کیو نه گلم زمانیها رو من گذاشته بودم تا اینکه کاوه فهمید و فراریت داد گفتم که خیلی پدرسوخته اس این کاوه آرکاداشیمیز دوستمون نمیدونم چطور فهمیده بود میگی یا بهشون بگم شروع کنن کاوه نمیتونستم بذارم افه بفهمه کاوه چه قابلیتی داره اما چطوری باید افه رو طوری میپیچوندم که به کاوه شک نکنه بهترین دروغ اونه که یه ته مایه ای از حقیقت توش باشه اگه بهت بگم اگه مگه نداره یا مثل آدم میگی یا خودم از حلقومت میکشمش بیرون یه نفس عمیق کشیدم و دلمو زدم به دریا من میتونم فکر آدمها رو بخونم و اگه اگه بهت دست بزنم میتونم یه چیزایی ببینم ابروهای افه از تعجب بالا رفته بود و بعد در حالیکه داد میزد کره خر حالا بهت نشون میدم دوباره گوشیشو برداشت تا زنگ بزنه که دستشو گرفتم و همونطور هم شروع کردم به گفتن یه ماشین مدل بالای قدیمی میبینم که یه ماشین سیاه رنگ که چند تا بچه دنبالشن از پنجره های ماشین شکلات بیرون میریزه حس حقارت دارم این ایرانیهای بیشرف با این شاهشون فکر میکنن کی هستن که کی بهشون اجازه داده ما ترکها رو اینطوری تحقیر کنن اگه برشان گیرم بیوفته می کشمش خوششون میاد که امثال برشان دور ماشینشاشون برشان مراقب باش افه دستمو پس زد و تقریباً پرتم کرد خدای بزرگ برای اولین بار افه میترسید ترسو تو چشماش میدیدم یه جور مراقبت و نا امنی تو چشماش بود و بلا تکلیف زل زده بود به من انگار نمیخواست باور کنه اما از چیزی هم که شنیده بود نمیتونست بی تفاوت بگذره میخوام ازت بپرسم اینارو کی بهت گفته اما فقط خودم ازشون خبر دارم منم که بهت نگفتم جل الخالق افه کتشو در آورد و آویزون کرد به جالباسی با ناباوری و بلاتکلیف دستی به ته ریشش کشید و اومد کنار من نشست و تکیه داد به دیوار دیگه کی از این موضوع خبر داره از چی اینایی که گفتم عقب موندهٔ احمق منظورم نیروته دیگه کی می دونه به جز کاوه کاوه هم نمی دونه یعنی خبر نداره یعنی چی پس برای چی دنبالت افتاده کاوه فقط دلش برای من میسوخت چون چون اولین باری که منو دیده بود تو شمال بود که خاله منو زیر بارون ولم کرده بود چون بهش گفته بودم که قراره برای پسر بزرگه اش یه اتفاقی بیافته و افتاد اونم فکر کرده بود من اون بلا رو سر پسرش آوردم منو گذاشته بود بیرون تو سرما و بارون کاوه فقط اونجا شانسی منو دید و این چند ساله فقط مراقبم بوده نه بیشتر چون همه حتی بابام ازم میترسیدن و تنهام گذاشته بودن فقط کاوه بود که بدون چشمداشت عجیبه پس برای همون خاله ات ازت حلالیت میخواست عجیبه خیلی عجیبه منو باش که فکر میکردم همه چیز این دنیا رو دیدم زدم زیر گریه گریه ای که نصفش دلتنگی برای مامانم بود و نصف دیگه اش بلایی که افه سرم آورده بود تورو خدا کاوه رو اذیت نکن ولش کن بره من کاوه رو خیلی دوست دارم مثل پدریه که هیچوقت نداشتم اگه اذیتش نکنی قول میدم هر کاری ازم بخوای انجام بدم چرا چیزی به کاوه نگفتی ترسیدم ازم بترسه و اونم تنهام بذاره منو بگو که فکر میکردم خدا منو فراموش کرده نگو مشغول فرستادن همچین هدیه ای بوده این نیرو چقدرش دست خودته هر وقت اراده کنی میتونی هر چی دلت میخواد ببینی فقط چیزای بد رو میتونی ببینی یا همه چیزو بستگی داره تا الان که چیز خوب ندیدم فقط می دونم که اگه همینطوری اتفاقی یه چیزی رو ببینم که هیچی اما اگه عمداً بخوام ببینم ازم خیلی انرژی میگیره سریع پاشو حاضر شو باید بریم جایی کجا یک نفر از رفقامون هست که پرونده اش تمیزه مثل برف هر کاری هم میکنم نمیتونم چیزی راجع بهش پیدا کنم و داره به سرعت مدارج ترقی رو طی میکنه که اصلاً خوب نیست میخوام راجع بهش یک کم اطلاعات بهم بدی میتونی نمیدونم اگه خوب از پسش بر بیای هدیه ات محفوظه هدیه مگه کاوه رو نمیخواستی چرا کاوه رو میخواستم خیلی هم میخواستمش اما نه به اون دلیلی که افه فکر میکرد 8 8 8 7 8 2 8 8 8 8 2 8 1 8 7 9 86 3 ادامه نوشته

Date: March 25, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *