قسمت قبل هانیه شهین رو تختم نشسته بود و مات و مبهوت منو نگاه میرد باورش نمیشد من اینجوری مچش و گرفته باشم و حالا مونده بود چی بگه من صندلیم و چرخوندم سمت لپتابمو خودمو الکی مشغول کردم بعد چند دقیقه سکوت شروع کرد حرف زدن و گفت حالا تصمیمت چیه و میخوایی چیکار کنی لرزش خفیفی تو صداش بود و سعی میکرد خودشو مسلط نشون بده من هیچ جوابی نداشتم بهش بدم و فقط از روی عصبانیت بهش گفتم که همه چی رو دیدم دوباره پرسید با توام هانیه الان میخوایی بری به بابات بگی یا میخوایی همین و تبدیل به یه اهرم فشار کنی و هر کاری دلت خواست بکنی و منو و باهاش بترسونی حرفا و سوالاش داشت اذیتم میکرد و برگشتم بهش گفتم هر کاری بخوام بکنم به خودم مربوطه و برو از اتاقم بیرون قطرات اشک بود که تو چشماش جمع شده بودن و وول میخوردن یه نفس عمیق کشید و از اتاقم رفت بیرون دلم براش خیلی سوخت و باز از خودم متنفر شدم که دلشو شکستم طاقت ناراحتی شهین و نداشتم اما کنترلی رو اعصاب خودم نداشتم با هم رفتیم به استقبال بابا و حسابی دلم براش تنگ شده بود بهم قول داد تا 6 ماه پیش ما باشه و تنهام نذاره چند روز گذشت و فهمیدم انگار نظم اینجا بیشتره و بابا بیشتر تو خونه هستش و سر زمان مشخصی مطب و بیمارستان بود هفته ای یه بار برنامه دیدن فیلمای سکسی و چت نوشتاری و صوتی سکسی که دیگه حسابی توش وارد شده بودم رو انجام میدادم و حس میکردم یک نیاز بزرگی از من اینجوری داره رفع میشه عکسای دروغی و مشخصات دروغی به بقیه میدادم و فانتزی هایی که تو ذهنم داشتم رو در غالب واقعیت بهشون میگفتم و با همون موضوع با هم سکس چت میکردیم بیشتر یاد گرفته بودم خودمو تحریک کنم و عمیق تر ارضا بشم و حالا حس میکردم دیگه کاملا دنیای سکس رو میشناسم و درک میکنم روزای اول حضور بابا شهین همش با شک و تردید بهم نگاه میکرد و میترسید برم لوش بدم اما کم کم خیالش راحت شد که من این کارو نمیکنم البته با دیدن بابا از دست شهین عصبانی میشدم و دلم برای بابام میسوخت اما شهین مادرم بود و چطور میتونستم با گفتن این مورد آینده نا معلومی براش درست کنم آخه یه شب که سه تایی سر میز شام بودیم و سکوت حکم فرما بود شهین سکوت و شکست و گفت علیرضا تصمیم دارم برم سینه هام و عمل کنم نگاه متعجب و توام با پوزخندم و روونه شهین کردم و اون اصلا بهم نگاه نمیکرد و داشت بابام و نگاه میکرد بابام گفت از نظر من که مشکلی نداره و اگه دوست داری اوکی انجامش بده شهین پاشد لبای بابام و بوسید و گفت مرسی عزیزم بابا شامشو خورد و کتاب به دست بهمون شب بخیر گفت و رفت اتاق خوابشون بشقابا رو جمع کردم و رفتم گذاشتم تو سینک و آروم به شهین گفتم که میخوایی سینه هاتم براش عمل کنی آره چیه ازشون خوشش نمیاد شهین که از این مدل حرف زدن من کلافه شده بود با حرص اومد و صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت ببین هانیه یا همین الان برو و به بابات بگو همه چیزو یا دهنتو ببند و اینقدر منو زجر نده نمیخوام تا آخر عمرم با طعنه های تو زندگی کنم و ترجیح میدم اگه این رفتارت ادامه پیدا کنه خودم به علیرضا همه چی رو بگم و آخرش از هم طلاق میگیریم و میرم تنها زندگی میکنم و تو باش و بابای عزیزت منو زد کنار و شروع کرد شستن ظرفا فرداش از بیرون اومدم و حسابی هوس چاییم کرده بود رفتم سمت کتری برقی و آبش کردم و زدم به برق شهین سرش تو گوشیش بود رفتم کنارش نشستم و کاملا بهم بی محلی میکرد و سرسنگین بود بهش گفتم چرا جوابمو نداد و هنوز سرش تو گوشیش بود بهش گفتم با تو ام شهین میگم چرا سرشو بالا آورد و بهم گفت چی چرا گفتم چرا داری به بابا خیانت میکنی باز سرشو برد تو گوشیش و هیچی نگفت بهش گفتم به خدا شهین نمیخوام اذیتت کنم یا زخم زبون و طعنه بزنم باور کن دیگه اینکارو نمیکنم و هیچ وقت هم نمیخوام به بابا بگم چی دیدم فقط میخوام بدونم چرا داری بهش خیانت میکنی این و که حق دارم بدونم یا نه از جاش بلند شد و رفت تو قوری چایی خشک ریخت و آب که جوش اومده بود و ریخت تو قوری منم رفته بودم دنبالشو داشتم نگاش میکردم بهم گفت بگم هم تو درک نمیکنی هانیه و گفتنش هیچ فایده ای نداره بهش گفتم از کجا میدونی من درک نمیکنم چرا فکر میکنی من هنوز بچه ام من حق دارم بدونم شهین و بهم دلیل این کارتو بگو یه نفس عمیق کشید و گفت چی بگم آخه دختر کدوم مادری از رابطه خصوصی زندگیش با شوهرش و چیزایی که به هیچ کس روش نمیشه بگه و حالا بیاد به دخترش بگه خودت فکر کن یه ذره که چی از من میخوایی رفتم سمتشو دستشو گرفتم وگفتم حالا که اینطور شد بیا کشوندمش سمت اتاقمو بردمش تو اتاقم با تعجب میگفت چت شده هانیه لپتابمو روشن کردم و بهش گفتم بشین نشوندمش رو صندلی و ویندوز که بالا اومد صفحه رو بردم همونجایی که کلی فیلم سکسی دانلود کرده بودم به صفحه مانیتور نگاه کرد و متعجب ازم پرسید اینا تو لپتاب تو چیکار میکنه گفتم فقط این نیست صفحه رو فرستادم پایین و یاهو مسنجر و روشن کردم و قسمت سابقه همه چتا رو باز کردم و گفتم اینا رو بگیر بخون بازم اومد حرف بزنه که بهش گفتم لطفا بخونش چند تا از سابقه ها رو باز کرد و از هر کدوم چند خطی میخوند و مانیتور لپتاب و با عصبانیت بست و گفت کافیه بلند شد وایستاد و گفت خیلی کار درستی کردی و حالا داری اینجور با پر رویی بهم نشون میدی حتما توقع داری برات دست بزنم آره گفتم شهین میشه عصبانی نشی و بذاری توضیح بدم دلیل همه اینایی که دیدی خودتی از همون شبی که تو و فرانک و دیدم که دارین با هم چیکارا میکنین منم وارد این جریانا شدم و دیگه بهش عادت کردم حالا بازم فکر میکنی نیابد بهم بگی و توضیح بدی دستشاو کرد تو موهاش و چند قدم جلوم برداشت و گفت بابات یه آدم سرد و بی روح و یخه از روز اول بود و هست هنوزم زن اصلی اون درس و مشقش بود و هست من زن دومش بودم و هستم اینقدر زود ازدواج کردم که نه بوی محبت واقعی رو از بابات فهمیدم و نه هیچ وقت یه شب خوب و باهام گذروند به خاطر تو و آبروم ازش طلاق نگرفتم و گفتم تحمل میکنم اما نتونستم تحمل کنم هاینه میفهمی نتونستم و فرانک از وقتی منو دید اینقدر بهم توجه کرد که ترجیح دادم این کمبود لعنتی رو با فرانک جبران کنم و حالا که لذت واقعی تو تخت بودن و با فرانک تجربه کردم فهمیدم که این بابات بوده که این همه سال بهم خیانت کرده نه من قاطعیت و عصبانیت تو حرفاش موج میزد و گفت حالا هم اینم دلیلش و بلاخره انتخابتو بکن یا برو بگو و هر سه تاییمون و خلاص کن از این شرایط یا دیگه در موردش حرف نزن و لطفا این کاری که داری میکنی رو بذار کنار اگه دوست پسر میداشتی برام خیلی بهتر بود تا اینکه مثل روانی های تنها اینجوری با خود ارضایی خودتو نابود کنی برگشتم تو هال و دیدم نشسته رو کاناپه و داره گریه میکنه دلم براش خیلی سوخت رفتم پیشش و سرمو گذاشتم رو شونه هاش خیلی وقت بود که موهام و نوازش نکرده بود دستشو گرفتم و گذاشتم رو موهام و کشیدم روشون خودش کم کم شروع کرد به نوازش موهام و همچنان داشت گریه میکرد بلاخره تصمیم گرفتم با این قضیه کنار بیام و دیگه نه به شهین طعنه و کنایه بزنم و نه خودمو اذیت کنم با این معادله که به هر حال بابام اینجوریه و کاریش نمیشه کرد و شهین هم حق داره به فکر خودش باشه و خب از اونجایی که معتاد خود ارضایی شده بودم و میتونستم درک کنم اینو خودمو راضی کردم و میگفتم همه چی اوکیه و مشکلی نیست به خواست خودم برای ویزیت و چکاپ اولیه سینه های شهین باهاش رفتم سر وقتی که بهمون گفته بودن وارد شدیم و خیلی هم خلوت بود یه پرستار خانوم اومد به شهین و رو یک صندلی مخصوص نشوند و بهش گفت پالتو بلوزش و سوتینشو در بیاره من لباساش ازش گرفتم و آویزون کردم رو جا لباسی که اونجا بود چند لحظه بعدش یک دکتر آقا وارد شد بعد احوال پرسی به زبون انگلیسی جوابشو دادیم و شروع کرد معاینه کردن سینه های شهین یه کوچول خجالت میکشید و نمیدونستم به خاطر حضور من یا دکتر که مرده معاینه تموم شد و یه آلبوم نشون شهین دادن و که عکسای مختلف سینه بود و دکتر چند تاشو علامت زد و گفت این مدلا رو میتونه رو بدن شهین انجام بده کنجکاو شدم که منم نگاه کنم و رفتم کنارش تو نگاه اول عکسا فرق چندانی با هم نداشتن اما با دقت میشد جزییاتشون رو فهمید سایز بندی سینه هاشون با این عددای سوتین که ما تو ایران میگفتیم فرق داشت و بلاخره شهین موفق شد بهشون بگه که همون سایز 80 خودمون میخواد باشه و دوست داره سینه هاش سر بالا و سفت بشن رقم عمل خیلی بالا میشد و نصفشو همونجا گرفتن و وقت عمل دادن از دکتر اومدیم بیرون و شهین بهم گفت مرسی که کنارم بودی بهش گفتم خواهش میشه خدا رو چه دیدی شاید یه روز منم عمل لازم شدم دو تایی خندمون گرفت و منتظر تاکسی وایستادیم بلاخره روز عمل رسید و شهین یکمی استرس داشت و بابا بازم نتونست بیاد و من باهاش رفتم به هر حال عمل تموم شد و بعد چند مدت نقاهت شهین باید میرفت دکتر که سینه هاش و معاینه کنه وقتی بانداژ دور سینه هاش و باز کردن باورم نمیشد اینقدر خوشگل و خوش فرم شده باشه بدون خجالت ازم پرسید چطور شده گفتم عالی شده شهین کوفت اون فرانک بشه الهی اخم توام با لبخندی کرد و گفت خفه شو با چند تا توصیه دکتر که لازم بود چند بار دیگه معاینه بشه از مطب زدیم بیرون تو ذهنم داشتم تصور میکردم که دیگه بدن شهین بی نقص و عیب شده و تنها نقطه ضعفش همین سینه هاش بود که حالا چه قدر خوشگل شده بودن چند روز بعدش من لازم بود برم مطب فرانک و آمپولای زیر پوستی که خیلی هم مهم بود و تزریق کنه و تاکید کرده بود که حتما خودش باید این کارو کنه وقتی وارد شدیم از نگاه خاصش و برق چشاش فهمیدم که در جریان عمل سینه های شهین نبوده و وقتی که شهین پالتوشو درآورد از روی پیراهنش راحت میشد فرم جدید سینه هاش و تشخیص داد داشت وضعیت من و میپرسید اما همش نگاهش به شهین و سینه هاش بود خبر نداشت که من همه چی رو میدونم آمپولای زیر پوستیم و زد که واقعا درد آور بود و اشکام و درآوردن بهم گفت همینجا چند دقیقه لازمه که دراز بکشم و به پرستارش گفت مواظب من باشه و با شهین برگشتن تو مطب خوب میدونستم الان اونجا چه خبره و داشتم تو ذهنم تصور میکردم تو مسیر برگشت به خونه به شهین گفتم خب خوش گذشت یا نه نظر فرانک جون چی بود درباره سینه های جدیدت شهین از حرفم و سوالم خوشش نیومد و هیچی نگفت خوب میدونستم دیگه شهین بیش از این بهم اجازه ورود به حریم خودشو نمیده و نمیتونم در این مورد بهش نزدیک تر بشم من هر روز کنجکاو تر و تشنه تر میشدم به سکس واقعی اما کی حاضر بود با این اندام زشت و سوخته ام باهام سکس کنه یا حتی نگام کنه انگار بعد مدتی هیجان دوباره برگشته بودم به روزای تنهایی و افسردگیم بابام یه جور تو زندگی و کارش بود و شهین یه جور دیگه و میدونستم دیگه عمرا بتونم صحنه ای از شهین ببینم و حواسش بیش از حد جمع هستش و دیگه حتی بهم اجازه شوخی نمیداد و علنی بهم فهموند که صحبت فرانک و برای همیشه باید فراموش کنم اما از اونجایی که خیلی سرحال پر انرژی بود میدونستم هنوز با فرانک در ارتباطه و این من بودم که باز تک افتاده بودم و تنهایی داشت نابودم میکرد دیگه حوصله چت کردن با ایرانیا رو نداشتم و برام حرفاشون و خواسته هاشون تکراری شده بود و جذابیتی نداشت و مهم تر اینکه دیگه لذت مجازی برام تکراری شده بود و من یک تجربه واقعیش رو میخواستم بعد سرچ زدن فهمیدم صفحه های چت آلمانی هم وجود داره از طریق کلاسای اجباری مدرسه یه کوچولو آلمانی بلد بودم و دست و پا شکسته یه چیزایی مینوشتم و البته اکثرشون انگلیسی بلد بودن و میشد باهاشون به اون زبون حرف زد تو این چت کردنا با یک پسر آلمانی آشنا شدم برای اولین بار عکس خودمو نشونش دادم و براش از زندگی واقعیم گفتم و کلی باهاش درد و دل کردم اسمش تونی بود و توی دورتموند زندگی میکرد قیافه اونم معمولی بود اما از قیافه من خیلی تعریف میکرد و خوشش امده بود و مشتاق بود منو ببینه حتما دلم و زدم به دریا گفتم بهش که نصف تن من سوخته و اندامم اصلا قابل دیدن نیست و اگه تا همین حد با هم باشیم کافیه بهم گفت اصلا براش مهم نیست و به هر حال از من خوشش اومده و همه چی به ظواهر نیست و این حرفا برای اولین بار با یک پسر قرار میذاشتم و حسابی استرس داشتم یکمی آرایش ملایم کردم و مثل همیشه لباس پوشیده تنم کردم و همو سر قرار دیدیم اونم 18 سالش بود و چند ماه از من بزرگ تر بود و حسابی تحویلم گرفت و ازم تعریف کرد و گفت که چقدر از عکسم خوشگل ترم منم ازش خوشم اومده بود و حسابی خوشحال بودم که برای اولین بار با یک پسر دوست شده بودم و کلی هیجان داشتم خود به خود صحبتامون رفت سمت سکس و رابطه جنسی وقتی فهمید هنوز دخترم کلی تعجب کرد و گفت فکر میکردم باکره نباشی بهش گفتم که اولا که شرایط فرهنگی ایران با اینجا فرق میکنه و دوما کی حاضره با این اندام من باهام سکس کنه آخه تونی با تعجب گفت نمیدونم فرهنگ کشور تو چیه اما الان اینجا هستی و فرهنگ اینجا باید برات مهم باشه و در ضمن چرا اینقدر اصرار داری بگی که زشتی بهش گفتم اوکی منو ببر یه جایی که جفتمون فقط باشیم تا بهت نشون بدم کلی از پیشنهادم خوشحال شد و منو برد خونه خودشون و برد تو اتاق خودش گفت اینجا هم جایی که میخواستی زیاد از تونی خجالت نمیکشیدم و مطمئن بودم اگه الان منو اینجوری ببینه بهم عمرا اگه دست بزنه شروع کردم لباسامو در آوردن و لخت شدن و فقط با یک شرت و سوتین جلوش وایستاده بودم و با این حال نا خواسته یه دستم رو سینه هام بود و یه دستم جلوی کسم حالا میتونست نصف سمت راست منو ببینه که چقدرش سوخته و جاش مونده کمی از دیدن این صحنه جا خورده بود اما بر خلاف تصورم یه دور دورم زد و شروع کرد از اندامم تعریف کردن گفت چقدر اندام قشنگی داری و خیلی متناسب هستی و چرا اینقدر میگی که زشتی و این سوختگی ها هم به زودی و به گفته خودت عمل میشی و خوب میشی از تعریفای تونی داشتم پرواز میکردم و اصلا توقع نداشتم یکی از من خوشش بیاد و ازم تعریف کنه بعد دیدنم اومد طرفمو بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام تا اومدم تمرکز کنم و حس بگیرم برای لب گرفتن سرشو برد سمت گردنم و یکمی بوس کرد و بعدش من و هدایت کرد سمت تختشو خوابوندم رو تخت یه نفرش خودشم سریع لخت شد و شرت منو دراورد و فهمیدم میخواد کیرشو بکنه تو کسم تردید داشتم و نگران بودم اما بلاخره من تصمیممو گرفته بودم و میخواستم این کارو انجامش بدم مخالفتی نکردم و گذاشتم کارشو بکنه متوجه شدم که رو کیرش کاندوم کشید اونجور که تو چت بهم گفته بودن درد نداشت و شاید کیر تونی کوچیک بود اما به هر حال پردمو زد و دیگه دختر نبودم تونی خیلی زود ارضا شد و از روم بلند شد انگار یه کوه کنده اصلا اصلا سکس اون چیزی نبود که دیده بودم و فکر میکردم چندین بار دیگه با تونی سکس کردم و هر بار هیچی نمیفهیدم و آخرش باهاش بهم زدم تو یک سال بعدش چندین تجربه آشنایی با پسرای دیگه داشتم که هر بار که بدنم رو میدیدن حسابی تو ذوقشون میخورد و یه بار یکیشون که وانمود میکرد که مهم نیست اما موقع سکس همش چشاش به صورتم بود که یه وقت اندامم رو نبینه هر چی میگذشت بیشتر مثل قبلنا از سکس بدم میومد و بهترین ارضا شدنام همون موقع های خود ارضاییم و فانتزیام بودن افسردگیم چندین برابر شده بود و تنهاییم چندین برابر بیشتر اکثر وقتم رو تو اتاقم میگذروندم و حوصله هیچ کس و نداشتم و فقط منتظر بودم که زمان عمل برسه و خلاص بشم از این شرایط لعنتی بابام بهم پیشنهاد داد حالا که داری درس تخصصی طراحی میخونی چرا نمیری یه جا به صورت عملی کار نمیکنی شهین گفت اتفاقا یه سری موسسه های خصوصی هستن که میتونه بره توشون تست بده و اگه قبول بشه میتونه اونجا طراحی هدفمند انجام بده و براش تجربه خوبی میشه به اصرار بابام رفتم و تست دادم و تو قسمت عملی به گفته خودشون عالی بودم اما تو قسمت زبان المانی ضعیف بودم و بهم گفتن باید زبان آلمانیم رو تقویت کنم بابام گفت یه جا شنیده که کلاس آلمانی هستش و یه کلاسش مخصوص ایرانیا هستش و بردم همونجا ثبت نامم کرد که بتونم زبان آلمانی رو فول یاد بگیرم همش به خاطر بابام قبول کردم و میخواستم دلشو نشکونم وگرنه ته دلم دوست داشتم همش تو اتاق خودم باشم کلاسم شروع شد و چون همشون ایرانی بودن و حسابی از جو ایران دور بودم برام جالب بود و اونقدرام که فکر میکردم خسته کننده نبود همیشه ته کلاس میشستم و با هیچ کس دوست نبودم تا اینکه یه دختر حدودا هم سن خودم اومد کنارم نشست و خودشو معرفی کرد و اسمش النا بود بعد چند روز حدودا با هم دوست شده بودیم و اونا هم جدیدا مقیم آلمان شده بودن و خانوادش فرستاده بودنش که زبان آلمانی یاد بگیره و در کل دختر خوبی بود اما وراج چند ماهی گذشت و واقعا زبان آلمانی سخت بود و اصلا مثل انگلیسی نبود و لازم بود آدم حداقل دو سال وقت بذاره براش یه روز هنذفری واکمن تو گوشم بود و استاد هنوز نیومده بود وقتی وارد شد همراهش دو تا دختره بودن و طبق روال کلاس دانش آموزای جدید و به همه معرفی میکرد استاد رو به هممون به آلمانی گفت ندا خانوم و شیوا خانوم از شاگردای جدید هستن و بهشون سلام کنین به آلمانی بهشون سلام کردیم و اومدن جای خالی وسط کلاس دو تا صندلی بود و نشستن تنها نکته ای که در موردشون دقت کرده بودم این بود که یکیشون محجبه بود و لباساش کاملا پوشیده بود تو دلم گفتم یا خیلی کسخله که اومده اینجا و حجاب داره یا مثل من یه جاش درب و داغونه و اینجوری پوشونده سرم تو کتابم بود و استاد کلاس و شروع کرد وسط درس استراحت داد و النا بهم اشاره کرد که اون دو تا رو دیدی یا نه بهش گفتم دیدمشون خب مگه میشه نبینم کور که نیتسم النا خندید و گفت اونی که حجاب داره رو ببین چقدر خوشگله یکمی خودمو کج کردم که بتونم ببینشم که داشت با دوستش حرف میزد به النا گفتم چه چشم و ابرویی داره کثافت این ایرانیه حتما النا گفت آره بابا با دوستش داره ایرانی حرف میزنه دوستشم خوشگله اما این خیلی خیلی خوشگل تره ه کل کلاس و ببین دارن نگاش میکنن و میخش شدن دقت که کردم دیدم راست میگه همه میخ همون دختر محجبه هستن و البته میخورد که چند سالی از من و النا بزرگ تر باشن جفتشون حس حسادت خاصی بهم دست داد وقتی دیدم همه اینجور تو نخ دختره هستن و حتی به النا گفتم حالا خوبه نمیخواد اینقدر گندش کنی و مگه کیه یه آدمه دیگه النا خندید و گفت نگو که دلت نمیخواد اینجوری دیده بشی با اینکه میدونستم داره راست میگه اما بهش گفتم عمرا که اینجوری دلم بخواد چند وقتی گذشت و اونا یه کتاب از ما عقب تر بودن و استاد گاهی وقتا چند دقیقه ای رو سرگرم اونا بود فقط و هر کی رو نگاه میکردم مخصوصا پسرا و مردا همشون تو نخ همون دختره محجبه بودن که اسمش شیوا بود هر چی سعی میکردم وانمود کنم که برای من اهمیتی ندارن منم بیشتر جذب نگاه کردنشون میشدم مشخص بود خیلی با هم دوستن و همیشه با هم بودن و هر لحظه در حال خندیدن و حسابی شاد بودن یه روز که همینجوری داشتم نگاشون میکردم النا از پشت اومد و در گوشم گفت هانیه من به این نتیجه رسیدم و مطمئنم که این دو تا لزبین هستن معنی لزبین و میدونستم به النا گفتم احتمالا چند وقته خیلی فیلم سکسی میبینی و رو مخت اثر گذاشته گفت باور کن هانیه آخه نگاشون کن همیشه با هم هستن و یه لحظه نمیشه با یکی دیگه باشن و همش با هم میگن و میخندن و چند بار دیدم که دستای همو موقع راه رفتن میگیرن و مگه هر کی لز باشه خودش داد میزنه که من لز هستم و اینا به نظر من خیلی تابلو هستن بازم خودمو به وراجی های النا بی تفاوت نشون دادم اما وقتی پامو تو اتاقم گذاشتم رفتم سر وقت لپتاب و شروع کردم فیلمای سکسی با موضوع لز دانلود کردن هر روز که میگذشت بیشتر بهشون دقت میکردم و بیشتر جذبشون میشدم چرت بودن نظریه النا در مورد اون دوتا برام ثابت شده بود اما نمیدونستم چرا حس غریبی به حرفای النا داشتم با اینکه باور نمیکردم رابطه جنسی ای بینشون باشه اما میشد فهمید که چقدر به هم نزدیک هستن و همو دوست دارن اون محجبه یا همون شیوا چقدر خوشگل و ناز بود و چند بار خواستم برم جلو و بهشون سلام کنم اما روم نمیشد من اکثرا به کسی سلام نمیکردم به خاطر غرورم اما ایندفعه خوب میفهمدیم که علتش غرور نیست زبان آلمانیم خیلی خوب شده بود و حسابی پیشرفت کرده بودم اما عمدا کشش میدادم که شیوا و ندا رو بتونم ببینم النا اطلاعات جمع کرده بود و فهمیده بود که یک سال بیشتره که پناهنده آلمان شدن و هم خونه هستن انواع و اقسام تو ذهنم ازشون فانتزی میساختم و تصورشون میکردم چقدر دوست داشتم یکیشون بیاد سمت منو بهم پیشنهاد دوستی بده اما من کجا و اونا کجا حس میکردم که جفتشون خیلی مغرور باشن و درسته که با چند تا از بچه های کلاس ظاهرا خوب بودن اما با هیچ کدومشون دوست صمیمی نمیشدن حدس میزدم از غرورشون باشه و اصلا نیازی به کسی ندارن با اینکه نزدیک به بیست سالم بود و طبق قانون آلمان میتونستم از 18 سالگی اعلام استقلال کنم و حتی به صورت مجزا ازم حمایت بشه اما خوب میدونستم که بر خلاف ظاهرم که دوست دارم مثلا خودمو قوی و زرنگ نشون بدم اما بدون شهین من هیچی نیستم و حتی عرضه ندارم یه روز از خودم نگهداری کنم و از این زاویه هم به شیوا و ندا حسودیم میشد که چطوری استقلال دارن و حتی اومدن آلمان پناهنده شدن و برای دل خودشون زندگی میکنن و مثل من به خانوادشون وابسته نیستن وای خدا چه دوستی عالی ای کاش منم دوستشون بودم چند ماه گذشت و کار من فقط نگاه کردن به شیوا و ندا بود که هنوز با هم بودن و رابطشون بی نظیر بود النا اومد پیشم و گفت خبر داری که اون خوشگله بچه داره گفتم مغز فندقی من از کجا بدونم آخه خب حالا که چی خب داشته باشه النا گفت چند روز دیگه تولد بچشه و چند تا از بچه ای کلاس و دعوت کردن به النا گفتم خب به ما چه جشن تولد گرفتن که ذوق نداره اینقدر بگیرن تا خسته بشن تو دلم آتیش حسرت بود که ای کاش منم دوستشون بودم و مثل بعضی از بچه ها منم دعوت میکردن ای خدا چقدر من تنهاممممممممممممم چند وقتی گذشت و یه روز با اینکه زمستون بود اما ظهر نسبتا گرمی بود و خیلی توی آلمان و این موقع از فصل این هوا عجیب بود وسایلمو جمع کردم که مثل همیشه آخرین نفر بزنم بیرون که به تکیه گاه صندلی شیوا یک پالتو آویزون بود هوا یه ذره گرم شده بود یادش رفته بود پالتوشو بپوشه با خوشحالی برش داشتم و این بهونه میشد که وقتی دیدمش برم بهش بدم و ازم کلی تشکر کنه و شاید بخواد باهام دوست بشه فرداش کلی خوشحال بودم و منتظر که بیاد اما هر چی کلاس گذشت نه شیوا اومد و نه دوستش روز بعد هم همینطور و روز بعدش همینطور رفتم پیش مسئول موسسه و بهش گفتم که اگه میشه شماره تماس یا آدرسشون رو بده که برم بهش برسونم پالتوشو اولش نمیداد و میگفت هر وقت اومدن بهشون میدی و بلاخره با وساطت معلممون راضی شد و آدرس و بهم داد که فهمیدم به خونه خودمون نزدکیه با همه سرعت خودمو خونه رسوندم بهترین لباس ممکن که میشد پوشیدم و سوار دوچرخه شدم و یادم رفت که کلاه گرم بردارم چون رو دوچرخه و این سرما یخ میکنم با انرژی و هیجان رکاب زدم و چند تا خیابون با ما فاصله داشتن و بلاخره رسیدم به آدرس یه ساختمون سه طبقه بود که طبق آدرس اونا طبقه اولش بودن تازه فهمیدم که چقدر صورتم و دستام یخ کرده و حسابی سردم شده بود با هیجان و حس خاصی در زدم چند بار در زدم و فکر کردم نیستن خواستم برگردم که یه صدایی به آلمانی گفت کیه هول شده بودم و به ایرانی گفتم براتون پالتویی که جا گذاشته بودین آوردم چند لحظه سکوت کرد و در باز شد اولین بار بود که شیوا رو بدون روسری که حتی یه لاخه موش ازش بیرون نبود میدیدم موهای مشکی مشکی لخت پخش شده بودن رو شونه هاش و تا پایین بازوی دستش بودن یه پتو دور خودش پیچیده بود معلوم بود که خواب بوده زیر پتو فقط میتونستم تاپ مشکی رنگشو ببینم چقدر خوشگل بود بهم گفت سلام ب ب ببخشید ش شیوا خانوم من باید سلام میکردم سلام به زور یه لبخند نصفه و نیمه رو اون چهره خواب آلودش که چشاش رگه های قرمز بود زد گفت بفرمایید من آهان آره من اومدم براتون پالتو رو که جا گذاشته بودین اونجا یعنی تو کلاس بیارم ادرس و از همونجا گرفتم جواب داد که عجب حواسی دارم من مرسی عزیزم آره تو رو یادم اومد ته کلاس میشینی بهش گفتم ببخشید بد موقع اومدم جواب داد که نه خواب نبودم لازم نیست عذرخواهی کنی پالتو رو بهش دادم اما دوست داشتم بیشتر طول بکشه و بیشتر ببینمش پالتو رو ازم گرفت و تشکر ساده ای کرد موقع بسته شدن در از تو جیب پالتو یه کیف دستی کوچیک افتاد سریع برش داشتم و بردم سمتش و گفتم این افتاد یادتون نره شیوا حواسش نبود و در و محکم بست و ساعد دستم بین در و چهارچوب گیر کرد سرمایی که تو دستم بود یه طرف و درست رو جای تزریق آمپولای زیر پوستی بود جیغم بلند شد و اشکم از درد دراومد شیوا سراسیمه گفت ای وای چی شد از درد دستمو گرفته بودم هیچی نگفتم بازومو گرفت بیا تو بیا تو ببینم چی شده منو نشوند رو مبل خونشون و میخواست آستینمو بزنه بالا که ببینه چی شده تو همون درد زیادی که داشتم جلوی دستشو گرفتم دستمو محکم گرفت و گفت ای بابا بذار ببینم چی شده آستینمو زد بالا و دید که رو جای سوختگیم زخم شده تو نگاهش جا نخورده بود و اصلا براش سوختگی مهم نبود گفت صبر کن برم برات باند بیارم و ببندم موقع رفتن پتویی که دورش بود و انداخت فقط یه شرت مشکی پاش بود و یه تاپ کوتاه مشکی همه اندامش مشخص بود چهره قشنگش یه طرف و اندام مانکنش و رو فرمش یه طرف پوست گندمی روشن و عالی نه چاق بود و نه لاغر و انگار که رو این بدن کلی عمل کردن که این شده موقع برگشتن فرم سینه هاش و دقت کردم که انگار متناسب ترین فرم سینه ای بود که رو این بدن باید قرار میگرفت حتما کلی عمل کرده و کلی ورزش میکنه که این شده نشسته بود کنارم و داشت دستمو بانداژ میکرد ازم پرسید چرا اینقدر سردی گفتم با دوچرخه اومدم و یادم رفت شال و کلاه کنم و دستکش بپوشم گفت چه کاریه آخه نمیگی سرما بخوری و سینه پهلو کنی تو این سرما بانداژ دستم تموم شد و گفت اگه عجله نداری صبر کن برات یه قهوه درست کنم تا گرم شی و بعدش برو الان بدنت یخه یخه بلند شد و رفت سمت آشپزخونه از بالشت رو مبل فهمیدم همینجا دراز کشیده بوده یه جا سیگاری که چند تا فیلتر سیگار کشیده شده توش بود رو میز جلوی مبل بود یعنی کی تو این خونه سیگار میکشه با چشام داشتم خونه کوچیکشون رو وارسی میکردم که تازه متوجه موزیکی شدم که از اتاق داشت میومد صداش و تشخیص دادم که از گوگوشه اما هیچ وقت این آهنگ و گوش نداده بودم میون یه دشت لخت زیر خورشید كویر مونده یك مرداب پیر توی دست خاك اسیر منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام چه آهنگ قشنگ اما غمگینی و چقدر غم بود تو این آهنگ و بدتر از اون چه موج منفی و سردی داشت این خونه یاد اتاق تنهایی های خودم افتادم بلند شدم وایستادم به قاب عکس ستون بین دو تا اتاق نگاه کردم عکس شیوا و ندا بود و یه بچه کوچیک که قطعا همون بچه شیوا بود که النا میگفت چقدر تو این عکس شاد هستن و انگار از ته ته دلشون میخندن خوشبحالشون آهنگ یه بار تموم شده بود باز تکرار شد و فهیدم همین یه آهنگ و داره همش گوش میده من همونم كه یه روز می خواستم دریا بشم می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم آرزو داشتم برم تا به دریا برسم شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم با صدای شیوا به خودم اومدم که گفت سوختگیت تا کجاست چقدر صداش بی حال و بی رمغ بود و یه ذره شبیه اون آدم شاد و پر انرژی ای که سر کلاس میدیدم نبود و باورم نمیشد این همون آدم باشه هر کسی این سوال و ازم میپرسید عصبی میشدم اما نمیدونم چرا اصلا بدم نیومد و بهش گفتم کل سمت راست بدنم همینجوریه جواب داد که متاسفم قهوه یه ده مین دیگه حاضر میشه تو صداش نه ترحم بود و نه زخم زبون بهش گفتم این عکس بچتونه گفت آره گفتم میخوره دختر باشه و خیلی شبیه خودتون هستش راستی من سه ماه دیگه وقت عمل دارم و بهم گفتن که خوب میشم سرشو تکون داد و گفت عالیه اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر اما از بخت سیام راهم افتاد به كویر چشم من به اونجا بود پشت اون كوه بلند اما دست سرنوشت سر رام یه چاله كند نشسته بود رو مبل و سرشو تکیه داده بود به مبل و سقف و نگاه میکرد تو این حالت سینه هاش بالا تر میومدن و قشنگ تر شده بودن آهنگ هنوز داشت تکرار میشد توی چاله افتادم خاك منو زندونی كرد آسمونم نبارید اونم سرگرونی كرد حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون یه طرف میرم تو خاك یه طرف به آسمون شیوا خانوم این آهنگ از گوگوش چقدر قشنگه تا حالا گوش ندادم راستی کوچولوی خوشگلتون کجاست با همون حالت سرشو چرخوند سمت منو گفت بی قراری میکرد و ندا بردش بیرون یکمی هوا خوری خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین هی بخارم می كنن زندگیم شده همین با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم سرنوشتم همینه من اسیر زمینم راستی شیوا خانوم چرا این چند روز کلاس نیومدین اتفاقی که نیوفتاده خدایی نکرده بازم به سختی که معلوم بود اصلا حوصله سوالام و نداره و ایندفعه بدون اینکه نگام کنه گفت دیگه نمیخوام بیام کلاس آهنگ همچنان داشت تکرار میشد هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره خاك تشنه همینم داره همراش می بره خشك میشم تموم میشم فردا كه خورشید میاد شن جامو پر می كنه كه میاره دست باد شیوا خانوم ببخشید فضولی میکنم اما چرا اینقدر ناراحتین چرا همش همین آهنگ و گوش میدین و گذاشتین تکرار بشه از جاش بلند شد اصلا جوابمو نداد و گفت قهوه شیرین کنم یا خودت شکر میریزی گفتم خودتون شیرین کنین ممنون میشم ببخشین اینقدر فضولی کردم و ازتون همش سوال پرسیدم با یه سینی که توش دو تا فنجون قهوه بود اومد و گفت خودمم هوس قهوه کردم سینی رو گذاشت رو میز و نشست رو مبل یه پاکت سیگار که رو زمین افتاده بود برداشت و از داخلش یه نخ سیگار کشید بیرون گرفت سمت منو گفت میکشی دوست داشتم کم نیارم و بگم آره اما ترسیدم خرابکاری کنم و بلد نباشم بهش گفتم نه ممنون خودش یه نخ برداشت و با فندک روشن کرد و شروع کرد کشیدن این همون شیوای محجبه سر کلاس بود که داشت اینجوری به سیگار پک عمیق میزد بهم گفت ناراحت نباش چیزی نیست فقط تو کلاس بهت نمیخورد اینجوری باشی اونجا که حسابی همش تو خودت بودی و با خودتم قهر بودی انگار نا خواسته گفتم واقعا شما به من نگاه میکردین بلاخره یه لبخند کامل رو لباش نشست و گفت چطور مگه برات مهم بود که من نگات کنم یا نکنم گفتم نه یعنی آره نه یعنی نه یعنی خب نمیدونم یعنی دیگه کامل خندش گرفت و گفت اسمت چی بود از وضعیت عجیبی که توش بودم خجالت کشیده بودم سابقه نداشت من تو عمرم که به خاطر کس دیگه هول بشم و نمیدونم چرا جلوی شیوا اینجوری شده بودم بهش گفتم اسمم هانیه است راستی اسم دختر خوشگل شما چیه یه نگاه به قاب عکس کرد و گفت اسمش نگاره شیوا خانوم حیف نیست کلاس و ول کنین زبان آلمانی خیلی سخته ها حداقل دو سال وقت کامل میخواد و شما کم کم راه افتادین و دیگه حیفه که بقیشو نرین و تموم نشه فنجون قهوه رو برد سمت لباش و لباش و کمی قنچه کرد تا فوت کنه محو نگاه کردن به لباش و فرم لباش شدم گفتش که دیگه حوصله ندارم و همین قدر بسه دیگه بیشتر هم فکر نکنم بکشم نه این چه حرفیه شیوا خانوم استعدادت خیلی خوبه و تنها ایرادی داری اینه که اصرار داری کلمات رو دقیق معنیش رو حفظ کنی که این اشتباهه و باید کلمات رو تو جمله و مفهومی یاد بگیری و این مدلی اذیت میشی و مفهموم دقیق کلمات و نمیفهمی تو جاهای مختلف باز لبخند زد و گفت پس اون ته کلاس حواست به همه هستا دقیق دقیق همه رو زیر نظر داری آره نه همه همه که نه خب شما استعدادتون خوب بود و برای همین دقت کردم بهتون اگه حوصله ندارین بیایین کلاس من میتونم هر وقت لازم داشتین کمک بدم تعارف نکنین به هر حال خب من باید برم کم کم حسابی گرم شدم و بیشتر هم حسابی مزاحم شما شدم شیوا گفت اینجوری نگو زحمت کشیدی و پالتو رو برام آوردی و دستت هم زخم شد دم در که اومدم خدافظی کنم دوستش ندا که بچه شیوا بغلش بود به دم در رسید و از دیدن اونم هول شدم و بهش سریع سلام کردم یکمی با تعجب بهم نگاه کرد و سلام کرد بهش گفتم ببخشید و خدافظ و سریع سوار دوچرخه شدم و رفتم کلی هیجان داشتم و خوشحال بودم که از نزدیک و اینجوری دیدمش و باهاش حرف زده بودم بدنش چقدر سکسی و جذاب بود و صورتش چقدر با اون موهای لختش قشنگ تر شده بود از متن شعر آهنگ خیلی سریع تو نت پیداش کردم و دانلودش کردم آهنگ مرداب گوگوش بود با دقت شروع کردم به گوش دادن که این چیه که شیوا رو تکرار گذاشته بود گوش میداد قطرات اشک رو روی گونه هام حس میکردم که هم زمان گوش دادن به آهنگ میومدن چقدر این آهنگ غم داشت و چقدر آدم دلش میگرفت اگه بهش فکر میکرد من چم شده بود و چرا اینقدر جذب شیوا شده بودم از فکر و دلم بیرون نمیرفت و فکر کردن به اون چند لحظه ای که پیشش بودم چقدر لذت بخش و این که الان ازش دورم و معلوم نیست کی ببینمش چقدر سخت بود ای خدا من چم شده شب موقع شام شهین ازم پرسید چته اینقدر تو فکری بهش گفتم چیزی نیست خندید و گفت قیافت شبیه این عاشق شده هاستا بهش گفتم نخیرم عشق کجا بود بابا تو عاشق شوهرت هستی بسه حوصلشو نداشتم و این مدت اینقدر منو تنها گذاشته بود که اصلا دلم نمیخواست باهام شوخی کنه حرفم جواب داد و رفت دنبال کارش و دیگه کار به کارم نداشت فرداش به خودم اومدم به جای اینکه سر کلاس باشم رو به روی خونشون بودم و نمیدونستم برای چی اینجام یه نیمکت عابر پیاده بود که روش نشسته بودم و زل زده بودم به خونشون هیچ خبری نشد و برگشتم دو روز بعد باز رفتم و نشستم رو نیمکت و خونه رو نگاه میکردم و امیدوار بودم شیوا بیاد بیرون و ببینمش در خونشو باز شد و دوستش اومد بیرون رومو چرخوندم و زیر چشی نگاش کردم دیدم داره میاد اینور خیابون سمت من کتابمو برداشتم و سرم و کردم توش که رد بشه و منو نبینه هر لحظه احساس کردم بیشتر بهم نزدیک میشه و به خودم اومدم بالا سرم بود و مچ دستمو گرفت هیچی نگفت و بلندم کرد کشوندم سمت خونه کیفمو کتاب و سریع برداشتم چون به حالت کشیدن منو بلند کرد و به سمت خونشون میبرد وارد خونم کرد و در بست برگشت سمت منو با دو تا دستش محکم کوبید به سینه ام با عصبانیت و خشونت گفت چی از جون ما میخوایین هان با توام به اون کثافت بگو دست از سر ما برداره و بره گورشو گم کنه یکی دیگه زد تو سینه ام و میگفت جواب بده با توام شیوا که گوشه وایستاده بود و من اولش ندیده بودمش به ندا گفت آروم تر از ترس اشک تو چشام جمع شده بود و نمیدونستم داره بهم چی میگه و چرا داره منو میزنه دوباره اومد سمت منو داد زد کثافت عوضی میگم حرف بزن و بگو چه غلطی میکردی از ترس اینکه باز نزنه خودمو کشیدم عقب جای زدنش درد گرفته بود هیچی از حرفاش نمیفهمیدم و نمیدونستم چرا داره اینجوری میکنه شیوا بهم گفت دیگه چی از ما میخوایین حرف حسابش چیه قلبم داشت از تو سینه ام در میومد و اشکام سرازیر شده بودن هیچی نمیتونستم بگم شیوا اومد طرفمو گفت بیا بگیر بشین منو برد نشوند و کنارم نشست و ادامه داد ما هیچ کاری باهات نداریم فقط بگو برای چی داری فضولی ما رو میکنی و چی میخوایی دقیقا موهاش و بسته بود و قیافش مرتب تر و یکمی سر حال تر از اون چند روز پیش بود نه میفهمدیم چی دارن بهم میگن و نه چی ازم میخوان فقط با ترس نگاش میکردم و اشکام سرازیر شده بودن هانیه شیوا چند دقیقه همون حالت نگام کرد و دقیق زل زده بود به چشام دوباره تکرار کرد که نترس و بگو جریان چیه با هق هق بهش گفتم به خدا من فضولیتون و نمیکردم به خدا راست میگم ندا گفت آره جون عمت اون روز که اومدی و همه جا رو وارسی کردی و شیوا رو کلی سوال پیچ کردی و بعدشم همش میشینی رو نیمکت اونور خیابون و خونه رو میپایی ننه من غریبم بازی در میاره و میگه فضولی نکردم به چشمای شیوا نگاه کردم و بهش گفتم به خدا حرفمو باور کن من نیومدم که فضولی کنم باور کنین به خدا راست میگم شیوا گفت حالا اون روز میگم پالتوی منو آوردی اما جریان اون نشستن رو اون نیمکت و نگاه کردن به خونه ما چیه تو چشماش زل زده بودم چشم و ابروی مشکی که مثل جادوگرا میتونست هر کسی رو جادو کنه هیچ حالتی از تو چشاش نمیشد فهمید که الان ناراحته یا عصبانیه یا حس دیگه ای داره با هر بار نگاه کردن به چشمای آدما میتونستم بفهمم الان چه حسی دارن اما الان هیچی رو نمیشد از این چشما فهمید باید از خودم دفاع میکردم و راه دیگه ای نبود چند بار نفس کشیدم و سعی کردم دیگه گریه نکنم و بهش گفتم چون میخوام باهاتون دوست بشم ندا شروع کرد به خندیدن و گفت ببین ما رو چی فرض کرده و چی از ما بهش گفتن شیوا هیچ عکس العملی نشون نداد و داشت با دقت نگام میکرد گفت اسم واقعیت هانیه است گفتم اره به خدا دروغم کجا بود که اسممو بخوام دروغ بگم آخه گفت هانیه قشنگ و کامل توضیح بده یعنی چی اومدی و مارو تحت نظر داری و میگی که علتش اینه که میخوایی با ما دوست بشی شیوا خانوم به خدا من شما رو تحت نظر نداشتم یعنی آره داشتم خونتونو نگاه میکردم اما نه برای فضولی باور کن منتظر بودم تا بیایی بیرون و فقط نگات کنم به جون مامانم من اهل فضولی نیستم و نمیدونم شما دارین چی میگین من از روز اولی که شما رو تو کلاس دیدم ازتون خوشم اومد و دوست داشتم باهاتون دوست بشم اما روم نمیشد پیشقدم بشم و میترسیدم ضایع بشم تا اینکه اون روز به بهونه پالتو اومدم و دیدمت و اینقدر بیشتر ازت خوشم اومد که طاقت نیاوردم و دوست داشتم بازم ببینمت باور کنین من نه فضولم و نه کسی منو فرستاده و به خدا من شما رو تحت نظر نداشتم شیوا سرشو کرد سمت ندا و تو چشای هم نگاه میکردن و من سرمو بینشون میچرخوندم که بفهمم چی داره بین نگاهشون میگذره شیوا دوباره منو نگاه کرد و گفت اوکی میخوایی با ما دوست بشی مونده بودم چی بهش بگم با تو ام هانیه میخوایی با ما دوست بشی سرمو به علامت تایید تکون دادم ادامه داد که یادته که گفتی حاضری برای یاد گرفتن آلمانی بهمون کمک کنی پس نظرت چیه تو هفته چند روز که وقت داری و میتونی بیایی باهامون آلمانی کار کنی سر کلاس مشخص بود دیگه کامل راه افتادی و حسابی بلدی و میتونی یادمون بدی دوستش ندا با صدای متعجب و عصبانی گفت شیوااااااااا شیوا بهش نگاه نکرد و جوابشو نداد و منتظر جواب من بود از جفتشون ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم با تردید و دو دلی گفتم باشه میام پاشدم از خونشون زدم بیرون و هنوز ضربان قلبم و از ترس حس میکردم و میشنیدم به شهین نگفتم که قراره برم خونه دوستام بهشون آلمانی یاد بدم هم خوشحال بودم که قراره به این بهونه برم پیششون و هم استرس داشتم استرسی که تا حالا هیچ وقت تجربه نکرده بودم حتی اولین سکس با تونی اینقدر استرس نداشتم و برام اهمیت نداشت پس فرداش به جای اینکه برم سر کلاس و البته دیگه نیازی هم نبود که برم رفتم خونه شیوا در و خودش باز کرد و بهم خوش آمد گفت وارد شدم و خونه خیلی مرتب تر بود بهم تعارف کرد بشینم و گفت ندا و نگار تو اتاقن یه شلوار نازک و یه تیشرت یقه باز تنش بود و موهاش و باز گذاشته ایندفعه یکمی آرایش هم داشت و خوشگلیش چندین برابر شده بود دو تا کتاب از کیفم برداشتم و منتظر بودم ندا هم بیاد شیوا اومد کنارمو گفت ندا سرش به نگار گرمه بیا خودمون شروع کنیم اول هم پاشو اون بلوز گرم در بیار بهش گفتم نه اینجوری راحت ترم گفت ما خونه رو به خاطر نگار گرم کردیم و الان عرق میکنی و میری بیرون سرما میخوری جواب دادم که آخه چیزی زیرش نپوشیدم پاشد رفت یه تیشرت نازک آورد و گفت بیا برو اینو تنت کن نمیخواستم سوختگیام و باز ببیه اما ترسیدم اگه نپوشم ناراحت بشه رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم و کلی خجالت میکشیدم که الان کل سوختگیام رو میبینه اما اصلا به قسمتای سوختگیم توجه نکرد میدونستم تا کجا پیش رفتن و شروع کردم اول یه سری ایراداشو گفتن و چند تا مطلب جدید چند بار که با افعال انگلیسی مقایسه میکردم ازم پرسید مگه انگلیسی هم بلدی گفتم آره بابام از بچگیم باهام انگلیسی کار کرده تازه با مامانم میرفتیم کلاس البته وقتی ایران بودیم و کاملا به انگلیسی مسلطیم سرشو تکون داد و گفت آفرین آفرین الان بابا و مامانت ایرانن گفتم نه نزدیک سه سالی هست که اومدیم اینجا و همگی مون اومدیم خلاصه کار بابام و شرایط زندگیم و براش گفتم و با دقت گوش میداد حتی با دقت تر از درس زبان آلمانی گفت ازشون عکس داری کنجکاو شدم ببینمشون با ذوق گوشیم و باز کردم و بهش کلی عکس از بابام و شهین نشونش دادم تو نشون دادنام میگفتم شهین و برگشت بهم گفت مامانتو به اسم کوچیک صدا میکنی گفتم آره خب چطور مگه لبخندی زد و گفت هیچی مامان خوشگلی داری البته نه به خوشگلی خودت گفتم نه بابا من کجام خوشگله به خودم اومدم همش نزدیک 45 دقیقه درس کارکرده بودیم و نزدیک دو ساعت فقط حرف میزدیم با صدای ندا که از پشت سرمون شنیدم حرفام قطع شد بدون اینکه بهم سلام کنه گفت نگار خوابید بهش سلام کردم و با اون نگاه ترسناکش جوابمو داد و رفت دستشویی به شیوا گفتم دوستت خیلی سریشه ها هنوز به من شک داره شیوا گفت اولا که من بهت گفتم بیایی پس بهت اعتماد دارم و دوما این چه طرز حرف زدن درباره دوست منه اگه میخوایی دوست باشیم قانون اول احترامه حسابی از حرفی که بهم زده بود ضایع شدم و تو ذوقم خورد اما از جذبه ای که داشت و محکم حرف زدنش نتونستم جواب بدم و گفتم اوکی سعی میکنم حواسم به حرف زدنم باشه به هر حال روز اول تموم شد و برگشتم خونه جفتشون یه جوری بودن و اصلا اونی نبودن که ظاهرشون نشون میداد فکر میکردم خیلی مهربون و با صفا باشن اما اصلا اینجور نبود دو دل بودم که بازم برم یا نه چند جلسه دیگه رفتم و فقط شیوا بود که باهاش آلمانی کار میکردم ندا یا کلا با نگار میرفت بیرون یا تو اتاق بود همش هر جلسه که میرفتم از چیزای دیگه هم صحبت میکردیم و از همه زندگیم و شرایط زندگیم و خانواده و فامیل همه و همه رو ازم میپرسید منم جواب میدادم چند دقیقه سکوت کرد و یه هو پرسید چرا اینقدر از جای سوختگیات خجالت میکشی خب حالا اتفاقیه که افتاده و دلیلی نداره خودتو مخفی کنی از کسی گفتم اینجور نگین لطفا شما جای من نیستین و نمیدونین اگه آدم از یه چیزی خجالت بکشه و حس کنه بقیه جور دیگه نگاش میکنن چه جوریه و چه حس بدی داره تو چشام نگاه کرد و گفت بهت قول میدم بد تر از اینم وجود داره که آدمایی هستن که بدتر از سوختگی سرشون اومده و نمیتونن دیگه تو جامعه باشن چه چیزی میتونست بدتر از سوختگی باشه و حرفشو نفهمیدم از جاش بلند شد و گفت من برم بیرون یه خرید دارم انجامش بدم تا برمیگردم یه شیر قهوه درست کن با تعجب گفتم من درست کنم یعنی برم تو آشپزخونه تون زشت نیست خندش گرفت و گفت بهت نیماد خجالتی باشی هانیه شیوا رو همیشه تو کلاس با دامنای بلند و لباسای پوشیده میدیدم و حالا دیدم یه شلوار جین و یه بلوز اندامی تنش کرد و بدون اینکه روسری سرش کنه داره میره بیرون روم نشد ازش بپرسم چرا الان اینجوری میری و اونجا اون مدلی هستی حتما یه دلیلی داره خب اما اینجوری چه جیگری شده بود و چقدر فرق داشت با اون تیپ محجبه رفتم و از تو یخچال شیر و برداشتم و گذاشتم تا جوش بیاد و برای جفتمون درست کردم حس خوبی داشتم که تا این حد باهام صمیمی شده که بهم میگه قهوه براش درست کنم به خودم اومدم هر روز اونجا بودم و ندا هم دیگه کمتر باهام بداخلاقی میکرد و شاید نهایتا هفته ای یه جلسه آلمانی کار میکردیم بقیش فقط پیششون بودم و یکی از سرگرمیام نگار بود خیلی بچه شیرین و نازی بود حس خوبی از بودن باهاشون داشتم و دیگه نگاه سکسی به هیچ کدومشون نداشتم و این دوستی رو به هر چیزی ترجیح میدادم شهین هنوز فکر میکرد من کلاس میرم و خبر نداشت هر روز صبح تا ظهر خونه شیوا هستم و اصلا شیوا یا ندا رو نمیشناخت وقتی اونجا بودم راحت بودم و لباسای راحت میپوشدیم و نه ترحمی در کار بود و نه اینکه میخ بشن رو جای سوختگیام میل جنسیم هم دیگه مثل قبل نبود و حتی سعی میکردم فانتزی هام ازشون رو کنار بگذارم اما خبر نداشتم که شرایط اینجور نمیمونه ندا تا صبح خوابم نبرد و هر بار که بلند شدم برم به نگار سر بزنم دیدم شیوا هم بیداره از بس گریه کرده بودم ذره ذره حرفای سارا که بهمون زده بود رو مرور میکردم و بیشتر میفهمیدم که چه بلایی سرمون آورده و چطور زهر خودشو ریخت از دیروز که سارا رفت دیگه هیچ حرفی بین من شیوا زده نشد صبح موفق شدم دو ساعتی بخوابم و با سر درد بیدار شدم شیوا داشت نگار و عوض میکرد بهش گفتم نمیخوایی صحبت کنیم شیوا سرشو آورد بالا و دیدم چشاش کاسه خونه از بس گریه کرده گفت چی بگیم ندا برای هم یادآوری کنیم که چه بلایی سرمون اومده میخوایی برات یادآوری بشه که مادرت از این دنیا رفته و دستت به هیچ جا بند نیست میخوایی برات یادآوری بشه که دیگه هیچ آبرویی تو ایران نداری و دیگه هیچ کسی رو نداری و تا آخر عمرت و حتی بچه هات و نوه هات هم شاید یه روز بفهمن همه چیزو بهت یادآوری بشه که این یک سال و نیم سمانه تو چه وضعی بوده و الان اسیر دست سارا هستش و معلوم نیست کجاست و چه بلایی داره سرش میاره دوباره گریش گرفت و با بغض گفت میخوای برای منم یاد آوری بشه که چه احمقی بودم و هستم میخوای بیشتر به این فکر کنم که شوهرم باهام چیکار کرده و دوستش که اون همه مدت فقط برام یه دوست شوهر بود باهام چیکارا کرده بوده و هر بار که منو میدیده تو دلش بهم میخندیده بیشتر یادم بیاد که سینا از همه نقشه هاشون خبر داشته و تک تک بلاهایی که سرم آوردن رو خبر داشته و من هنوز وابسته اون عشق لعنتی بودم و فکر میکردم که اونم یه بازیچه بوده و حالا فهمیدم که کل عمرم درگیر یه سراب بودم و همه چی دروغ بود دیگه گریش بلند شد و گفت یاد میلاد بیوفتم که معلوم نیست الان تو چه حالیه و همه سرمایش دود شدرفت هوا یاد خواهر و برادرام بیوفتم که الان معلوم نیست چه حالی دارن و دیگه سرشونو تو فامیل و اشنا نمیتونن بلند کنن یاد بابای این بچه بیوفتم که الان فلج شده و همه زندگیش نابود شده ندا همه اینا به خاطر من بود و واقعا فکر میکنی لازمه دربارش حرف بزنیم اولش خودمو کنترل کردم مثل شیوا باز گریم نگیره و بهش گفتم تقصیر تو نبوده هیچ کدوم همش تقصیر اون سارا و سینای روانی بود و تو هیچ تقصیری نداشتی و نداری بیشتر نتونستم حرف بزنم و منم مثل شیوا گریم گرفت چند روز گذشت و شیوا کارش شده بود سیگار کشیدن و گریه کردن نگار عزیزم هم غمگین شده بود و دیگه شیرین بازی در نمیاورد حریف شیوا نمیشدم اما نگار و میبردم بیرون یه جای تفریحی مخصوص بچه های یک تا دو ساله بود نگار و میبردم اونجا و بازی میکرد حداقل تنها چیزی بود که باعث میشد هنوز زنده باشم و همه زندگیم بود برگشتم خونه که دیدم یه دختره از خونه اومد بیرون و منو دید یکمی هول شد و خدافظی کرد و رفت به شیوا گفتم این کی بود توضیح داد که از هم کلاسی هامونه و پالتومو جا گذاشته بودم برام آورده بود خوب دقت کردم منم یادم اومد کیه و گفتم همون دختره ته کلاس میشست و همش اخم میکرد شیوا تایید کرد و گفت بهش نمیخورد اینقدر فضول باشه و تو همین نیم ساعت چشاش همه جای خونه کار میکرد و از بس سوال کرد مخمو خورد کلا هم هول بود و استرس داشت نمیدونم چش بود فرداش از پنجره دیدم همون دختره روبه روی خونه اونور خیابون رو نیمکت نشسته به شیوا گفتم غلط نکنم این آدم سارا هستش و معلوم نیست چه نقشه ای داره باز شیوا هم اومد نگاش کرد و گفت از سارا هیچی بعید نیست و حواست بیشتر به نگار باشه و دیگه نبرش بیرون تا تکلیف این روشن بشه پس فرداش باز دیدم اونجا نشسته و داره خونه رو میپاد اعصابم خورد شد و در خونه رو باز کردم و رفتم سمتشو گرفتمش و آوردمش تو خونه اولش که از ترس اینکه مچشو گرفتیم هنگ کرده بود و بعدش اون دلیل مسخره رو گفت که میخواسته باهامون دوست بشه تا تونستم به شیوا غر زدم که چرا قبول کردی بازم پاشو بذاره اینجا دلیل شیوا این بود که اینجوری میتونه مطمئن بشه که راست میگه یا نه و اگه واقعا سارا برامون کسی رو بپا گذاشته باشه و بخواد بلایی سرمون بیاره بهتره مطمئن بشیم و کاری کنیم اومدنای هانیه به خونه مون شروع شد چیزایی که از زندگیش میگفت مشخص شد که یه دختر سوسل بچه مایه دار و مرفه بی درد هستش خیلی هم پر رو بود و اصلا ازش خوشم نمیومد اما نکته مثبت این بود که هر چی بیشتر میومد بیشتر میفهمیدم که بر خلاف ظاهر زرنگش خیلی هم منگل بود و عمرا اگه بهش میخورد که بخواد فضولی ما رو بکنه و طراحی شده باشه رابطه اش چند بار به شیوا گفتم حالا که مطمئن شدیم بسه دیگه بهش بگو نیاد شیوا میگفت دلش نمیاد حالا که به اینجا عادت کرده و هر روز میاد پیشمون یه هو بهش بگم نیاد اومدم با شیوا سر و صدا کنم که یادم اومد از آخرین باری که شیوا ضربه محکمی خورده بود تبدیل به چی شده بود و حالا که گفت دلش نیماد یعنی ایندفعه مثل سری قبل نشده و حداقل ته دلش اون شیوای مهربون وجود داره پس منم با وجود هانیه تو خونه مخالفتی نکردم و سعی کردم برخوردمو باهاش بهتر کنم قیافه خیلی قشنگی نداشت اما با نمک بود و جذابیت خودشو داشت چند روزی بود که در به در دنبال تماس با میلاد بودم و هنوز موفق نشده بودم داشتم همون دو تا شماره ای که ازش داشتم میگرفتم که شیوا اومد تو اتاق و پرسید با کی میخوایی تماس بگیری گفتم با میلاد و میخوام از حال و اوضاش با خبر بشم و اگه بشه از حال و اوضاع صادق بهمون بگه و شاید سارا اینو دروغ گفته باشه شیوا نگام کرد و چیزی نگفت اومد جلوم وایستاد و بدون مقدمه شروع کرد ازم لب گرفتن شکه شده بودم شیوا داشت چیکار میکرد وقتی دستشو پشت کمرم حس کردم بدون اختیار باهاش همراهی کردمو لبامون تو هم بود حسابی همو بغل کرده بودیم و لبای همو میمکیدیم که دیدم نگار دم در وایستاده داره میخ نگامون میکنه توقف کردم و به شیوا گفتم نگار داره نگاه میکنه شیوا بهم توجه نکرد و گفت اون چیزی حالیش نمیشه و شروع کرد بازم ازم لب گرفتن و بلوزم داد بالا و دستشو برد سمت سینه هام با همه زورم شیوا رو گرفتم و از خودم جدا کردم و بهش گفتم پس دلت برا اون دختره هم نسوخته که هنوز میذاری بیاد خونه آره بازیچه جدیده آره دوباره میخوای همون شیوای عوضی بشی این بچه هم برات مهم نیست شیوا هر چیزی رو هم که دست داده باشی اما نگار فقط تو رو داره و حق نداری اینکارو باهاش بکنی تو چشام نگاه کرد و همه وجودم با دیدن این چشمای بی روح از ترس لرزید و یاد اون روزایی افتادم که شیوا چطوری از دست رفته بود و حالا معلوم نبود با چه شدتی مثل قبل شده باشه و چه کارایی که نکنه دوباره اومد سمتم و گفت ندا من احتیاج دارم یا الان باهام میخوابی یا میرم یکی رو از تو خیابون میارم و برام مهم نیست که یه بچه یه ساله ببینه چیزی رو که قراره چند سال بعد ببینه میدونستم این یک سال و نیم شیوا هم مثل من سکس نداشته چیکار باید میکردم چاره ای جز تسلیم نداشتم و نمیخواستم حداقل شانسمو برای نگه داشتن ظاهری شیوا از دست بدم گذاشتم دوباره باهام ور بره و منم همپاش شدم روم نمیشد نگار و نگاه کنم و سعی کردم سرم فقط به طرف دیوار باشه به خودم اومدم جفتمونو لخت کرده بود و رو تخت یه نفره من بودیم منم تحریک شده بودم نمیتونستم جلوی این ور رفتانی شیوا مقاومت کنم شروع کرد گردنمو سینه هامو بوسیدن و هم زمان بهم نگاه میکرد و حرف میزد بهم گفت مگه این همه مدت نمیخواستی فکر کردی نگاهتو رو خودم حس نمیکردم ندا فکر کردی خودمم دلم نمیخواست چرا ندا شاید بیشتر از تو منم میخواستم باهات باشم اما فکر میکردم که دیگه مسیر درست و پیدا کردم و این کار اشتباهه چقدر احمق بودم ندا من و تو وجود داریم که هرزه باشیم مثل من قبولش کن و اینقدر عذاب نده خودتو کسشو با شدت به بدنم میمالوند چرخید و صاف خوابید و من و کشید روی خودش دستمو برد سمت کسش که براش بمالونم حدود 20 دقیقه با کسش ور رفتم و چشاش و بسته بود و لباشو به هم فشار میداد تا بلاخره ارضا شد وقتی برگشتم سمت در اتاق و دیدم نگار با اون چشمای معصومش هنوزم داشته مارو نگاه میکرده اشکام سرازیر شد و از خجالت از اتاق زدم بیرون و به حموم و دوش آب سرد پناه بردم غم از دست دادن شیوا میتونست هزار برابر اتفاقایی باشه که برام افتاده بود و دیگه تحمل این یکی رو نداشتم میدونستم که بخوام تلیپ نصیحت براش بردارم و سعی کنم که خوب باشه نتیجه معکوس میده و باعث میشه بدتر بشه چاره ای جز اینکه همراهش بشم نداشتم و تصمیم گرفتم برای هر حرکتی که میخواد بزنه همراهیش کنم و باز منتظر یک معجزه باشم معجزه ای که ته دلم میدونستم یک درصد هم امیدی بهش نیست هانیه تو اتاق داشتم با نگار بازی میکردم شیوا که فهمیده بود من چایی پر رنگ دوست دارم با یه لیوان چایی اومد پیشم و گفت وقت عملت کیه بهش گفتم دو هفته دیگه قراره یک معاینه دقیق و چند تا آزمایش ازم بگیرن و تاریخ دقیق عمل مشخص میشه پرسید یعنی با عمل همه اینا خوب میشه ندا هم وارد شد و گفت آره که خوب میشه اینجا بهترین دکترا رو داره و بهترین تجهیزاتو داره بهشون گفتم من که از خدامه خوب بشم و از این وضع خلاص شم شیوا گفت بچه ها هوس فیلم کردم و دلم یه فیلم حسابی میخواد نظرتون چیه بریم سینما من همیشه از فیلم و سینما بدم میومد اما همینکه قرار بود باهاشون یه جا برم کافی بود و کلی استقبال کردم و گفتم خیلی خوبه شنیدم بعضی سینماها هستن که فلیم و با زیر نویس آلمانی پخش میکنن و این برای یاد گرفتن هم عالیه سه تایی حاضر شدیم و رفتیم شیوا همون تیپ شلوار جین و اون بلوز اندامی رو زد و موهاش و خوشگل بست و روسری نذاشت از اطلاعات تو نت فیلما و زمان اکران و درآوردیم و شیوا گفت هوس فیلم ترسناکش کرده یه فیلم ترسناک انتخاب کردیم و رفتیم به شهین پیام دادم که با دوستام دارم میرم سینما و منتظرم نباشه حداقل برای من فیلمش خیلی ترسناک بود و داشتم سکته میکردم نگار تو بغل من بود که خوابش برده بود سعی میکردم صحنه های ترسناکو نبینم و روم به طرف تصویر نباشه و مثلا وانمود کنم دارم نگار و میبینم که یه وقت جلوی شیوا و ندا کم نیارم یه بار که سرمو برگردوندم سمت نگار چشم افتاد به دست ندا که روی پای شیوا بود اولش گفتم خب چیز خاصی نیست و دستش رو پاشه دیگه اما از روی همون حس فضولیم زیر چشمی بهشون دقت کردم دست شیوا هم دیدم که روی پای ندا هستش سراشون به هم نزدیک بود به هم تیکه داده بودن و داشتن فیلم میدیدن ندا دستشو براشت و حلقه کرد دور بازوی شیوا و انگار که بغلش کرده چشام از بس زیر چشمی نگاه کرده بودم درد گرفتن اما نمیتونستم نگاه نکنم اولش فکر کردم دارم اشتباه میبینم اما مطمئن شدم که دست شیوا قشنگ داره رون پای ندا رو چنگ میزنه و میمالونه دست ندا رو راحت تر میتونستم ببینم که روی بازوی شیوا بالا و پایین میشه و مالشش میده فیلم تموم شد و اومدیم بیرون و پیش خودم گفتم چیز خاصی که ندیدم و خب دلیل نمیشه که فکر خاصی بکنم و با هم دوستن دیگه اما همون حس غریب که قبل از دوستی باهاشون در موردشون داشتم دوباره تو دلم زنده شد از فرداش دوباره تو نخ قیافه هاشون و اندامشون رفتم جفتشون خوش لباس بودن و خوش اندام و البته شیوا بیشتر وقتی پیششون بودم یه شخصیت دیگه و یه آدم دیگه بودم وقتی هم تو خونه خودمون بودم میشدم همون هانیه قبلی چه انرژی ای داشتن که منو وادار میکرد یه آدم دیگه بشم بابام به خاطر من برگشته بود و بعد چند تا آزمایش و معاینه روز دقیق عمل مشخص شد به گفته دکتر فرانک اون پمادا و تزریقات نتیجه خیلی مثبتی داشته و احتمال میداد تو همون عمل اول بتونه کل جای سوختگیام و از بین ببره خیلی استرس داشتم و بابام دستمو گرفت و بهم قول داد همه چی درست میشه نزدیک به 8 ساعت تو اتاق عمل بودم البته خودم تو اتاق ریکاوری به هوش اومدم همه بدنم بانداژ شده بود و دکتر فرانک اولین نفری بود که میدیدم چشام و چک کرد از هوشیاریم مطمئن شد و بهم گفت به زودی بانداژ و باز میکنیم و فعلا جای سوختگیا مثل زخم هستش و تو یه مدت کوتاه همه چی درست میشه بابام و دکتر فرانک رفتن اونور شروع کردن به صحبت کردن شهین با چشمایی که هنوز خیس اشک بود سعی میکرد بهم لبخند بزنه پرستار به آلمانی گفت خیلی کم پیش میاد خود دکتر فرانک تو اتاق ریکاوری منتظر به هوش اومدن مریض باشه بعد یک ساعت منو منتقل کردن به بخش مخصوص که زمین تا آسمون با بیمارستانای ایران فرق میکرد النا از تاریخ عمل من با خبر بود دیدم که با یه دسته گل اومده ملاقاتم داشتیم با هم حرف میزدیم که النا گفت هانیه این چند ماه واقعا جات تو کلاس خالیه و نیمکت تو آخر کلاس هم کسی نشسته شهین چشاش گرد شد و از تعجب به من نگاه کرد حوصله اینجور نگاه کردنش و نداشتم رومو کردم سمت النا و داشتم به وراجیاش گوش میدادم که از در اتاق شیوا رو که نگار بغلش بود و ندا رو دیدم حسابی تیپ زده بودن و خوشگل کرده بودن اصلا توقع نداشتم که بیان ملاقات من حالا نوبت النا بود که چشاش گرد بشه از تعجب و هاج واج داشت نگاه میکرد که کیا اومدن ملاقات من شهین با اینکه نمیدونست کی هستن و جریان چیه باهاشون احوال پرسی کرد رو به من گفت معرفی نمکینی النا پرید وسط حرفشو گفت این خانوما از همکلاسیامون هستن شهین برخورد گرم تری کرد و خیلی خوشحال شد که بلاخره یه چند نفر پیدا شدن که حاضرن ملاقات من بیان همه نگاهم و توجهم به شیوا بود و اونم هر چند لحظه نگاهش به من بود و لبخند میزد تو اون لحظه دوست داشتم بغلش کنم عوض کردن بانداژ جز درد آور ترین کارایی بود که باید تحمل میکردم و بازم پماد مخصوص دیگه ای که باید روش میزدن بعد چند وقت یه مرحله عمل لیزر دیگه انجام دادن و خودم میدیدم که جای سوختیگا که تبدیل به زخم شده بود حالا کم کم داشت خوب میشد و پوست واقعی و سالم خودم جایگزینش میشد و بلاخره تنفرم از دکتر فرانک تموم شد و اونو مسئول این خوب شدن میدونستم چند ماه گذشت و به خودم که اومدم دیگه اون کابوس 13 ساله تموم شده بود و حالا یه آدم عادی بودم که پوستم سالم بود و فقط یه لکه کوچیک زیر سینه سمت راستم بود که شهین گفت اینم میتونیم عملش کنیم اما چون لکه کوچیک بود و کمرنگ گفتم نه میخوام این باشه تا همیشه اون روزا یادم بمونه شهین گفت پوستت درست شده اما کله پوکت سر جاشه هنوز خب حالا به نظرم وقتشه درباره یه موضوعی با هم حرف بزنیم اون مدتی که کلاس نمیرفتی اما از خونه میزدی بیرون دقیقا کجا میرفتی بهش گفتم شهین من 20 سالمه همین الان میتونم از پیشتون برم و برای خودم زندگی کنم و در ضمن اینجا ایران نیست و من بچه نیستم و لازم نیست برام ادای مامانای نگران و دربیاری خیلی وقت بود شیوا و ندا و نگار رو ندیده بودم دلم برای سه تاییشون لک زده بود مخصوصا شیوا لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون شهین و با کلی فکر تنها گذاشتم با استقبال گرمشون مواجه شدم و حسابی تحویلم گرفتن و بهم تبریک گفتن شیوا گفت باز که از لباسای قدیم پوشیدی هوا هم که دیگه خوب شده و پوستت هم که مشکلی نداره بهش گفتم عادت کردم و اصلا حواسم نبود رفتم تو اتاق و نگار و که خوابیده بود و حسابی بزرگ شده بود و الان دیگه یک سال و شیش ماهش بود و بوسیدم که شیوا دستمو گرفت و برم گردوند تو هال گفت خب تند باش درشون بیار میخوام ببینمت چه شکلی شدی خندم گرفته بود از این پیشنهاد شیوا البته قبلا منو تو تاپ و شلوارک دیده بود و حدودا اکثر سوختگیام و دیده بود و حالا کنجکاو بود ببینه چه فرقی کردم ندا هم گفت راست میگه منم کنجکاوم ببینم دکترا چیکار کردن خندم گرفته بود و به جفتشون که دست به سینه منتظر بودن من لباسامو در بیارم نگاه کردم همون حس غریب و خاص اومد تو وجودم اول شلوارم و در آوردم و بعدش بلوزمو شیوا بهم گفت بچرخ و منم چرخیدم ندا گفت واوووووووووووووو دهن این دکترا سرویس چه کردن لامصبا نگاه کن از خود اورجینالش هم بهتر شده شیوا اومد سمت منو دست کشید به پهلوم و گفت منم باورم نمیشه اینجوری تونسته باشن خوبش کنن لکه زیر سینه ام و دید و گفت این جا مونده اما لکه خوشگلیه بهت میاد مثل خال میمونه حالا یکمی بزرگتر ندا هم اومد نزدیک و وارسیم کرد و اونم گفت آره لکه قشنگیه راستی رو سینه هات که از این لکه ها جا نذاشتن گفتم نه نه اصلا سینه هام جای سوختگی نداشت از اولش با یه شرت و سوتین بینشون وایستاده بودم جفتشون به دقت و نگاه کنان از دکترایی که منو عمل کرده بودن تعریف میکردن تماس دست نرم و لطیف شیوا با بدنم دلم و لرزوند و همون چند سانتی که دستشو کشید و پوستمو لمس کرد حس وحشتناک عجیبی بهم داد حسی که نمیدونستم چیه دقیقا و شاید قسمتیش شهوت بود اما مطمئن بودم عمده این حس یه چیز دیگس که من نمیفهمم کم کم اعتماد به نفسم درباره ظاهرم بالا رفته بود و خودمو هر بار تو آیینه میدیدم ذوق میکردم و دیگه لباسای قبلیم و گذاشتم کنار و لباسای باز تر میپوشیدم از دیدن بدنم لذت میبردم و چندین دقیقه لخت خودمو تو آیینه در حموم نگاه میکردم و چرخ میزدم و دقیق خودمو وارسی میکردم حالا دیگه از خودم بدم نمیومد و حتی نسبت به اندامم حس خوبی داشتم و حالا به نظرم منم دختر خوش اندامی هستم تو همین فکرا بودم که دستم رفت سمت کسم و با نگاه کردن به پاها و کون خودم تحریک شده بودم و شروع کردم مالوندن کسم و انگشتم و توش میکردم و یاد اون روز سینما و دست شیوا که رو پای ندا بود افتادم و انگشتمو بیشتر تو کسم فرو کردم و و مالوندم تا جایی که ارضا شدم به پیشنهاد شهین چند جلسه باهاش رفتم استخر و البته قبلا تو ایران و تو استخر ویلای شمال خودمون شهین بهم شنا یاد داده بود و حسابی شنا بلد بودم فقط جاهای عمومی روم نمیشد برم منم مثل شهین به شنا علاقه داشتم و حسابی خوشحال بودم که میتونم تو جمع شنا کنم و اینقدر میرفتم تو عمیق شیرجه میزدم که شهین گفت کشتی خودتو دختر یه بار یه راست از استخر رفتم خونه شیوا از موهای خیسم فهمید که استخر بودم و بهم گفت مگه شنا بلدی گفتم آره بابا خیلی هم خوب بلدم شیوا گفت خوش بحالت اما من بلد نیستم بهش گفتم کاری نداره که بیا بریم خودم یادت میدم ندا هم گفت که یکمی بلده اما دوست داره بیشتر یاد بگیره فرداش رفتم دنبالشون و نگار و حاضر کردن دادن دست من و گفتن منتظر باش تا ما هم حاضر بشیم نگار داشت برام شیرین بازی میکرد و حسابی منو خندونده بود اما حاضر شدن شیوا و ندا طول کشیده بود و داشت دیر میشد رفتم در اتاقو که نیم لا بود و باز کردم که بهشون بگم دیر شده ها دهنم از تعجب باز موند و دیدم ندا شیوا رو چسبونده به دیوار پای راست شیوا خم شده و تیکه داده شده به دیوار و پای چپ ندا بین پاهای شیوا هستش و کاملا بهش مسلطه و داره لباشو میبوسه منو که دیدن دستپاچه شدن و خودشونو جمع و جور کردن و گفتن ما حاضریم بریم خودمو به ندیدن زدم و سعی کردم وانمود کنم که هیچی ندیدم اما باورم نمیشد چی دیدم و مخم هنگ کرده بود رخت کن خیلی خلوت بود و غیر ما سه تا فقط یکی دیگه تو رختکن بود اونجا هم استخراش سانس های مخصوص زنان داشت که ما همون سانس رو رفته بودیم که شهین نجات غریق بود من تو خونه مایو پوشیده بودم فقط لباسمو درآوردم و منتظر شیوا و ندا شدم شیوا رو اولین بار با شرت و سوتین میدیدم همین جور محو تماشاش بودم که متوجه شدم داره شرت و سوتینش هم درمیاره که مایو تنش کنه همونجا جلوی ما میتونست بره تو قسمت رختن کن تکی اما همونجا این کارو کرد جفتشو درآورد لخت لخت شد و رفت سمت ساکش که مایوشو برداره این چه بدنی بود که شیوا داره بی نظریهههه انگار یکی طراحیش کرده دیدن سینه های لختش و کسش که یه ذره مو هم نداشت و کل بدنش شیو شده بود مایو دو تیکه داشت و تنش کرد اصلا نفهمیدم که ندا کی مایو تنش کرد و اون صحنه که داشت از شیوا لب میگرفت کل ذهنمو مشغول کرده بود ندا راست میگفت و یکمی شنا بلد بود اما شیوا هیچی بلد نبود بهش چند تا تمرین دادم که انجام بده شهین اومد سمت ما و گفت میبینم که شاگرد خصوصی گرفتی گفتم چیه فکر کردی فقط خودت استادی شیوا و ندا خندوشون گرفت و با شهین احوال پرسی کردن و میشد نگاه شهین رو روی شیوا دید که اونم جذب زیبایی چهره و اندامش شده نگاهمو نمیتونستم از بدن شیوا که حالا خیس شده بود و تو آب بود و جذابیت بیشتری داشت بردارم تمرینایی که برای حفظ تعادل و بی وزنی تو آب بهش دادم رو انجام میداد و هر از گاهی نمیتونست خودشو کنترل کنه و خودش دستشو دراز میکرد منو میگرفت دیدن برجستگی سینه های خیس شدش و برجستگی کونش زیر مایو همچنان اون حس غریب و تو من بیشتر میکرد ندا هم اندام نسبتا خوبی داشت و فقط یه کوچولو شیکم داشت اما در کل رو فرم بود شیوا استعدادش برای شنا خوب بود و تونست بلاخره حرکت لاکپشتی تو اب رو انجام بده و خودشو تو آب بی وزن کنه و بهش گفتم که چند جلسه دیگه میتونم راش بندازم و در حد خودش بتونه شنا کنه و با نگاه نازش لبخند زد و ازم تشکر کرد و با هر بار عزیزم گفتنش دل من میلرزید یک ساعتی کار کردیم و شیوا گفت بریم چکوزی که بدنم خسته شده سه تایی رفتیم تو چکوزی و شیوا و ندا شروع کردن روی هم آب ریختن و شوخی کردن داشتم نگاشون میکردم که روی منم آب ریختن و منم وارد شوخیشون شدم تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم و این بزرگ ترین آرزوم بود که در این حد با اینا دوست بشم و حالا موفق شده بودم خسته شده بودیم و شوخی رو تمومش کردیم من دستامو دو طرف لبه های چکوزی باز کردم و سرمو تکیه دادم و چشام و بستم و همچنان داشتم به صحنه ای که ندا شیوا رو چسبونده بود به دیوار و داشت ازش لب میگرفت فکر میکردم تصور اینکه دیگه چه رابطه هایی میتونن با هم داشته باشن تو دلم ولوله راه مینداخت و نا خواسته یاد اون فیلمای لزبین عاشقانه ای میوفتادم که تو لپتابمه و حالا که بدن شیوا رو لخت دیده بودم و همه جوره تو استخر با مایو دیدمش بیشتر میتونستم تصور کنم که ندا چه کارایی با شیوا که نکنه و از اونجایی که ندا میخورد آدم خشنی باشه و خیلی جدی و شیوا خیلی مظلوم تر بود حتما هیچ مقاومتی جلوی ندا نمیتونه داشته باشه و هر کاری دلش میخواد میتونه باهاش بکنه همینجوری عمیق تو این فکرا بودم که شیوا و ندا از دو طرف اومدن سمت منو ندا گفت او او اینجارو چه عاشقانه دستاشو باز کرده و چشاشم بسته و چه ژستی گرفته شیوا گفت آره بابا یاد عشقش افتاده احتمالا جفتشون خندشون گرفت و منم خندم گرفته بود که دیدم قشنگ بهم نزدیک شدن و چسبیدن و شروع کردن قلقلک من داشتم میخندیدم و میگفتم ولم کنین که دست یکیشون رو روی پام حس کردم و به خودم که اومدم یه دست دیگه رو روی اون یکی پام حس کردم خندم متوقف شد و قلبم وایستاد نگاه خاصشون رو توام با لبخند کم رنگی رو خودم دیدم دستاشونو روی رون پام جلو و عقب میکردن و ندا گفت خب نگفتی داشتی به چی اینجوری فکر میکردی شیوا از این ور گفت آره به چی اینجوری فکر میکردی شیطون توی چکوزی اینقدر گرم بود که فقط حس لامسه کار میکرد و همچنان دستاشون رو روی رون پام جلو عقب میشد و هر لحظه به کسم نزدیک تر میشد حس میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم و یا چی بهشون بگم سرمو بین نگاه جفتشون چرخوندم و هنگ کرده بودم نگاهشون هر لحظه مرموز تر و خاص تر میشد صورتشونو نزدیک تر کردن و لبای همو بوسیدن جلوی من و به فاصله چند سانتی از دیدن این صحنه و اینکه دستاشون روی پای من هستش و دارن هم زمان با ور رفتن با من لبای همو میبوسن مخم سوت کشید و دیگه کامل هنگ شده بودم و هیچ عکس العملی نداشتم در جکوزی باز شد و دو نفر دیگه وارد شدن و شیوا و ندا از هم جدا شدن و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده از استخر زدیم بیرون و تصمیم داشتم برم خونه خودمون اما خودمو همراه شیوا و ندا و تو خونه اونا دیدم حسابی تو فکر کارشون بودم و اون دو تا خیلی عادی برخورد میکردن شیوا شروع کرد به نگار غذا دادن و ندا بهم گفت پاشو پاشو امشب نوبت تو هستش غذا درست کنی من خسته ام هیچ وقت غذا درست نکرده بودم و گفتم آخه بلد نیستم شیوا گفت نترس بلاخره باید یاد بگیری پاشو یه تخم مرغ درست کن اصلا موقعی که بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه نگاه سنگین جفتشون رو روی خودم حس میکردم ادامه
0 views
Date: November 17, 2019