بازی غریبانه عشق ۴

0 views
0%

8 8 8 7 8 2 8 8 8 1 8 8 8 8 7 9 86 9 87 8 9 8 4 9 82 3 قسمت قبل ندا چند روز بعد هاینه با شیوا تماس گرفته بود و گفته بود فردا صبحش نگار و بذاریم مهد و بریم خونشون باباش که ایران هستش و مادرش هم با دوستاش از شهر رفتن بیرون هر چی هم شیوا بهش گفته بود نگفته بود چیکار داره آدرس و گرفتیم و خونشون رو که یک خونه ویلایی شیک و پیک بود پیدا کردیم هانیه در و برامون باز کرد و یک لباس شب حریر خیلی خوشگل تنش بود که شرت و سوتین مشکی زیرش کاملا دیده میشد موهاش و صورتش هم خیلی خوشگل آرایش کرده بود نگاهم از هانیه به سمت خونه رفت وای چه خونه ایییییی چقدر خوشگل بود و چه تزیینات گرون قیمتی داشتن چه مبلمان زیبا و چه پرده های قشنگی من و شیوا محو تماشای خونه هانیه بودیم و باورم نمیشد هانیه اینقدر بچه پولدار بوده باشه و همچین خونه مجهز و قشنگی داشته باشه و بعد بیاد تو اون آلونک ما و تازه بگه راحت ترم صدامون کرد و گفت خب وارسی خونه اگه تموم شد بریم سر اصل مطلب شیوا بهش گفت موافقم بگو جریان چیه هانیه جواب داد که جریان گفتنی نیست دیدینیه بیایین تا بهتون نشون بدم مارو برد گوشه هال و سمت یک اتاق که متوجه شدم یک اتاق خوابه خیلی خیلی شیکه وارد اتاق شدم و اومدم بگم واییی عجب تخت دو نفره عالیییی و محشریییی که یک آدم گنده سیاه پوست یا بهتر بگم یه غول سیاه پوست واقعی رو دیدم که لبخند زنان و با اون دندونای سفیدش روی صندلی راحتی گوشه اتاق نشسته به هانیه گفتم این دیگه چیه یعنی این دیگه کیه هانیه هانیه اومد بینمون وایستاد و گفت نگران نباشین ایشون دوست جدید منه و از تو اینترنت پیداش کردم اسم واقعیش رو نمیدونم اما میدونم اسم هنریش الکس هستش بهش یکمی پول دادم به اینجا سفر کرده تا یه روز با من باشه و کی بهتر از الکس که باهاش رابطه با مردا رو تست کنم و شما ببینین برگشت سمت الکس و به انگلیسی که ما نمیفهمدیم چند جمله گفت که حسابی باعث خنده اون غول بیابونی شد به هانیه گفتم ایشون چه جور هنرمندی هستن که اسم هنریش الکسه خندید و گفت هنرپیشه هستن البته هنرپیشه فیلم پورن هانیه ما رو به گوشه اتاق و روی نیمکت میز آرایش که مبله بود دعوت کرد و تا حالا از نزدیک همچین سرویس خواب محشری ندیده بودم شیوا هم که مثل من میخ نگاه کردن الکس بود و قد هانیه به زور به شونه هاش میرسید دوتایی با نگاه متعجب که هانیه میخواد چیکار کنه نشستیم هر چی که با الکس حرف میزد به انگلیسی بود و ما متوجه نمیشدیم رو کرد به ما وگفت حاضرین تا شروع کنیم شیوا با سرش تایید کرد الکس یه شلوار لی و یک تیشرت تنش بود هانیه رفت دستشو گرفت و آوردش لبه تخت و نشوندش که بتونه بهش مسلط بشه چند دقیقه با ملایمت ازش لب میگرفت و با ملایمت رفتار میکرد حرکاتش خیلی زود تند تر شد و یکباره وحشیانه شروع کرد خوردن لبای گنده الکس الکس به خنده یه چیزی رو بهش میگفت اما هانیه متوقف نشد و به کارش ادامه داد تیشرت الکس با کمک خودش با خشونت و سرعت درآورد و سرش رفت سمت گردن الکس متوجه شدم که داره گازای ریز و شاید محکم میگیره از پوست الکس و پیش خودم گفتم الانه که با اون دستای گندش چنان هانیه رو پرت کنه پخش دیوار بشه اما الکس انگار یکی داره قلقلکش میده و انگاری خوشش اومده بود هانیه پنجه هاشو میکشید به پشت کمر الکس و قشنگ خط قرمز پنجه هاش روی کمر الکس مشخص بود و یک خط خیلی محکم تر کشید که یه قسمتش زخم شد حتی خنده الکس متوقف شد بلند شد وایستاد و هانیه رو مثل پر تو دستاش بلند کرد و وایستوند لباسای هانیه رو دراورد و نمیدونم هاینه چی گفت که شرت و سوتینش رو با قدرت تو تنش پاره کرد وحشیانه و خشن افتاد به جون هاینه و شروع کرد باهاش ور رفتن هاینه مثل یه بچه تو دستای الکس بود و هر لحظه میگفتم الانه که یه جاش بشکنه دستای بزرگش رو بدن هانیه کار میکرد و کونش و سینه هاش و میمالوند دیگه فهمیده بودم که هانیه عاشق خشونته و هم دوست داره توی سکس خشن رفتار کنه و هم باهاش خشن رفتار کنن صدای ناله هاش کم کم شروع شدن و به انگلیسی معلوم نبود چی به الکس میگفت که اون خشن تر و محکم تر به بدن هانیه چنگ میزد با اینکه پوست هانیه سبزه بود اما میشد قرمز شدن بعضی جاهای بدنش رو دید بعد چند دقیقه ور رفتن وحشیانه الکس هانیه دو زانو نشست جلوش و کمربندشو باز کرد و شلوار و شرت الکس رو کشید پایین چیزی که میدیدم باعث شد نا خواسته دست شیوا رو فشار بدم این چی بود که به الکس وصل بود چه کیر بزرگ و کلفتی داشت تو عمرم اینجوری از نزدیک ندیده بودم لبای کوچیک و ظریف هانیه به زور یکمی از سر کیر الکس رو تو دهنش کرده بود و وقتی دید نمیتونه همشو تو دهنش بکنه شروع کرد مثل یک آبنبات بزرگ دور کیر الکس رو لیس زدن و مکیدن مثل آدمای گشنه یا تشنه به جون کیر الکس افتاده بود و با گفتن یه سری جمله ها کیرشو میخورد الکس طاقت نیاورد و از بازوهای هانیه گرفت و مثل پر بلندش کرد و پرتش کرد رو تخت مشخص بود کلمات هانیه جری تر و خشن ترش میکنه رفت نشست جلوی پاهای هانیه و با دستاش پاهاشو از هم باز کرد که هر لحظه گفتم الانه که از وسط جر بخوره اینقدر پاهاشو از هم باز کرد و گرفت بالا که کسشو به دهنش رسوند و هانیه حالا به حالت وارونه رو تخت بود و سرش و داده بود عقب و چشماشو بسته بود و با دستاش داشت به رو تختی چنگ میزد به جای اینکه خودش خم بشه و کس هانیه رو بخوره به این شکل کس هاینه رو به دهنش رسونده بود صدای آه و ناله بی وقفه هانیه کل اتاق و برداشته بود دیدن بدن لخت هانیه تو دستای الکس و اینجور که داشت باهاش ور میرفت و کسشو وحشیانه میخورد نا خواسته باعث شد یک نفس عمیق بکشم متوجه نگاه شیوا شدم که اونم حال بهتر از من نداشت الکس هانیه رو ولش کرد و برش گردوند به حالت دمر و دوباره پاهشو گرفت کشید به سمت بالا بعدشم دستاشو برد سمت کمر هاینه از کمر گرفتش و حالا به یه حالت دیگه کس هانیه تو دهن الکس بود ایندفعه چون از کمرش گرفته بود کاملا وارونه شده بود سرش به سمت پایین بود البته به سمت کیر الکس و هانیه هم از پایین شروع کرد کیر بزرگ الکس و با ولع خوردن به خودم اومدم نفسام کاملا نا منظم شده بود و دست شیوا رو روی پام و نزدیک کسم حس کردم الکس با قدرت و محکم و وحشیانه کمر هانیه رو چسبیده بود و کسشو میخورد و حتی اینجوری به سوراخ کونش هم اشراف داشت و هم زمان دو تا سوراخش و میتونست تو دهنش کنه صدای نفس نا منظم شیوا هم میشنیدم که اونم مثل من داشت دیوونه این صحنه میشد بعد چند دقیقه هانیه رو رهاش کرد و باز برش گردوند صاف خوابوندش و ایندفعه پاهاشو به همون حالت خوابیده باز کرد و کیرشو شروع کرد مالوندن به کس هانیه آروم به شیوا گفتم اینو کجای هانیه میخواد بکنه دیدم چشمای شیوا اینقدر خمار شده و محو نگاه کردن شده که اصلا نفهمید چی گفتم الکس همینجوری نشسته بود و داشت کیرشو میمالوند به کس هانیه و کم کم شروع کرد به فرو کردنش صدای ناله های هانیه تبدیل به جیغ شده بودن و به روتختی چنگ میزد و همچنان به انگلیسی یه چیزایی به الکس میگفت تا نصفه هاش و کرد تو کس هانیه و میشد فهمید که داره جر میخوره اما دوست داره و داره لذت میبره شروع کرد آروم تلبمه زدن و هر بار کیرشو بیشتر فرو میکرد کم کم تلمبه زدنش تند تر شد و کامل خوابید رو هانیه و محکم بغلش کرد و الان باسن و کمر الکس بود که با سرعت حرکت میکرد و کیرشو تو کس هانیه تلمبه میزد هانیه کاملا زیر بدن الکس محو شده بود و گفتم این دختره یه بلایی سرش میاد آخه اون کیر به اون بزرگی رو کجای هانیه کرده چطور اون کیر گنده رو کامل تونسته بود فرو کنه تو کس هانیه و اینجور با شدت تلمبه میزد صدای جیغ نا منظم از سر لذت هاینه متوقف نمیشد شدت تلمبه زدن الکس زیاد زیاد تر شد که هانیه یکدفعه بی صدا شد و دستایی که داشت رو تختی رو چنگ میزد رها شد الکس خودشو از روی هانیه بلند کرد و به پهلوش دراز کشید و فهمید که ارضا شده اما کیر گنده خودش هنوز سرحال بود و ارضا نشده بود با اون لبای گندش و دندونای سفیدش به هانیه لبخند میزد و لباشو بوسید من گفتم الان هانیه دیگه مرده و نمیتونه بلند شه اما وقتی دستاشو دور گردن الکس انداخت و اونم شروع کرد ازش لب گرفتن مطمئن شدم حالش خوبه دست شیوا هنوز روی پام بود ناخواسته کلی به رون پام چنگ زده بود هانیه و الکس به پهلو رو به روی هم دراز کشیده بودن و البته اندام هانیه کوچیک تر از الکس بود و اگه اینجور لخت نبودن آدم فکر میکرد الکس داره بچشو نوازش میکنه داشتن همو نوازش میکردن و شروع کردن بازم حرف زدن اما ما اصلا نمیفهمیدیم چی میگن که هانیه شروع کرد به خندیدن کم کم سرحال تر شده بود برگشت به پهلو سمت ما و جوری خودشو تنظیم کرد که بتونه کونشو به آرومی بمالونه به کیر الکس دستای بزرگ الکس هم گرفت گذاشت رو سینه هاش و دست خودشم آروم میکشید به کسش تو اون وضعیتی که رونای پاش به هم چسبیده بودن کسش حالت خوشگلی گرفته بود به خودش به من و شیوا نگاه میکرد و گفت خب اینم تو روشنایی درس اول و فکر کنم خوب یاد گرفتم منو شیوا اینقدر سورپرایز و غافلگیر شده بودیم که حرفی برای گفتن نداشتیم هانیه گفت راستی میدونین الکس چی میگه میگه حاضر شما دو تا رو مجانی بکنه میگه اونی که تیشرت سفید تنشه خیلی خوشگله و جون میده برای فیلمای پورن منم بهش گفتم که اتفاقا تو ایران هنرپیشه فیلم پورن بوده و خیلی هم محبوب بوده من از شوخی هانیه خندم گرفته بود اما شیوا بهش اخم کرد و گفت خفه شو هانیه هانیه گفت ناراحت نشو بابا این یارو اصلا نیمدونه ایران چی هست تو عمرش نشنیده بده مگه ازت خوشش اومده خو میخواد همکارش بشی البته مغرور نشیا اولش به من گفت که کارم درسته و به درد اینکار میخورم بعدش تو رو گفت هانیه داشت حرف میزد که هر لحظه چشماش خمار تر و صداش لرزون تر میشد و دستای الکس که داشت سینه هاش و مالش میداد شدت بیشتری به خودش گرفته بود و از پشت داشت کیرشو به چاک کون هانیه میکشید هانیه فهمیده بود که موفق شده ما رو تحریک کنه و برگشت به الکس یه چیزی گفت و الکس هم جوابش و با خنده داد و از کنار هانیه بلند شد و از رو تخت اومد پایین و وایستاد اومد سمت من و شیوا وایستاد جلومون و حالا اون کیر گنده و سیاه جلوی من و شیوا بود دستشو دراز کرد و دست شیوا رو گرفت گذاشت رو کیرش و با دست دیگش هم دست منو گرفت و گذاشت رو کیرش لمس کیر به این بزرگی همه وجودمو لرزوند هیچ وقت فکر نمیکردم یک کیر بزرگ سیاه رو ببینم و لمسش کنم من و شیوا به هم نگاه کردیم و خیره به چشمای خمار هم شدیم و حالا میدونستیم الان دیگه کلاس آموزش سکس نیست و هر چی هست اینو جفتمون میخواییم با دستای کوچیکمون نسبت به کیر الکس شروع کردیم به مالوندنش سر شیوا رو گرفت و برد سمت کیرش و از این ور هم سر من و گرفت برد سمت کیرش عمرا اگه میشد این کیر و کرد تو دهن کتترلمو کامل از دست دادم و شروع کردم مثل هانیه لبامو تو طول کیر الکس کشیدن و از اون ور هم شیوا همین کارو میکرد هم زمان داشتیم کیر الکس رو میخودیم و لیس میزدیم شیوا دستشو برد سمت بیضه های الکس و شروع کرد مالیدنشون بعد چند دقیقه ساک زدن صدای هانیه از پشت سر که یه چیزی به الکس گفت اول شیوا رو بلندش کرد و شروع کرد لخت کردن شیوا مثل هانیه شرت و سوتین و تو تنش پاره کرد و همون شکل هم منو لختم کرد از کمرمون گرفته بود و نوبتی ازمون لب میگرفت هر لحظه تحریکم بیشتر میشد و با ولع بیشتر کیر الکس رو میمالوندم ما رو هدایت کرد سمت تخت و نشوندمون رو تخت خودش نشست بینمون و کم کم خودشو کشید سمت وسط تخت و کنار هانیه با یه خنده پیروزمدانه داشت مارو نگاه میکرد که چطور تشنه کیر بزرگ و سیاه الکس شدیم سعی کردم کم نیارمو با اینکه از خماری بی حال شده بودم به هانیه گفتم نیش کثیفتو ببند عوضی بازم خندید و دستشو گذاشت رو کیر الکس و گفت دختر بدی باشی نمیدم بهت حرصم گرفت و منم رفتم کنار الکس به پهلو دراز کشیدم و دستمو گذاشتم رو کیرش الکس به شیوا اشاره کرد که بره سمتش و شیوا بلند شد و اومد نشست رو الکس سعی میکرد کیر الکس و به شیار کسش بمالونه شروع کردن از هم لب گرفتن من دستمو گذاشتم روی کون شیوا و مالشش میدادم و هانیه هم شروع کرد با سینه های شیوا بازی کردن بعد چند دقیقه که ناله های شیوا حسابی بلند شده بود هانیه بهش گفت پاشو بیشن روش نترس حالت پاهاشو جوری کرد که بتونه کمی بدنشو بلند کنه که کیر الکس به حالت عمود به سمت کسش باشه هانیه با دستش کیر الکس و عمود کرد به سمت کس شیوا و گفت آروم بشین باورم نمیشد که این کیر به این گندی قراره بره توی شیوا شیوا که کلی ترشح داشت و کسش خیس بود آروم شروع به نشستن کرد و منم که حالا نشسته بودم دستشو گرفتم که تعادلش و از دست نده چشماش موج میزد از درد و شهوت هر بار که چند سانت کیر الکس میرفت تو کسش کمی صبر میکرد و باز بیشتر خودشو به سمت کیر الکس فشار میداد میدونستم که اگه یه دفعه بشینه دردش شدید میشه و باید همینجوری آروم آروم این کیر و تو کسش جا بده بلاخره موفق شد کامل کل کیر الکس رو تو کسش جا بده و حالا آروم آروم شروع کرد بالا و پایین شدن که من و هانیه هم کمکش میدادیم اینقدر بی حال شده بود که دیگه نتونست صاف بشینه و ولو شد روی سینه های الکس و با قوسی که به کمرش و کونش میداد سعی میکرد کیر الکس رو تو کسش جلو و عقب ببره هانیه از اون تخت اومد پایین و اومد سمت من و شروع کردیم با هم عشق بازی کردن این همون هاینه چند وقت قبل بود که هیچی بلد نبود و حالا چی شده بود و معلوم نبود چقدر تمرین کرده الکس شیوا رو برگردوند و خودش شروع کرد به تلمبه زدن و چنگ میزد به سینه هاش و اینقدر تلمبه زد که شیوا ارضا شد با صدای خمار مست شدم به هانیه گفتم چرا آب خودش نمیاد خندش گرفت و گفت این چیزی نیست که اینا میتونن سه برابر الان بکنن و آبشون نیاد رو کرد به سمت الکس و یه چیزی گفت و به من اشاره کرد بعدش بهم گفت حالت سگی شو ندا گفتم نه اونجوری نه درد داره گفت نترس ندا من و شوا تونستیم تو هم میتونی شیوا خودشو کشید سمت لبه تخت و مشخص بود به شدت بی حاله و دستاشو گذاشته بود روی سرش من حالت سجده شدم و سرمو چسبوندم به بالشت هانیه رفت پشت سرم و از پشت شروع کرد مالیدن کسم و بعدش الکس شروع کرد زبون کشیدن به کسم هم استرس تحمل اون کیر بزرگ و داشتم و هم نمیخواستم این لذت تموم بشه الکس بلند شد و به حالتی که بتونه روم مسلط باشه کیرشو میمالید به کسم چند بار با دستش چک میزد به باسنم و میلرزوندش و یه چیزی میگفت سر کیرشو حس کردم که وارد کسم شد از استرس منم مثل هاینه چنگ زدم به روتختی سرمو کامل کردم تو بالشت و دور و برم و نمیدیدم هر لحظه که کیرشو بیشتر تو کسم حس میکردم بیشتر داد میکشیدم خیلی وقت بود که سکس با یک مرد نداشتم و تو کسم کیر نرفته بود چند دقیقه طول کشید و هر لحظه درد بیشتری تو کسم حس میکردم و حس میکردم یه چیزی داره از داخل رحم و شیکم منو جر میده فکر کنم همشو کرد تو کسم و شروع کرد به آرومی تلمبه زدن چند دقیقه که تلبمه زد دردش قابل تحمل تر شد و لذت به وجودم برگشت سرعت تلمبه زدنشو بیشتر کرد و منم صدامو رها کردم و با همه وجودم آه و ناله میکردم احساس میکردم که جر خوردم و هنوز به حالت سجده بودم اینقدر سرعتشو بیشتر کرد و محکم به کونم با دستای گندش ضربه زد که صدای ناله و نعره مانند خودشم بلند شده بود که گرمی آبشو تو وجودم و داخل کسم و رحمم حس کردم همون احساس گرمای آب کیرش باعث شد همه وجودم خالی بشه و منم ارضا بشم بی حالت از حالت سجده ولو شدم و شیوا اومد بالا سرمو گفت خوبی ندا با سرم بهش رسوندم که فعلا زنده ام و تو دلم گفتم دیگه غلط بکنم با همچین کیر گنده ای هوس سکس کنم هانیه خندون اومد جلوی صورتمو گفت نگران نباشیا الکس عقیمه آبش قسمت تو شد گفتم خفه شو هاینه من دهن تو رو سرویس میکنم به وقتش حالم که بهتر شد به پیشنهاد شیوا رفتیم حموم و هنوز احساس جر خوردگی کسم همراهم بود و درد داشتم شیوا که حالمو فهمیده بود گفت همدردیم منم همین حس و دارم که تو داری سریع خودمونو بشوریم و بریم که دیر شد نگار و باید بگیریمش هانیه برای الکس آب میوه برده بود و به ما گفت تا خشک بشین و لباس بپوشین براتون میارم الکس به جفتمون نگاه میکرد و لبخند میزد چند بار بهش گفتم رو یخ بخندی سیاه گنده اونم خوشحال میشد و بازم میخندید حالمون جا اومد و لباس پوشیدیم و البته بدون شرت و سوتین موقع رفتن هانیه گفت بالاخره قبولم شیوا خندش گرفته بود اونم به شدت سورپرایز شده بود از اتفاق امروز از هانیه خدافظی کردیم و اونم در حالیکه هنوز جفتشون لخت بودن رفت تو بغل الکس و باز شروع کرد باهاش ور رفتن و مشخص بود که هنوز ازش سیر نشده از لحظه بعد ارضا شدنم احساس خوبی به اینکه چطوری کنترلمو از دست دادم و تحریک شدم نداشتم یکمی هنوز باز باز راه میرفتم و نداشتن سکس تو این مدت طولانی به یک طرف و کیر بزرگ الکس به یه طرف باعث میشد هنوز احساس درد کنم آروم راه میرفتیم و به شیوا گفتم هنوزم میگی بچس شیوا خندش گرفت و گفت آره که بچس رفته اون غول بیابونی رو از کجا معلوم نیست گیر آورده فکر نکن چون موفق شده جفتمونو یه جورایی گول بزنه و تحریکمون کنه و مجاب کنه که اینجوری باز هرزگی کنیم دختر زرنگیه اون هنوزم بچس ندا و باید کنترل بشه فقط خیالم از این بابت راحت شد که هر جا گیر افتاد میتونه از قدرت زنانگیش استفاده کنه و خودشو نجات بده من میخوام سمانه رو نجات بدم نه اینکه هانیه رو فدا کنم الان دیگه فرقی بین هانیه و سمانه نیست و جفتشون برامون مهمن یاد هانیه و کاری که کرده بود افتادم و خندم گرفت و گفتم نگو که بهت بد گذشت شیوا خندید و هیچی نگفت واحتمال میدادم که الان داره لحظه نشستن رو کیر الکس رو تو ذهنش تجسم میکنه چند روز بعدش هانیه به خانوادش گفته بوده که با دوستام دارم میرم ترکیه تفریح ساک و وسایلش رو جمع کرد و کلا اومد خونه ما حسابی خوشحال بود و اعتماد به نفس داشت و جور خاصی مارو نگاه میکرد و انگار تحریک کردن ما براش یک برد بزرگ محسوب میشد و چند بار بهش گفتم اون نیشتو ببند هانیه آخرش طاقت نیارود و گفت نمیخوایین نظرتونو درباره من بگین شیوا لبخند زنان بهش گفت همونقدر که جلوی خودت اونجور وا دادیم بسه و لازم به نظر نیست و تو این مورد مطمئنا از پس خودت بر میایی هانیه اخمی کرد و گفت من نمیفهمم شما دو تا چه اصراری دارین هر لذتی که میبرین رو بد بدونین نه به اینکه یک سال و نیم تموم خودتونو از سکس و لذت جنسی محروم کردین و اسمش رو گذاشته بودین سالم بودن و نه به اینکه حالا بعد مدتها نتونستین مقاومت کنین و یه سکس حسابی و لذت واقعی داشتین و حالا اینجور عذاب وجدان دارین این چه وضعشه آخه شما هم حق دارین درست و حسابی از زندگی لذت ببرین هممون حق داریم چون زن هستیم دلیل نمیشه هر کاری کنیم بعدش عذاب بکشیم این روحیه و اخلاقتون و بذارین کنار و تکلیف خودتونو روشن کنین حرفای هانیه تامل برانگیز بود و کمی برام سنگین بود که یکی که حدود 7 سال ازم کوچیکتره داره منو نصیحت میکنه و حدودا حرفش منطقیه جوابی برای حرفاش نداشتیم و شیوا کلا بحث و عوض کرد درسته که پناهنده بودیم اما پاسپورت معتبر داشتیم که میشد ازش استفاده کرد و فقط رفتن به ایران ریسک بود چند ساعت دیگه جفتشنون پرواز داشتن اولش قیافه هانیه اینقدر خونسرد بود که یا هنوز درک نداشت که تو چه جریانی افتاده یا واقعا اینقدر محکم بود اما شیوا چهره مضطرب و نگرانی داشت و همش به نگار نگاه میکرد دلشوره و دلهره هر لحظه تو وجود من بیشتر میشد و جفتشونو با نگرانی نگاه میکردم شیوا یک مادر بود و همه امید این دختر به شیوا بود هانیه به خانوادش گفته بود میره تفریح و اگه براش اتفاقی میوفتاد چطور باهاش کنار میومدم برای یک لحظه از نجات دادن سمانه ترسیدم و پشیمون شدم اما شیوا اصرار داشت که حتما انجامش بده بهم گفت که لازم نیست بدرقش کنم و نگار که خواب بود بوسید و سپردش دست من با چشمایی که توشون اشک حلقه زده بود از نگار جدا شد و رفت بیرون هانیه رو بغلش کردم و ازش خواهش کردم مواظب هم خودش و هم شیوا باشه حالا میشد تو چشمای هانیه حس کرد که اونم کمی استرس و نگرانی تو وجودش وارد شده اما سعی میکرد خودشو شوخ و خنده رو نشون بده تا سوار تاکسی شدن نگاشون کردم و تاکسی حرکت کرد به سمت فرودگاه شیوا هواپیما بلند شده بود دیگه راه برگشتی نبود قلبم از ناراحتی و دوری نگار داشت از قفسه سینم در میومد میخواستم گریه کنم اما به اندازه کافی من و ندا استرس و نگرانی خودمو به هانیه منتقل کرده بودیم و از قیافش و دستمو که فشار میداد میشد فهمید که تو دل اونم آشوبه این سرنوشت من بود باید باهاش رو به رو میشدم باید تاوان همه کارایی که کرده بودمو میدادم دیگه نمیخواستم کسی رو مقصر بدونم و از اولش این من بودم که مسئول همه انتخابام و اشتباهاتم بودم چقدر آدم که به خاطر من زندگیشون نابود شده بود خانوادم رو با دستای خودم قربانی کرده بودم و فکر اینکه چه حال و روزی دارن از درون منو خورد میکرد صادق کسی که با دیدن دوبارش روی اون ویلچر روح نداشتم تیکه تیکه شد میلاد تنها آدم از زندگی سینا که بهم خیانت نکرد و بهم وفادار بود و تاوانش رو هم داد سمانه که تصمیم داشت بره زندگی شو از نو شروع کنه اما سارا اینجور گیرش انداخته بود و معلوم نیست که الان چی از سمانه مونده باشه ظاهرا داشتم میرفتم که سمانه رو پیداش کنم و نجاتش بدم اما انگار داشتم میرفتم که با سرنوشت خودم رو به رو بشم و هانیه که از بس اصرار کرد به این کار همراهم بود هر چند این چند وقت اخیر هانیه پر از سورپرایز بود و مخصوصا اتفاق اون روز الکس حسابی منو غافلگیر کرد و جوری منو ندا رو تحریک کرد که با الکس سکس کنیم اما هنوز میدونستم ته دلش دختر صاف و کم تجربه ایه و نمیدونم تو فشار واقعی چه عکس العملی میتونه داشته باشه خیلی بهش وابسته شده بودم و به شدت دوسش داشتم ابراز عشق و علاقش خالصانه و بی ریا بود و منو یاد صادق مینداخت سرمو چرخوندم و دیدم مثل فرشته ها خوابش برده سرشو گذاشتم رو شونه هام و چشام و بستم که خودمم یکم استراحت کنم طبق قرار یک اتاق دو نفره تو یک هتل معمولی تو ازمیر رزو کرده بودیم و مستقر شدیم نمیتونستم یک راست به اون نفری که شهرام گفته بود اعتماد کنم و باید ازش مطمئن میشدم واقعا به یک نفر که به این شهر آشنا باشه نیاز داشتیم یک استراحت مختصر کردیم و صبح شده بود هانیه رو صداش کردم و خودم رفتم که دوش بگیرم تو حموم میتونستم با خیال راحت گریه کنم اما هانیه از پشت بغلم کرد و گفت اینقدر گریه نکن شیوا جونی اونم لخت شده بود برگشتم بغلش کردم و نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم تو چشماش نگاه کردم و گفتم خیلی خوشحالم که اینجا پیشم هستی و اگه نبودی نمیدونستم چی میشد لبامو بوسید و گفت منم خوشحالم که اجازه دادی باهات بیام شخصی که شهرام معرفی کرده بود اسمش مصطفی بود به سختی آدرسش رو پیدا کردیم چون تو محله های شلوغ و پایین ازمیر زندگی میکرد قبل از اینکه خودشو ببینیم از هم جدا شدیم و شروع کردیم در موردش تحقیق کردن و پرسیدن شهرام گفته بود که تو محله ای که هست ایرانی زیاده و خب چند تا ایرانی گیر آوردیم و در مورد مصطفی ازشون سوال کردیم و متوجه شدیم که یک معلم ساده هستش و شهرام درست گفته بود و طرف آدم مرموز و مشکوکی نبود و همه به احترام ازش یاد میکردن یه شب دیگه هم تو هتل گذروندیم و فرداش تصمیم گرفتیم بریم و مصطفی رو ملاقات کنیم هانیه نظرش این بود که حتما باید تیپ بزنیم و شبیه توریستا باشیم و یکی از دلایل امنیت میتونه همین توریست بودن باشه که برای پلیس ترکیه امنیت توریست خیلی مهمه و خب پیشنهادش منطقی بود و قرار شد هر بار حسابی تیپ بزنیم و آرایش کنیم هم خودشو آرایش میکرد و هم منو و به انتخاب اون یک دامن کوتاه بالا زانو لی و یک تاپ بیرونی پوشیدم و خودش یه دامن تا زانو و یک بلوز آستین کوتاه پوشید که واقعا بهش میومد ظاهر بیرون خونه مصطفی خیلی ساده و حتی حدودا فقیرانه بود با تردید در زدم یکمی طول کشید اما صدای یک خانوم میومد که به ترکی نمیفهمیدیم چی میگه تا اینکه در و باز کرد یک خانوم میانسال که به سبک ترکا حجاب داشت و چهره مهربون و آرومی داشت از دیدن من و هانیه کمی تعجب کرده بود و به ترکی شروع کرد صحبت کردن بهش گفتم خانوم ما ایرانی هستیم و اگه متوجه میشین من چی میگم با آقای مصطفی فلانی کار دارم لبخند ملیحی زد و گفت ببخشید که متوجه نشدم ایرانی هستید پس مجددا بهتون سلام میکنم و اگه با مصطفی کار دارین یک ساعت دیگه میاد خونه و بفرمایید خونه تا بیاد به هانیه نگاه کردم و وارد خونه شدیم یک خونه ساده و معمولی با خوش رویی ما رو به سمت اتاق پذیرایی هدایت کرد و خبری از مبل یا کاناپه نبود و به سبک ایرانیا پشتی بود دو تا پشتی اون ور اتاق برداشت و گذاشت زمین و کنار دو تا پشتی اینور اتاق که رو پشتی بشینیم و تکیه بدیم به پشتی حس خجالت نا خواسته ای پیشش داشتم و گرفتیم نشستیم هانیه گفت چه روون فارسی حرف میزنه داشتیم خونه ساده و وسایلای ساده خونه رو با چشامون وارسی میکردیم که با یه سینی چایی اومد پیشمون و با لبخند مهربونش نگاهمون میکرد هر لحظه گفتم الانه که بگه با مصطفی چیکار دارین شما دو تا اما اصلا نپرسید و حتی نگفت شما کی هستین بهش گفتم من شیوا هستم و دوستم هم هانیه و ببخشید که مزاحمتون شدیم و اومدم بیشتر توضیح بدم که حرفمو قطع کرد و با لحن مهربونی گفت منم ترلان هستم و خوشبختم شیوا خانوم به زبون بی زبونی گفت نمیخواد به من توضیح بدی صبر کن به خود مصطفی بگو چایی رو که خوردیم بازم پاشد که چایی بریزه و هانیه بهش گفت اگه میشه برای من لیوانی و پر رنگ بریزین میخواستم از رون پاش که به خاطر اینجور نشستنمون کامل دیده میشد یه نیشگون حسابی بگیرم اما دلم نیومد به خودم که نگاه کردم دیدم خیلی بدتره اوضام و قشنگ شرتمم هم دیده میشه ترلان برامون یه چایی دیگه آورد و گفت اگه اجازه بدین من وسط غذا درست کردن بودم برم بقیشو تموم کنم و زود بر میگردم پیشتون به هاینه گفتم چه حسی داری داشت مثل این چایی نخورده ها چاییش و میخورد و گفت حس عالی ای دارم چاییش حرف نداره اوممممممممم گفتم بمیری هانیه منظورم اینه که به این ترلان و این خونه چه حسی داری مثل منگلا منو نگاه کرد و گفت هیچی فقط خیلی خانوم با شخصیته و اصلا نمیخوره بهش همچین زندگی درب و داغونی داشته باشه بهش گفتم هانیه کی میخوایی بفهمی شخصیت آدما به داراییشون نیست داشتیم همینجور با هم بحث میکردیم که صدای در خونه اومد ترلان رفت در و باز کرد به ترکی با یکی حرف زد که طرف مقابلش یک مرد بود بعد چند لحظه یک آقای حدودا همسن شهرام اما قیافه شاداب تر و اونم مثل ترلان قیافه آرومی داشت و یک ته ریشی هم داشت وارد شد و به ایرانی بهمون با خوش رویی سلام کرد من و هانیه وایستادیم و بهش سلام کردیم و باورم نمیشد که شهرام عوضی همچین دوستی داشته باشه و مگه میشه همچین آدم با شخصیت و با وقاری دوست اون عوضی عیاش باشه بهمون گفت بشینین تا من برم دست و صورتمو بشورم و به حضورتون میرسم الان هانیه گفت مطمئنی این دوست شهرامه بهش نمیخوره ها اینا خیلی مودب و با شخصیتنا اشتباه آدرس نداده همینجور داشت سوال میکرد که بهش گفتم خفه شو هانیه مخمو خوردی چاییتو بخور بذار فکر کنم خندید و گفت اخمو میشی خوشگل تر میشی داشتم همه جور مدل نشستن روی این پشتی ها رو تمرین میکردم که کمتر پاهام دیده بشه اما هر بار بازم همه رونای پام بیرون بود و نیمدونستم چیکار کنم ترلان که اومده بود سینی چایی رو ببره متوجه این وضعیت من شده بود و دیدم با یک روسری جلومه و بهم گفت بیا بذار رو پات عزیزم آرامش از جفتشون موج میزد و چقدر لحن صداش مهربون و آرامش بخش بود گفتم اگه میشه یکی هم برای دوستم بیارین گفت چشم و رفت که بیاره هانیه شروع کرد غر زدن که تو مشکل داری چرا به من زور میگی گفتم هانیه بچه نشو روسری رو بگیر بنداز رو اون پات تا همچین نیشگون نگرفتم و گوشت برات نذاشتم با اخم روسری رو از ترلان گرفت و انداخت رو پاش دیگه بالا تنه هامون رو نمیشد کاری کنیم و با اون یقه های باز خط سینه جفتمون مشخص بود بعد چند دقیقه مصطفی که لباس تو خونه ساده پوشیده بود اومد تو اتاق و دوباره بهمون خوش آمد گویی کرد و نشست جلومون یکمی مکث کرد و گفت خب من در خدمت بفرمایید نمیدونم چرا اینقدر هول شده بودم و انتظار هر شخصیتی داشتم که دوست اون شهرام باشه غیر این یه مدلش تا اومدم به خودم مسلط بشم و تپق نزنم چند تا سرفه زورکی کردم ترلان هم که اومده بود کنار مصطفی نشسته بود گفت من برم شما راحت باشین بهش گفتم نه نه اصلا لطفا شما هم باشین حرف مخفی ای نیست ترلان خانوم نیم خیز شده بود که دوباره نشست و منتظر بودن جفتشون که من حرف بزنم آقا مصطفی من و شهرام فرستاده و گفته میتونم ازتون کمک بگیرم چهره آروم جفتشون کمی متعجب شد و مصطفی گفت شهرام فلانی گفتم بله حسابی تو فکر رفت و گفت خب چه کمکی از دست من ساختس خانوم گفتم شیوا هستم مونده بودم چی بگم و حسابی تو این جو غیر منتظره گیر کرده بودم گفتم من از آلمان اومدم و اومدم دوستمو که تو درد سر افتاده نجات بدم و لازم دارم یکی بهم یه سری اطلاعات از این شهر و چند تا آدم بده و همین کمکی که از شما میخوام اطلاعته و نه بیشتر جفتشون متعجب تر شده بودن از این جمله من مصطفی گفت شیوا خانوم متوجه نمیشم اگه کسی تو مشکل هست با پلیس تماس بگیرین و چرا خودتون میخوایید اقدام کنید گفتم آقا مصطفی اونجور که ساده هم فکر کنید نیست و قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفاست داشتم من و من میکردم که چجوری توضیح بدم که هاینه گفت ما اصلا نمیدونیم زنده هست یا نه یا اگه هست کجا نگهش میدارن و چه بلای سرش آوردن و اصلا تو این شهر هست یا نه دو سال بیشتره که هیچ خبری ازش نداریم ترلان از شنیدن این جمله های هانیه دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت وای خدای من قیافه مصطفی هم حالا حسابی متفکر و در هم شده بود بهش گفتم آقا مصطفی لطفا به ما اعتماد کنید همونجور که دوستم گفت ما حتی از شرایط این دوستمون خبر نداریم و هر گونه اقدام اشتباه شاید به قیمت جونش تموم بشه مصطفی چند دقیقه ای به چشمای من خیره شد و فکر میکرد فکر میکردم الان حسابی بازجوییمون میکنه و سوال پیچمون میکنه اما گفت باشه دخترم به من یک روز وقت بدید تا خوب فکرامو بکنم و بهتون میگم که میتونم کمک کنم یا نه رو به ترلان گفت خانوم تا سفره رو بندازی من نمازمو بخونم من گفتم پس ما دیگه رفع زحمت کنیم ترلان گفت من برای4 نفر غذا درست کردم و ناهار پیش ما هستین رفت سمت آشپزخونه که بساط ناهار و آماده کنه و مصطفی رفت تو اون یکی اتاق شروع کرد نماز خوندن هاینه نگام کرد و گفت خداییش این نمیخوره دوست اون شهرامی که شما گفتین باشه خودمم مثل هانیه فکر میکردم و هر جوری حساب میکردم بین شهرام و این مصطفی چه دوستی ای میتونسته باشه بعد مدتها یک عدس پلوی ایرانی خوردم و خیلی بهم چسبید و تا میتونستم از ترلان و دست پخت محشرش تشکر کردم خودمم نمیدونستم چرا اما حس امنیت خاصی تو اون خونه داشتم و احساس خوبی داشتم هر کاری کردم ترلان نذاشت تو جمع کردن سفره و شستن ظرفا کمک کنم ترلان اومد پیشمون و گفت الان محل اقامتتون کجاست گفتم تو هتل هستیم گفت برید وسایلتونو بردارین و بیایین همینجا من نمیدونم داستانتون چیه اما اگه دوستی دارید که در شرایط خطرناکی هست پس امکان این خطر برای شما هم وجود داره شاید برای شما اینجا کلبه حقیرانه ای باشه اما حداقل جاتون امنه گفتم این حرفو نزن ترلان خانوم اتفاقا احساس راحتی ای که تو این خونه کردم تو خیلی از خونه های مجلل نکرده بودم گفت پس چه بهتر مصطفی میرسونتون و وسایلتون و بردارید و برگردید من مصطفی رو قانع میکنم که بهتون کمک کنه حسابی از این همه مهربونیش و لطفش خجالت کشیدم و قبول کردم تو کل مسیر که رفتیم وسایل و برداریم و برگردیم هانیه اخم کرد و مشخص بود حسابی مخالفه بهش گفتم چته هانیه گفت ای بابا من شانس ندارما گفتم یه مدت منو تو تک و تنها و باهمی شبا میخوابیم حالا ببین چی فکر میکردم چی شد بهش خندیدم و دماغشو فشار دادم و گفتم در جریان باش تو وقتی اخم میکنی حسابی زشت میشیا شیوا خونشون غیر اتاق پذیرایی دو تا اتاق دیگه بیشتر نداشت و ترلان برای من و هانیه تو یکیش تشک و پتو گذاشت و جای دستشویی هم بهمون نشون داد گفت راحت بگیرین بخوابین و اصلا نگران نباشین ایشالله که هر چی خیره همون پیش میاد داشت میرفت که بهش گفتم ترلان خانوم لطفا اگه صبح خواب بودم صدام کنین چون باید با دوستم تو آلمان تماس بگیرم و از بچم خبردار بشم گفت چشم عزیزم حتما بیدارت میکنم در پشت سرش بست و رفت هانیه دراز کشید رو تشک و گفت بابا ببین گیر کیا افتادیم اینا رو چه به کمک کردن به ما گفتم اینقدر غر نزن هانیه صادق فقط تونسته بفهمه بهرامی اینجا ملک و املاک داره و هیچ آدرسی ازش گیر نیاورده و هیچی معلوم نیست فعلا ما به مصطفی نیاز داریم و خودمون تنهایی نمیتونیم سارا رو پیدا کنیم پاشو به جای غر زدن لباستو عوض کن همونجوری خوابیده دامنش و دراورد و بلوزش هم در آورد و دستشو رسوند به چمدونش و یک تاپ راحتی از توش بیرون کشید و تنش کرد و پشتشو کرد و شب بخیر گفت از کاراش خندم گرفت و منم یه تاپ و شلوارک پوشیدم و چراغ و خاموش کردم و دراز کشیدم میدونستم هانیه چرا حالش گرفته شده و رفتم سمتش و بغلش کردم بهش گفتم برگرد میخوام نگات کنم برگشت و گفت چیکارم داری ازش یه لب طولانی گرفتم گفتم دوست دارم هانیه اونم گفت منم دوست دارم دیوونه و سرشو چسبوند به سینه هامو شروع کردم به نوازش موهاش تا خوابش برد دست یکی رو شونه ام بود داشت تکون میداد و صدام میکرد به خودم اومدم دیدم هوا روشنه و صدای ترلانه که داره میگه بیدار شین شیوا خانوم چشامو باز کردم و یادم اومد تا دیر وقت داشتم هانیه رو نوازش میکردم و از فکر و خیال خوابم نبرده بود هانیه رو کامل بغلش کرده بودم و میشه گفت جفتمون همو بغل کرده بودیم و پاهامون تو هم گره خورده بود و اصلا پتو هم که رو خودمون ننداخته بودیم بلند شدم نشستم و از ترلان برای صدا کردنش تشکر کردم گفت تا دست و صورتونو بشورین من صبحانه رو حاضر میکنم از وضعیتی که منو هانیه رو دیده بود خجالت کشیدم هانیه رو بیدارش کردم و پاشدم یه شلوار جین پوشیدم با پوشیده ترین پیراهنی که همرام بود که با این حال بازم یقه باز بود صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه که مثل بقیه خونه ساده بود و یک میز 4 نفره ساده وسطش داشت ترلان داشت میز صبحانه رو میچید نگاش به من و پاهام که شلوار پوشیده بودم کرد و لبخند زد و گفت راحت باشین مصطفی تا ظهر نمیاد رفت سمت قوری که چایی دم کنه که ازم پرسید بچت چند سالشه گفتم چیزی تا تولد 2 سالگیش نمونده گفت ایشالله سلامت باشه و سربلند گفتم شما بچه ندارین جواب داد چرا یه پسرم دانشجو هستش و استامبوله و یه دخترم هم که ازدواج کرده و یه خواهر کوچیک تر داره که الان چند روزیه رفته پیش خواهرش باشه گفتم شما انگاری اصالتا ترک هستید و آقا مصطفی اما میخوره ایرانی باشن درسته گفت درسته اما چطور شهرام شما رو پیش مصطفی فرستاده که حتی این موارد ساده هم بهتون نگفته جواب دادم که فرصت نشد که دقیق تر بگه و فقط تونست یک اسم و یک آدرس بگه ترلان گفت مگه اتفاقی براش افتاده که میگی فرصت نشد بیشتر توضیح بده یه نفس عمیق کشیدم و گفتم آره الان تو زندانه اصلا از اینکه گفتم تو زندانه تعجب نکرد و شروع کرد چایی ریختن بهش گفتم میشه بپرسم شما با شهرام چه دوستی ای دارین یا داشتین راستشو بخوایین از اول که دیدمتون باورم نمیشد شهرام همچین دوستی هم داشته باشه ترلان گفت دوستی مصطفی و شهرام برمیگرده به دوران بچگیشون و ایران هم محله ای بودن و دوستای خیلی نزدیک و صمیمی گفتم ببخشید که دارم فضولی میکنم و فقط برای کنجکاوی خودمه چون از لحظه ای که پامو گذاشتم اینجا چیزی جز ادب و شخصیت و احترام ندیدم و از اونجایی که خیلی خوب شهرام و میشناسم برام خیلی عجیبه که با شما دوسته اومد حرف بزنه که هانیه وارد اشپزخونه شد و سلام کرد نشست رو صندلی و شروع کرد نگاه کردن ما دوتا و گفت انگار مزاحم شدم و استپ شدین ترلان خندش گرفت و گفت نه عزیزم صحبت خاصی نبود بشین تا برات یه لیوان چایی پر رنگ بریزم آروم بهش گفتم چرا لباستو عوض نکردی گفت شنیدم گفت مصطفی تا ظهر نمیاد گفتم پس گوش وایستاده بودی داشت برام زبون درازی میکرد که ترلان برگشت و جلوش یه لیوان چایی گذاشت چایی منم جلوم گذاشت و تعارف کرد که صبحانه بخوریم و خودش هم نشست شروع کرد صحبت کردن دیروز بعد مدتها اسم شهرام و شنیدیم هم من و هم مصطفی فکر میکردیم دیگه هرگز اسمش و نشنویم و خبری ازش نداشته باشیم نمیدونم شما دو تا چه رابطه ای با شهرام دارین و چطور میشناسینش اما وقتی اون شما رو بفرسته برای کمک گرفتن این خیلی معنی عجیبی میده قسم خورده بود دیگه حتی ما رو نبینه و حتی تهدیدمون کرده بود نذاره آب خوش از گلومون پایین بره و حالا دو نفر و میفرسته که بهشون کمک کنیم همه چی برمیگرده با سالهای خیلی دور مصطفی و شهرام و یه دوست دیگه شون به اسم محمد سه تا دوست به شدت صمیمی که برای کار و تجارت میومدن ترکیه من دختر مهمون خونه ای بودم که همیشه میومدن اونجا و خودمون تو دو تا از اتاقای همون مهمون خونه زندگی میکردیم شهرام عاشق من شده بود و همش سعی داشت باهام ارتباط برقرار کنه و حتی منو از بابام چندین بار خواستگاری کرد اما خبر نداشت که من دلم پیش مصطفی هستش و اونو دوست دارم وقتی ما با هم ازدواج کردیم مصطفی موفق شد اقامت دائم بگیره و کلا تجارت و گذاشت کنار و همینجا درس خوند و معلم شد شهرام که تو ایران ازدواج کرده بود و کار و کاسبی خوبی راه انداخته بود و چند بار میومد به ما سر میزد اما هنوز چشمم دنبال من بود و بهم میگفت که بیا جفتمون طلاق بگیریم و با هم ازدواج کنیم یه بار که از صحبتاش عصبی شده بودم سرش داد زدم که بره از زندگیم بیرون و اینقدر تو گوشم نخونه اومد سمت منو بهم حمله کرد و هنوز نمیدونم واقعا نیتش چی بود و اگه مصطفی سر نمیرسید چه اتفاقی میوفتاد به جای اینکه مصطفی طلبکار باشه اون طلبکار بود و اونو مقصر نرسیدن به من میدونست و تهدیدمون کرد که زندگیمون رو نابود کنه دیگه هیچ وقت ازش خبری نشد و ندیدیمش مصطفی اما همچنان به ایران تردد داشت و رابطه اش رو با محمد حفظ کرده بود از طریق محمد خدا بیامرز شنیدیم که شهرام از دور ازمون خبر داره و هنوز نتونسته عشق منو از دلش پاک کنه از وقتی که محمد هم مرد دیگه خبری از شهرام نداشتیم تا همین دیروز اگه شهرام حاضر شده غرورش رو بشکونه و از مصطفی طلب کمک کنه پس حتما به ته خط رسیده و چاره ای جز این نداشته حس غریبی به حرفایی که ترلان زد داشتم و دلم گرفت قیافه هانیه هم حسابی گرفته بود و تو فکر بود شهرام ما رو پیش کسی فرستاده بود که بهش ضربه زده بود و حالا حق داشتن که ذره ای بهمون کمک نکنن اما چطور ازمون استقبال کردن و تو خونشون بهمون جا دادن در خونه رو زدن و ترلان رفت سمت به هانیه گفتم چه خوب شد که زن اون عوضی نشد هانیه گفت شاید اگه زنش میشد الان شهرام یه آدم دیگه بود بعضی حرفای پخته و سنجیده هانیه بهش نمیخورد و آدم و متعجب میکرد حسابی تو فکر رفته بودم که ترلان اومد و گفت ببخشید همسایه بود ظهر شد و مصطفی اومد خونه هانیه هم رفت شلوار پوشید مصطفی همچنان تو فکر بود و منتظر بودم که بهمون جواب بده یه چایی خورد و گفت تصمیم گرفتم بهتون کمک کنم اما یه شرط داره با خوشحالی گفتم چه شرطی گفت اگه دوستتون رو پیدا کردین و از وضعیتش با خبر شدین پلیس رو خبر میکنین و خودتون برای نجاتش اقدام نمیکنین با اینکه احتمال نمیدادم سر قولم باشم اما بهش قول دادم که شرطشو قبول کنیم بهش مشخصات بهرامی و سارا و عکساشونو دادم و گفتم اگه هر کدوم از اینا رو پیدا کنیم یه قدم بزرگ به پیدا کردن دوستمون نزدیک شدیم عکسا و مشخصات و ازم گرفت و گفت شاید چند روز طول بکشه تا پیداش کنم فعلا صبر کنین با نگاهم از ترلان تشکر کردم و میدونستم اون تاثیر زیادی تو این تصمیم داشته هانیه گفت خب تا پیدا بشن ما بریم یکمی بگردیم دلم گرفت اینجا برای اینکه کمتر غر بزنه باهاش رفتم تو شهر و تا شب دور زدیم و برگشتیم دیدن شادی و خنده های هانیه بهم حس خاصی میداد و هر بار که با اون چشمای به ظاهر شیطون در باطن معصموم بهم نگاه میکرد عشقو توشون میدیدم یک روز دیگه گذشت صبح با صدای ترلان از خواب بیدار شدم و بازم بغل هانیه بودم ترلان فکر میکرد که باید بازم صدام کنه زنگ بزنم و از نگار خبر بگیرم اما خودم قصد نداشتم هر روز زنگ بزنم و برام سخت تر میکرد دوری نگار رو اما دیگه بلند شدم و هانیه هم هر چی صداش کردم بیدار نشد و حسابی خوابش میومد هنوز رفتم تو آشپزخونه و نشستم ترلان برام چایی ریخت و گفت زنگ نمیزنی بهش گفتم نه میخوام یه روز در میون زنگ بزنم اینجوری برام راحت تره گفت ببخشید پس بیدارت کردم عزیزم فکر کردم مثل دیروز میخوای زنگ بزنی جواب دادم که نه به هر حال بهتر از تا لنگ ظهر خوابیدنه خودشم اومد نشست و گفت دوستت اینجا راحت نیست گفتم نه خیلی هم دلش بخواد حسابی مزاحمتون شدیم دیگه چی میخواییم بهم نگاه کرد و گفت خیلی با هم صمیمی هستین درسته نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم اما دلیلی برای دروغ گفتن هم نداشتم سرمو به علامت تایید اون چیزی تو سرش بود تکون دادم گفتم نمیدونم شما چه قضاوتی دارین اما هانیه یکی از معدود آدمای تو زندگیم هستش که باعث میشه بتونم خودم باشم و بهم آرامش میده گفت عزیزم من هیچ قضاوتی ندارم و فقط از روی کنجکاوی پرسیدم و از روزی که تو رو دیدم تو چشمات صداقت و مهربونی موج میزد از بچه ات دور شدی که بیایی دوستت رو نجات بدی و اگه بخوام قضاوت بکنم اینه که چه دوستای خوش شانسی داری که تو رو دارن بهش گفتم کاش اینجور بود اما مطمئن باشین من جز بدشانسی چیز دیگه ای برای دوستام و هر کسی که نزدیکم باشه ندارم از حرفای من قیافش متفکر شد و دیگه بحث و ادامه نداد و صحبت از اینکه ناهار چی درست کنه و چی هوس کردم رو میون کشید ظهر مصطفی اومد و از سکوتش معلوم بود هنوز خبری نداره بعد خوردن ناهار گفت به چند تا از همکارا سپرده و چند جای دیگه هم که حدس میزده بتونن ایرانیای این شهر و کامل بشناسن سپرده و فعلا باید صبر کنیم تا بهمون خبر بدن ترلان رو به مصطفی گفت با اجازت من یکمی از خاطرات گذشته ات با شهرام تعریف کردم اگه اجازه بدی آلبوم عکس قدیما رو نشونشون بدم مصطفی گفت مشکلی نیست خانوم ترلان رفت و یه آلبوم عکس قدیمی آورد که مربوط به دوران جوونی مصطفی و اوایل آشناییشون میشد آدمای تو عکسا رو بهمون توضیح میداد تا اینکه رسید به یک عکس سه نفره گفت این شهرام و مصطفی و اون یکی هم محمد خدا بیامرزه نا خواسته به جوونی های شهرام خیره شدم و هانیه هم گردنشو کج کرد ببینه تو اون عکس هر سه تاییشون شاد و خندون بودن به چهره جوون و معصوم مصطفی نگاه کردم و به ترلان حق دادم عاشقش بشه نگاهم به اون شخص سوم افتاد که ترلان محمد صداش میکرد با دیدنش حس غریبی بهم دست داد چقدر آشنا بود به نظرم برای یک لحظه تو ذهنم همه چی رو گذاشتم کنار هم محمد دوست شهرام و الانم زنده نیست و این چهره رو یه جایی دیگه یا تو یه عکس دیگه هم دیدم آره آره اسم بابای سینا هم محمد بود حالا یادم اومد نمیدونم چجوری شده بودم که هانیه گفت چت شده شیوا ترلان هم گفت چی شده دخترم سرم هنوز تو عکس بود و داشتم بابای سینا رو نگاه میکردم گفتم این محمد بابای سینا ست هانیه گفت سینا شوهرت یعنی شوهر سابقت گفتم آره این موضوع برای ترلان و مصطفی هم جالب اومد ترلان به مصطفی گفت میبینی مصطفی چرخ روزگارو یه روز فکر میکردی عروس محمد بیاد خونمون هانیه گفت عروس سابق رومو کردم سمت ترلان و گفتم چند سالی هست که از هم طلاق گرفتیم و من بعدش رفتم آلمان و از سینا دیگه خبری ندارم مصطفی گفت اون سارا که دنبالشی اونم دختر محمد نیست دیگه چاره ای نبود و باید بهشون میگفتم همه چیزو از شروع آشناییم با سینا و سارا شروع کردم و بلاهای که سینا سرم آورد و البته اون روزا خبر نداشتم و کارایی که با مدیریت سارا و سینا شهرام سرم آورد اینکه چطور تونستم از شرشون خودمو خلاص کنم اما سارا به تلافی چه کارایی کرد و سمانه رو این همه مدت پیش خودش نگهش داشته و معلوم نیست چه وضعیتی داره ترلان دستشو جلوی دهنش گرفته بود و فقط اشک میریخت باورش نمیشد که چیا داره میشنوه ادامه دادم و جریان ملاقات میلاد و شهرام تو زندان گفتم و اینکه شهرام پشیمونه و اینجوری شد که آدرس شما بهم داد قیافه مصطفی بدجور درهم شد و تو فکر رفت بلند شد و تنها چیزی که گفت متاسفم دخترم حرفی برای گفتن نیست فقط میتونم بهت کمک کنم دوستت رو پیدا کنی گفت و از خونه زد بیرون چقدر عادی شده بود برام تعریف کردن قصه زندگیم دیگه نه خجالتی میکشیدم و نه برام مهم بود که چند نفر تو دنیا داستان منو بدونن اما میدونستم بعد تعریف همه چی پیش مصطفی و ترلان حس خوبی داشتم حس آرامش بعد درد و دل کردن دو روز بعد مصطفی موفق شده بود شرکت اصلی بهرامی رو پیدا کنه بهمون گفت میخوایین چیکار کنین هانیه جواب داد نگران نباش آقا مصطفی فعلا هیچ کاری نمیکنیم و حالا باید سارا رو پیدا کنیم و بعدش هم سمانه از اینجا به بعدش با منه چون شیوا رو میشناسن نگاه نگران مصطفی رو میدیدم و منم بهش قول دادم که اتفاقی نمیوفته و بهمون اعتماد کنه صبح فرداش هانیه داشت حاضر میشد دلم شور میزد و قلبم بی تابی میکرد دامن کوتاه لی من رو پوشید و سکسی ترنی تاپ بیرونی ای که داشت هنوز اون عقیده توریست جلوه دادن تو ذهنش بود چمدونش رو کمی سبک تر کرد و طبق نقشه باید با خودش میبرد داشت خودشو آرایش میکرد که بهش گفتم هانیه یادت باشه ما اینجا تنهاییم و هیچ کمکی نداریم اون سری که ما جلوی سارا موفق شدیم کلی کمک بود و صادق و داشتیم اما الان فقط من و تو هستیم و هیچ پشتوانه دیگه این نیست مواظب باش هانیه هر جا احساس خطر کردی به من زنگ بزن و یک درصد هم ریسک نکن برگشت و گفت اینقدر نترس شیوا میرم همه جیک و پوکشون و در میارم و بهت قول میدم سمانه رو پیدا کنم هر وقت شرایطش بود بهت پیام میدم در جریانت میذارم بهم اعتماد کن شیوا من از پسش بر میام داشتم از نگرانی دیوونه میشدم که ترلان با یه لیوان شربت اومد و گفت اینو بخور برای آرامش خوبه حالا که تصمیم گرفتین و هانیه رفته که از جای سمانه با خبر بشه بد به دلت راه نده همه چی درست میشه تو همین حین گوشیم زنگ خورد که دیدم ندا هستش بهش همه چی رو توضیح دادم و گفتم که نیم ساعتی هست که هانیه رفته میتونستم استرس و نگرانی اونو از پشت تلفن حس کنم گوشی موبایل و گذاشت رو گوش نگار و این تنها صدایی بود که اون لحظه باعث آرامش من میشد هانیه وارد ساختمون شدم و حس خوبی داشتم که همه دارن نگام میکنن به همه لبخند میزدم و چمدونم رو دنبال خودم میکشیدم تو آسانسور دو تا مرده با چشاشون داشتن منو میخوردن منم حواسم به اونا بود که یادم اومد باید طبقه 5 از آسانسور پیاده شم وارد دفتری که آدرسش و مصطفی بهم داده بود شدم یه خانوم منشی شیک پوش نشسته بود رفتم پیشش و به ایرانی گفتم ببخشید با آقای بهرامی کار داشتم سر تا پام و یه نگاه کرد و گفت عزیزم آقای بهرامی فعلا نیستن و ایران تشریف دارن قیافه خودمو ناراحت گرفتم و چمدونم و رها کردم رفتم نشستم و سرمو گرفتم تو دستام و گفتم ای وای حالا چیکار کنم منشی گفت خب کاری از دست من بر میاد بگین انجام میدم گفتم من فقط با خود ایشون کار دارم این همه راه از لوکزامبورگ اومدم فقط به امید آقای بهرامی حالا چه خاکی تو سرم بریزم آخه شروع کردم گریه الکی منشی که حسابی مونده بود جریان چیه گفت حداقل بگین چیکار دارین باهاشون تماس میگیرم و میگم و شاید بتونن کاری کنن سرمو به خوشحالی آوردم بالا و گفتم واقعا باهاشون تماس میگیرین آخه میدونین من برادر زاده آقای عسکری هستم و قرار بود که تو لوکزامبورگ درس بخونم و کار کنم اما یه سری اتفاقا باعث شد موفق نشم و از طرفی دیگه نمیخوام برگردم ایران و میخوام همینجا تو ترکیه کار کنم عموم بهم آدرس اینجا رو داده و گفته آقای بهرامی میتونه کمک کنه اسم عسکری رو از شهرام گرفته بودیم تو روزایی که شهرام درباره بهرامی تحقیق میکرده فهمیده که چندین دوست مشترک دارن و یکیش همین عسکری هستش که الان تو آمریکا زندگی میکنه و قبلا با بهرامی رابطه نزدیکی داشته منشی بهرامی گوشی رو برداشت و زنگ زد بهش گوشمو تیز کردمو حتی تو صحبتاش از ظاهر من و لباسی که پوشیدم هم گفت بعد چند دقیقه صحبت کردن گوشی رو داد دست من که با بهرامی صحبت کنم صدامو تا جایی که میشد نازک و کش دار کردم بهش سلام کردمو باهام حال و احوال کرد و حال عموم رو پرسید بهش گفتم والا ما که سالهاست عمو رو ندیدیم و خبری نداریم فقط لطف کردن و من رو به شما معرفی کردن گفت حالا چرا دوست داری تو ترکیه کار کنی گفتم از اروپا خوشم نیومد و از طرفی میخوام به ایران هم نزدیک باشم و در ضمن میخوام یه جا زندگی و کار کنم بشه نفس کشید و آزاد بود فکرکنم بهترین گزینه همین ترکیه باشه و البته اگه شما لطف کنین و بهم کمک کنین با دقت به حرفام گوش داد و مشخص بود قانع شده گفتم اگه لازمه زنگ بزنین با عموم صحبت کنین جواب داد نه لازم نیست خانوم با شخصیتی مثل شما اگه خودش هم میومد مگه میشد که من کمک نکنم و اینقدر عسکری جان به ما لطف داره که بی چون و چرا هر چی بگه روی چشم الان کجا اقامت دارید خانوم گفتم هانیه هستم آهان هانیه خانوم چه اسم قشنگی کجا اقامت دارید الان جواب دادم که من تازه رسیدم و یه راست اومدم دفتر شما و فعلا قصد دارم برم هتل گفت چرا هتل گوشی رو بدید به منشی من تا برای محل اسکانتون بهتون بگه چیکار کنید شروع کردم تعارف کردن که گفت تعارف نکنید و مگه میشه من بذارم شما برید هتل فعلا یه جا اقامت داشته باشید و من مسپرم که هواتونو داشته باشن مرحله اول و حسابی موفق شده بودم و به شیوا پیام دادم که مرحله اول اوکی یه ماشین با کلاس و یک راننده پایین ساختمون منتظرم بود چمدونم رو گذاشت صندوق عقب و در و برام باز کرد که بشینم توی مسیر هم اصلا حرف نمیزد حدودا از شهر رفت بیرون به سمت اطراف قشنگ و خوش آب و هوا تر جلوی یک خونه ویلایی که دیواراش مثل کنده های چوب قهوه ای پر رنگ بودن نگه داشت یک خونه ویلایی فانتزی ساز قشنگ که نمونش رو چند جای دیگه دیده بودم در زد و یه خانوم حدودا مسن در و باز کرد به ترکی با هم حرف زدن و اون خانوم که تابلو شبیه پیش خدمتا بود بهم سلام کرد و دعوتم کرد که برم داخل داخل خونه هم حسابی خوشگل بود و طراحی خاص خودشو داشت شومینه خیلی قشنگی هم داشت بهم تعارف کرد که تو هال بشینم تا خانوم بیاد نمیدونستم منظورش از خانوم کیه اما به روی خودم نیاوردم و گفتم باشه یک ساعتی گذشت و یکمی ازم پذیرایی کرد در اصلی خونه از جایی که نشسته بودم دیده میشد در باز شد و یک خانوم شیک پوش با عینک آفتابی وارد شد موهای بلند و خرمایی هم باز شده بود پخش بود دور کمرش اومد سمت منو عینکش و برداشت با لبخند بهم سلام کرد و من لحظه ای شکه شدم چون عکساشو دیده بودم و میدونستم این سارا هستش خودمو جمع جور کردم و بلند شدم منم بهش سلام کردم گفت من سارا هستم همسر بهرامی و بهم زنگ زد و جریان شما رو گفت و تاکید کرد که شخصا به موردتون رسیدگی کنم گفتم منم هانیه هستم و خوشبختم و ببخشید که مزاحمتون شدم نگاه خاصی به سرتا پام کرد و گفت این چه حرفیه عزیزم اگه هر دختر ایرونی ای پیش خود من برای کمک بیاد مگه میشه جواب رد بدم اینجا هممون غریبیم و باید هوای همو داشته باشیم الانم مشخصه حسابی خسته ای و لازمه یک دوش حسابی بگیری و استراحت کنی نادیا بهت حموم و نشون میده و یک اتاق در اختیارت میذاره هر چقدر دوست داری استراحت کن عزیزم ازش تشکر کردم و چمدونم و بردم تو اتاقی که بهم نشون دادن هر چی چشم انداختم که سمانه رو ببینم اما خبری ازش نبود دوش گرفتم و برگشتم تو اتاق و سریع به شیوا وضعیت و شرایط رو پیام دادم باورم نمیشد تو کمتر از 4 ساعت به سارا رسیده بودیم و اینقدر نزدیک بودیم حالا فقط مونده بود که سمانه رو پیداش کنم یه شلوارک و تاپ صورتی کم رنگ تنم کردم و با یه آرایش ملایم برگشتم تو هال سارا یه روزنامه ترکی دستش گرفته بود و با اون عینک مطالعه ای که اصلا بهش نمیومد داشت روزنامه میخوند متوجه من که شد روزنامه رو گذاشت کنار و از بالای عینک بازم منو ورانداز کرد بهش لبخندی زدم و نشستم جلوش گفت خب هانیه خانوم از خودت بگو شروع کردم به گفتن داستان ساختگی ای که حسابی با شیوا مرور کرده بودیم و کامل از حفظ بودم بهش گفتم که اصلا ایران و دوست نداشتم و میخواستم برم اروپا زندگی کنم و به بهونه تحصیل منو فرستادن لوکزامبورگ و راستشو بخوایین رشته ای نبود که علاقه داشته باشم و در اصل به طراحی علاقه دارم از طرفی هم دلم میخواست مستقل و آزاد باشم و دیگه نمیخوام برای زندگی برگردم ایران حسابی براش تعریف کردم و تو لفافه و غیر مستقیم سعی کردم بهش برسونم که یک دختر تنهام که با خانوادم سازگاری ندارم و آزادی خیلی برام مهمه با دقت حرفام و گوش داد و گفت عموت خوب کاری کرد که بهرامی رو معرفی کرده طبق شرایطی که داری و هم دوست داری به ایران نزدیک باشی برای سر زدن و هم دوست نداری تو اون محیط بسته باشی زندگی تو ترکیه فکر خوبیه بهرامی تازه رفته ایران و چند ماهی درگیره تا برگرده و من خودم بهت کمک میکنم که اینجا شروع کنی و زندگیتو بسازی با اشتیاق بهش گفتم وای سارا خانوم چقدر شما ماهین باورم نمیشد هنوزم انسانای فداکار و خیرخواهی مثل شما وجود داشته باشن میخوام زنگ بزنم به عموم و ازش تشکر کنم به این بهونه گوشیم و دستم گرفتم و الکی شماره گرفتم و شروع کردم مثلا با عموم صحبت کردن و تشکر کردن و هم زمان شروع کردم به قدم زدن تو خونه و مطمئن شدم خبری از سمانه نیست شب قبل از خوابیدن سارا بهم گفته بود که فردا منو میبره محل کار خودش و نشونم بده صبح پاشدم بازم یه لباس بیرونی لختی تنم کردم و همراه سارا زدیم بیرون وارد یه فروشگاه لوازم خانگی بزرگ شدیم چقدر شیک و بزرگ بود مونده بودم که سارا اینجا چه غلطی میکنه و چیکارست منو به سمت یه ردیف راه پله شیک هدایت کرد و رفتیم بالا و یک دفتر شیشه ای بود که به کل فروشگاه احاطه داشت از بالا رفت پشت میز بزرگ نشست و گفت بشین عزیزم نسکافه یا قهوه بگم بیارن یکمی جا خورده بودم از محل کارش گفتم اگه میشه من چایی میخورم و پر رنگ لطفا یه پسره که انگار آبدارچی بود وارد شد و با چه احترامی یه فنجون گذاشت جلوی سارا و بعدش هم جلوی من سارا گفت من عاشق نسکافه ام و تو انگار اهل چایی هستی لبنخد زدم و گفتم بله دقیقا چه محل کار قشنگی دارین سارا خانوم فکرشو نمیکردم اینجا باشه برای خودتونه اینجا گفت مرسی عزیزم آره جای با صفا و روحیه بخشی هستش و همین که از این بالا این شلوغی و جنب و جوش رو میبینم حس خوبی بهم دست میده اما اینجا برای خودم نیست و مسئولیت مدیریت اینجا با منه اگه دوست داشته باشی و دلت بخواد پیش خودم کار کنی میتونم همنیجا یه کار خوب و راحت بهت بدم و معلومه دختر زرنگ و باهوشی هستی میشه روت حساب کرد با خوشحالی زیادی گفتم وای سارا خانوم واقعا خوشحال میشم که اینجا کار کنم کجا بهتر از پیش خود شما سارا لبخندی زد و گفت خوشحالم که اینقدر بهم اعتماد داری یه بررسی کوچیک کنم و ببینم چه کار در خور شان و مناسبی میتونم بهت بدم عزیزم بلند شدم و گفتم اگه میشه من برم یکم دور بزنم و فروشگاه و نگاه کنم هر چی گشتم و چشم زدم بازم خبری از سمانه نبود که نبود چند بار تو گوشیم عکسشو دیدم که مطئمن بشم یه وقت قیافش یادم نرفته باشه به شیوا اسم فروشگاه و اینکه سارا اینجا چیکار میکنه رو پیام دادم طبق قرار هر اطلاعاتی که به شیوا میدادم اونم با کمک مصطفی سعی میکردن جزییات این اطلاعات و آدما رو پیدا کنن و دربارشون تحقیق کنن برگشتم بالا تو دفتر سارا و گفتم بهتون تبریک میگم واقعا فروشگاه منظم و کاملی دارین حتما از مدیریت عالی شما بوده و کجان آقایون که همش میگن زن باید تو خونه باشه خندید و گفت لطف داری عزیزم به نظر من خانوما هم تو مدیریت دست کمی ازآقایون ندارن و حتی تو بعضی موارد بهتر هستن همه جاهایی که میشد بهت کار بدم و بررسی کردم هانیه اما مورد مناسبی برات پیدا نشد به غیر از یه جا اینکه اصلا همین جا تو دفتر خودم باشی و تو کاغذ بازیا و کارای دفتر کمکم کنی و اگه نبودم تلفنا رو جواب بدی و همین نظرت چیه از خوشحالی بلند شدم و گفتم وای سارا خانوم همش دارین منو خجالت زده میکنین کاش روم میشد بغلتون کنم بازم خندین و گفت احساساتی نشو عزیزم دختر زیبا و باهوشی مثل تو حقش بیشتر از ایناست و این چیزی نیست چند روز گذشت و من شدم منشی سارا خانوم که هر لحظه بیشتر میفهمیدم چه آدم مغرور و متکبریه و از بس ظاهری بهش احترام گذاشته بودم میخواستم بالا بیارم اما چاره ای نبود و هنوز خبری از سمانه نشده بود و امیدوار بودم که با نزدیک تر شدن به سارا بلکه یه خبری بشه از سمانه رو کاناپه دراز کشیده بودم و داشتم شمینه رو نگاه میکردم سارا اومد و من بلند شدم که بشینم و گفت راحت باش عزیزم رفت نشست جلوم بهش گفتم سارا خانوم باید کم کم به فکر یه جا برای زندگی باشم گفت مگه اینجا مشکلی داری گفتم نه اینجا که خیلی هم راحتم اما نمیشه که همش مزاحم باشم گفت نیمخواد از این حرفا بزنی میبینی که منم اینجا تنهام و و خونه به این بزرگی و مزاحمتی نیست اگه هم حوصلت سر رفته من فردا شب یک مهمونی دوستانه دعوتم و میتونم تو رو با خودم ببرم یکمی خوش بگذورنی و از این کسلی در بیایی از پیشنهادش استقبال کردم و بازم زورکی کلی تشکر کردم دیگه لباسام تکراری شده بودن و به سارا گفتم اگه بشه برم خرید که لباس مناسب برای مهمونی ندارم گفت اگه بدت نیاد کمد لباس یکی از دوستام میتونی بری هر لباسی که میخوایی انتخاب کنی چرا بری پول خرج کنی برای یه شب منو هدایت کرد به سمت یک اتاق که تا حالا نشده بود برم توش چون درش قفل بود یه تخت یه نفره بود داخلش و کمد لباس و برام باز کرد و گفت هر کدوم و میخوایی انتخاب کن خودشم رفت بیرون شروع کردم به وارسی کردن اتاق و یه قاب عکس کوچیک روی میز آرایش بود برش داشتم و دیدم همون عکس سه نفره ای هستش که تو لپتاب شیوا دیده بودم و این سمانه است آره اینجا اتاق سمانه هستش اما خودش کجاست آخه جرات سوال کردن از کسی هم نداشتم که یه وقت بو نبرن که من اصلا سمانه رو از کجا میشناسم فهمیدم اینا لباسای سمانه هستش و گشتم از توش یه پیراهن مجلسی یه سره نقره ای که تا بالای زانوم بود انتخاب کردم و یه آرایش حسابی خودمو کردم و همراه سارا که اونم تیپ زده بود و آرایش کرده بود سوار ماشین شدیم یک باغ و ویلای بزرگ و مجلل بود کلی آدم توش بودن و مهمونی مفصلی بود قبل از وارد شدن به ویلا یک آقای به شدت با کلاس کت و شلواری به استقبالمون اومد و یه احوال پرسی شدیدا گرمی با سارا کرد و حتی دست سارا رو گفت و پشت دستشو بوسید من هاج واج داشتم نگاه میکردم که روشو کرد سمت من و گفت این خانوم زیبا و خوش اندام همونی هستن که میگفتی سارا گفت بله ایشون هانیه خانوم هستن و جدا از قیافشون دختر به شدت باهوش و زرنگی ان رو به منم گفت ایشون آقا بهزاد صاحب اصلی فروشگاه و البته چندین فروشگاه در ترکیه که افتخار مدیریت یکیش نصیب من شده حسابی از این تعارفا با هم کردن و هم زمان وارد ساختمون ویلا شدیم و خوب چشمای بهزاد و حس میکردم که چطور داره رو بدن من بالا و پایین میشه و نگام میکنه سارا منو به چند نفر دیگه معرفی کرد و کم کم نگاه های خاص همشون رو بعد اینکه میفهمیدن من با سارا هستم و حس میکردم هر بار که سارا منو معرفی میکرد و میگفت که باهاشم سریعا نگاهشون به من عوض میشد و جور دیگه ای به خودم و بدنم نگاه میکردن سارا مشغول صحبت با چند تا مرد کت و شلواری دیگه شد و هم زمان یکی بهشون مشروب تعارف کرد من برای لحظاتی تنها شدم و داشتم آدمای تو مهمونی رو نگاه میکردم بهزاد اومد طرفم و بهم سیگار تعارف زد حسابی برای یاد گرفتن سیگار کشیدن تمرین کرده بودم و با اعتماد به نفس سیگار و ازش گرفتم بهم گفت تو همین چند روز سارا خیلی ازم راضیه و میگه مشغولیت دفتر و براش نصف کردم و حسابی ازم تشکر کرد و گفت خوشحالم که دختر با شخصیت و باهوش و البته زیبایی مثل شما تو فروشگاه کار میکنه هر جوری دوست داری میتونی رو کمک من حساب کنی و هر مشکلی بود به خودم بگو عزیزم هنوز هیچی نشده داشت بهم میگفت عزیزم میخواستم بزنم تو دهنش اما بهش لبخند زدم و گفتم مرسی آقا بهزاد از ظاهرتون و برخوردتون مشخصه چقدر آدم با شخصیتی هستید و خوشحالم که باهاتون آشنا شدم دستمو گرفت و گفت بریم یه جا بشینیم و به سلامتی آشناییمون مشروب بخوریم تو صورتش لبخند ملیحی زدم و گفتم خوشحال میشم و باعث افتخارمه یه کاناپه دو نفره خالی گیر آوردیم و نشستیم نگاه بهزاد همش به سینه هام و پاهام بود یکی رو صدا زد و برامون دو تا جام مشروب که نمیدونستم چیه آورد قبلا خورده بودم و اینم آمادیگشو داشتم چند تا پشت هم خوردیم و بهزاد همش باهام چرت و پرت میگفت و لاس میزد و چشاش همه جای بدنم کار میکرد سعی کردم زیاد نخورم که از حالت عادی خارج نشم و دیگه هر چی تعارف کرد نخوردم و گفتم بسه با گفتن اینکه آره بهتره زیاده روی نکنی و شبت خراب نشه دستشو گذاشت روی پام منتظر عکس العمل من بود که بهش لبخندی زدم و گفتم آره مخصوصا من که حسابی بی جنبه ام مالش دستش روی پام بیشتر شد و چشاش موج میزد از شهوت دستشو برده بود زیر پیراهنم و رون پام و میمالوند و هر لحظه به کسم نزدیک تر میشد که صدای سارا اومد و گفت اینجایی دختر کلی دنبالت گشتم و گفتم الان تک افتادی یه نگاه معنی دار به دست بهزاد که دیگه برش داشت از روی پام کرد و گفت پس همچین تنها هم نبودی پاشو چند تا از دوستای دیگم رو بهت معرفی کنم که برای کار هم لازمه بشناسیشون متوجه نگاه خاص بین سارا و بهزاد شدم من وارد یه اتاق بزرگ کرد و شروع کرد چند نفر دیگه رو بهم معرفی کردن گوشه اتاق صدای خنده و کرکر بلند چند تا دختر میومد نگاه کردم دیدم دو تا دختره نشستن و دو طرفشون هم دو تا مرد تو سن و سال بهزاد و انگاری حسابی مست کردن و دارن میخندن رومو کردم سمت سارا اما نا خواسته سریع صورتم رفت سمت اون تا دختر و چشام از تعجب گرد شد و یکیشون سمانه بود مهمونی تموم شد و برگشتیم خونه فقط همون چند لحظه موفق شدم سمانه رو ببینم و اصلا نفهمیدم با کی بود و اونجا چیکار میکرد به شیوا پیام دادم که مطمئنی سمانه در حال شکنجه شدنه فکر کنم حالش از همه ما بهتر باشه و سر حال تر براش مختصر شرح جریان و نوشتم و حتی آدرس ویلا و خونه سارا رو دست و پا شکسته و بیشتر از شکل خیابونا و ساختمونا که دیده بودم فرستادم پیاما هم پاک میکردم که هیچ ردی نذاشته باشم اگه احیانا گوشیم و اتفاقی دید چیزی دستش نیاد فردا شبش سارا اومد تو اتاقم و گفت امشب مهمون ویژه داریم گفتم پس من همینجا تو اتاق میمونم و مزاحم نمیشم گفت اتفاقا به خاطر تو دارن میان عزیزم مشخصه حسابی ازت خوششون اومده و میخوان از نزدیک ببیننت از لباسای همون اتاق که نشونت دادم یه لباس شیک و خوشگل انتخاب کن و دوست دارم مثل دیشب حسابی ماه بشی گلم 8 8 8 7 8 2 8 8 8 1 8 8 8 8 7 9 86 9 87 8 9 8 4 9 82 5 9 88 9 8 7 8 8 7 9 86 8 ادامه

Date: November 9, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *