قسمت قبل هانیه داشتم ظرفا رو میشستم و یه لحظه یادم اومد اگه شهین منو تو این وضعیت ببینه که هم شام درست کردم و هم دارم ظرفا رو میشورم از تعجب سکته مغزی میکنه از این فکرم خندم گرفت و باعث شد چند لحظه به اتفاقای امروز فکر نکنم شیوا از پشت سرم گفت تنهایی به چی میخندی گفتم به اینکه اگه مامانم منو تو این وضع ببینه سکته میزنه از تعجب جفتمون به حرف من خندمون گرفت و شیوا گفت هانیه یه سوال خصوصی ازت بپرسم جواب میدی البته میل خودته و میتونی بگی به من ربطی نداره گفتم راحت باش من که هر چی ازم بپرسی جواب میدم پرسید هانیه الان تو دختری حسابی خندم گرفت و گفتم وا این چه سوالیه شیوا داری میپرسی دخترم راستشو بخوای آدم فضاییم شاید ندا اومد تو آشپزخونه و رو به شیوا گفت نگار خوابید و گذاشتمش تو اتاق بعدش روشو کرد سمت منو گفت منظورش این نیست که دختری یا پسری منظورش اینه که هنوز دختری داری یا نه مثل گیجا داشتم نگاش میکردم که ندا گفت پرده داری یا نه خندم رو لبم خشک شد و گفتم آهان منظورت این بود ببخشید من نگرفتم اولش شروع کردم ظرف شستن و اینقدر غافلگیر از این سوال شده بودم که اصلا یادم رفت که به هر حال باید یه جوابی بهشون بگم ندا گفت اوکی اگه دوست نداری جواب نده به هر حال خیلی شخصیه این سوال رومو برگردوندم سمتش و گفتم نه مشکلی نیست و چیز خاصی هم نیست از نظر من از این لحاظ که شما میگین من دختر نیستم جفتشون لبخند خاصی زدن و به هم نگاه کردن و شیوا گفت با این که خیلی کنجکاوم اما دیگه روم نمیشه سوال بعدی رو بپرسم همه مون رفته بودیم و تو هال نشسته بودیم و یک موزیک ملایم هم گذاشته بودن و پخش میشد به شهین پیام داده بودم که شب پیش دوستام هستم و نمیام خونه و دیگه صبر نکرده بودم جواب بده و گوشیم و خاموش کردم افکار همه جوره به مغزم حمله ور شده بودن به شیوا که سرش تو گوشیش بود گفتم سوال بعدیتم بپرس من مشکلی ندارم شیوا گفت عزیزم نیمخوام اذیت بشی شاید خوشت نیاد خب گفتم نه بپرس مشکلی نیست بازم اون نگاه خاص خودشونو به هم کردن و شیوا گفت کنجکاوم بدونم چجوری دیگه دختر نیستی با اینکه هنوز ازدواج نکردی نمیدونم چرا اما جو یه جوری بود که هیچ وقت تو عمرم تجربه نکرده بودم و حس خاصی داشتم به این جمع سه نفره هم استرس بود هم خوب و دوست داشتنی خاصی تصمیم گرفتم از اول همه چی رو براشون بگم و فرصت خوبی هم بود که بلاخره حرفای دلم و به حالت درد و دل با یکی درمیون بذارم از اولین باری که دکتر فرانک و با شهین دیدم تعریف کردم و تا کارایی که تو محیط مجازی که خودم کردم و اینکه بلاخره تصمیم گرفتم حتما خودم به صورت واقعی اینو تجربه کنم و تو اولین ملاقات با پسری به اسم تونی بهش اجازه دادم پردمو بزنه و اینکه نهایتا هیچ کدوم از تجربه هایی که با پسرا داشتم موفق نبوده و آخرش همون هانیه تنها بودم و هستم جفشون با دقت به همه حرفام گوش دادن و هیچ نظر یا نصیحت یا حرفی درباره حرفام نزدن شیوا اومد کنارم و دستشو انداخت دور کمرم و گفت بگو تنها بودم اما نگو تنها هستم الان که مارو داری و دیگه تنها نیستی به خودم جرات دادم و تو چشای شیوا نگاه کردم و گفتم لازم نیست بهم امید الکی بدی شیوا هر سه تامون میدونیم که من هیچ وقت دوست واقعی شما نیستم و نخواهم شد از نگاه هایی که بهم میکنین و از رفتارای عجیب و مرموزی که با هم دارین و از اینکه شما همه چی رو درباره من میدونین و من هیچی نمیدونم مشخصه عمق دوستی ما چقدره من اینجام چون آدم پر رویی هستم و اینقدر تنهام که حاضرم خودمو با پر رویی تو زندگیتون جا بدم هر چند که هیچ جایگاهی نداشته باشم بلند شدم و به ندا گفتم اجازه هست امشب تو اتاقت بخوابم ندا گفت راحت باش مشکلی نیست گوشیمو برداشتم و رفتم تو اتاق ندا در و بستم و رو تخت دراز کشیدم و بالاخره حرفای دلمو بهشون زده بودم معلوم نبود حالا چجوری باهام رفتار کنن ندا برای اولین بار بعد آشناییمون هانیه باعث تعجب منو شیوا شده بود و با اینکه فکر میکردیم دختر پخمه و منگلی هستش و شیفته ما شده و بی چون و چرا تو دست ما هستش اما اینقدر زرنگ بود که جایگاه واقعیش رو حس کنه شیوا هم حسابی تو فکر رفته بود و بهش گفتم نظرت چیه و میخوای آخرش باهاش چیکار کنی شیوا شیوا گفت راستشو بخوای ایندفعه واقعا یه ذره دلم براش سوخت از قبل بهت گفته بودم که تنش میخواره و مستعده که هر کاری باهاش بکنیم جیکش در نیاد اما گذاشته بودم رو حساب پر روییش و اینکه میخواد به هر حال تجربه کنه اما فکر کنم یه قسمت بزرگش از تنهاییش باشه حالا هم که دستمون رو شده و فهمیده یه چیزایی میتونیم همین الان بهش بگیم از خونه مون بره بیرون و دیگه پیداش نشه یا اگه قراره هنوز نگهش داریم و دوستیشو قبول کنیم دیگه نمیشه باهاش بازی کرد با حرفای شیوا موافق بودم و بهش گفتم یعنی اگه اینو ردش کنیم میری دنبال یه سوژه دیگه برای بازی شیوا خندش گرفت و هیچی نگفت و اومد پیشم و بلندم کرد که وایستم و بهم گفت نظرت چیه با تو بازی کنم جفتمون خندمون گرفت و شروع کردیم از هم لب گرفتن و رفتیم تو اتاق شیوا صبح که بیدار شدم خودمو لخت کنار شیوا دیدم و اونم لخت بود از صدای هانیه و نگار فهمیدم که اومده از اتاق برش داشته و الان داره تو هال باهاش بازی میکنه و قطعا مارو تو این وضع دیده لباسمو پپوشیدم و رفتم سمت دستشویی که هانیه بهم سلام کرد جوابشو دادم و رفتم دستشویی نمیدونستم شیوا چی تو سرشه و چه تصمیمی براش داره برگشتم و رفتم تو آشپزخونه که وسایل صبحونه رو حاضر کنم هانیه اسباب بازی نگار و داده بود دستشو اومد نشست رو صندلی منو نگاه میکرد منم نگاش کردم و ازش پرسیدم چرا از ما خوشت میاد چرا اینقدر دوست داشتی با ما دوست بشی انگار که آماده این سوال باشه سریع جواب داد که به همون دلیل که تو و شیوا از هم خوشتون میاد از حاضر جوابیش خندم گرفته بود و گفتم تو هیچی درباره ما نمیدونی چطوری اینقدر قاطع نظر میدی گفت خودم خبر دارم که هیچی نمیدونم از شما دو تا من حتی نمیدونم پدر این بچه کیه و شما کی و کجا با هم آشنا شدین اما چیزی که مهمه اینه که عاشق همین و همو دوست دارین هانیه از دیشب حسابی قاطع و محکم شده بود و جوابی برای حرفاش نداشتم براش یه چایی پر رنگ ریختم و گذاشتم جلوش بهش گفتم هانیه بهت قول میدم حتی یک ثانیه هم دوست نداری تو دنیای منو شیوا باشی و اگه جای تو بودم پامو از اون در میذاشتم بیرون و پشت سرمم هم نگاه نمیکردم چند ثانیه بهم خیره شده و گفت تا خودتون بیرونم نکنین من ازتون دل نمیکنم من پیش شما احساس خوبی دارم و حتی با اینکه میدونم تو دنیای شما جایی ندارم و شاید از من خوشتون نیاد اما اینجا و با شما بودن و به هر چیز دیگه ترجیح میدم فقط میشه ازت بپرسم چرا شیوا دیشب درباره باکره بودنم پرسید گفتم منم نمیدونم و دلیلش رو به منم نگفت جوری نگام میکرد که انگار دارم دروغ میگم صدای شیوا بود که گفت بذار برم حموم دوش بگیرم و سرحال شم خودم بهت میگم چرا پرسیدم جفتمون برگشتیم و از شیوا رو از پشت دیدیم که داره میره سمت حموم و همچنان لخته و لباس تنش نیست گوشی هانیه زنگ خورد و مشخص بود که مادرشه و دارن با هم کل کل میکنن بعدشم با بی حوصلگی گفت فعلا باید بره و خدافظی کرد و رفت شیوا از حموم اومد بیرون و داشت خودشو خشک میکرد جرات نداشتم دوباره ازش بپرسم که میخواد در مورد هانیه چیکار کنه گوشیم زنگ خورد و یک شماره از ایران بود جواب دادم و این صدای میلاد بود که منو یک متر از جا پروند انگار که دنیا رو بهم دادن و بعد این همه مدت که تحت فشار بودم از شنیدن صدای میلاد گریم گرفت و نمی تونستم حرف بزنم شیوا هم مشخص بود هیجان خودشو داره که بالاخره موفق شدیم میلاد و پیداش کنیم گوشی رو ازم گرفت و شروع کرد با میلاد حرف زدن بهش گفت ندا فعلا نمیتونه حرف بزنه جوری که داشت حال و احوالشو میپرسید مشخص بود که اونم چقدر دلش برای میلاد تنگ شده و هنوزم دوسش داره ده دقیقه ای با هم صحبت کردن و حال و احوال کردن من کنترلم بهتر شد و گوشی رو از شیوا گرفتم نمیدونم چرا اما میخواستم تنها با میلاد حرف بزنم رفتم تو اتاقم و هنوز صدام بغض داشت میلاد گفت چی شده ندا چرا اینجوری گریه میکنی گفتم میلاد دارم میمیرم دارم از تنهایی میمیرم میلاد دیگه طاقت ندارم میلاد کم آوردم نشستم رو تخت و همه چی رو براش تعریف کردم سکوت مطلق بود که از اون ور گوشی میومد بهش گفتم یه چیزی بگو میلاد گفت اون قسمت آتیش گرفتن رستوران رو نمیخواد هیچ کدومتون نگرانش باشین به هر حال میتونست جور دیگه اتفاق بیوفته سعی میکنم صادق و براتون پیداش کنم و ازش بهتون خبر بدم دیگه طاقت بیشتر حرف زدن نداشت و گوشی رو قطع کرد اومدم بیرون و شیوا رو دیدم که هنوز حوله دورش بود و دراز کشیده بود رو مبل و من و که دید اشکاشو پاک کرد چند روز گذشتو خبری از هانیه هم نشد و فکر میکردم به خاطر حرفایی که بهش زدم دیگه پیداش نشه میلاد دوباره بهم زنگ زد و گفت موفق شده صادق و پیدا کنه و من پیشنهاد دادم که از طریق اسکایپ با جفتشون ارتباط برقرار کنیم و ببینیمشون جفتمون استرس خاصی داشتیم و لپتاب و آماده رو میز جلوی مبل گذاشته بودیم و منتظر تماس میلاد شیوا بلند شد و شروع کرد راه رفتن چند دقیقه بعدش میلاد از طریق اسکایپ تماس گرفت شیوا مثل نور اومد کنار من رو مبل نشست و تایید تماس و زد میلاد با لبخند بهمون گفت سلام خوشگل خانوما قیافش تغییری نکرده بود و سعی داشت با لبخند اون غم تو چشماش و مخفی کنه اما نمیتونست شیوا بهش سلام کرد و گفت خودت چطوری پسر خوشتیپ من بغض کرده بودم اشک میریختم و هیچی نمیتونستم بگم میلاد گفت خیلی خوشحالم که بعد این همه مدت میبینمتون و فکر کنم یکی هست که خیلی مشتاق تر از منه که شما رو ببینه لپتاب و برداشت و برد سمت صادق دسته های ویلچر کاملا مشخص بود و حالا قیافه صادق جلوی چشمامون بود که ریشش کوتاه تر بود و قیافش انگار ده سال پیر تر شده مشخص بود که با دستای خودش لپتاب و گرفت و نگاش به سمت شیوا بود و گفت چند بار بهت بگم رژ لب پر رنگ بهت نمیاد دختر حیف اون لبای خودت نیست آخه باز سه کیلو رژ لب زدی شیوا هم طاقت نیاورد و با اینکه از این حرف صادق خندش گرفته بود اما اشک میریخت و بهش گفت چی به سرت اومده صادق قیافه صادق خنده رو بود و گفت چیز خاصی نشده داشتم از جوب رد میشدم پام لیز خورد افتادم توش یه کوچولو پیچ خورده شیوا با گریه گفت آره راست میگی یه پیچ خوردگی اینجوری رو ویلچر نشونده تو رو نگاه صادق سمت من شد و گفت تو چطوری اخمو بهش سلام کردم و گفتم فعلا که دارم نفس میکشم صادق یکمی دیگه سعی کرد با شوخی بهمون روحیه بده که نتیجه زیادی نداشت لحن صداشو جدی کرد و گفت همه چی رو از میلاد شنیدم و حرفی برای تسکین شرایطی که دارین ندارم جز تاسف کار دیگه ای نمیشه کرد از شرایط خودمم بگم که میخواستن منو بازنشسته کنن اما خودم نخواستم و فعلا منو فرستادن تو قسمت اداری و یه کامپیوتر گذاشتن جلوم تا سرم گرم بشه و دلم خوش باشه با این حال میتونستم حال همشونو بگیرم اما این فایده نداره و هر بار جور دیگه و بدتر تلافی میکنن و در ثانی اصلا دلم نیمخواد به این بهونه موضوع های گذشته شما رو بدونن و چیزی هم در مورد من عوض نمیشه قسمت این بوده و مهم اینه که الان جاتون امنه و کسی نمیتونه بهتون آسیب بزنه و سری بعد اگه سارا اومد سریع زنگ بزنین پلیس همونجا بیاد به جرم مزاحم بگیرش نگران من و میلاد هم نباشین مرد کارش زمین خوردن و بلند شدنه صدای محکم و قوی صادق هم کم کم داشت سست و با بغض میشد شیوا بهش گفت یه چیزی رو باید ببینی رفت نگار و بغل کرد و آورد جلوی تصویر صادق گفت به به چه دختر خانوم نازی اینو از کجا آوردین شیطونا شیوا لبخند زورکی ای زد و گفت از جایی نیاوردیمش این دختر خودمه میلاد سرشو از پشت صادق کج کرد و مشخص بود کنجکاو شده ببینه کیه که شیوا میگه دختر منه صادق متعجب نگاه کرد و گیح شده بود شیوا گفت یک سال و شیش ماهشه و اسمشو گذاشتم نگار صادق حسابی رفته بود تو فکر و قطعا داشت محاسبه میکرد و هر چی محاسبه اش عمیق تر میشد قایفش متعجب تر و عجیب تر میشد شیوا نذاشت محاسبه های صادق تموم بشه و گفت این دختر تو هستش صادق بابای این بچه تویی تو عمرم هیچ وقت چهره ای تا این حد متعجب و هنگ شده ندیده بودم و عجیب تر از اون تو رویاهام هم نمیدیدم که صادق گریه کنه و چند قطره اشک از گوشه چشاش سرازیر شدن با صدایی که دیگه عوض شده بود ومثل چند دقیقه قبل نبود گفت یه بار دیگه بگو شیوا شیوا با چشمای گریون و لبی خندون گفت این دختر خودته صادق من کل اون مدت با تو بودم و پدر نگار هیچ کس دیگه غیر تو نمیتونه باشه صادق دیگه نمیتونست حرف بزنه و میلاد لپتاب و ازش گرفت و گفت فعلا حالش خوب نیست و بعدا دوباره تماس میگیرم لحظه خداحافظی گفت منم حسابی شکه شدم و نمیتونم حس الانمو براتون بگم اما اینو میدونم که خوب کاری کردین بهش گفتین این دختر معصوم یک نشونه هستش برای همه مون یک نشونه برای اینکه هنوز میتونیم ادامه بدیم و نفس بکشیم اینقدر گریه نکنین برای اون طفل معصوم خوب نیست تو اون شرایط بزرگ بشه و به خاطر اونم شده شاد باشین بعدا باهاتون تماس میگیرم و فعلا خدافظ شیوا نگار و بغل کرد و شروع کرد گریه کردن نگار و ازش گرفتم و بردمش تو اتاقش و اسباب بازیهاشو گذاشتم جلوش اومدم تو هال پیش شیوا و گفتم شیوا تو رو خدا بیا تمومش کنیم شیش ماهه کارمون شده گریه کردن و شیش ماه کارم شده ترسیدن از دست دادن تو بیا و این شرایط و کنار بذاریم و نذاریم سارا به هدفش برسه اون میخواد مارو از هم بپاشونه و بیا و نذاریم اینکارو کنه شیوا بهم گفت ندا دیگه هیچی مثل شیش ماه قبل نمیشه و خودتم میدونی من بخوام هم دیگه اون آدم نیستم تو جوابش گفتم قبول دارم عزیزم قبول دارم گلم اما حداقل ظاهر و حفظ کن شیوا جلوی این بچه ظاهر و حفظ کن شیوا جونی تو به هر کی میپرستی به این بچه رحم کن قبول شاید و احتمال داره بزرگ بشه و سارا به اونم همه چی رو بگه و نشون بده اما بازم دلیل نمیشه و حقش نیست اینجوری بزرگ بشه بذار نگار رو تا جایی که میتونیم از این جریانا دور نگهش داریم بهم قول بده شیوا جونی تو رو به جون نگار قسم میدم بهم قول بده تو چشام نگاه کرد و هیچی نگفت نگار از تو اتاق داشت بهمون نگاه میکرد شیوا رفت در و بست و اومد شروع کرد ازم لب گرفتن و مشخص بود نیاز به سکس داره حداقلش به عنوان یک مادر یادش اومده بود که باید حرمت اون بچه رو نگه داره و این یه قدم بزرگ بود که ذره ای بهش امید نداشتم و انگار کلید انسانیت شیوا صادق بود و اینو مدیون اون میدونستم در زدن و درو که باز کردم هانیه بود خنده رو ترین استقبالی بود که تا حالا ازش میکردم و خودش هم تعجب کرده بود بهم گفت اومدم که بریم استخر نگار و گذاشتیم مهد منظور از مهد جاهای مخصوص نگهداری بچه ها هستش برای مواقعی که والدینشون کار دارن استخر خیلی خوش گذشت و کلی شوخی کردیم و گفتیم و خندیدیم شیوا پیشرفت خوبی داشت و انگار مصمم شده بود شنا یاد بگیره سری قبل طبق نقشه قرار بود با هانیه بازی کنیم اما ایندفعه کاری باهاش نداشتیم و خیالم راحت شد شیوا هر نگاهی به هانیه داره نگاه یک طعمه برای سرگرمی نیست هانیه میخواست بره خونه خودشون که بهش گفتم اگه میتونی هماهنگ کن بیا پیش خودمون میخواستم برخورد سری قبلم باهاش و جبران کنم کمی مردد منو نگاه کرد و نتونست جلوی پیشنهادم مقاومت کنه بعد خوردن شام شیوا گفت باید نگار و ببرم حموم که حسابی خودشو کثیف کرده شما هم از تو لپتاب من یه فیلم انتخاب کنین که آخر شب بینیم لپتاب شیوا رو آوردم و به هانیه گفتم چه جور فیلمی دوست داری گفت خیلی اهل فیلم نیستم فقط تو رو خدا ترسناک نباشه خندم گرفت و فهمیدم سری قبل تو سینما حسابی ترسیده قبل اینکه تو فولدر فیلما برم چشمم به فولدر عکسا افتاد رفتم دم در حموم و به شیوا گفتم اجازه هست عکساتو نگاه کنیم گفت باشه مشکلی نیست خیلی وقت بود عکساشو ندیده بودم و میخواستم اجازه بگیرم که هانیه هم میتونه ببینه یا نه فولدر عکسا رو باز کردم که توش کلی فولدر دیگه بود اولین فولدری که باز کردم یه سری عکس از خانواده شیوا بودن و هانیه با تعجب پرسید اینا کین همشون چادری و مرداشون هم چه تیپای حزب اللهی دارن بعضی وقتا از این مدل حرف زدناش خندم میگرفت بهش گفتم فقط جلوی شیوا اینجوری نگو که اینا خانوادش هستن و خواهرا و برادراشن از تعجب دهنش باز مونده بود و با دقت بیشتری عکسا رو نگاه کرد و باورش نمیشد شیوا خواهر اینا باشه فولدر عکاسای خانوادگیش و بستم و رفتم تو یه فولدر دیگه همش عکسای عروسی شیوا بود دیدن اون سینای عوضی از درون منو آتیش میزد و دیدن سارا بدتر از اون هانیه باز چشاش گرد شد و گفت عه عه این که شیواست این عروسه شیواست وای چه عروس نازی بوده چقدر خوشگل بوده اونم شوهرشه حتما آره بابای نگار پس الان کجاست گفتم نخیر نگار بچه این یارو نیست و الانم معلوم نیست کدوم قبرستونیه و سالهاست که از هم طلاق گرفتن از بس با عصبانیت و جدی گفتم طفلک هانیه دیگه هیچی نگفت و بازم دقتش به دیدن عکسا بیشتر شد یه سری عکس دیگه دیدییم که هر چی آدم مزخرف تو زندگی شیوا بود عسکاشونو داشت و من مونده بودم برای چی اینا رو نگه داشته عکسا رو تند تند ردشون میکردم تا به عکس سه نفره از خودمو شیوا و سمانه رسیدم دلم آتیش گرفت و همینجوری عکس خندون سمانه رو نگاه میکردم هانیه که از هر کی سوال میکرد جواب تند منو نسبت بهش میشنید با احتیاط و آروم گفت این کیه از جام بلند شدم و بهش گفتم بهترین دوست منو شیوا اسمش سمانه است الانم نمیدونیم کجاست و ازش خبری نداریم هانیه رو با کلی علامت سوال و قیافه متعجب با عکسا تنها گذاشتم و رفتم پاکت سیگار و برداشتم و بعد مدتها یه نخ سیگار روشن کردم هانیه اومد کنارمو گفت میشه منم یه نخ بکشم بهش یه نخ سیگار دادم براش فندک روشن کردم و از سرفه کردنش فهمیدم که بار اولشه شیوا از حموم اومد و نگار و برد خشکش کرد و لباس تنش کرد و گرفت خوابوندش و از بس که بازی کرده بود بیهوش شد بچه خودشم یه تاپ قهوه ای تنش کرد و یه شرت پاچه دار و دیگه شلوارک نپوشید و اومد پیش ما از جا سیگاری و بوی سیگار فهمید سیگار کشیدیم و گفت ای شیطونا تنها تنها یه نخ سیگار برداشت و روشن کرد و گفت خب فیلم چی انتخاب کردین گفتم هیچی انتخاب نکردیم غر غر زنان رفت خودش یه فیلم انتخاب کرد و یه پتو انداختیم جلوی تی وی و چراغا رو خاموش کردیم و سه تایی دراز کشیدیم و فیلم شروع شد اینقدر فیلمش مسخره و بی معنی بود که شیوا بلند شد و گفت این چه فیلمی مسخره ایه اهههه من گفتم انتخاب خودت بود خب چرا غر میزنی خب چه فیلمی میخوایی بگو برم بگردم پیدا کنم تو اون فیلمای مسخرت شیوا به خنده بالشت و سمت من پرت کرد و گفت فیلم پر صحنه دوست دارم هوسم کرده منم به شوخی گفتم دلت صحنه میخواد برو فیلم تمام صحنه ببین ما دلمون میخواد فیلم درست حسابی ببینیم حرفای بین ما کاملا به شوخی بود که یه هو هانیه گفت فیلم تمام صحنه ببینیم منم هوسم کرده ببینم صورت منو شیوا که نشسته بودیم هم زمان رفت سمت هانیه که دراز کشیده بود وسط ما خندم گرفت و گفتم چشمم روشن چیه چشم شهین و دور دیدی و میخوای فیلم صحنه ای ببینی بلند شد نشست و گفت جدی گفتم بیایین ببینیم شیوا گفت حالا گیریم هم که بخواییم ببینیم فیلم صحنه دارمون کجا بود هانیه هانیه گفت این مشکلی نیست و من حلش میکنم بلند شد رفت لپتاب شیوا رو از رو میز آورد و تصویرش سمت ما نبود و ما نمیفهمیدیم که داره چیکار میکنه بعد چند دقیقه ور رفتن گفت با چه موضوعی میخوایین به خنده گفتم با موضوع ترسناک شیوا گفت هر جور خودت دوست داری هانیه گفت اوکی و دوباره یکمی سرش تو لپتاب رفت و گفت حله چرخید سمت ما و لپتاب رو به روی همه مون قرار گرفت و فهمیدم تا الان تو اینترنت بوده و یک ویدئو رو گذاشت که شروع بشه هانیه یه فیلم لز عاشقانه بین دو تا دختر خوشگل و خوش اندام که قبلا خودم دیده بودم براشون گذاشتم وسطشون چهار زانو نشسته بودم و داشتم زیر چشمی بهشون نگاه میکردم بازم از اون کارایی داشتم میکردم که هیچ پیش زمینه ای در موردش نداشتم دوست داشتم بدونم الان چی داره تو سرشون میگذره حدود یک ربع از فیلم گذشت که لبای شیوا رو نزدیک گوشم حس کردم و به آرومی گفت سلیقه ات اینه آره سرمو بالا و پایین کردم به معنی تایید لاله گوشمو گرفت بین لباش و یه نفس عمیق و بلند کشیدم که گرمای دست روی پام سرم و چرخوند سمت ندا که داشت به جای تصویر فیلم به من نگاه میکرد بازم یه نفس عمیق دیگه کشیدم یه شلوارک بلند تا زانو پام کرده بودم و یه تاپ ساده شیوا به آرومی داشت لاله گوشمو بین لباش میکشید و ندا دستشو روی پام میکشید و اونم صورتشو آورد نزدیک و شروع کرد بوسیدن صورتم به نفس نفس افتاده بودم شیوا با دستاش صورتمو چرخوند سمت خودشو لباشو گذاشت رو لبام همه تنم به لرزه افتاد و باورم نمیشد که شیوا داره منو میبوسه هم زمان با بوسیدن من با دستش منو هدایت کرد که بخوابم اومدم به چشماش نگاه کنم که ندا سرمو چرخوند سمت خودشو اون شروع کرد ازم لب گرفتن و شدت لب گرفتنش بیشتر از شیوا بود چنان حال عجیبی بهم دست داده بود که نمیدونستم دست کدومشون کدوم سینه ام داره میمالونه صدای کم لز کردن اون تا دختر از لپتاب هنوز داشت میومد که ندا لپتاب و گذاشته بود کنار تاپمو و سوتینمو در آوردن و ندا باز شروع کرد ازم لب گرفتن و زبونشو تو دهنم چرخوندن شیوا سرشو برد سمت سینه هامو شروع کرد بوسیدن و بعدش مکیدن سینه هام هیچ وقت تا این حد لذت سکس رو تجربه نکرده بودم اونقدر تحریک شده بودم که همه بدنم سست شده بود لمس لبای شیوا با سینه هام لرزش های پشت هم به بدنم میداد و برای اولین بار صدای ناله خودم و شنیدم صدایی که غیر از فیلمای سکسی فقط از شهین شنیده بودم چشام و نا خواسته بستم و نمیتونستم تشخیص بدم دست و لب کدومشون کجای بدنم قرار داره دست یکیشون رو روی کسم حس کردم و بعد چند بار مالش دادنش شلوارک و شرتم رو از پام درآوردن کاملا لختم کرده بودن و همه جای بدنم و یا لمس میکردن یا خیسی لباشونو حس میکردم با تماس دست یکیشون روی کسم یه نفس خیلی خیلی عمیق کشیدم و به کمرم قوس دادم و چنگ زدم به پتویی که کنارم بود صدای شیوا بود که بهم گفت خوبی عزیزم چشامو باز کردم و صورت و چشمای ناز شیوا جلوی چشام بود انرژی هیچ جوابی رو بهش نداشتم و با دستم سرشو آوردم نزدیک لبام و لباشو بوسیدم ندا داشت حرکت دستشو روی کسم و چوچولم چند برابر میکرد و من نا خواسته لبای شیوا رو با همه زورم بین لبام گرفته بودم و فشار میدادم اونم همراهیم میکرد بعد چند دقیقه شیوا لباشو از لبام برداشت و با بوس کردن از گردنم و سینه هام رسید به شیکمم ندا سرمو چرخوند به سمت خودشو با انگشتاش میکشید رو سینه هام با خنده خاصی داشت به چشام نگاه میکرد که بوسه های شیوا رسید به کسم و خودم تغییر شدید ماهیچه های صورتم و چشام و حس کردم و بلند شدن صدای آه و ناله م ندا که هنوز همون لبخند و داشت گفت عزیزم دیگه داشتم دیوونه میشدم احساس میکردم که الانه که دیگه نتونم نفس بکشم و خفه بشم شیوا پاهامو از هم باز کرد و جوری کسم و میخورد که تو بهترین تصورات سکسیم هم اینو درک نکرده بودم شروع کرد خوردن مکیدن چوچولم و هم زمان انشگتشو حس کردم که داره میکنه تو سوراخ کسم دستم رفت سمت بازوی ندا و محکم گرفتمش و فقط به چشاش خیره شده بودم و اونم همچنان داشت به آرومی دستشو روی سینه هام میکشید نفسای عمیق پشت هم شیوا سرعت حرکاتشو بیشتر و بیشتر کرد همه چی داشت تیره و تار میشد صدام اونقدر رفت بالا که ندا دستشو گرفت جلوی دهنم و هنوز داشت میخندید چوچولم و میتونستم بین لبای خیس شیوا حس کنم و انگشتش و با سرعت تو کسم عقب و جلو میکرد داشتم صورت ندا رو نگاه میکردم که همه چی سیاه شد به هوش که اومدم شیوا کنارم نشست بود و پرسید خوبی با سرم نشون دادم که خوبم ندا با یه لیوان شربت اومد و گفت بخور حالت جا میاد از دستش گرفتم و اومدم که بخورم نگام به بدن لختم افتاد جفتشون لباس تنشون بود و من لخت بودم با اینکه همین چند دقیقه پیش جایی از بدنم نبود که لمس نکرده باشن یا ندیده باشن اما چون چراغ روشن بود و چند دقیقه قبل فقط نور لپتاب باعث میشد همو توی تاریکی ببینیم حالا احساس خجالت کردمو خودمو جمع کردم شیوا خندش گرفت و پتو رو کشید روم نصف شربت و که خورده بودم ازم گرفت و گفت دراز بکش گلم ندا گفت دیگه دیر وقته بگیریم بخوابیم جفتشون بلند شدن که برن تو اتاقاشون بخوابن پتو رو دور خودم گرفتم و سریع نشستم و گفتم نمیشه یکیتون پیش من بخوابین به هم نگاه کردنو ندا گفت من میرم پیش نگار میخوابم و رفت تو اتاق شیوا شیوا که از این حرفم لبخند رو لباش نشسته بود چراغا رو خاموش کرد و اومد پیشم خوابید گفت حال ندارم برم پتو بیارم نمیخوایی بهم پتو بدی پتوی خودمو کشیدم روش و گفتم میشه بغلت کنم خودش منو گرفت تو بغلش و همه تنش چسبید به تن من و چه لذت باور نکردنی ای بود لمس تن شیوا هر چند از روی لباس بهش گفتم ندا ناراحت نمیشه آخه شما گفت بگیر بخواب هانیه و نگران ندا نباش بعد آغوش شهین این آرامش بخش ترین آغوش دنیا بود و حالا میتونستم اون حس غریبانه ای که همیشه نسبت به شیوا تو دلم بود و بفهمم و چیزیی نبود جز عشق من عاشق شیوا شده بودم اینقدر در آرامش بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ندا باورم نمیشد که اون دختر پر رو و فضول حالا بشه دوست منو شیوا و اینقدر بهمون نزدیک بشه تا جایی که هر وقت نبود جفتمون دلمون براش تنگ میشد اوایل فکر میکردم که جاسوس سارا هستش و بعدش فکر میکردم جو گیر شده و بعدش فکر میکردم که مجذوب چهره و اندام شیوا شده و بعد چند وقت زده میشه اما حالا مطمئن بودم هانیه برامون تبدیل به یک دوست واقعی شده بود اونم یک آدم تنها بود و فقط نوعش فرق میکرد پدری داشت که همش درگیر کار خودش بود و مادرش هم همش دنبال عشق و حال و زندگی خودش و این دختر بر خلاف ظاهر تلخش دل صافی داشت و تو تنهایی بزرگ شده بود هم من و هم شیوا تصمیم گرفتیم بهش اعتماد کنیم و قبولش کنیم و مثل یک دوست واقعی بهش احترام بذاریم حتی حس میکردم هانیه به این خونه انرژی خاصی میده و بودنش برای جفتمون لازمه گاهی وقتا منو یاد خل بازی های سمانه مینداخت و بازم دلم میگرفت که سمانه کجاست و در چه حالیه الان یه روز صدای هانیه رو از پشت در شنیدم گفتم این دختره چرا در نمیزنه و اصلا با کی داره حرف میزنه رفتم در و باز کردم که بهش بگم خب بیا تو که دیدم داره با یه خانوم به ایرانی حرف میزنه و میگه آره اینجا خونه شیوا هستش روشو کرد سمت منو گفت ایشون هم ندا خانوم همخونه ای شیوا جان هستن ندا جون ایشون دنبال خونه شما میگشت خانومه که میخورد نزدیک 30 سالش باشه گفت البته دنبال خونه شیوا خانوم میگردم و با ایشون کار دارم با دقت نگاش کردم و گفتم شما گفت ممنون میشم اگه خودشنو صدا کنید من از اتریش اومدم و فقط برای دیدن ایشون اومدم شیوا هم که صداهارو شنیده بود اومد و گفت چه خبره دم در کنفرانس گرفتین خب بیایین تو چشمش به خانومه افتاد خانومه با قیافه نسبتا خندون گفت سلام شیوا خانوم خوشحالم که بالاخره پیداتون کردم شیوا حسابی جا خورده بود و چهرش یه جوری شد و گفت سلام بفرمایین تو هم من و هم هانیه از این جو عجیبی که بین نگاه شیوا و اون خانومه هست تعجب کرده بودیم و من مونده بودم این کیه که شیوا انگاری میشناسش و من نمیشناسم نشست رو مبل و رو کرد به شیوا و گفت خوشحالم که منو به جا آوردین ما فقط یکبار همو دیده بودیم و همون یک بار هم برخورد زیادی نداشتیم شیوا بهش گفت اینجا رو چطور پیدا کردی و برای چی اومدی جواب داد که درسته که به سختی پیداتون کردم اما لازم نیست دربارش حساس باشین و جای نگرانی نیست هانیه اومد پیشم و گفت این کیه که تو نمیشناسیش شیوا انگار حرف هانیه رو شنید و روشو کرد سمت منو گفت ایشون ساناز خانوم دختر شهرام هستن از تعجب مونده بودم چی بگم و شنیده بودم شهرام یه دختر داره که برای تحصیل رفته خارج اما ندیده بودمش حالا اینجا چه غلطی میکرد رفتم کنار شیوا نشستمو منتظر بودم که بگه چیکار داره شیوا به ساناز منو معرفی کرد و گفت ایشون ندا هستن و ساناز گفت بله ایشونو میشناسم هانیه که حسابی گیج شده بود و مونده بود چه خبره رفت رو مبل تکی نشست و شروع کرد به جویدن آدامس و خیره شد به ساناز ساناز گفت شیوا خانوم من از اتریش و به سختی اومدم و شما رو پیدا کردم و این همه راه اومدم که یک سوال ازتون بپرسم سوالی که بعد ملاقات پدرم تو زندان ازش پرسیدم و گفت بیام و از شما بپرسم شیوا گفت چه سوالی ساناز مکث کرد و گفت حقیقت تو دلم عصبی شده بودم که چرا این زندگی گذشته لعنتی دست از سر ما برنمیداره ظاهرمو حفظ کردم و زورکی خندیدم و گفتم حقیقت اومدی این همه راه که حقیقت و درباره بابات بدونی یعنی اینقدر این آدم براتون خوب فیلم بازی کرده که باورت نشد بابات کیه واقعا ساناز گفت من نیومدم اینجا زخم زبون بزنم یا بشنوم ندا خانوم شهرام پدر منه و آره باورم نشد و نمیشه که به چه جرمی دستگیر شده و چه اتهاماتی بهش زدن اما تو اون اتهامات هیچ صحبتی از شما نیست و نمیدونم چرا پدرم اینقدر اصرار داره که شما رو ببینم و از شما بپرسم شیوا به ساناز گفت مطمئنی که ظرفیت دونستن حقیقت رو داری ساناز گفت مهم نیست ظرفیتشو دارم یا نه فقط خواهشا بهم حقیقت و بگین شیوا پاشد رفت نگار و برداشت و رفت تو اتاقش و با اسباب بازیاش سرگمش کرد و موقع برگشتن در و نیم لا گذاشت و تو دستش فلش مموری بود همون فلش مموری سارا و رفت وصلش کرد به تلوزیون به ساناز گفت برای من دیگه مهم نیست چون چیزی برای از دست دادن ندارم اما امیدوارم بعد دیدن اینا روحیت نابود نشه تحمل دیدنش و داشته باشی کنترل و برداشت کلیپا رو شروع کرد به پخش کردن و خودش اومد نشست هانیه که برگشته بود فکش باز مونده بود که چی داره میبینه چد تا کلیپ پشت هم پخش شد و اشکای ساناز روی گونه هاش سرازیر شدن بلند شد وایستاد و گفت کافیه خاموشش کن لطفا شیوا تی وی رو کلا خاموش کرد ساناز که زورشو میزد به خودش مسلط باشه گفت هر چیزی که باید بفهمم فهمیدم مرسی که بهم حقیقت و گفتی موفق باشین اینو گفت و رفت سمت در و باز کرد و رفت هانیه با همون قیافه هاج و واج و صدای متعجب گفت اینا چی بودن به جای اینکه از دیدن این تصویرا باز به هم بریزم از نوع تعجب هانیه خندم گرفت و گفتم به وقتش بهت توضیح میدم عزیز بلند شد و گفت وقتش رسیده باور کن من اینجام پیش شما و هیچ قضاوتی روی شما و گذشته تون ندارم فقط دوست دارم بیشتر کسایی که تبدیل به همه زندگیم شدن رو بشناسم همین شیوا رو کرد بهم و گفت راست میگه دیگه وقتشه همه چی رو درباره ما بدونه ندا چند روز بود که منتظر تماس میلاد بودم بعد تماس تصویری اون روز با صادق یه بار دیگه باهام تماس گرفته بود بهم گفته بود که صادق حسابی بهم ریختس و شکه شده و فعلا تو خودش باشه بهتره تا بتونه چیزی که شنیده رو هضم کنه نمیدونم چرا حس میکردم شنیدن صدای میلاد میتونه مرحم کوچیکی روی زخمام باشه و بتونم بیشتر تمرکز کنم از چشمای شیوا میشد فهمید که علاقه خاصی به هانیه پیدا کرده هانیه با همه ایرادایی رفتاری ای که از محیط خانودش بهش رسیده بود اما دختر بی ریا و یک رویی بود اصلا بلد نبود ابراز محبت و علاقه کنه و فقط خیلی تابلو شیفته ما یا بهتر بگم شیوا شده بود هر روز که از دوستیش با ما میگذشت رفتارش پخته تر و با ادب تر میشد بچه بازیاش کمتر نکته دیگه در موردش این بود که چهره و اندامش هم دیگه از اون حالت بچگی در اومده بود که کمتر از سن و سالش میزد حالا دیگه قیافه اش با نمک تر و جالب تر شده بود علی رغم اینکه خوشگلی زیادی نداشت اما بانمکی خاص و زیادی داشت و دوست داشتنی شده بود اندامش هم حسابی جا افتاده بود و چون مرتب شنا میرفت حسابی رو فرم بود گاهی وقتا از توجه ها و محبتی که شیوا بهش داره تو دلم حسوی میکردم اما باز همین که میدیدم شیوا به یکی تعلق خاطر پیدا کرده نکته مثبت میدونستم همینجور قدم زنان داشتم تو خیابون میرفتم که گوشیم زنگ زد و میلاد بود حال و احوال خودش و صادق و ازش پرسیدم و گفت صادق هنوز تو خودشه و فعلا آمادگی اینکه دوباره شیوا و دخترشو ببینه نداره فقط یه چیزی هست گفتم چی هست میلاد گفت هیچی ولش کن گفتم نه بگو خب چی هست چی شده میلاد گفت صادق گفته بهتون نگم شاید برای خودتون دردسر درست کنین قول بده بعد شنیدنش هیچ کاری نمیکنی ندا گفتم میلاد من هیچ قولی نمیدم که خودتم احتمالش میدی بزنم زیرش پس لطفا منو سکته نده و بگو چی شده میلاد پای گوشی من و من میکرد و گفت صادق موفق شده سمانه رو پیدا کنه یعنی جاشو بدونه کجاست پاهام سست شدن و متوقف شدن و به میلاد گفتم کجاست سمانه کجاست میلاد گفت تو همه این مدت ایران نبوده همراه سارا از ایران رفته بیرون و البته با مشخصات جعلی خانوادش هیچی در موردش نمیدونن و فکر میکنن مفقود شده مادرش همه چیز و درباره سمانه میدونه اما بازم میخواد دخترشو ببینه فقط میدونیم رفتن ترکیه و از اونجایی که دفتر اصلی شرکتای بهرامی تو شهر ازمیر هستش احتمال میدیم اونجا باشن هم سارا و هم سمانه صادق خودش دیگه نیمتونه کاری کنه و این وضعیت باعث شده دیگه رابطه های قدیم و نفوذ و قدرت قبل رو نداشته باشه و همین اطلاعات و کلی زحمت کشید تا فهمید و بیشتر نمیتونه کاری کنه و فکر میکنه اگه شما بفهمین شاید حرکت احساساتی ای بزنین و زندگیتنو خراب کنین صادق میگه باید صبر کنیم تا یه راه درست برای نجاتش پیدا کنیم با شنیدن این حرفا گریم گرفته بود و به میلاد گفتم خودت میدونی هیچ راهی وجود نداره میلاد صادق فقط نگران شیوا و دخترشه همه مون میدونیم هیچ کاری برای سمانه نمیتونه بکنه و اون طفلک این همه مدت دست اون سارای عوضی بوده و هست هیچ کسی نیست براش کاری کنه میلاد ازم قول گرفت که کاری انجام ندم و حداقل باهاش هماهنگ باشم اومدم خونه و شیوا درجا گفت چته چرا گریه کردی چی شده باز گفتم با میلاد حرف زدم جای سمانه رو حدودا پیدا کردن الان میدونیم هم سمانه و هم اون عوضی سارا کجاست البته صادق میدونسته و عمدا بهمون نگفته فکر میکنه حرکت شتاب زده و احساسی میکنیم انگار زندگی سمانه برای هیچ کس اهمیت نداره و ما باید جامون گرم و نرم باشه و مهم نیست اون چه بلایی داره سرش میاد هانیه که مشخص بود تو اتاق داشته با نگار بازی میکرده با قیافه متعجبش اومد بیرون و داشت مارو نگاه میکرد شیوا اومد جلومو بازوهامو گرفت و گفت کی گفته کسی به فکر سمانه نیست اینجوری نگو ندا با همه بلاهایی که سرم اومده و فهمیدم که چه سرنوشت پیچیده و غیر منصفانه ای داشتم اما روزی نبود و نیست که به سمانه فکر نکنم و خودمو بابت سمانه مقصر ندونم اگه صادق اینو مخفی کرده نیت بدی نداشته و میخواسته اینجوری ازمون محافظت کنه نشستم و سرمو بین دستام گرفتم هانیه رو بالا سرم دیدم که یه لیوان آب برام آورده تابلو بود که دوست داره بپرسه چه خبره اما روش نمیشه چون به هر حال بهش قول داده بودیم همه چی رو بهش بگیم و از این سردرگمی درباره خودمون درش بیاریم کنارم نشست و دستشو انداخت دور گردنم گفت آروم باش خانومی باورم نمیشد هانیه اینقدر پیشرفت کرده باشه و حرفای محبت آمیز و احساسی بزنه سرمو به نشونه تشکر تکون دادم شیوا گفت نظرتون چیه امروز بریم استخر احساس میکنم یکمی تو آب بودن میتونه بهمون آرامش بده و بهتر فکر کنیم هاینه با خوشحالی گفت من موافقم بریم منم با اینکه اصلا حوصلشو نداشتم اما چون چند لحظه قبل تلویحا به شیوا تیکه انداخته بودم که اون باعث شده که صادق چیزی نگه و از این حرفم پشیمون بودم ترجیح دادم قبول کنم و بریم هر سه تامون قسمت کم عمق آب نشسته بودیم و حتی هانیه که عاشق شنا و آب بود انگار حس شنا نداره یه هو رو کرد به ما و گفت خب اگه جای این دوستتون یعنی سمانه رو میدونین باید یه کاری براش کنین اگه واقعا براتون مهمه نباید دست رو دست بذارین بهش گفتم هانیه همه چی به این راحتی که فکر میکنی نیست این شد بهونه که شروع کنم خلاصه وار همه چیزا رو بهش گفتن از زندگی خودم و تا آشنا شدن با شهرام شروع کردم شیوا هم شروع کرد براش جریان خودشو گفتن و به تناوب چند جمله من و چند جمله شیوا براش همه چیزو تعریف کردیم شیوا حتی کاری که سینا باهاش کرده بود و گذاشته بود بدون اینکه خودش بدونه و بفهمه آرش دوستش باهاش سکس کنه رو برای هانیه تعریف کرد هانیه دیگه قیافه متعجب نداشت و هر لحظه که از صحبتای ما میگذشت چهرش گرفته تر و غمگین تر میشد اینقدر گفتیم تا به حرف من درباره پیدا کردن سمانه که اینقدرام راحت نیست رسیدیم میدونستم که مغز هانیه با همه هوش و استعدادش اما نیمتونه همه اینا رو آنالیز کنه و هیچی نمیگفت و فقط داشت فکر میکرد اون شب نیومد پیش ما و رفت خونه خودشون گاهی وقتا حس میکردم داریم نا خواسته هانیه رو وارد دنیای لعنتی و نفرین شده خودمون میکنیم چند روز گذشت که سر و کلش پیدا شد شیوا نگار و برده بود پارک مخصوص کودکان که بازی کنه خودش رفت تو آشپزخونه و برای خودش چایی درست کرد اومد جلوم نشست و گفت حالا فهمیدم چرا اون روز اون آهنگ و گوش میداد سرمو بردم بالا و گفتم کدوم آهنگ کدوم روز جریان اولین ملاقاتش با شیوا رو تعریف کرد و گفت حالا میتونه بفهمه که چرا شیوا حال و روزش اونجوری بوده و دیگه جفتتون مثل روزای قبل سر کلاس نبودین گفت پس بگو چرا یه هو تیپ و حجابش عوض شد هانیه تمام مواردی که خودش دیده بود رو تطبیق داد با چیزایی که شنیده و حالا دیگه علامت سوال و ابهامی نداشت غیر یه مورد ازم پرسید چرا بعد اینکه مطمئن شدین من آدم سارا نیستم و اصلا ربطی به این جریانا ندارم ردم نکردین که برم پی کارم میدونستم با جواب درست به این سوال ناراحتش میکنم و قبلش میشکنه اما بازم ترجیح دادم حقیقت و بهش بگم تو تعریفای اون روز استخر از زندگیمون شرایط احساسی و موارد که به خودمون شخصا مربوط میشد و بهش نگفته بودیم و فقط داستان و مواردی که شهرام و سینا و سارا و آدمایی که مهم بودن و براش گفتیم مثلا اون مدتی که شیوا دیوونه شده بود و چه کارایی که نکرد از جریان اون پسر خوشگله ده ساله شروع کردم برای هانیه گفتن مربوط به داستان زندگی پیچیده شیوا تا همه کارایی که شیوا کرده بود و بهش گفتم که شیوا اگه از شرایط روحی عادی خودش دور بشه یه آدم سادیسمی میشه که دوست داره به بقیه هم ضربه بزنه به شیوه خودش البته رفتم از تو اتاقم و کمدم یک عکس قدیمی که شیوا هنوز یک دختر دبیرستانی بود و از خواهرش گرفته بودم این عکس و برداشتم و آوردم نشون هانیه دادم گفتم اون نامردا از این دختر معصوم و پاک این آدمو ساختن یک عکس چادری از شیوا بود که یک لبخند معصومانه به دوربین میزد قیافه هانیه غمگین شد و یکمی رفت تو فکر و گفت یعنی منم یکی از اونام و میخواستین باهام چیکار کنین یعنی همه این رابطه ای که داریم دروغ بود و هیچ کدومش واقعی نبود بهش گفتم من چون تجربه این حالت شیوا رو داشتم تصمیم گرفتم حداقل کنارش باشم و همراهش که حداقل به این طریق بتونم کنترلش کنم تا اون شبی که از خودت و زندگیت گفتی و بهمون فهموندی که حس کردی باهات صادق نیستیم و رفتی تو اتاق من خوابیدی آره تو جز یکی از سرگرمی های ما یعنی شیوا بودی اما به بعدش نه اولا که خود من کم کم بهت علاقه مند شدم و ته قلبم به عنوان یه دوست پذیرفتمت و دوستت دارم به چشمای شیوا که نگاه میکنم حتی احتمال میدم بیشتر از من بهت اهمیت بده و از اون شب به بعد همه چی واقعی بود و هست اگه بهت اعتماد نداشتیم همه زندگیمون رو برات تعریف نمیکردیم شیوا و نگار اومدن خونه و نگار که چند روز بود هاینه رو ندیده بود پرید تو بغلش و کم کم یه سری کلمات و میگفت و به هانیه میگفت هان قیافه تو فکر هانیه از چشمای تیز شیوا مخفی نموند و با چشماش بهم اشاره کرد چی شده وقتی داشت تو اتاق لباسشو عوض میکرد خلاصه وار بهش حرفایی که زده بودیم و گفتم شیوا هم حسابی رفت تو فکر هانیه رو صدا زد و گفت نگار و بذارش همونجا و بیا کارت دارم هانیه با اون قیافه گرفتش اومد تو اتاق شیوا هانیه رو برد کنار دیوار که جلوی در نباشه و لباشو گذاشت رو لباش یه لب طولانی ازش گرفت بهش گفت مارو ببخشش عزیزم بهت قول میدم الان برامون یک دوست واقعی هستی هانیه باورش نمیشد که شیوا اینجوری ازش این لب احساسی رو بگیره و خودشو انداخت تو بغل شیوا و فشارش میداد گفتم خب دیگه همه سو تفاهما حل شد بریم که براتون یه ناهار خوشمزه درست کردم هاینه دیگه قیافش غمگین و تو فکر نبود و حالا کاملا با خیال راحت میدونست که شیوا هم دوسش داره داشت با اشتها غذاشو میخورد که یه هو گفت من هنوز سر نظرم هستم چرا نمیرین سمانه رو از دست سارا نجاتش نمیدین ادامه داد که من این چند روز دقیق به همه چیزایی که گفتین فکر کردم و هنوزم میگم که نباید دست رو دست بذارین و حتما یه راهی برای نجات سمانه هست جفتمون با نگاه های نا امیدانه بهش نگاه میکردیم که گفت اینجوری بهم نگاه نکنین یه موردی که در موردتون ازش مطمئنم اینه که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارین سارا دیگه کاری نمیتونه باهاتون بکنه و اگه میتونست میکرد فقط باید یه نقشه حساب شده برای نجات سمانه بریزین یعنی بریزیم مثل طراحی کردنه که هر بار میخوام طراحی کنم اولش هیچ ایده ای نیست اما تو ذهنم یه الگو میسازم و با یک نقشه تو ذهنم انجامش میدم نجات سمانه اتفاقا خیلی هم سادست ترکیه رفتن کاری نداره و پیداش میکنیم و مثل خودتون دو تا به عنوان پناهنده میارینش اینجا آلمان قانون و حساب کتاب داره و میریم سارا رو به عنوان یک مزاحم معرفی میکنیم و هیچ غلطی نمیتونه بکنه و به همین راحتی شیوا گفت هانیه من و ندا پاشیم یکاره بریم ترکیه و در خونه سارا رو بزنیم و بگیم عزیزم سمانه رو رد کن بیاد اون مارو میشناسه و معلوم نیست چه واکنشی نشون بده ترکیه دست کمی از ایران نداره و با آلمان مقایسه اش نکن اونجا زمین اونه و همه چی دست اونه هانیه لقمه شو قورت داد و گفت درسته به این مورد هم فکر کردم که شما رو میشناسه اما شما یه برگ برنده دارین که سارا نمیشناسه و راحت میتونه بهش نفوذ کنه و از زندگیش و شرایطش و نهایتا سمانه سر دربیاره من با لحن کلافه ای گفتم آره راست میگی یه آدم فضایی داریم که میتونیم بفرستیم طعنه به تیکه خود هانیه در جواب سوال اینکه دختر هست یا نه هانیه لبخندی زد و گفت زدی تو خال شما یه آدم فضایی دارین خوب دقت کنین الان جلوتون نشسته من و شیوا هم زمان با هم گفتیم چییییییییییییییی که نگار بچه از ترس بلندی صدای ما پرید هانیه رفت بغلش کرد و گفت وا چرا اینجوری میکنین بچه رو میترسونین شیوا گفت میدونی چی داری میگی یه لحظه فکر کن به این فکر بچگانت ما چطور میتونیم تو رو که هیچ ربطی به کل این جریانا نداری بفرستیم ترکیه و همچین ریسکی دربارت بکنیم هانیه جواب داد که اولا مثل اون شهین فکر نکن که من بچه ام چند ماه دیگه 21 سالم کامل میشه من بچه نیستم شیوا این تصمیم هم یه لحظه ای نگرفتم و کلی روش فکر کردم فکر نکنین که میخوام به شما کمک کنم نه میخوام به خودم کمک کنم و برای یه بارم که شده تو زندگیم یه کار درست و حسابی انجام بدم من میرم ترکیه و سمانه رو براتون میارم حرفای وسوسه کننده هانیه درباره نجات سمانه درون منو به وجد آورده بود نتونستم جلوی این وسوسه مقاومت کنم و گفتم منم باهاش میرم شیوا قیافش در هم شده بود و گفت جفتتون میدونین دارین چی میگین ندا تو دیگه چرا تو که خبر داری اون سارا چه آدمیه و با چشمای خودت دیدی سمانه رو تو چه وضعیتی نگه داشته اون از ما کینه داره و هر بار که بتونه بی رحمانه تر بهمون ضربه میزنه و خدا میدونه اگه دستش بهمون برسه اونم اونجا چه بلاهای بدتر از سمانه سرمون نیاره دوباره رفت اون فلش کذایی رو آورد و هاینه رو برد تو هال و اون فیلمی که سارا به مسخره میگفت اولین ملاقاتش با سمانه بوده رو گذاشت که چطور دارن کتکش میزنن و بهش تجاوز میکنن مروبط به داستان سراب عشق به هانیه گفت اینو دقیق ببین که بدونی داری در مورد کی اینقدر ساده حرف میزنی هانیه چند دقیقه نگاه کرد و گفت هر چقدر هم که خطرناک باشن اما بادست رو دست گذاشتن به جایی نمیرسین و اتفاقا اونم همینطور فکر میکنه که شما عمرا جنم و جرات رفتن و نجات سمانه رو داشته باشین و اینم یه برگ برندست باورم نمیشد این حرفا از دهن هاینه در اومده باشه چقدر این دختر عوض شده و غیر قابل باوره شیوا تو اولین فرصت که هانیه رفت بیرون و با من تنها شد بهم حمله وار گفت تو چته ندا این دختره نمیفهمه داره چه حرفی میزنه تو چرا داری احساسی عمل میکنی و بهش چراغ سبز نشون میدی اون خانواده داره و زندگی داره امنیت داره و آزادی داره چطور میتونیم وارد این دنیای لعنتی و کثیف خودمون بکنیم اگه یه بلایی سرش بیاد کیه که جواب میده ندا تمرکزم و حفظ کردم و بهش گفتم که من همه اینایی که گفتی میدونم اما نمیتونم یک درصد شانس هم اگه برای نجات سمانه باشه رو نادیده بگیرم شیوا به تو حق میدم که اینجور فکر کنی تو بچه داری صادق و داری سمانه هیچ کس و نداره و منم فرق چندانی باهاش ندارم هانیه رو هیچ کس نمیشناسه و فقط لازمه برامون اطلاعات دقیق گیر بیاره همین که اطلاعاتش کامل شد از بازی خارجش میکنم و خودم سمانه رو میارمش اینجا من تصمیمو گرفتم شیوا و به تو حق میدم که نگران باشی اما خوب که فکر کنی تنها راه همینه هانیه فرداش اومد که از ما جواب بگیره شیوا کل شب تو هال سیگار کشید و راه رفته بود اصلا نخوابیده بود هانیه گفت خب جوابتون چیه من منتظر جواب شمام اومدم که حرف بزنم شیوا وسط حرفم پرید و رفت جلوی هاینه وایستاد و گفت دقیقا تو چشام نگاه کن و بگو برای چی میخوای این کارو بکنی هانیه تو هیچ دینی به ما نداری که هیچ تازه این ما هستیم که باید ازت معذرت خواهی کنیم پس بگو چی تو سرته هاینه گفت دیروز گفتم بازم میگم از وقتی که با شما دوست شدم و وارد زندگیتون شدم رنگ دنیا برام عوض شد یه آدم دیگه شدم و فهمیدم همدلی و دوستی یعنی چی فهمیدم که زندگی همش اون زندگی تکراری و مسخره و بی روح تو اون خونه نیست من با شما رنگ واقعی زندگی رو دیدم و اینکه من عاشقت شدم شیوا من با تو فهمیدم عشق یعنی چی برام مهم نیست که هم جنس خودمی اما اینو میدونم که کنار تو یه آدم دیگه هستم یه ادمی که دوسش دارم من برای دل شما نمیخوام برم ترکیه برای دل خودم میخوام برم و به عنوان یک انسان بالغ این حق و دارم که برای خودم تصمیم بگیرم شیوا رفت یه نخ دیگه سیگار روشن کرد و نشست رو مبل من حسابی از حرفای هانیه به وجد اومده بودم و انگیزم برای نجات سمانه صد برابر شده بود گفتم با هم میریم و سمانه رو نجات میدیم شیوا سرشو آورد بالا گفت تو باهاش نمیری من میرم جفتمون متعجب از این حرف شیوا بهش گفتم چی داری میگی شیوا یعنی چی من میرم انگار از دخترت یادت رفته یادت رفته که دیگه مثل سری قبل که با سارا در افتادیم کسی نیست کمک کنه و نه خبر از صادق هست و نه میلاد و نه حتی اون شهرام و آدماش توی خاک غریب و درست جایی که سارا از طریق بهرامی همه چی دستشه و خودت میدونی اگه دستش بهت برسه معلوم نیست چه بلایی سرت بیاره تو باید اینجا پیش نگار بمونی و همه چی رو به منو هانیه بسپار بهت قول میدم سمانه رو نجات بدیم شیوا قشنگ گذاشت همه حرفامو بزنم و گفت از روزی که سارا اومد اینجا شبانه روز دارم فکر میکنم ندا سارا باعث شد خیلی دقیق تر و عمیق تر و منصفانه تر به همه چی فکر کنم این بچه و این زندگی به ظاهر شادی که تا قبل از پیدا شدن سارا داشتیم رو مرور کردم و حتی برای یک لحظه هم مستحق این زندگی نبودم باعث شد یادم بیاد که چه کارایی با چه کسایی کردم باعث شد یادم بیاد که به یه بچه ده ساله هم رحم نکردم سعی میکردم ساده ترین پسرا یا مردا رو تو خیابون پیدا کنمو برم باهاشون سکس کنم تو رو که بهترین دوستم بودی رو با بی تفاوتی سپردم دست اون دو تا که به زور باهات سکس کنن و چشمای پر از اشک و ناراحتت رو دیدم اما برام اهمیت نداشت بازم دوباره شدم اون شیوای عوضی و به هانیه هم رحم نکردم و معلوم نبود چیکار میخوام بکنم همه چی رو تقصیر سارا یا سینا یا شهرام نمیندازم و از گردن اونا نمیبینم این شرایط حق منه ندا و خودم باعثش شدم لیاقت این دختر پاک و معصوم هم ندارم تو بهتر از هر کسی میدونی که اگه سمانه دست سارا گیر افتاده علت اصلیش من هستم مسئولش منم و چون بچه دارم دلیل نمیشه مثل ترسوها بشینم کنار در ضمن من سارا رو بهتر از همتون میشناسم و هر حرکتش رو میتونم حس کنم و پیشبینی کنم تو اینجا میمونی و مواظب نگار میمونی و من و هانیه میریم ترکیه و باور کن اینقدر خسته ام که بیشتر از این انرژی و توان بحث با تو رو ندارم ندا تصمیم همینه و گرفته شده و تموم هانیه با هیجان گفت من میرم از تو اینترنت جیک و پوک ترکیه و مخصوصا ازمیر و در میارم با شهین زیاد برای تفریح رفتیم اونجا اما اطلاعاتی ازش ندارم وقتشه کامل با ازمیر آشنا بشم قراره کلی خوش بگذرونیم میدونستم که شیوا دیگه تصمیمش رو گرفته و کاریش نمیشه کرد رفتم بیرون و با میلاد تماس گرفتم و بهش همه چی رو گفتم چند ساعت نگذشته بود که میلاد گفت صادق پای اسکایپ منتظره صادق به شیوا گفت اگه این مدت تماس نگرفته برای این بوده طاقت دیدن اون بچه معصوم و خوشگل که دختر خودشه رو نداشته و داشته روحیه خودشو ریکاوری میکرده و فکر میکرده که چطوری باید به شیوا و دخترش کمک کنه و آینده چی میشه صادق هر چی به شیوا اصرار کرد که این کارو نکنه و یا حداقل بذاره من برم اما شیوا قبول نکرد و گفت من تصمیم و گرفتم و به زودی میرم ترکیه خدافظی کرد و از جلوی لپتاب رفت رفتم نگار و آوردم که صادق ببینش و موج نگرانی و دلتنگی و غریبی رو تو چشمای صادق دیدم نگار انگار که بدونه تصویری که میبینه اشناست براش شیرین زبونی و شیرین بازی میکرد دلم برای صادق خیلی سوخت و قلبم آتیش گرفت از دیدن این صحنه فرداش دوباره به میلاد زنگ زدم و ازش یه چیزی خواستم که حسابی تعجب کرد و گفت دیوونه شدی ندا بهش گفتم برو ملاقات شهرام و اول بهش بگو چرا دخترش و فرستاده پیش ما و دوم بهش بگو که سارا میتونسته نجاتش بده و بهش خیانت کرده و از چشم صادق نبینه و سوم بهش بگو اگه ذره ای معرفت داره و سمانه رو یادش بیاره و بهش بگو الان تو چه وضعیه اون تو ترکیه کلی دوست داره و شاید بتونه یه کمکی بکنه میلاد با اینکه موافق پیشنهاد من نبود اما رفته بود ملاقات شهرام و باهم تماس گرفت و حرفای جالبی زد گفت شهرام از همه چی خبر داره و سیامک از طرف سارا رفته ملاقاتش و همه چی رو بهش گفته ادامه داد که شهرام حداقل تو ظاهر یه آدم دیگه شده و اصلا قابل مقایسه با اون آدم قبلی نیست و براش 15 سال زندان بریدن و معلوم نیست زنده بمونه که آزاد بشه یا نه به دخترش گفته بیاد پیش شما که حقیقت واقعی رو بدونه و شخصیت واقعی پدرش رو بفهمه و اگه یه روزی بخشیدش و برگشت پیشش دوباره بفرستش پیش شیوا و ازش حلالیت بگیره گفت اون شهرام مغرور که خدا رو بنده نبود حالا چطور گریه میکرده و از همه چی پشیمون بوده و زندگی اونم دیگه نابود شده بود و دیگه نه آبرویی براش مونده و نه کسی زنش هم ازش طلاق گرفته جریان سمانه هم که شنید بیشتر ناراحت شد و گفت اکثر آدمایی گنده ای که تو ترکیه میشناسه احتمال ارتباطشو با بهرامی هست و فقط یه نفر هست که از نظر مالی و نفوذ صفره و فقط یه دوست ساده هستش و تو ازمیر زندگی میکنه و از اون خیالش راحته که میتونن برن پیشش و بگن از طرف شهرام اومدن و حداقل یه جایی برای موندن دارن به میلاد گفتم به نظرت میشه به حرفاش اعتماد کرد میلاد گفت اون آدمی که من دیدم چیزی برای از دست دادن نداشت و احتمال خیلی زیاد میدم که راست بگه و به نظرم میشه به حرفاش اعتماد کرد حرفامون درباره این موضوع تموم شد که به میلاد گفتم ببخشید یادم رفت حال خودتو بپرسم خوبی میلاد خندش گرفت و گفت شدی مثل قدیما و همه فکر و ذکرت نجات دوستاته و دوباره مثل قدیم داری نقشه میکشی بهش گفتم آره درست مثل قدیم فقط به تو نقشه هامو میگم و بازم تو هستی که داری کمک میدی اومدم که بهش بگم دوست دارم میلاد که لیاقت گفتن این جمله رو تو وجودم ندیدم و با تلفظ حرف د بقیشو خوردم و ازش خدافظی کردم سه تایی نشسته بودیم و داشتیم به اطلاعات هانیه گوش میدادیم چقدر این دختر نکته سنجه و یه چیزایی درآورده بود که منو شیوا خندمون میگرفت از این همه ریز سنجی در مورد بهرامی و آدماش اطلاعات کمی داشتیم و شیوا گفت اینو تو ترکیه میفهمیم هاینه گفت آره من جوری بهشون نفوذ کنم که خوابشم نبینن از شما دو تا هم ناراحتما چطور فکر کردین من جاسوسم آخه یعنی اینقدر خنگ که اونجوری جاسوسی کنم به نظرتون بازم خندمون گرفت و بهش گفتم آره اون روزا قیافت میخورد خنگ باشی وسط خنده شیوا جدی شد و رو به هانیه گفت میدونی برای نفوذ به اونا شاید مجبور به چه کارایی بشی خنده من و هاینه هم متوقف شد و قیافه هانیه جدی و کمی نگران شد گفت آره از چیزایی که شنیدم میدونم شیوا رو به هانیه گفت درسته که زن بودن یکی از نقطه ضعفای ماست و این همه بلاها شاید علتش همین باشه اما اگه حواست جمع باشه این نقطه ضعف و میشه به یک نقطه قوت تبدیل کرد منظورمو که متوجه شدی هانیه هانیه بیشتر رفت تو فکر و گفت آره فکر کنم بدونم شیوا ادامه داد که اما تو این مورد تو خوب نیستی هانیه اون شب که من و ندا باهات عشق بازی کردم فهمیدم هیچی از دنیای زنانگی نمیدونی هانیه اومد که بگه میدونم شیوا گفت اون تجربه های گذشته رو بریز دور هاینه گفت خب بهم بگو باید چیکار کنم اصلا خودتون یادم بدین به شیوا نگاه کردم و گفتم انگار باید مثل قدیم بشیم یه هرزه واقعی شیوا لبخندی زد و گفت دقیقا شیوا میگفت خودمون با هانیه عشق بازی میکنیم و یادش میدیم که چیکار کنه و چجور باشه من مثل شیوا فکر نمیکردم و گفتم عشق بازی بین دو تا زن کلی فرق داره تا با یک مرد هانیه چند تا تجربه مزخرف داشته که یه ذره هم چیزی ازشون یاد نگرفته باید یاد بگیره چجوری یک مرد و جذب خودش کنه هانیه با اشتیاق و قیافه خندون و دقت هر چی بیشتر به بحث ما گوش میکرد چند بار شیوا بهش گفت چیز جالبی نیست که اینقدر مشتاقی و باز میخندید و میگفت چه بحث شیرینی خیلی این بحثتونو دوست دارم اما به نظرم جفتتون راست میگین باید جفتشو یاد بگیرم اصلا بلاخره که چی نیمتونم تا آخر عمرم این مدلی باشم که بلاخره لازمه یاد بگیرم شیوا از بحث با من خسته شده بود و بلند شد و به هاینه گفت دوست دارم خفت کنم قرار شد از همون شب شروع کنیم خودمم باورم نمیشد که قراره یه روز هرزه بودن و یاد یکی بدم از نظر هانیه این هرزه بودن نبود و اسمشو گذاشته بود مهارت که لازمه حتما یاد بگیره اما خوب میتونتسم تو چشمای شیطونش وسوسه سکس با شیوا رو ببینم تو روز نذاشتیم نگار بخوابه که شب حسابی بیهوش بشه خودم رفتم تو اتاق و رو تخت کوچیکش خوابوندمش برگشتم تو هال هانیه لیوان چایی به دست گفت خب برقا رو خاموش کنیم و شروع کنیم نا خواسته باز خندم گرفت از این حرکات دیوونه وارش شیوا بهش گفت اینقدر برای جنده بودن عجله نکن در ضمن هر کاری میکنیم بدون خاموش کردن چراغه درس اول هرزگی خجالت بی خجالت حیا بی حیا فهمیدی اومدم به شیوا بگم اگه این قانون اوله پس چرا خودت چند تا لیوان شراب خوردی که بیخیال شدم و نگفتم هانیه رفت لیوان چاییش و گذاشت تو آشپزخونه و اومد وایستاد جلوی ما و گفت من حاضرم شروع کنیم شیوا بهش گفت اوکی لخت شو و همه لباساتو در بیار هانیه یکمی به جفتمون نگاه کرد و مکث کرد و شروع کرد در آوردن لباساش داشت سریع در میاورد که شیوا گفت وایستا مردا دوست دارن آهسته لخت شی براشون هانیه با اون قیافه بانمکش گفت زنا چی باز خندم گرفت و گفتم همه اینجوری دوست دارن آهسته درشون بیار گفت اوکی به آرومی زیب سوییشرت که تنش بود داشت میکشید پایین که شیوا بهش گفت تو چشمای ما نگاه کن سرشو آورد بالا و زل زد به چشمامون و زیپ سوییشرتشو کشید پایین زیرش فقط یه سوتین بود به آرومی درش آورد و اومد که بند سوتینشو باز کنه شیوا گفت اون فعلا زوده حالا شلوارت وقتی داری شلوارت و در میاری به کونت و پاهات قوس بده و به آرومی درش بیار و نگاه کردن یادت نره با اینکه شلوار تنگی پاش نبود به راحتی در میود از پاش اما به حرف شیوا گوش داد و به همون شکل شلوارش و درآورد شیوا بهش گفت چرا مثل منگلا داری نگاه میکنی یه لبخند خفیف به لبات و چشات بده و چشات باید برق بزنه رومو کردم سمت شیوا و بهش گفتم واقعا به همه این جزییات خودتم اون روزا دقت میکردی چه چیزایی رو پس از دست داده بودم شیوا بدون اینکه نگام کنه گفت خفه شو ندا هانیه با همه دقت به حرفای شیوا گوش میداد و سعی میکرد همون حالتا رو که میشنید انجام بده حالا با یه شرت و سوتین جلوی ما وایستاده بود شیوا ازش خواست که بچرخه و با چهره اش طنازی کنه که تو این مورد واقعا افتضاح بود رو کرد به منو گفت برو نشونش بده از جام بلند شدم و به هانیه گفتم تو برو بشین زل زدم تو چشمای هانیه شروع کردم به لخت شدن به بدنم مثل رقص موج میدادم اما آهسته تر و طناز تر میدونستم چجوری با چشام و لبام و صورتم بهش بخندم که حتی تو این شرایط که تابلو بود داره خجالت میکشه تحریک بشه هر چی باشه خودم این طنازی ها رو و رقص سکسی رو که هر مردی رو دیوونه میکنه یه روزایی کلی انجامش میدادم همه لباسامو بعلاوه شرت و سوتینم هم درآوردم و لخت لخت جلوشون بدنمو پیچ و تاب میادم و دستامو به سینه هام و باسنم و بدنم به آرومی میکشیدم به چشمای متعجب همراه با وسوسه هانیه نزدیک شدم و رفتم نشستم روی پاش میخ شده بودم به چشماش شیوا گفت بسه ندا هانیه حالا از نزدیک دیدی طنازی سکسی یعنی چی پاشو لباستو تنت کن و از اول انجامش بده چندین چند بار هانیه لخت لخت شد و سعی میکرد حرکات منو تقلید کنه و باز لباسش میپوشید و از اول به نسبت یک ساعت قبل بهتر شده بود و قابل تحمل تر رفتم یه موزیک ملایم با صدای کم براش گذاشتم که با ریتم موزیک بتونه طنازی کنه و متوجه شدم که بی تاثیر هم نیست و داره یه کارایی میکنه و مخصوصا حرکات صورتش بهتر شد اون قیافه بانمکش حالا کم کم داشت سکسی شدن و یاد میگرفت و واقعا هم جذاب میشد من همینجوری لخت نشسته بودم و پام و رو پام انداخته بودم و داشتم نگاش میکردم که شیوا به هانیه گفت برو سمت ندا و باهاش عشق بازی کن باید بتونی تحریکش کنی ندا فیلم بازی نمیکنی خودتو رها کن و بذار تحریکت کنه و تا واقعا نتونسته وانمود نمیکنی که تحریک شدی هانیه سعی کرد مثل خودم بهم نزدیک بشه و همونجور هم نشست رو پام و به چشام خیره شد لباشو گذاشت رو لبام و بازم به ناشیانه ترین شکل ممکن لب میگرفت سعی کرد با مکیدن لاله گوشم و گردنم و دست کشیدن به سینه هام موفق به تحریکم بشه که تو اینا هم افتضاح بود بهش گفتم از روم بلند شه و به شیوا نگاه کردم و گفتم خیلی کار داره خوب شد شوهر نکرد این شیوا هم که حسابی کلافه شده بود از این وضع منگل وار هانیه تو سکس بلند شد و گفت هانیه باید احساس بدی به حرکاتت حتی اگه شده احساس دروغی بدی چه مرد چه زن وقتی با احساس باهاش عشق بازی کنی و سعی تو تحریکش داشته باشی صد برابر بیشتر جذب میشن اومد سمت منو دولا شد شروع کرد از اون لبای جادوییش گرفتن انگشتاشو به آرومی روی گردن و سینه هام کشید طعم شراب و میتونستم هنوز تو لباش بچشم با اولین بوسه ای که از گردنم زد یک نفس نا منظم کشیدم و بلند شد وایستاد به هانیه گفت باید احساس بدی به حرکاتت و تمرکز کنی رفت سیگارشو روشن کرد به هاینه گفت ادامه بده من شده بودم مانکن آزمایشی هانیه اون شب نهایتا خسته شدیم و گذاشتیم بقیشو برای جلسه بعد به نوبت من و شیوا نگار و میبردیم بیرون و اون یکیمون با هانیه تمرین سکس میکردیم تو عمرم یک هزارم درصد فکر نمیکردم که سکس هم لازم باشه یاد کسی بدم و تمرین کنم هر جلسه بهتر میشد و داشت یه کارایی میکرد یه روز که نوبت من بود باهاش تمرین کنم گفت میشه امروز حرکات قبل و تکرار نکنم و اون چیزی که تو ذهن خودمه انجام بدم خندم گرفت و گفتم باز چی تو نت سرچ کردی گفت هیچی سرچ نکردم و این ایده خودمه حس میکنم اینجوری بتونم گفتم اوکی قبول رفت و فلش مموریش زد به ضبط و یه آهنگ گذاشت پخش بشه یه آهنگ شلوغ و اعصاب خورد کن گفتم این چیه بابا همین اول کار که رو مخه گفت تو کاریت نباشه فقط به من بسپار این چند دقیقه رو لباستم نمیخواد در بیاری فقط بشین و نگام کن آهنگ خیلی تند و شلوغ بود گیره موهاش و باز کرد و موهاش که تا آرنج دستش بود و پخش کرد خبری از خنده و طنازی ای که بهش گفته بودیم تو نگاهش نبود جدی و حتی با اخم به چشام خیره شده بود شروع کرد با ریتم همون آهنگ به تندی رقصیدن و سرش و به شدت چرخوندن چند دقیقه گذشت گوشام به آهنگ عادت کرد و مثل اینکه چند تا مشت بخوری اما بلاخره عادت کنی جذب رقص تند هانیه شدم که چه قشنگ حرکاتش با هر قسمت آهنگ هماهنگ بود تو نگاهش خشونت خاصی موج میزد با همون حالت رقص کم کم بهم نزدیک شد و پای چپشو بلند کرد گذاشت بین پاهای من با دست چپش که البته دست اکتیوش بود چنگ زد تو موهام دردم گرفته بود و شاید تو حالت عادی میزدم تو گوشش اما نمیدونم چرا گذاشتم کارشو بکنه و انگار هیپنوتیزم اون نگاهش شده بودم با خشونت کش موهام و باز کرد موهام و کشید و سرم و داد عقب لباشو چسبوند به لبامو با همه زورش لبامو مکید که دردم گرفته بود اما بازم چیزی نمیتونستم بگم انگار این درد و دوست دارمو نمیخوام که تموم بشه از پشت موهام و گرفت و بهم فهموند که بلند شم وایستم بهم گفت لختم کن داشتم نگاش میکردم که موهام و شدید تر کشید و گفت دارم بهت میگم لختم کن عوضی نا خواسته دستم رفت سمت دکمه های پیرهنش و شروع کردم باز کردنشون که سرم داد زد تند باش جنده صدای بلند اون موزیک عجیب و شلوغ و درد سرم و لبام همش تو حالت عادی باید منو دیوونه میکرد اما حالا بهش حس خوبی داشتم تیکه به تیکه لباساشو درآوردم و لختش کردم دوباره منو پرت کرد رو مبل و ایندفعه کامل اومد نشست رو پاهام صورتم جلوی سینه هاش بود بهم نگاه عصبانی ای کرد و شروع کرد با خشونت لخت کردن بالا تنه من دوباره موهام گرفت و چسبوند به سینه هاش مجبورم کرد براش بخورم و هر بار میگفت محکم تر و پشت هم فحش میداد یه لحظه صورتمو از سینه هاش جدا کرد و بی هوا محکم زد تو گوشم و گفت جنده عوضی مگه بهت نمیگم محکم تر بخورشون دوباره لبامو چسبوند به سینه هاش به حرفش گوش دادم و با همه حرصم سینه هاشو میخوردم که حسابی قرمز شده بودن از روم بلند شد و بازم از طریق کشیدن موهام منو خوابوند رو مبل شلوارک و با شدت کشید پایین که جای ناخوناش رو روی پام حس میکردم یه نگاه به قیافه من کرد و بند شرتم و با همه حرصش کشید و پارش کرد پاهامو از هم باز کرد و بدون مقدمه انگشتاشو شروع کرد فرو کردن تو کسم که حالا فهمیده بودم چقدر خیس شده و ترشح داره با دست دیگش هم سینه هام و محکم و با فشار مالش میداد همه بدنم انگار درد گرفته بود دردی که حس کردم بهش عادت کردم و حتی دوسش دارم با سرعت هر چی بیشتر انگشتشو تو سوراخ کسم عقب و جلو میکرد سینه هامو محکم و بی رحمانه میمالوند و شروع کرد ازم لب گرفتن که یکی در میون لبامو گاز میگرفت هیچ وقت اینو تجربه نکرده بودم و حالا فهمیدم خشونت سکسی فقط تو تجاوز نیست و دو نفر هم میتونن با هم خشونت داشته باشن اما کنترل شده انگشتاشو تو کسم حس میکردم که با چه سرعتی داره عقب و جلوش میکنه مالیدن سینه هام و گاز گرفته شدن لبام چشام بستم که باز فحش داد و گفت بازشون کن جنده شروع کرد فحش دادن و حرکاتش و تند تر کردن آه و ناله نداشتم اما نفسم به شدت نا منظم و عجیب شده بود و تو چشاش خیره شده بودم که همه بدنم به یک باره سست شد و مطمئنم حتی با لز کردنام با شیوا اینجوری ارضا نشده بودم هانیه وقتی فهمید ارضا شدم دست نگه داشت و اون قیافه خشن تبدیل به همون قیافه با نمک اولش شد رفت ضبط و خاموش کرد و اومد پیشم و گفت خوبی ندا دستامو گذاشه بودم رو پیشونیم و بی حال بی حال بودم اما با این حال نتوسنتم جلوی خندمو بگیرم تنها جوابی که به این سورپرایز هانیه داشتم خنده بود شیوا وقتی قرمزی روی گونه صورتم و دید گفت وا چی شده ندا این چیه هانیه دست پاچه گفت ببخشید من زیاده روی کردم تقصیر من بود بازم خندم گرفتو برای شیوا تعریف کردم که چی شده باورش کمی براش سخت بود و گفت خودم باید ببینم شبش وقتی نگار خوابید هانیه همون نمایش و روی شیوا اجرا کرد که البته شیوا قبلش باز تقلب کرده بود و چند تا لیوان شراب خورد و من به روش نیاوردم هانیه همون رقص خودشو و همون کارا رو روی شیوا کرد فقط تو گوشش نزد شیوا هم علی رغم اینکه همه زورشو زد تحریک نشه اما موفق نشد و حتی خیلی خیلی بیشتر از من تحریک شده بود و به حرفای هانیه گوش میداد حتی موقع ارضا شدن صدای آه و نالش بلند شد بعد چند دقیقه نشست و به بدن و سینه های قرمز شدش نگاه کرد هانیه که خسته شده بود همونجوری لخت رو زمین نشست و منتظر بود که شیوا چیزی بگه شیوا بعد وارسی بدن خودش سرشو کرد سمت هانیه و گفت اوکی هر کسی یه جوره و تو یه چیز ماهره اگه اسمشو میذاری مهارت پس باید بهت بگم عالی بودی هانیه حالا برای تست بعدی آماده ای هانیه بلند شد و اومد شیوا رو بغل کرد و سرشو گذاشت رو سینه هاش گفت عاشقتم شیوا ادامه
0 views
Date: November 16, 2019