بازی غریبانه عشق ۱

0 views
0%

سخن نویسنده با سلام داستان بازی عشق روایت زندگی دختری به نام هانیه هستش که تو زندگیش با شیوا برخورد میکنه و به کل مسیرش عوض میشه و زندگیش دگرگون میشه وابسته به داستان های زندگی پیچیده شیوا و سراب عشق بعضی از قسمت های داستان کمبود صحنه های سکس داره و از کسانی که این مورد براشون اهمیت داره پیشاپیش معذرت میخوام یکی از علت های توازن نداشتن قسمتها اینه که من تو تقسیم بندیشون بسیار ضعیف عمل کردم و احتمالا تو بعضی از قسمت ها هم دچار افت داستانی شده باشم و بازم پیشاپیش معذرت میخوام هانیه از بس شهین و از این مغازه به اون مغازه و از این پاساژ به اون پاساژ برده بودم حسابی خسته و کلافه شده بود من جلو تر تند تند راه میرفتم اونم دنبالم که صدام کرد اینقدر تند نرو هانیه نفسم گرفت حداقل یه جا بریم هم یکمی استراحت کنیم و هم یه چیزی بخوریم گلوم خشک شد برگشتم بهش نگاه کردم راست میگفت حسابی قیافش عرق کرده بود و خسته بود یه تریا ساده و معمولی نزدیک دیدم و رفتیم همونجا میدونستم آب هویج دوست داره و دو تا آب هویج سفارش دادم شهین با این که آدم وسواسی ای بود رو همین میز و صندلیای معمولی نشست منم رو به روش نشستم و منتظر بودیم سفارشمون حاضر بشه یه نفس عمیق کشید و بهم گفت هانیه کشتی منو دختر دو روزه داریم همه جای تهران و میگردیم آخه چند بار بگم که انتخابت برای اون مدل لباس مجلسی ای که مد نظرته محدوده عزیزم اینقدر سخت نگیر و چندتاشون واقعا خوشگل بودن و بریم همونا رو بگیریم به چشماش نگاه کردم و گفتم هنوز همه جا رو ندیدیم و اگه خسته ای تو برو خونه و خودم میرم بقیشو بازم جلوی اینجور رفتارای بچه گونه و لوس من کم آورد و دیگه هیچی نگفت و سرش و برد تو گوشیش دلم براش میسوخت که این همه سال گیر من افتاده بلند شدم و گفتم شهین زودباش شب شده دیگه هنوز چند جای دیگه رو میتونیم ببینیم شهین خسته و کوفته بلند شد و گفت از دست تو دختر وارد یک مغازه شدیم که یه پسره جوون سر زبون دار بهمون خوش آمد گفت و پرسید که چی میخواییم شهین گفت یه لباس مجلسی دخترونه میخوام اما کاملا پوشیده پسره لبخند تعجب گونه ای زد و با طعنه خاصی گفت چرا پوشیده خانوم اکثر طرح ها و مدلای قشنگمون لباسای باز و اندامی قشنگ هستن و اگه برای ایشون میخوایین باید بگم که تو سایزشون هم کلی لباس متنوع داریم برگشتم سمت پسره و گفتم مگه نشنیدیدن گفتن یه لباس پوشیده میخواییم اگه ندارین ما بریم پسره حسابی از لحن و برخورد من جا خورد و شهین هم داشت حرص میخورد که باز اینجوری حرف زدم با مردم پسره با همون قیافه حال گرفته شدش رفت چند تا لباس مد نظرمون رو آورد که توشون یک بلوز طرح دار آستین بلند سرمه ای و یقه اسکی چشمو گرفت و به شهین گفتم همینو میخوام و باهاش یه شلوار جین سرمه ای میگیرم و ست میکنم انگار دنیا رو به شهین دادن و از خوشحالی داشت پرواز میکرد از هولش سریع تا پشیمون نشدم پولو حساب کرد و چند تا مغازه بعدش هم شلوار خریدیم و رفتیم خونه لباسایی که خریده بودم رو قرار بود برای تولد 17 سالگیم و چند روز دیگه تنم کنم پوشیدمشون و اومدم تو هال که روشن تر بود و جلوی آیینه قدی خودمو دقیق وارسی میکردم شهین که لباسشو عوض کرده بود اومد سمت منو گفت وای دختر بس کن اینقدر وسواس نداشته باش به خدا هیچی معلوم نیست و اینقدر خودتو آزار نده دخترم اعصابم خورد شد و برگشتم با عصبانیت بهش گفتم تو جای من نیستی و هر وقت نصف تنت سوخت و مثل من شدی اونوقت بیا باهام هم دردی کن با دیدن چشماش که اشک توشون جمع شده بود فهمیدم باز با این رفتارم و حرفام دلشو شکستم و همه چی رو یادش انداختم از جلوش رد شدم و رفتم تو اتاقم بعد هر بار که اینجوری باهاش رفتار میکردم از خودم بدم میومد و عذاب وجدان داشتم شهین دقیقا 17 سال و 2 ماه از من بزرگ تر بود و از اونجایی که جوون تر از سنش میزد و خیلی هم شیک پوش و مرتب میگشت هیچ غریبه ای هرگز نمیتونست حدس بزنه که مادر و دختر باشیم و حتی گاهی که خودمون هم میگفتیم باورشون نمیشد و همه تو نگاه اول فکر میکردن که شهین خواهر بزرگ تره منه از آخرین باری که مامان صداش کرده بودم یادم نمیومد و همیشه شهین خالی صداش میکردم بابام چند بار بهم گفته بود که چرا اینجوری مادرت صدا میزنی به من که میگی بابا به اونم بگو مامان مگه چه اتفاقی میوفته تو جوابش میگفتم که شما نمیخواد نگران رابطه من و شهین باشی بهتره نگران رابطه خودتون دو تا باشی پدرم 10 سال از شهین بزرگ تر بود و تو سن خیلی کمی گرفته بودش و سریع هم بچه دار شده بودن پدرم حسابی تو درس موفق بوده و پیشرفت کرده بوده تا جایی که یک جراح خبره و معروف قلب شده بود و وضع مالی مون هم عالی بود و از این نظر هیچ کمبودی نداشتیم اما این دلیل نمیشد که من احساس خوشبختی بکنم و از نظر خودم زندگی من با یک اتفاق ناگوار که مقصر جفت پدرم و مادرم رو میدونستم نابود شده بود من 7 سالم بود درست تو روزایی که پدرم درگیر گرفتن دکتراش بوده و همش تو این بیمارستان و اون بیمارستان و شهین هم که عاشق دوست بازی و گردش و تفریح دوره ای با دوستاش بوده منو که مزاحم بودم میذاشت پیش مادر بزرگ پیرم که یکی لازم بود تا از خودش پرستاری کنه چه برسه به اینکه منو نگه داره میرم سمت کابینت آشپزخونه و میخوام از روش بالا برم که از کابینت دیواری شوکولات بردارم از رو کابینت بالا رفتن همانا و سماور که پر از آب جوش بود وارونه شدن سمت من همانا اب جوش ریخت سمت راست بدنم و از پایین گردنم به پایین بازو و دستم و پهلو و پام کل سمت راست بدنمو سوزوند چندین هفته تو بیمارستان سوانح سوختگی بستری بودم و یک هفته اول رو تو بخش سه که مخصوص بدترین درجه سوختگی ها بود و کاملا قرنطینه میشد نگهم داشتم و حتی ملاقات کننده باید با لباس مخصوص و از پشت شیشه منو میدید و این من بودم که این طرف از درد و ترس اون مکان گریه میکردم و پدر و مادرم اون طرف شیشه گریه میکردن و خودشونو میزدن بعد گذشت ده سال هنوز اون روزا و مخصوصا اون یک هفته ای که تو اون بخش بودم و چه کسایی که بدتر از خودم بودن رو کابوس وار میدیدم و از خواب میپریدم زجرها و درد هایی که تو مسیر درمان کشیدم یه طرف و میشه گفت 60 درصد سمت راست بدنم جای سوختگی بود و لکه های سوختگی و حتی قسمت هاییش گوشت های زخیم اضافی که به وجود اومده بود و اندام منو بی نهایت زشت کرده بود دکترا گفته بودن که تا 18 سالگی باید صبر کنیم و عمل لیزر زوده و قسمت زیادی از سوختگی هم زمان با بزرگ شدن من کش میاد و بهتر میشه و بقیش هم طی یک یا دو عمل قابل درمانه با اینکه امید داشتم روزی خوب بشم اما این دلیل شد که این وضعیت منو به یک دختر منزوی و تنها و خیلی وقتا عصبی بکنه شهین بعد اون روز همه زندگیشو کامل وقف من کرد و سعی داشت اون اشتباهی رو که همیشه به روش میاوردم و جبران کنه باید تا روزی که سنم برسه و بتونم عمل کنم هر شب یک پماد مخصوص رو به محل سوختگیا میزدم و این شهین بود که هر شب این کارو میکرد و با پماد محل سوختگیا رو چرب میکرد بابام هیچ وقت دل نگاه کردن به من و نداشت و البته که سنم هم بالاتر رفت روش هم نمیشد نگام کنه و بقیه هم یا اینکه ترحم وار یا چندش وار برخورد میکردن و نگاه میکردن و یادمه یه بار که به اصرار شدید شهین رفتیم استخر اون نگاه های لعنتی رو همش 10 دقیقه دووم آوردم و زدم بیرون این شهین بود که هیچ نگاه خاصی نداشت و من براش عادی بودم و روم میشد راحت جلوش بگردم و لخت بشم تا جای سوختگیام و با اون پماد مخصوص چرب کنه من و شهین به خاطر شرایط کاری بابام اکثر مواقع تو خونه تنها بودیم و شب روز فقط خودمون بودیم و شهین هم به خاطر من پابند خونه بود و جایی نمیرفت و تو این سال ها فقط خودمون دو تا بودیم مثل بقیه تولدام به مزخرف ترین شکل ممکن گذشت و اصلا بهم خوش نگذشت وقتی بابام همه رو بدرقه کرد و برگشت تو خونه و گفت خب حالا وقت کادوی من به دختر عزیزمه رفت و از تو کیفش یه پاکت برداشت و داد دستم و توضیح داد که این هم بلاخره قولی که به جفتتون دادم اینم پذیرش ویزای کاری من تو آلمان و اینکه موافقت کردن با اینکه ما سفرای تفریحی خارج زیاد رفته بودیم و من خارج ندیده نبودم اما بحث رفتن از ایران و زندگی تو خارج چیز دیگه ای بود و جز آرزوهای مشترک من و شهین بود و بارها در موردش حرف میزدیم با هم یه جیغ از خوشحالی زدم و بابام و بغل کردم و ازش تشکر کردم و بعدش پریدم بغل شهین و بهش گفتم بلاخره به آرزومون رسدیم بابام گفت هنوز مونده و ادامه داد که از همین الان هم با یک دکتر فوق متخصص و جراح پوست هماهنگ شده و مدارکت براش ارسال شده و قراره به محض ورود به اونجا درمانت به صورت جدی شروع بشه و به زودی عمل بشی شهین از خوشحالی گریه کنان منو محکم تو بغلش گرفت و گفت خیلی خوشحالم عزیزم تنها آرزوم تو زندگیم خوب شدن تو هستش میدونستم یکی از علتای اصلی اینکه شهین داره گریه میکنه خودم بودم که از بهش سرکوفت زدم و اونو مقصر میدونستم و دلم برای اینجور گریه کردنش سوخت و منم گریم گرفت تنها نکته ناراحت کننده ای که وجود داشت این بود که بابام باید 6 ماه ایران میبود و 6 ماه اونجا و فکر میکردم که بریم اونجا بیشتر با هم باشیم که فهمیدم بدتر و بیشتر از هم دور میشیم بابام اونجا هم یه خونه خوشگل و بزرگ برامون تهیه کرد و واقعا دوسش داشتم هم خونه رو و هم اون خیابون رو روال عادی زندگیمون تو کمتر از دو ماه شکل گرفت و معاینات و آزمایشات دقیق من پیش همون دکتری که بابام گفته بود و البته با حضور خودش شروع شد هر بار که لخت میشدم که معاینه بشم بابام قبلش از اون محل میزد بیرون یه بار بهش گفتم چرا میری و واینمیستی ببینی شاید درست کارشونو انجام ندن لبخند مهربونی بهم زد و گفت اولا که اینا بهترین هستن و لازم نیست نگران باشی و اگه میبینی که من پیشت هستم برای اینه که بدونی کنارتم و نترسی و دوما تو دیگه برای خودت خانومی شدی و درست نیست که من که پدرتم اندامت رو ببینم اینا دکتر هستن و فرق داره عزیزم با پر رویی بهش گفتم چه اندامی آخه که هر کی ببینه حالش به هم میخوره بازم خندید و گفت اینجوری نگو دخترم از نظر من تو زیبا ترین دختر دنیایی و بهترین اندام دنیا رو داری و این جاهای سوختگی هم به زودی خوب میشه و اینقدر به خودت سخت نگیر معاینات تموم شد و قرار شد یه جلسه پزشکی بگیرن و تصمیم دقیقشون رو بگن هر سه تامون نشسته بودیم و خونسرد ترین بین ما پدرم بود دکتره که از بابام چند سالی میخورد جوون تر باشه و خیلی خیلی هم خوشتیپ و خوش چهره بود و به گفته بابام دورگه هندی آلمانی بود شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و میدونست سه تایی مون بلدیم گفت خبر خوب اینه که همه این سوختگیا با دو مرحله و نهایتا سه مرحله عمل خوب میشه و خبر بد اینه که باید تا 20 سالگیش صبر کنیم و یه کرم مخصوص جدید باید استفاده کنم و چند مرحله تزریق زیر پوستی تو دوره های 6 ماهه انجام بدیم تا روز عمل شهین به دکتره گفت اما همه به ما گفته بودن تا 18 سالگی چرا دارید دو سال عقب میندازین دکتره گفت سن یه عدده خانوم و آناتومی بدن دختر شما جوری که دیر تر به اون مرحله ای که نیازه برای عمل میرسه لبخندی زد و گفت مثلا خود شما که روی عدد 34 سال سن دارید اما به یک خانوم کمتر از سی سال میخورید و خوش بحال شوهرتون که همچین همسری با این ویژگی داره همشون به غیر من که حسابی تو ذوقم خورده بود خندیدن و بابام رو بهم گفت دکتر فرانک کاملا درست میگن و سن صرفا یه عدد برا شناسنامه هستش و تو دنیای پزشکی شاید کمی فرق کنه نگران نباش دخترم و همینکه آقای دکتر میگن که خوب میشی مهمه و ارزشمند و حالا کمی بیشتر صبر میکنیم با عصبانیت بلند شدم و بهش گفتم آره سه سال خیلی کمه و منم گوشام درازه در و با همه زورم کوبیدم و از مطب دکتر زدم بیرون چون به طراحی علاقه داشتم و حدودا هم بلد بودم منو تو همین رشته تحصیلی ثبت نام کردن و اما مثل ایران یه سری دروس عمومی دیگه هم باید میگذروندم البته آرایش گری هم جز علاقه مندیام بود و دوست داشتم این کارو البته نه روی خودم بلکه روی بقیه و بهترین و تنها ترین مشتریم شهین بود که دیگه یاد گرفته بودم یه چیزایی و در حد ساده بلد بودم آرایشش کنم شهین هر چی اصرار کرد کلاسای فوق برنامه آلمانی شرکت کنم قبول نکردم و گفتم همونجوری که انگلیسی یاد گرفتم به مرور آلمانی هم یاد میگیرم بابام خیلی سعی میکرد منو آروم کنه و دلداریم بده و تا فرودگاه هم که رفتیم بدرقه اش کنیم سمت ایران باهام حرف میزد با اینکه خیلی وقتا پیشم نبود اما خیلی خیلی دوسش داشتم و فقط بلد نبودم ابراز کنم چند وقتی گذشت و زندگی هیچ فرق خاصی با زندگی تو ایران برای من نداشت اما شهین خیلی سرحال و شاداب تر بود و میرفت استخر به یاد دورانی که یک شناگر حدودا حرفه ای بود و حتی وقتی دیده بودن که شناگر ماهری هستش بهش پیشنهاد داده بودن که کلاسای غریق نجات و بگذرونه و یاد بیگره و تو همین زمینه فعال باشه دیگه حسابی آزاد میگشت و لباسای خوشگل میپوشید و من سعی میکردم کمتر بهش غر بزنم و شرایطمو تو سرش بکوبم حداقل یکیمون از این وضعیت خوشحال بود و همین غنیمت بود یه بار که داشتم کلیپای آموزشی آرایش گری رو میدیدم و جز یکی از سرگرمی های مهم بود برام شهین اومد پیشم و گفت امشب مهمون داریم دکتر فرانک و همسرش رو دعوت کردم بیان برای تشکر از این چند وقت که حسابی بهشون زحمت دادیم با بی میلی بهش گفتم آره چقدرم بهشون زحمت دادیم و چه عرقی ریختن طفلکا شهین گفت بد اخلاق نباش هانیه به هر حال اونا همه سعی خودشونو کردن و آخرش تو خوب میشی و مهم همینه هدفون و گذاشتم رو گوشم که دیگه حرفای مسخره و تکراری شهین و نشنوم و انگار یادشون رفته که درسته که خوب میشم اما یه قسمت بزرگ زندگیم و از دست میدم و باید همینجوری زندانی باشم با اصرارای زیاد شهین منم حاضر شدم که تو جمع مهمونی باشم و چقدر بهم سفارش کرد که چیزی نگم که باعث ناراحتی شون بشم دکتر فرانک یک کت وشلوار شیک تنش کرده بود خیلی جذاب تر از تیپ دکتریش شده بود و همسرش یک خانوم مو طلایی و بور آلمانی بود که یکمی صورتش کک مکی بود و در کل خیلی خوشگل نبود به نظرم شهین یک دامن پایین زانو پاش کرده بود و یک پیراهن آستین کوتاه رنگ تیره که یکمی یقش باز بود و موهاش و آرایش صورتش هم که خودم براش درست کرده بودم حسابی خوشگل شده بود براشون یک شام ایرانی درست کرده بود و حسابی خوششون اومده بود و کلی ازش تعریف کردن من دیگه کم کم حوصلم سر رفت و ازشون خدافظی کردم و رفتم اتاقم و باز قیافه ناراحت شهین و دیدم که دوست داشت تا آخرش باشم اون شب گذشت و اتفاق خاصی نیوفتاد تا اینکه چند ماهی گذشت یه روز سرم حسابی درد میکرد و از کلاس درس زدم بیرون و رفتم خونه که بگیرم بخوابم از اونجایی که میدونستم شهین کلاس شنا هستش بدون در زدن کلید انداختم و رفتم داخل وارد هال که شدم دیدم دکتر فرانک نشسته رو کاناپه و شهین هم رو به روش نشسته و دارن با هم میگن و میخندن با سلام گفتن من به خودشون اومدن و حسابی هول شده بودن و شهین خیلی بیشتر هول کرده بود و با دستپاچگی جواب سلامم و داد و گفت عزیزم چرا مدرسه نیستی و اینجا چیکار میکنی عمدا به ایرانی که میدونستم فرانک نمیفهمه بهش گفتم این اینجا چیکار میکنه شهین هم به فارسی جوابمو داد و گفت ایشون کاری داشت و با من هماهنگ کرد که بیاد به دیدنم و چیز خاصی نیست به شهین پوزخند زدم و یه نگاه به سرتاپاش که با یه تاپ و شلوارک لختی جلوی فرانک بود کردم و گفتم اوکی به کارتون برسین و رفتم تو اتاقم اعصابم از دست شهین خورد شده بود و میخواستم همونجا زنگ بزنم به بابا و بگم که داره چه غلطی میکنه متوجه شدم که فرانک خدافظی کرد و رفت و چند لحظه بعدش شهین بدون در زدن اومد تو اتاقم بهم گفت الان میشه بگی داری به چی فکر میکنی و چرا باز قیافت طلبکارانه شده بهش گفتم برو بیرون و بذار به حال خودم باشم شهین لحن صداش جدی عصبانی شد و گفت این چه طرز حرف زدن با منه انگار یادت میره که مادرت هستما و اینقدر بی ادب و پر رو میشی بعضی وقتا منم تو جواب عصبانیتش صدام و عصبانی گرفتم و بهش گفتم این چه وضعیه که جلوی اون یارو نشسته بودی و گل میگفتین و میخندیدین اصلا چه معنی داره اون یارو بدون حضور بابا پاشه بیاد به دیدن ما یا تو اونم تنها شهین دستشو کرد تو موهاش و گفت الان یعنی میخوای بگی غیرتی شدی خوب شد پسر نشدی تو اون بنده خدا کار داشت و اینقدر نمیخواد پیچش بدی و برای من طلبکار باشی و اصلا به تو ربطی نداره که من با کی و چجور صحبت میکنم اومد از اتاقم بره که بهش گفتم باشه به من ربط نداره اما وقتی به بابا گفتم فکر کنم به اون ربط پیدا کنه شهین با عصبانیت برگشت سمت منو محکم زد تو گوشم تو کل عمرم حتی یه تو گوشی هم نخورده بودم و چنان شکه شده بودم که حد نداشت شهین از اتاقم رفت بیرون نا خواسته بغض کردم و گریم گرفت اصلا توقع نداشتم یه روزی منو بزنه و داشتم از ناراحتی سکته میکردم تا شب بدون اینکه لباسمو عوض کنم رو تخت خوابیدم و گریه کردم از این زندگی لعنتی و از این تنهایی و از اینکه شهین که بیشتر از هر کسی تو دنیا دوسش داشتم منو زده بود چند وقت گذشت و نتونستم فضولیم و برای رابطه فرانک و شهین کنترل کنم و هر بار به بهونه ای سر زده میومدم خونه و یه بارش که شهین خونه بود و فکر کنم فهمید من چرا این وقت روز اومدم کم کم بیخیال شده بودم و پیش خودم گفتم چیزی نیست و شهین طفلک راست میگفته و من الکی ناراحتش کرده بودم شب موقع خواب شده بود که تصمیم گرفتم برم پیشش و ازش عذرخواهی کنم و از دلش دربیارم هنوز وارد اتاق شهین نشده بودم که متوجه شدم داره با یکی حرف میزنه اول فکرکردم با بابا هستش و وقتی دقت کردم و شنیدم که به انگلیسی حرف میزنه فهمیدم که هر کی هست بابا نیست گوشمو چسبوندم به در و حدودا میشنیدم که چی داره میگه و مشخص بود داره حرفای عاشقانه و رومانتیک میزنه و حتی تو یه جملش به طرف مقابلش گفت لباتو میبوسم دوباره اعصابم ریخت به هم و میخواستم برم تو اتاق و داد بیداد کنم که تصمیم گرفتم فعلا کاری نکنم و صبر کنم یه مدرک بهتر و محکم تر از شهین گیر بیارم هیچ پیش زمینه ای از مچ گیری شهین نداشتم و فقط میخواستم بهش ثابت کنم که الکی تو گوش من زده کارم شده بود که شبا برم گوش وایستم و ببینم چیا میگه با طرفی که حالا مطمئن شده بودم همون دکتر فرانک هستش بعضی شبا خبری نبود و خواب بود و بعضی شبا بازم حرفای عاشقانه میزدن یه شب صحبت از دیدن و ملاقات حضوری شد که شهین اسم منو آورد و به فرانک گفت که هانیه شک کرده و روزا سر زده میاد که مچ گیری کنه از حرفای فرانک معلوم بود که اونم تو خونش امکان ملاقات نیست شهین به فرانک گفت یه پیشنهاد خوب داره و بعضی شبا هانیه از سر درد خوابش نمیبره و قرص خواب میخوره و حسابی بی هوش میشه و من از طریق پیجر بهت خبر میدم و میتونی بگی مورد اورژانسی پیش اومده و بعدش بیایی پیش من هم اعصابم خورد بود که شهین اینقدر مستعد خیانت به بابام بود و من خبر نداشتم و هم ته دلم خوشحال بودم که دارم مچ شهین و میگیرم راست میگفت و من بعضی شبا قرص خواب میخوردم و مثل جنازه ها میوفتادم تا صبح فردا شبش ساعت نزدیکای 9 شب رفتم جلوشو و گفتم وای که دارم از سر درد دیوونه میشم و میدونم که امشب باید بی خوابی بکشم شهین گفت خب یه قرص خواب بخور و راحت بگیر بخواب چرا بی خوابی بکشی عزیزم تو دلم گفتم ببینش از خدا خواسته سریا قبل همش غر میزد که چرا من قرص خواب میخورم حالا داره خودش پیشنهاد میده خودمو از پیشنهادش خوشحال گرفتم و رفتم از توی یخچال قرص برداشتم و جلوش قرص و گذاشتم تو دهنم و روش اب خوردم رفتم بوسش کردم و گفتم پس من برم دستشویی و بعدش برم لالا تو دستشویی قرص و که زیر زبونم بود تف کردم بیرون و رفتم تو اتاقم خودم و زدم به خواب و منتظر شدم ببینم چی میشه درست حدس زده بودم شهین اومد چند بار صدام زد و حتی شونه هام و تکون داد و مطمئن شد که به خواب عمیق فرو رفتم حس استرس و هیجان و ترس خاصی داشتم و انگار که میخوام تک و تنها بن لادن و دستگیر کنم و هر لحظه شاید لو برم یک ساعت بعدش صدای در خونه رو شنیدم و صدای فرانک بود که وارد خونه شد در اتاق من مستقیم رو به روی هال بود و ریسک بود که بازش کنم خیلی آروم و آهسته رفتم پشت در و یکمی بازش کردم و قسمتی از هال خونه دیده میشد اما اونا رو نمیدیدم اونا هم آروم صحبت میکردن و بعد خاموش کردن چراغ هال و از دور شدن صداشون و باز شدن در اتاق خواب شهین فهمیدم که رفتن اونجا با استرس زیاد در اتاقمو به آرومی باز کردم و کل خونه تاریک تاریک بود فقط چراغ خواب قرمز اتاق خواب شهین بود که روشن بود چون در و کاملا باز گذاشته بودن ترسیدم برم نزدیکش و شاید منو میدیدن رفتم پشت کاناپه نزدیک به اتاق خواب و بلاخره تونستم ببینمشون وایستاده همو بغل کرده بودن و حسابی لباشون تو لب هم بود من تو کل عمرم هیچی از سکس نمیدونستم و درکی ازش نداشتم و درسته که بعضی فیلما صحنه هایی دیده بودم اما نظری دربارشون نداشتم و حسی بهشون نداشتم و دیدن بدن لخت زنا بیشتر منو عصبی میکرد و یادم میومد که خودم چه بدنی دارم و حتی یک بار تو عمرم حس تحریک شدن و تجربه نکرده بودم و برام این مورد بی ارزش و مسخره بود اما حالا از نزدیک داشتم یه صحنه سکسی و جنسی میدیدم و اونم از مامان خودم اومدم که باز بپرم وسط و با داد بیداد مچ شهین و بگیرم اما گفتم بذار جلو تر برن و تو شرایط بهتری مچشو بگیرم حالا چشام به تاریکی عادت کردن و دقیق و تر واضح تر میتونستم ببینمشون دستای فرانک رفت رو کون شهین و مالششون میداد صورتشو برد سمت گردنش و صدای خاصی از شهین به گوشم میرسید صدایی که هیچ وقت ازش نشنیده بودم و شبیه آه کشیدن بود فرانک کمی جدا شد و پیراهنش رو دراورد و دست انداخت به تاپ شهین و اونم درش آورد اعصابم خورد شده بود و دیگه وقتش بود که برم مچشونو بگیرم اما یه حسی میگفت صبر کن بیشتر برن جلو تا قشنگ بتونی ثابت کنی یه حس دیگه بهم میگفت که دارم خودمو گول میزنم و همینقدر برای مچ گیری کافیه و انگار صبر کردنم علت دیگه ای داره دوباره رفتم تو هم و دست فرانک از پشت رفت سمت گیره های سوتین شهین و بازشون کرد و درش آورد هیچ زمینه ای نداشتم که قراره چی ببینم و فرانک داشت مامانمو لختش میکرد و حالا سینه های لخت شهین جلوش بود و صورتش رفت تو سینه هاش صدای آه و اوممممم شهین بلند شده بود و مشخص بود مطمئنه که من تو خواب عمیقم تو بچگی هام سینه های شهین و دیده بودم و دیگه نشده بود که ببینمشون از نیمرخ سینه های لخت شده و آویزنشون رو میدیدم که نوکشون کاملا برجسته شده بود به خودم اومدم و فهمیدم یه چیزیم شده و الان باید غیرتی بشم و برم حال شهین و بگیرم اما فضولیم گل کرد که دیگه چه کاری قراری بکنن و یه حسی بهم میگفت که این فضولی نیست که دوست داری بقیشو ببینی و یه حس دیگس بعد چند دقیقه که سر فرانک تو سینه های شهین بود و حسابی آه و اومممم میکرد شهین دو زانو نشست جلوی فرانک کمربند و باز کرد و شلوار فرانک و از پاش در آورد و برای اولین بار تو عمرم کیر یک مرد رو میدیدم طبق فرضیات خودم باید از دیدن این صحنه بدم بیاد و بالا بیارم اما چرا بالا نمیاوردم و عوق نمیزدم چرا نفسم تو سینه حبس شده بود و نا منظم شده بود و قلبم داشت از تو سینه ام در میومد شهین کیر فرانک و با دستش گرفت و بعد مالیدن کرد تو دهنش تو دلم میگفتم هانیه چرا بالا نمیاری و حالت به هم نمیخوره چرا مخالف اون چیزی که تصور میکردم داشت تو وجودم اعمال میشد و این چه حسی بود آخه یادم رفته بود که اون شهینه که کیر فرانک و کرده تو دهنش و چشام میخ این صحنه شده بود و پلک نمیزدم بعد چند دقیقه فرانک از بازوهای شهین گرفت و بردش رو تخت خوابوندش و شلوارکشو از پاش در آورد باید میرفتم نزدیک تر تا بهتر بتونم ببینم ریسک کردم و تا کنار در رفتم و پشت دیوار قایم شدم سرمو آروم خم کردم به سمت اتاق پاهای شهین رو به هوا بود و از هم باز شده بود و فرانک بین پاهاش بود و داشتن باز لبای همو میبوسیدن دیگه کیر فرانک و دقیق نمیتونستم ببینم و نیم رخ شهین بود که زیر فرانک بود و پاهاش و کونش مانع از دیده شدن کیر فرانک میشدن صدای آه و اومممم شهین چندین برابر شد و دستاشو دیدم که داره رو تختی رو چنگ میزنه و حس کردم که فرانک داره به مامانم صدمه میزنه و شهین داره درد میکشه دیگه وقتش بود که برم وسط و چراغ اصلی رو روشن کنم و شروع کنم به داد زدن اما چرا نمیرفتم شهین پاهاش و دور کمر فرانک گره زده بود و کمر و باسن فرانک به سمت شهین جلو و عقب میشد صدای شهین بلند تر و خاص تر شده بود و به ایرانی داشت میگفت عزیزم عزیزم با شنیدن این کلمه فهمیدم که هر حالی که داره فرانک بهش صدمه نمیزنه اینقدر صداش بالا تر رفت و ناله مانند شد و دستاش رو هم مثل پاهاش دور کمر به هم رسونده بود و کامل بغلش کرده بود و یه هو صدای ناله های بلندش قطع شد و فرانک هم صدای عجیب و غریبی از خودش در اورد و بعد چند لحظه از رو شهین بلند شد و دیگه وقتش بود که برم چراغ و روشن کنم و مچشونو بگیرم چند لحظه بعدش ترسون و لرزون و با استرسی که تا حالا تجربه نکرده بودم و قلبم داشت وایمیستاد تو اتاقم بودم و دستم رو قلبم بود تا نزدیکای صبح نخوابیدم و هنوز باورم نمیشد چی دیدم به خودم فحش میدادم که چی حالا که بخوایی مچ شهین و بگیری و حالا چه غلطی باید بکنی درسته با ین سنم از نظر تئوری همه چی رو درباره سکس میدونستم اما نه تجربه اش کرده بودم و نه اینجوری دیده بودم از نزدیک سرم از درد داشت میترکید و رفتم ایندفعه راستکی قرص خواب و خوردم و به جای اینکه برم مدرسه گرفتم خوابیدم ظهر با صدای شهین از خواب بیدار شدم که میگفت اینقدر نخواب باز شب خوابت نمیبره بیدار شدم و انگار هر چی که دیده بودم همش رویا و خواب بود اما هر چی که هوشیار تر میشدم بیشتر و دقیق تر همه چی یادم میومد شهین برام چایی پر رنگ همیشگی که دوست داشتم و ریخته بود و داشت غر میزد که چرا مدرسه نرفتم از عصبانیت داشتم منفجر میشدم و میخواستم سرش جیغ بکشم بدون اینکه تو صورتش نگاه کنم چاییم و برداشتم و رفتم تو اتاقمو در و بستم همش یه سوال ذهنمو درگیر کرده بود که الان باید چیکار کنم حس عصبانیت از خیانت شهین به بابام و حس جدیدی که از دیدن اون صحنه ها تو وجودم بود قاطی شده بودن و وضعیتم داغون بود چند ساعت همینجور داشتم فکر میکردم و ثانیه به ثانیه سکس فرانک و شهین و مرور میکردم به خودم اومدم دیدم لپتاب و روشن کردم و تو یه سایت سکسی هستم دارم فیلم سکسی میبینم وقتی تو فیلما زنا کیر مردا رو میخوردن یاد صحنه دیشب میوفتادم و وقتی کیرشون رو وارد کس زنا میکردم دقیق تر میفهمیدم کیر فرانک کجای شهین بود اینقدر فیلم سکسی دیدم که سرم داشت منفجر میشد و کلافه شده بودم که چجوری از این حس لعنتی خلاص شم رفتم تو سایتای چت ایرانی و تصمیم گرفتم با یکی چت کنم و حرف بزنم اولش اسم دختر گذاشتم و از بس صفحه برام باز میشد دیوونم میکرد و از بس پیشنهادای مسخره و الکی میدادن این پسرا و هنوز همو معرفی نمیکردیم که سریع میخواستن مخ بزنن بعدش رفتم و با یه اسم خنثی اومدم یه پسره بهم پیام داد که از دست پسرا با این اسم اومدی آره حسابی اذیتت کردن گفتم از کجا مطمئنی که من دخترم گفت حدس میزنم همین باعث شد همو به هم معرفی کنیم و با بقیه فرق داشت و بعد معرفی سعی در مخ زدن نداشت و گفت دوست داره با یکی گپ بزنه و وقتش بگذره بعد چند تا جمله دیگه و حرفای ساده بهش گفتم یه مشکلی دارم و نیاز دارم یکی بهم مشورت بده داستان شب قبل و براش نوشتم و چند بارم وسطش سوال کرد که دقیق تر بفهمه بهم گفت خب حالا چه مشورتی از من میخوایی گفتم که الان نمیدونم چیکار کنم و بد تر از اون دارم دیوونه میشم و نمیدونم چه حسی دارم و کلافه ام ازم پرسید تا حالا سکس داشتی گفتم نه بابا سکس کجا بود که میگی گفت مطمئنی راست میگی یه دختر تو آلمان زندگی کنه و تا الان هیچی سکسی نداشته باشه گفتم دارم میگم من از سکس بدم میاد اصلا و بهش فکر نمیکنم گفت قبول و بازم پرسید خود ارضایی چی داشتی تا حالا این سوالش برام نا مفهوم بود و نوشتم نمیدونم چی میگی اما هر چی هست اینم نداشتم بهم گفت میشه صداتو بشنوم اعصابم خورد شد و نوشتم نخیر نمیشه و تو هم میخوای مخ بزنی برام نوشت که نه نمیخوام مخ بزنم و میخوام مطمئن بشم که دختری و سرکار نیستم و این جوری که تو میگی سخته آدم باور کنه هیچی نمیدونی و اگه راست گفته باشی میتونم بهت کمک کنم و از این حالت در بیایی تردید داشتم اما بلاخره راضی شدم بریم تو یاهو مسنجر هنذفری بی سیم و روش کردم که میکروفون هم داشت بهش سلام کردم اونم سلام کرد و گفت خوشحاله که صدامو میشنوه چند تا سوال از حال و روحیم پرسید و بهم گفت دوست داری بهت کمک کنم یا نه گفتم آره میخوام خلاص شم گفت پاشو لخت شو درخواستش خیلی غیر منتظره بود و تعجب کردم اولش اومدم بهش فحش بدم که گفت فکر بد نکن و من که تو رو نمیبینم و نمیشناسم اگه میخوایی خلاص شی بهم اعتماد کن و پاشو همه لباساتو در بیار و لخت شو حرفاش منطقی به نظر میرسید و راست میگفت اون که منو نمیدید و نمیشناخت رفتم سمت در اتاق و از پشت قفلش کردم تیشرتم و شلوارمو درآوردم و بهش گفتم لخت شدم خب که چی حالا گفت شرت و سوتین چی اونم در آوردی گفتم مگه لازمه که جواب داد آره لازمه آدم میره حموم لخت میشه و خودشو میشوره اما نمیدونم با اینکه کسی نبود و هیچ فرقی با حموم رفتن یا لباس عوض کردن نداشت خجالت میکشیدم و به سختی شرت و سوتینم و در آوردم با خجالت بهش گفتم الان کاملا لختم گفت وضعیتت و اتاقتو برام شرح بده دقیق بهش همه چیزو گفتم و تو جواب گفت حالا که هنذفری بی سیم داری خیلی خوبه و برو رو تخت دراز بکش به حرفش گوش دادم و دراز کشیدم گفت دستتو بذار رو سینه هات و آروم بمالون نمیدونم چرا اما بدون هیچ اعتراضی به حرفش گوش دادم شروع کرد تو گوشم ازم تعریف کردن و انگار جلوی منه و داره منو میبینه و از اندامم و سینه هام تعریف میکرد و هی تاکید میکرد بمالمشون شرایطی که توش بودم دوست داشتم و دیگه خجالتی در کار نبود تو ادامه ازم خواست که دستمو ببرم سمت کسم و انگشتم و بکشم رو چاک کسم و چوچولم رو بمالونم قبلنا به خاطر درس زیست شناسی و اندام تناسلی کسم و وارسی کرده بودم و کامل میشناختم که چیه اما هیچ وقت نگاه جنسی بهش نداشتم حالا فرق میکرد و از مالش انگشتم توی کسم حس خوبی داشتم حس لذتی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم بهم گفته بود که چشام و ببندم و به هیچی جز حرفاش فکر نکنم همینجوری داشت از کسم و سینه هام تعریف میکرد که یه دفعه گفت حالا یاد کیر فرانک بیوفت نفسم بند اومد از این حرفش و پسره بهم گفت قربون اون نفس زدنای شهوتیت بشم عزیزم تن صدای خود پسره هم تغییر کرده بود یه جوری شده بود بهم گفت فکرکن الان این دست فرانک هستش که داره کستو میمالونه و آمادس که اون کیرشو بکنه تو کس نازت سرم و به عقب هول میدادم و نا خواسته موج لذت عجیبی از وجودم رد میشد ترشح زیاد کسم و حس میکردم و انگشتام کاملا خیس شده بود و انگار دستم و زیر آب گرفتم و خیس کردم ازم خواست که حرکت انگشتامو رو چوچولم بیشتر کنم و خودمم حس میکردم که ور رفتن باهاش چقدر حس خوب و بی نظیریه هر بار ازم میخواست که تند تر بمالونمش و میگفت الان فکر کن کیر فرانک تو کست و داره جلو و عقب میره صحبتاش و تکرار میکرد و نا خواسته شدت مالوندن کسم و بیشتر کردم و حرفای پسره بود که تو گوشم انگار رنگ واقعیت گرفته بود هر لحظه بیشتر تجسم میکردم به یکباره همه وجودمو انگار داخل خلع گذاشتن و موج عجیبی از تو مغزم رد شد و اون همه انرژی به یکباره تخلیه شد و حتی توان گوش دادن به پسره رو نداشتم و دستام و بدنم بی حس شده بودن بعد چند بار صدا زدن پسره به خودم اومدم و گفتم نمیدونم چی شده حالم اصلا خوب نیست و یه هو یه جوری شدم و همه تنم کرخت و بی حس شده پسره بهم گفت عزیزم اصلا جای نگرانی نیست این یعنی اینکه ارضا شدی و حالا دیگه از اون سرد درد و اون وضعیت کلافگی خبری نیست چند دقیقه گذشت و کاملا به خودم اومدم و پسره راست میگفت و حالا حالم رو به خوب شدن بود و حس خوبی داشتم و خبری از اون وضعیت یه ساعت قبل نبود تو روزای بعد چند بار دیگه این کارو با همین پسره تکرار کردم و حالا میدونستم لذت جنسی که میگن چیه و ارضا شدن چیه و هر چی هم که نمیدونستم از پسره میپرسیدم و کاملا بهم توضیح میداد و بهم گفت که اونم همینکه منو ارضا میکنه خودشم ارضا میشه و صدای من باعث ارضا شدنش میشه و فهمیدم تن صدای آدما وقتی تحریک میشن تغییر میکنه و حالا نگاهم و دیدم به سکس و رابطه جنسی زمین تا آسمون نسبت به قبلا عوض شده بود و حالا میفهمیدم که این چه لذتیه که شهین حاضر بوده به خاطرش خیانت کنه اما با این حال از دستش ناراحت بودم و خودمو ملزم میدونستم باید کاری کنم بعد چند روز خود ارضایی پشت هم و زیاد از حالت روحی بعدش فهمیدم که زیادش هم خوب نیست و یک لذت لحظه ای هستش و بعدش آدم حس خوبی نداره و تو نت تحقیق کردم و دلایل این حس بد و خوندم و بدیهای خودارضایی رو فهمیدم و تصمیم گرفتم توش زیاده روی نکنم و برنامه ریزی شده ازش لذت ببرم نگاهم به فیلمای سکسی عوض شده بود و با دید تازه ای بهشون نگاه میکردم و کلی فیلم سکسی که توش یک مرد و یک زن بودن و تو یک اتاق خواب و روی تخت با هم سکس میکردن تنها موضوعی بود که دانلود میکردم و دوست داشتم نگاه کنم دیگه سرگرمی های قبلی که تو تنهایی باهاشون سرم و گرم میکردم رو همشو گذاشته بودم کنار و حالا همه فکر و ذکر و سرگرمی من سکس بود چند هفته ای گذشت و دو شب دیگه هم پیش اومد که وانمود به قرص خوردن کنم و آخر شبش فرانک بیاد و با شهین سکس کنه هر بار دقیق تر میدیدم و بیشتر درک میکردم که دارن با هم چیکار میکنن و بار دوم زاویه خوابیدنشون جوری بود که تونستم کیر فرانک که وارد کس شهین میشه رو ببینم و از دیدن سکسشون لذت بردم و دستمو بردم سمت کسم و با دیدنشون هم زمان با کسم ور میرفتم شهین و فرانک برام شده بودن یکی از فانتزی هایی که اون پسره یادم داده بود نگاهم به قیافه و اندام شهین هم عوض شده بود و جور دیگه نگاهش میکردم و حالا که امیال جنسی رو میشناختم و درک کرده بودم به فرانک حق میدادم اینجور به جون شهین بیوفته و باهاش سکس کنه شهین شناگر حرفه ای بود و اندامش واقعا سکسی بود و فقط سینه هاش زیاد جالب نبودن و مشکلشون این بود که آویزون بودن و با سینه های خودم که مقایسه میکردم برای من سر بالا تر و سفت تر بود جای دیگه نقطه ضعفی نداشت و چهره قشنگ خاص خودشو داشت که با آرایش چندین برابر خوشگل تر میشد و البته فرانک هم یه مرد خوشتیپ و خوشگل بود و خوش اندام و ذره ای به جفتشون حق میدادم که با هم باشن و از هم لذت ببرن اما وقتی به بابا فکر میکردم باز از دست شهین عصبانی میشدم و بین این تضاد لذت و عصبانیت گیر کرده بودم شهین اومد تو اتاقمو سریع صفحه ای که توش پر از فیلمای سکسی بود و بستم برام چایی آورد و گونم و بوس کرد و گفت مژدگونی بده که خبر خوب دارم بهش گفتم چیه بابا داره میاد حسابی قیافش گرفته شد و گفت هاینه اینقدر خنک نباش یعنی خوشحال نیستی بعد این همه مدت بابات داره میاد چایی رو از دستش گرفتم و رومو کردم سمت مانیتور و گفتم خب راستش آره خوشحالم چرا که نباشم اما بعید میدونم بر خلاف ظاهرت که داری نشون میدی تو هم خوشحال باشی صندلی کامپوترم چرخوند سمت خودش و رفت نشست رو تختم و گفت چی داری میگی واضح تر حرف زن و طعنه و کنایه نداریم بهش گفتم هیچی شهین به خودت نگیر حالا یه چیزی گفتم صورتش جدی شد اخم کرد و گفت با توام هانیه یا حرف نزن یا درست تا آخرش بزن منظورت چیه که من خوشحال نیستم از اومدن بابات این رفتار وقیهانه و پر رویی که داشت عصبیم کرد و عملا داشت منو خر فرض میکرد کنترل عصبانیتم و از دست دادم و گفتم شهین منو خر فرض نکن من با چشم خودم دیدم همه چی رو با چشم خودم دیدم وقتایی که تو فکر میکردی من قرص خواب خوردم و به خواب عمیق و سنگین فرو میرم و بعدش اون فرانک میومد خونه و با هم هر غلطی که دلتون میخواست میکردین و میومدم تو تاریکی و از نزدیک میدیدم شهین هاج و واج و با ترسی که لرزش خفیفی به چشمای گرد شدش میداد به من خیره شده بود ادامه دارد نوشته

Date: November 24, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *