بازی غریبانه عشق ۵ و پایانی

0 views
0%

8 8 8 7 8 2 8 8 8 1 8 8 8 8 7 9 86 9 87 8 9 8 4 9 82 4 قسمت قبل هانیه بهزاد دیگه علنی نگاهش به بدنم بود و مشخص بود ذره ای نگران ناراحت شدن من نیست اون دوست ترکش هم که باهاش اومده بود دست کمی نداشت یه تیشرت و ساپورت پوشیده بودم هیچ وقت از ساپورت خوشم نمیومد و اولین بار بود که پام میکردم نادیا ازمون پذیرایی میکرد و برامون مشروب آورد بهزاد گفت مهمونی و شب نشینی به این میگن نه اون همه آدم و شلوغ پلوغ اینجوری آدم با چند تا از دوستای متشخص هم نشینی میکنه و لذت بهتری مبیره سارا گفت منم موافقم اما خودت بهتر میدونی که مهمونی هایی مثل دیشب گاهی وقتا برای جمع کردن دوستا و دشمنا و خبر گرفتن از همه لازمه بهزاد جواب داد و البته که آشنا شدن با هانیه جان میارزه آدم صد تا مهمونی بگیره سه تایی زدن زیر خنده و منم باهاشون خندیدم سارا نگاه مرموزی به من کرد و گفت بله دیشب متوجه شدم حسابی با هم آشنا شدین و گرم گرفتین نظرتون با یه آهنگ و یه رقص ملایم چیه رفت یه موزیک ملایم گذاشت دست بهزاد و گرفت و شروع کردن دو تایی رقصیدن به من گفت عه چرا نشستی دختر پاشو ببینم گفتم آخه من تو رقص افتضاحم دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت عیبی نداره مسابقه رقص که نیست بدنمون گرم شده میخواییم یکمی انرژی تخلیه کنیم دست منو گذاشت تو دست بهزاد و خودش رفت با ترکه شروع کرد رقصیدن بهزاد یه دستمو گرفت و یه دستشو گذاشت پشت کمرم و شروع کرد باهام رقصیدن دستش هر لحظه به کونم نزدیک تر میشد و نمیدونم چرا اما یه حسی تو درونم ازش متنفر بود و نا خواسته استرس خاصی تو وجودم اومد سعی کردم با لبخند زدن زورکی این استرس و مخفی کنم بعد چند دقیقه رقصیدن بهم گفت شنیدم یک اتاق مخصوص خودت داری نمیخوای اتاقتو بهم نشون بدی هر لحظه ترس و اضطراب درونم بیشتر میشد و نمیدونستم باید چیکارکنم سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم چت شده هانیه تمرکز کن تو همونی بودی که الکس غول بیابونی رو یه روز تموم تو خونه آوردیش و هر کاری دلت خواست باهاش کردی چت شده آخه به زور خودمو کنترل کردمو گفتم آره بریم نشونت بدم موقع رفتن نگاهم با سارا گره خورد و پوزخند خاصی بهم زد و جفتمون میدونستیم که بهزاد برای چی داره منو میبره تو اتاقم دیگه کامل بغلم کرد و حتی در اتاق رو نبست شروع کرد ازم لب گرفتن و با همه وجودم سعی کردم منم همراهی کنم و سوتی ندم نمیدونم چقدر موفق شدم اما سعی خودمو کردم منم ازش لب میگرفتم و دستمو بردم پشت کمرش رو مالش میدادم انگار همه اون چیزایی که تمرین کرده بودم و تو ذهنم میخواستم انجام بدم پاک شده بود حرکاتش تند تر شد و تیشرتمو در آورد و بعدش هم سوتینمو رو سینه های نسبتا کوچیکم رو چنگ میزد و تو دهنش میذاشت کم کم منو برد رو تخت و خوابوندم و ساپورت و شرتم و از پام درآورد سریع خودش لخت شد و اومد روم خوابید هر چی تمرکز کردم اصلا تحریک نمیشدم و فقط داشتم به ظاهر وانمود میکردم که منم دارم لذت میبرم فهمید که کسم هنوز خشکه و کیرش داره اذیت میشه با تف دستش کشید تو کسم و کیرش راحت تر رفت تو کیرشو تو کسم تلمبه میزد و گردنم و سینه هامو میخورد چند دقیقه ای تلمبه زد و گفت عزیزم میخوام تو دهنت ارضا بشم هنوز نذاشت من جواب بدم که کیرشو درآورد و اومد نشست رو سینه هام و کیرشو کرد تو دهنم داشتم عوق میزدم که آبشو خالی کرد تو دهنم که مزه و بوی وایتکس میداد اینو اولین بار بود داشتم تجربه میکردم و نزدیک بود که بالا بیارم همشو تف کردم اما قسمتیش رفته بود تو حلقم و به اجبار قورت دادم دور لبام و صورتم پر از آب منی بهزاد شده بود بلند شد و با دستش چنگ زد به کسم و گفت عجب کس تنی داشتی عزیزم خیلی خوش گذشت گفت و از اتاق رفت بیرون چه حس بدی داشتم و دلم میخواست گریه کنم نمیدونم چرا اینقدر ترسیده بودم و چم شده بود خودمو موچاله کردم و یه لحظه حس کردم دلم برای شهین تنگ شده دلم برای شیوا هم تنگ شده دلم میخواست الان خونه شیوا باشم و با نگار بازی کنم ای خدا چرا اینجوری شدم حسابی تو خودم بودم که سارا اومد تو اتاق براش مهم نبود که من لختم و وقیهانه همه جامو نگاه میکرد بهم گفت خوش گذشت عزیزم به زرو بهش لبخند زدم و گفتم آره چرا که نه هنوز چشمش رو بدنم بود گفت بدن رو فرم و خوش اندامی داری هانیه بهت تبریک میگم بهزاد حسابی حال کرده کوفتش بشه خندید و رفت زیر دوش نمیدونم چرا نا خواسته گریم گرفت و احتیاج داشتم با شیوا صحبت کنم آخر شب که شد و مطمئن شدم همه خوابن و تا نزدیکی اتاق من هیچ آدمی نیست به شیوا زنگ زدم میخواستم صداشو بشنوم شیوا فهمید یه چیزی شده و گفت از دیشب که جریان مهمونی و دیدن سمانه رو گفتی دیگه پیام ندادی دیگه چه خبر گفتم هیچ خبری نیست و تا الان اتفاق خاصی نیوفتاده گفت هانیه صدات مشکوک میزنه و یه طوریت شده بگو ببینم چی شده طاقت نیاوردمو با بغض قضیه مهمونی امشب و سکس بهزاد با خودمو براش تعریف کردم بهش گفتم نمیدونم چم شده شیوا من آمادگیشو داشتم اما نمیدونم چم شده شیوا میگفت آروم باش عزیزم آروم باش گلم همه اینا تقصیر منه تو نباید اونجا باشی بهش گفتم دیگه راه برگشتی نیست و یه قدم دیگه به سمانه نزدیک شدیم و نگران نباش و گوشی رو قطع کردم فرداش تو دفتر سارا داشتم چند تا فایل که توش پر از پوشه بود رو مرتب و منظم میکردم که صدای باز شدن دفتر اومد و از اونجایی که آدمایی که اونجا کار میکردن زیاد میشد که بیان و با سارا سر موضوعی هماهنگ بشن سرمو برنگردونم و به کارم مشغول شدم صدای یک خانوم بود که سلام کرد و سارا تو جوابش گفت به به سمانه خانوم چه عجب نا خواسته یکی از فایلا از دستم افتاد و برگشتم ببینم کیه جفتشون برگشتن بهم نگاه کردن و گفتم ببخشید حواسم نبود برگشتم و از رو زمین شروع کردم جمع کردن پوشه ها و برگه ها سمانه اومد کنارم و دولا شد و شروع کرد کمک کردن و رو به سارا گفت ایشون باید هانیه خانم باشن همونی که بهزاد میگفت سارا گفت نمیدونی چقدر دختر شیرین و دوست داشتنی ای هستش تازه یادم اومد به سمانه سلام نکردم و بهش نگاه کردم و گفتم سلام تو صورتش و چشماش هیچ ترس و ناراحتی ای نبود و اصلا نمیخورد شرایط بدی داشته باشه بهم سلام کرد و گفت من سمانه هستم و خوشبختم سارا گفت سمانه جان اینجا مسئول بخش فروش هستن و این چند روز جایی کار داشتن و نبودن که حسابی هم جاشون خالی بود چند تا درگیری کوچیک تو بخش فروش داشتیم و باید به بهزاد بگم اگه باهات کار داره حداقل یک شیفت رو بفرسته بیایی و یه هو چند روز غیبت نزنه شروع کردن با هم سر مسائل فروشگاه و کار صحبت کردن بلاخره سمانه رو پیداش کرده بودم و حالا باید یه موقعیت جور میشد و باهاش حرف میزدم خودمو نسبت به حضورش بی تفاوت نشون دادم به سارا گفتم همه فایلا و پوشه ها رو مرتب کردم و حالا منظم تر شده سارا بلند شد و یه نگاه انداخت و گفت مرسی عزیزم از اولش معلوم بود دختر منظم و باهوشی هستی و خوشحالم که اینجا به من کمک میدی رو کرد به سمانه و گفت خیلی از هانیه خوشم اومده و تصمیم دارم تو خونه خودم و با خودمون زندگی کنه نظر تو چیه سمانه بهم نگاه کرد و گفت اره گفتم که تعریفای هانیه خانوم و حسابی از بهزاد شنیدم بهزاد میگفت خیلی دختر خوب و نجیبیه میدونستم که داره بهم تیکه میندازه و از سکس من و بهزاد خبر داره آدمی نبودم که حاضر جواب نباشم و نتونم منم تیکه بندازم اما خودمو کنترل کردم و هیچی نگفتم سمانه پاشد و گفت من برم سر کارم که حسابی باهاشون کار دارم سارا هم رو به من گفت منم یه سر برم بیرون و ظهر میام دنبال جفتتون که بریم خونه مطمئن شدم که سارا از فروشگاه رفت بیرون و بهترین موقعیت بود رفتم پایین و خودمو رسوندم به سمانه که داشت به زبون ترکی با چند تا از آدمایی که اونجا کار میکردن حرف میزد حرفاش که تموم شد رو به من گفت جانم کاری داشتی چقدر نگاهش یخ و بی روح بود ذره ای شبیه ندا و شیوا نبود بهش گفتم میشه چند دقیقه یه جای خلوت حرف بزنیم با تعجب نگاهم کرد و گفت اگه مورد یا مشکلی هست میتونی با سارا درمیون بذاری گفتم نه با خودت کار دارم تعجبش بیشتر شد و گفت دنبالم بیا به یه سمت خلوت فروشگاه رفتیم که کسی از کارکنا نبود و تردد هم خیلی کم بود گفت فقط زودتر که خیلی کار دارم منو شیوا فرستاده تا تو رو پیدا کنم بایدبا من بیایی و بریم پیش شیوا و دیگه جات پیش ما امنه چشماش و قیافش و فرم چهرش 180 درجه عوض شد گفتم تعجب نکن راست میگم به خدا و سر کاری نیستم دوباره حرفامو تکرار کردم و هنوز داشت نگام میکرد گفت این حرفاتو نشنیده میگیرم و نه تو رو میشناسم و نه میدونم از کجا اومدی و نه میدونم هدفت از این حرفا چیه یک بار دیگه تکرار کنی حرفاتو میبرمت پیش سارا و تکلیفتو روشن میکنم برو به کارت برس و دیگه این چرت و پرتایی که گفتی نشنوم از فروشگاه زدم بیرون و به شیوا زنگ زدم بهش گفتم که سمانه رو پیداش کردم و باهاش حرف زدم حسابی خوشحال شد و گفت خب عکس العملش چی بود گفتم یا فکر کرده من برای تست کردنش از طرف سارا رفتم این حرفا رو زدم و ترسید یا واقعا از شرایطی که داره راضیه و اونجور که تو و ندا دلتون براش شور میزد نیست و خبری از آزار و اذیت نیست و زندگی خوبی داره تنها راهش اینه که یک یا دو روز دیگه صبر کنم و بهت دقیق خبر میدم چشه شیوا گفت نه هانیه بسه تو کارتو انجام دادی و وسایلتو بردار و بیا اینجا و دیگه لازم نیست پیش سارا باشی گفتم نترس یکم دیگه وقت میخوام و میفهمم چه خبره و میام تو فعلا کاری نکن تا بهت خبر بدم ظهر با هم رفتیم خونه و سمانه اصلا به من نگاه نمیکرد حداقل مطمئن بودم به سارا چیزی نگفته و این خودش نقطه امیدواری بود سارا گفت شما دخترا تا لباس راحتی بپوشین من برم سریع یه دوش بگیرم که حسابی امروز عرق کردم دو دست از لباسای سمانه دستم بود و به این بهونه رفتم تو اتاقش صدای دوش حموم میومد و از بابت سارا خیالم راحت بود صداش زدم و گفتم ببخشید نبودی من دو دست از لباساتو قرض گرفتم گفت بذارشون رو تخت بهش گفتم سمانه تو رو خدا به من اعتماد کن من از طرف شیوا اومدم و اون خودشم الان همینجاست و اگه آفتابی نشده برای امنیت خودته بیا همین الان بریم پیش شیوا و ما کمکت میکنیم برای همیشه از اینجا بری و خلاص شی سمانه به حالت حمله وار سمت من قدم برداشت و گفت میری از اتاقم بیرون یا پرتت کنم برام مهم نیست تو چه خری هستی و از طرف کی اومدی اگه دنبال هیجان و دردسری من و بیخیال شو و بذار به حال خودم باشم عصبانیت از چشماش میبارید اما باعث پنهان شدن اشک درون چشماش نمیشد دیدم که حسابی قاط زده به حرفش گوش دادم از اتاقش اومدم بیرون تا شبش اکثرا تو اتاقش بود و سعی میکرد با من چشم تو چشم نشه مونده بودم چیکار کنم و گفتم طبق همون قولی که به شیوا دادم دو روز دیگه تلاشمو میکنمو اگه موفق نشدم دیگه از دست من کاری بر نمیاد فرداش تو دفتر سارا بودمو کار خاصی برای انجام دادن نبود سارا گوشی رو برداشت و شروع کرد با یکی صحبت کردن اما خیلی صمیمی و با احساس اصلا بهش نمیومد این مدلی حرف بزنه فقط فهمیدم طرف هر کی هست مرده بعد احوال پرسی بهش گفت یه مورد اورژانسی پیش اومده و آب دستت هست بذار زمین و بیا پاشو بیا که برات یه سورپرایز دارم یکمی دیگه صحبت کرد و مشخص شد طرف تا فردا خودشو میرسونه اهمیت ندادم به حرفاش و همه فکر و ذکرم سمانه بود و راضی کردنش تو راه برگشت هم من و هم سمانه حسابی تو فکر بودیم که سارا گفت ای بابا چرا شما دو تا اخم کردین باز انگاری کسل شدین جفتتون عیب نداره امشب به خرج من یه مهمونی حسابی میگیرم و میزنیم و میترکونیم نظرتون چیه من خودمو خنده رو گرفتم و گفتم عالیه من موافقم سارا رو به سمانه گفت اخماتو باز کن ببین هانیه چقدر از مهمونیای من خوشش اومده ایندفعه از لباسای سمانه استفاده نکردم و همون دامن لی کوتاه و با یه تاپ پوشیدم موهام درست کردم و صورتم هم آرایش تصمیم داشتم آخر شب که همه خوابن زنگ بزنم به شیوا و گوشی رو برم بدم به سمانه فعلا باید تمرکز کنم رو مهمونی ایندفعه دیگه خبری از بهزاد و دوستش نبود و 7 یا 8 تا مرد با 5 تا خانوم بودن که همشون شیک پوش و فقط به ترکی حرف میزدن بعضیشاون رو تو مهمونی ویلای بهزاد دیده بودم سارا جو خونه رو مثل دیسکو کرده بود صدای ضبط بالا بود و حسابی مهمونی شلوغی بود ته دلم خوشحال بودم که دیگه بهزاد نیست که همش نگام کنه و بعدش بخواد منو ببره تو اتاقم سارا اکثر چراغا رو خاموش کرد و گفت وقت رقصیدنه همه که حسابی مست کرده بودن جیغ زنان و هورا کشون رفتن وسط و شروع به رقصیدن کردن منم هوس رقصم کرد و بلند شدم داشتم میرقصیدم سمانه رو تو جمعیت دیدم و رفتم سمتش دستشو گرفتم و گفتم افتخار رقص که میدی همون نگاه بی تفاوت و دستمو گرفت و شروع کرد باهام رقصیدن قیافه خوشگل و اندام خوبی داشت و از من قدبلند تر بود صدای ضبط حسابی بالا بود و صدا به سختی میرسید بهم گفت داری اشتباه میکنی و نباید اینجا باشی جوابشو دادم که من به خاطر شیوا اینجام و به نظرم دارم کار درستی میکنم پوزخند زد و گفت میبینم که هنوز شیوا مهره مار داره عادت داره که بقیه رو برای کاراش بفرسته جلو و خودش جاش امن باشه گفتم اینجوری نگو سمانه شیوا و ندا یک ساله که فهمیدن تو همه اون مدت پیش سارا بودی و لحظه ای نیست که به تو فکر نکن و عذاب نکشن و همینکه جای دقیقت رو فهمیدن خودشونو بهت رسوندن تا نجاتت بدن شیوا دختر دو سالش و گذاشته پیش ندا و اومده اینجا به خاطر تو سمانه تعجب کرد و گفت شیوا دختر داره برای خودشه گفتم آره برای خودشه یه دختر ناز و خوشگل سمانه فکر نکن که اونا فراموشت کردن سارا زهر خودشو به اونا هم ریخته و آبرو براشون تو ایران نذاشته حال و روز اونا این یک سال همش اشک و گریه و نگرانی برای تو بود و هست تو رو خدا بیا همین امشب از اینجا بریم تردید و تو چشماش دیدم اما قبل از اینکه جوابی بده یکی دستشو کشید و برای رقص کشوندش سمت خودش یکی هم دست منو گرفت و شروع به رقصیدن باهام کرد همینجور که باهام میرقصید و به ترکی چیزایی میگفت منو کم کم از جمعیت آورد بیرون و دیدم منو داره به سمت راه رو و اتاق میبره بهش گفتم نه من هنوز میخوام برقصم حال و حوصله اتاق رفتن ندارم اصلا به حرفم گوش نمیداد متوجه شدم با فشار دستمو گرفته و داره به سمت اتاق میبره منو عصبی شدم و بهش گفتم ولم کن که چهره خندونش عوض شد و چشماش ترسناک شدن یه چیزی بهم گفت و دیدم داره به زور منو به سمت اتاق میبره اومدم جیغ بزنم که یکی از پشت دستشو گذاشت رو دهنم و بلندم کردن دوتایی و بردن تو اتاق نگاه کردم دیدم یکی دیگه هم اومد و پشت سرش یکی دیگه هم اومد از ترس داشتم سکته میکردم دستی که رو دهنم بود گاز گرفتم هنوز جیغ نزده بودم که اونی که از اول منو داشت میاورد چنان زد تو گوشم که سرم گیج رفت چهار تایی میخندیدن و به ترکی معلوم نبود دارن چی میگن صدای ضبط هنوز بالا بود منو رو دستاشون بلندم کردن و دستاشون رو بدنم و پاهام و سینه هام حس میکردم بغضم ترکید گریم گرفت اومدم ازشون بخوام که ولم کنن که همین که صدام در اومد یکی دیگه زدن تو گوشم دامنم که کوتاه بود و داده بودن بالا و یکشون شرتمو کشید و پارش کرد همین کارو با تاپ و سوتینم کردن و پرتم کردن رو تخت بلند شدم که از دستشون فرار کنم که یکیشون با همه قدرتش زد تو گوشمو دیگه همه چی دور سرم چرخید و سوت کشید همه وجودمو ترس گرفته بود اشک ریختن تنها چیزی بود که توانایی انجامشو داشتم دیدمشون که داشتن همشون لخت میشدن با هر ضربه که بهم میزدن یاد کسی میوفتادم قیافه خندون شهین چشمای قشنگ شیوا خنده های ندا به خاطر کارای من چهره معصموم نگار قیافه نگران بابام قبل از اینکه برم تو اتاق عمل اما دور و برم و نگاه کردم و هیچ کدومشون نبودن اولیشون اومد رومو پاهامو از هم باز کرد و کیرشو با شدت و یه هویی کرد تو کسم تلمبه میزد و به بدنم چنگ میزد من هنوز سرم گیج بود نمیدونم چند دقیقه تلمبه زد که جاشو به یکی دیگه داد جاشونو مرتب عوض میکردن و با هر بار که میخواستم حرف بزنم یه دونه محکم تو گوشم و سرم میزدن متوجه شدم که یکیشون داره پاهامو میشکه سمت لبه تخت از هم بازشون میکنه و بالا گرفتش فکر کردم اولش کیرشو داره میمالونه به کسم اما فهمیدم که کیرشو رو سوراخ کونم حس کردم تا اومدم حرفی بزنم یا پامو جمع کنم چنان دردی رو تو کونم حس کردم که انگار از وسط دارم جر میخورم با همه زورم جیغ زدم و دیگه دست خودم نبود یکیشون بالشتو گذاشت رو دهنم و اون یکی هم پاهام و رو به بالا و محکم گرفته بود و اون یکی هم داشت وحشیانه تو کونم تلمبه میزد به هوش اومدم دیدم منو دمر کردن و دارن بازم میکنن همه وجودم پر از درد بود و گفتم الانه که هر لحظه بمیرم زمان از دستم در رفته بود و حداقل دیگه صدای بلند ضبط نبود تلبمه زدناش تموم شد و نمیدونم ارضا شد یا نه اما میتونستم بوی آب منی رو که رو سینه هام و شیکمم بود حس کنم انرژی حتی یه ذره حرکت کردن نداشتم چند دقیقه بعدش دست یکی رو تو موهام حس کردم که از موهام گرفت و کشیدم پایین تخت از درد گریم گرفت و برای اینکه کمتر کشیده بشه موهام سعی میکردم بدنم رو روی پاهای بی جون و سستم نگه دارم همه درد بدنم یه طرف و درد سوراخ جر خورده کونم یه طرف کشون کشون منو به سمت هال برد و جلوی کاناپه ولم کرد و دیگه خبری از اون جمعیت و مهمونا نبود به حالت دو زانو نشسته بودم و سعی کردم دور برم و نگاه کنم یکی پاشو رو پاش انداخته بود سرم و بردم بالا تر که دیدم سارا هستش به خاطر درد بود یا اینکه سردم شده بود نمیدونم اما بدنم به لرزش افتاده بود سارا داشت سیگار میکشید و سیگارش که تموم شد شروع کرد حرف زدن از همون لحظه اول که بهرامی بهم زنگ زد و گفت برادر زاده دوستش اومده میخواد که براش کار جور کنیم حس خوبی نداشتم اما از اونجایی که گفت دختر خوشگلیه خب منم کنجکاو شدم ببینم کیه این دختر اومدم و دیدمت و باید بگم نقشتو عالی بازی کردی و واقعا باورم شده بود همه حرفات و اگه اولین اشتباه و سوتی رو انجام نداده بودی اون حس بد و تردید که دربارت داشتم از بین میرفت بلند شدی و گوشیتو برداشتی که به عموت زنگ بزنی و عموت هم خیلی سریع گوشی رو برداشت اونم ساعت 3 نصفه شب البته نه برای ما بلکه برای عموی عزیزت تو آمریکا تردید و شکم برگشت و به بهرامی گفتم هر جور شده با دوستش تماس بگیره و هویت تو رو تایید کنه که خیلی ساده متوجه شدیم که داری دروغ میگی حالا فقط میموند که بفهمم برای چی داری دروغ میگی و چی تو سرته برای همین تو دفتر خودم بهت کار دادم و تو خونه نگهت داشتم که جلوی چشمم باشی زیر نظرت داشتم که چی تو سرته بهزاد بهم گفت که برخلاف اینکه میخوای خودتو خونسرد نشون بدی اما تو یه سکس ساده استرس داشتی و نگران بودی خودمم که با دیدن قیافت مطمئن شدم اشتباه دوم و موقعی کردی که اسم سمانه رو از دهن من شنیدی چنان هول شدی که هر آدمی میتونست بفهمه و برای مطمئن شدن لازم بود وانمود کنم از فروشگاه رفتم بیرون و به جاش برم تو اتاق کنترل دوربینای مدار بسته فروشگاه سریع خودتو به سمانه رسوندی و فقط نمیشد شنید که چی داری بهش میگی تست اینم کار سختی نبود و صدای دوش حموم باعث شد خیالت راحت بشه و طبق پیش بینیم بری تو اتاق سمانه و بتونم از پشت دیوار همه حرفاتو بشنوم و حالا دقیق میدونستم کی هستی و برای چی اینجایی بلند شد وایستاد و با اون کفشای مجلسی که هنوز پاش بود چند قدم جلوم برداشت با صدای عصبانی و جیغ مانند گفت شیوا اینقدر منو احمق فرض کرده که توی بچه رو فرستاده با اون کفشاش محک کوبید به شیکمم میخواستم گریه نکنم اما از درد صدای گریم رفت بالا گفت گوشیش و بیارین و بشونینش رو کاناپه نه اول یه ملافه ای چیزی رو کاناپه بنداز به لجن نکشه همینجوری پارکت و به کثافت کشیده بازوهامو گرفتن و نشوندنم رو کاناپه و میتونستم خونی رو که بین روانیا پام بود ببینم با نشستن رو کونم درد وحشتناکش دوباره بهم حمله کرد گوشیمو گرفت جلومو گفت بازش کن و برو رو شماره شیوا انگشتام میلرزید و بعد دو بار اشتباه زدن بلاخره بازش کردم و رفتم رو شماره شیوا بهش زنگ زد و میتونستم صدای شیوا رو بشنونم که میگه سلام عزیزم چه خبرا شیوا از روزی که هانیه پیش سارا بود نه خواب داشتم و نه خوراک به گفته خودش همه چی اوکی بود و هیچ مشکلی نبود اما دلشوره امون منو بریده بود ترلان سعی میکرد آرومم کنه اما فایده نداشت حتی تو خواب گوشیم دستم بود که اگه پیام یا خبری داد متوجه بشم تنها لحظه ای که خوشحال شدم موقعی بود که گفت سمانه رو پیدا کرده بهش اصرار کردم که برگرده و دیگه کارش تمومه اما خواست بازم سعی خودشو بکنه و خودش سمانه رو راضی کنه اگه من هر اقدامی میکردم و یا خودمو نشون میدادم جفتشونو تو خطر مینداختم در زدنو ترلان رفت در و باز کرد گفت شیوا با شما کار دارن رفتم سمت در نمیدونم چجوری دویدم و خودم تو بغل میلاد پرت کردم نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم و باورم نمیشد که میلاد رو بعد این همه مدت میبینم ترلان برامون چایی آورد و رفت که راحت باشیم خلاصه وار اوضاع همدیگه رو برای هم شرح دادیم و از دیدن چهره میلاد و شنیدن دوباره صداش سیر نمیشدم دیدن یک دوست واقعی که مدتها بود ندیده بودمش تنها چیزی بود که میتونست تو این شرایط سخت بهم روحیه بده میلاد گفت از وقتی شما اومدین ترکیه همش با ندا در تماس بودم و کارش شده شبانه روز گریه و استرس اینقدر دیدم تحت فشاره و آدرس اینجا رو که داشتم خودمم حسابی نگران شدم و تصمیم گرفتم بیام و ببخشید که باید زودتر میومدم حداقل کنارتم و شاید به دردی بخورم صادق هم خیلی خوشحال شد که دارم میام و اونم داره دیوونه میشه که کاری از دستش بر نمیاد خب به کجا رسیدی و سمانه رو پیدا کردین یا نه براش جریان هانیه و رو مختصر تعریف کردم و گفتم فعلا شرایط خوبه و پیداش کردیم و فقط مونده که راضیش کنیم و نترسه و بهمون اعتماد کنه اگه هانیه موفق نشه خودم یه فکری برای ملاقات با سمانه میکنم تو هم نمیتونی فعلا نزدیک بشی چون سارا تو رو هم میشناسه و درد سر میشه ترلان هر کاری میلاد شب نموند و گفت هتل اتاق گرفته و کارت هتل و گذاشت رو طاقچه و گفت کاری داشتی تماس بگیر به اتاقم وصل میکنن دم در بهم گفت فردا بازم میام پیشت و با هم فکری هم سمانه رو نجاتش میدیم نگران نباش و خیالت راحت دستشو گرفتم و حرفی برای تشکر نداشتم و فقط با چشمام میتونستم ازش تشکر کنم تو جام دراز کشیده بودمو روحیه خیلی بالایی از دیدن میلاد گرفته بودم و احساس آرامش میکردم گوشیم زنگ خورد و هانیه بود میدونستم صبر میکنه آخر شبا که همه خوابن زنگ بزنه تایید تماس و زدم با شنیدن صدای سارا دنیا روی سرم خراب شد فقط برای چند ساعت آرامش داشتم و باورم نمیشد که الان صدای سارا رو بشنوم و این یعنی همه چی لو رفته درست موقعی که هانیه میگفت همه چی اوکیه نذاشت من حرف بزنم و گفت فردا صبح به آدرسی که بهت میگم میری و یه ماشین مشکی میاد سوارت میکنه اگه به هر کسی حرف بزنی یا پلیس خبر کنی باید ایندفعه برای پیدا کردن دوستات از ارواح کمک بگیری گوشی رو قطع کرد و پشت سرش یک پیام اومد و هر چی دیگه زنگ زدم گوشی خاموش بود میخواستم سکته کنم و میترسیدم با صدای بلند گریه کنم و بفهمن اتفاقی افتاده اگه به تهدیدش عمل نکنم معلوم نیست چه بلایی سرشون بیاره سارا رو خوب میشناختم و اون صدایی که شنیدم صدای سارای عصبانی بود و باید به حرفش گوش میدادم صبح بدون اینکه به کسی بگم حاضر شدم و گوشیم و برداشتم و زدم بیرون برام مهم نبود چه سرنوشتی در انتظارمه و چه اتفاقی قراره برام بیوفته فقط به هانیه و سمانه فکر میکردم اینکه اگه نرم چه بلایی سرشون میاد به ندا پیام دادم که اگه تا 24 ساعت دیگه خبری از من نشد به بابای هانیه زنگ بزنه و همه چیز و بگه تا خودم هم زنگ نزدم تماس نگیره و فقط منتظر تماس من باشه خودمو سپردم دست سرنوشت و سوار اون ماشین مشکی شدم منو بردن به یک باغ که یک ویلا وسطش بود خودمو محکم گرفتم که جلوی سارا کم نیارم و میدونستم اون هر چی ضعف جلوش نشون بدی بیشتر لذت میبره وارد ساختمون شدم و سارا بود نشسته بود رو مبل و چند تا مرد دیگه هم دور و برش بودن بهم گفت بگیر بشین گرفتم جلوش نشستم و گفتم بابای هانیه یک پزشک جراح معروف تو آلمانه و تا شب اگه خبری ازش نشه به نیروی پلیس و امنیتی ای تو ترکیه نیست که خبر نده اونو با سمانه رو ولشون کن برن من اینجام هر کینه ای داری سر من خالی کن اونا رو ولشون کن سارا هر بلایی میخوای سر من بیار و برای همیشه به این کشمکش لعنتی خاتمه بده من و نگام میکرد و با نگاه بی تفاوتی حرفام و گوش داد گفت یعنی توقع داری باور کنم این دختره جنده دختر یک پزشک معروف باشه به فرض هم که باشه چجوری میخوان پیداش کنن و اصلا کی میخواد ثابت کنه آخرین بار کجا بوده اینجا ایران نیست شیوا و از صادق جونت هم خبری نیست و شنیدم حسابی درگیر ویلچره آخرین بار خوب گوش ندادی چی گفتم گفتم همه چی تمومه و سمانه برای منه اونوقت تو چه فکری پیش خودت کردی و فکر کردی مثل سری قبل ازت یه دستی میخورم واقعا فکر میکردی من اینقدر احمقم سارا منو از صدای عصبانیت و بلندت نترسون بازم میگم هر کاری میخوایی بکنی با من بکن و اونا رو ولشون کن برن خودم میدونم اینجا ایران نیست اما اینقدر خر تو خر نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی اون دختره هانیه خانواده داره کس و کار داره ولش کن بره سارا و مشکلتو با من حل کن شروع کرد خندیدن و گفت باورم نمیشه تو همون شیوای ده سال پیش باشی ببین چه قدر محکم و قوی شدی بیارینش صدای باز شدن در یکی از اتاقا اومد و دو تا مرد از بازوهای هانیه گرفته بودن و آوردنش به طرف ما لب و دهنش خونی بود و موهاش پریشون یه پیراهن یه سره سفید تنش کرده بودن که همه جاش خونی بود به سختی رو پاش وایستاده بود و حتی نمیتونست سرشو بالا بیاره نباید گریه میکردم و ضعف نشون میدادم این همون چیزی بود که سارا میخواست بلند شد رفت طرفش و از موهای هانیه گرفت و کشید و سرشو بلند کرد گفت نگاش کن قشنگ نگاش کن این سرنوشت هر کسی هستش که طرف تو باشه نگاش کن و ببین آدمایی که طرفت هستن چه بلایی سرشون میاد چشای هانیه کبود شده بود و به سختی بازشون میکرد و میخواست یه چیزی بهم بگه اما صداش در نمیومد همه وجودم از دیدن این صحنه تیکه تیکه شد و کاش میشد خودمو بکشم و خلاص شم و این صحنه رو نبینم هاینه رو ولش کردن و نتوسنت خیلی رو پای خودش وایسته و پخش زمین شد سارا گفت خب این از هانیه مورد بعدی کی بود آهان سمانه کسی که این همه براش فداکاری و خطر کردی و اومدی که نجاتش بدی البته این معرفت و دوستی رو تحسین میکنم واقعا جای تقدیر داره بیارینش دوباره در باز شد و یه مرده بازوی سمانه رو گرفته بود آوردش سمت ما ظاهرش سالم بود اما چشاش قرمز خون بود و هنوزم داشت اشک میریخت چشماش از ترس به لرزه افتاده بودن سارا رفت طرف سمانه و دستشو میکشید به صورتش و گفت میبینی سمانه جونت حسابی دلش برای سیامک تنگ شده و براش بیتابی میکنه دلم هوری ریخت و سمانه رو بعد این همه مدت میدیدم مثل یه فیلم اولین برخوردمون و روزای خوب و بدی که با هم داشتیم جلوی چشم ظاهر شد و حالا یک جسم بی روح میدیدم که فقط خدا میدونست سارا چه بلایی سرش آورده پوزخند پیروزمندانه همیشگی سارا رو میدیدم سرمو چرخوندم به چشمای سمانه خیره شدم همه سعی ام و کردم که بازم گریه نکنم بغضمو قورت دادم اما صدام به شدت به لرزه افتاده بود گفتم تمومش کن سارا بذار جفتشون برن و بهت قول میدم کسی نه سراغ تو رو بگیره و نه دنبال من بیاد مگه دوست نداری یه اسباب بازی داشته باشی منو بگیر سارا بذار هانیه و سمانه برن بازم بهت میگم برای همیشه بیا اینو تمومش کنیم شروع کرد به خندیدن و گفت بس کن شیوا اینقدرام نمیخوره فداکار باشی پیش من فیلم بازی نکن عزیزم من خودم یه قسمتی از تو رو بزرگ کردم جفتمون خوب میدونیم که هر بلایی هم که بگم اینجا سرت بیارن هیچ فایده ای نداره اومد صورتشو نزدیک صورتم کرد و به آرومی گفت شاید حتی خوشتم بیاد با خنده اعصاب خورد کنی رفت عقب و گفت واقعا این شجاعت و این نترس بودنتو بهت تبریک میگم شیوا اعتراف میکنم هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر عرضه داشته باشی شاید تنها اشتباهی که تو زندگیم کردم هر بار دست کم گرفتن تو بود که محاسبات منو به هم میریخت اگه همون اول جایگاه داهاتی و امل خودتو فهمیده بودی و دست رد به سینه سینا میزدی همه چی طبق نقشه من جلو میرفت و این همه زندگی نابود نمیشد الانم جلوی من نشستی و خودتو محکم گرفتی باشه مشکلی نیست خیلی دوست دارم ببینم تا کجا میتونی مقاومت کنی برات یه سورپرایز دارم شاید این یکی کمک کنه دقیق همه چی یادت بیاد و بفهمی که واقعا کی هستی گوشیش و برداشت یه تماس گرفت گفت راهنماییش کنین بیاد داخل اومدم بلند شم که برم سمت هانیه که یه مرده محکم شونه مو گرفت و نشوندم سر جام بعد چند دقیقه صدای باز شدن در باغ رو شنیدم که یک ماشین وارد شد یه نگاهم سمت هانیه بود که داشت سعی میکرد بشینه و بی جون بود یه نگاهم به سمانه که داشت از ترس سکته میکرد هیچ وقت نمیدونستم که به خدا اعتقاد دارم یا نه اما چاره ای جز کمک خواستن از خدایی که شک داشتم وجود داشته باشه نداشتم در ساختمون باز شد و صدای چند تا پا میومد که داشتن قدم میزدن به سمت داخل سارا با خوشحالی بلند شد و قدمای سریع برداشت و گفت سلام عزیزممممم رومو برگردوندم و چهره خندون سینا رو دیدم که سارا پرید تو بغلش دیدن سینا و یاد آوری دقیق همه چی تنها چیزی بود که خودمو براش آماده نکرده بودم انگار یکی با پتک و پشت هم میزنه و روحم و خورد میکنه و دوباره میزنه سرمو انداختم پایین و عاجز بودم و هیچ کاری از دستم بر نمیومد صدای سینا رو شنیدم که با لحن تعجب به سارا گفت اینجا چه خبره سارا سرمو بالا بردم و نگاهمون به هم گره خورد از شک و بهتی که تو چشاش دیدم فهمیدم اونم خبر نداشته قراره منو ببینه یه نگاه به هانیه و سمانه و من کرد و با لحن جدی تری گفت میگم اینجا چه خبره سارا سارا گفت بشین داداشی فعلا نفس تازه کن برات توضیح میدم عزیزم مدتهاست ندیدمت و نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده سینا لحن صداشو جدی تر و حتی کمی عصبانی کرد و گفت یک ساله میخوام بیام ببینمت حالا به من زنگ زدی و میگی بیا که کار مهمی پیش اومده و کار مهمت اینه سارا الان میشه بگی چه خبره اینا کین و اشاره کرد به من و گفت این اینجا چیکار میکنه سارا رفت دستشو گرفت و نشوندش رو مبل کنار خودش و گفت اینقدر بداخلاق نباش سینا من بهت یه قولی داده بودم و الان وقتشه قولمو عملی کنم بهت گفتم پنجه های انتقاممو تیز میکنم و جوری قلب شیوا رو درمیارم که تا آخر عمرش یه مرده متحرک باشه امروز دقیقا وقتشه داداشی و میخوام تو هم باشی و ببینی که چطور دوستاشو جلوی خودش سلاخی میکنم و کاری میکنم که ندا جونش هم بیاد و سر اونم بلای بدتر از اینا میارم تازه یه سورپرایز عالی هم داریم شیوا جون یه دختر خوشگل دو ساله داره و اسمش نگاره یکمی تو گوشیه هانیه جون فضولی کردم و فهمیدم بابای اصلی این بچه کیه میخوام خودم بزرگش کنم و بشم مامان واقعیش حیف اون بچه نیست که این مادرش باشه واقعا به نظرت حیف نیست سینا تو که بهتر از هر کسی شیوا رو میشناسی قیافه سینا هر لحظه درهم تر و عصبی تر میشد منفور ترین موجود تو زندگیم حالا برای چند ثانیه تبدیل به تنها امید من شد رومو کردم طرفشو بهش گفتم به من نگاه کن سینا خواهش میکنم به من نگاه کن سینا به سختی سرش و بالا آورد و نگام کرد بهش گفتم سینا من دیگه چیزی برام نمونده سارا با پخش کردن فیلما و عکسام تو خانوادم و فلج کردن بابای اون بچه و نابود کردن کل آبروم و زندگی هر چی آدمی که با منه دیگه کاری نبوده که باهان نکنه اما بازم کینه توزی و نفرتش تمومی نداره سینا من از همه چی خبر دارم میدونم که از اول همراه سارا پشت پرده همه بلاهایی بودی که سرم اومد میدونم حتی تن منو چجور به آرش فروختی و خودمم خبر نداشتم اگه بهت بگم ازت متنفر نیستم دروغه سینا فقط یه خواهش دارم که بذارین این دو تا دختر برن سینا من اینجام و در اختیار جفتتون و هر بلایی میخوایین سر من بیارین سینا به حرمت اولین نگاهمون به هم که میدونم دروغ نبود خواهش میکنم سینا سنا بلند شد و اصلا جواب منو نداد و گفت اینجا جای من نیست و من میرم سارا رفت سمتشو گفت کجا داداشی میری من فکر کردم دیدن اولین عشقت نه ببخشید اولین عشقت که مشخصه کیه دومین عشق یا عشق موقت یا سرگرمی موقت یا هر چیز دیگه خوشحال میشی و به هر حال باهاش چند سالی زندگی کردی و باید بیشتر از اینا باهم حرف بزنین شنیدم تا همین یک سال پیش هنوز عکسای تو رو نگاه میکرده میبینی هنوز عاشقته سینا به سارا گفت بس کن تو رو خدا این بازی لعنتی رو بس کن سارا ببین با خودت چیکار کردی کل زندگیت و وجودت شده یه کینه احمقانه و الکی منو آوردی نشون شیوا میدی که بیشتر زجرش بدی بیشتر یادش بیاری که باهاش چیکار کردیم شیوا جز یه دختر تنها نبود که اسیر دست ما شد هر بلایی دلمون خواست سرش آوردیم میخواستی من با فاطی ازدواج کنم خب کردم میخواستی پولدار بشم و اعتبار داشته باشم میدونی الان نقش من تو اون خونه چیه سارا تنها وظیفه من این بود که براشون یه نوه پسری بیارم که از همین الان و علنی بهم بگن که وارث اصلی همه چی پسرمه و نه من مثل سگ براشون بدوم و مثل سگ باهام رفتار کنن و یه تیکه استخون بندازم جلوم که بازم براشون دم تکون بدم فکر میکنی الان خوشبختم آره یک ساله میخوام بیام پیش تو پناه بیارم اما نذاشتی بیام و حالا منو کشوندی که چی بشه سارا از زجر دادن شیوا چی گیرت میاد من روی دیدن اون زنو ندارم سارا من روی دیدن زنی که همه عشقشو نثار من کرد و چیزی جز کثافت گیرش نیومد ندارم سارا تو به جای اینکه منو به سمت خوشبختی ببری از قله پرتم کردی سمت دره زندگی من نابود شده و هیچی برام نمونده یه مادر به جا افتاده تنها دلخوشیم برای موندن اونجاست و حتی خودمو بابای بچه خودم نمیدونم و حس میکنم باهام غریبه است صدای سینا همراه بغض شد و گفت بس کن سارا خودتو رها کن و بس کن و تمومش کن و قبول کن همه مسیری که با هم از اولش رفتیم اشتباه بوده سارا اومد که حرف بزنه صدای داد و بیداد و درگیری از بیرون اومد چند تا مردی که تو هال بودن دویدن سمت بیرون و همچنان صدا زیاد بود من از فرصت استفاده کردم و رفتم سمت هاینه و بغلش کردم قلبش مثل گنجشک میزد و تنش میلرزید منو نگاه کرد و اشک از چشاش میومد در هال باز شد و قیافه خونی و کتک خورده میلاد و آقا مصطفی رو دیدم که اسیر دست چندین نفر از ادمای اونجا شده بودن که دست دوتاشون کلت بود و من از دیدن اسلحه سکته کردم سارا با عصبانیت و ترکی یه چیز بهشون گفت که شروع کردن کتک زدن بیشتر میلاد و مصطفی داشتم روانی میشدم و حمله کردم سمت سارا و گفتم بگو بس کنننننن یکی اومد منو گرفت سارا باز به ترکی یه چیزی گفت ولشون کردن و بی رمغ شده بودن منو باز گرفتن و بردن نشوندن جنون و عصبانیت تو چشمای سارا موج میزد از حرفا و برخورد سینا حسابی عصبانی شده بود مشخص بود توقع نداشته که سینا این حرفا رو بهش بگه و حقیق واقعیش رو از دهن داداش خودش بشنوه سینا رو کشونده بود که منو عذاب بده و حالا بر علیه خودش شده بود چشماش از عصبانیت میلرزیدن و هر لحظه روانی تر میشد وضعیتش اومد و چونه منو گرفت و صورتمو بالا آورد سمت خودش و گفت الان از حرفایی که زد خوشحالی آره زیاد خوشحال نباش سینا دم دمی مزاجه و گاهی از این چرت و پرتا زیاد میگه و همیشه آخرش ثابت شده که طرف کیه همین امروز درستت میکنم شیوا فقط ببین و تماشا کن یه چیزی به ترکی گفت و چند تاشون کتاشونو درآوردن و رفتن سمت هانیه بلندش کردن و حالت دایره وار دورش حلقه زدن اولین نفر از بازش گرفت و پرتش کرد سمت اون یکی و با یه چک محکم پرت شد سمت اون یکی و همین جور با چکای محکم به صورتش و سرش بین خودشون پرتش میکردن صدای گریش بلند شد و میگفت تو رو خدا نزنین دیگه هیچی نفهمیدم با همه انرژیم جیغ زدم که ولش کنین کثافتا دویدم سمتشونو شروع کردم زدن یکیشون که برگشت یه مشت کوبید تو شیکمم به خودم اومدم دوتاشون افتادن به جونمو تا میخورد به لگد وحشیانه میزدن صدای میلاد رو شیندم که اونم نعره میزد ولش کنین نامردا تو چند دقیقه هر چی میشد به بدنم و صورتم لگد زدن و خون بود که از دهنم میریخت بیرون سارا یه چیزی گفت و بس کردن اومد بالا سرم و پاشنه کفشش رو گذاشت رو شونه سمت راستم با نهایت زورش فشار میداد و گفت شیوا امروز روز تسویه حساب منو تو هستش و اینقدر سختش نکن چه بخوای چه نخوای دوستای عزیزتو جلوت سلاخی میکنم خودتو زنده نگه میدارم چون حالا حالاها باهات کار دارم نمیدونم سمانه چجوری با اون چاقوی بزرگ خودشو داشت به سارا میرسوند با همه توانش گفت کثافت عوضییییی که با صدای کر کننده ای شلیک اسلحه که تیر به قفسه سینه اش خورد یه مکث کرد و خورد زمین برگشتم و دیدم دود از سر تفنگ یکی از اون کثافتا داره بلند میشه کاری جز جیغ کشیدن نمیشد بکنم و اومدم برم سمت سمانه که با یه لگد محکم سارا که به پهلوم زد سر جام بی حس موندم سارا به طرف گفت هنوز زندش بزن خلاصش کن قدماش رو با اسلحه میدیدم که دارهبه سمت سمانه میره و به سختی تونستم دو زانو بشینم و التماس کردم که تو رو خدا نه تو رو خدا نه همه چی داشت سیاه میشد و کاش اون اسلحه رو به سمت من میگرفت سینا با یک تنه محکم طرف و پرت کرد و اسلحه رو از دستش قاپید سر سارا نعره زد که بس کن سارا تمومش کننننننننننننننن میفهمی داری چیکار میکنی سارا که از عصبانیت چشاش قرمز شده بود و به لرزه افتاده بود گفت از اولش ضعیف بودی از اولش احمق بودی و من بودم که باید همیشه دستتو میگرفتم بهت میفهموندم چیکار کنی یا نکنی اگه یه ذره عرضه داشتی هیچ وقت به اینجا نمیرسیدیم سینا اتفاقا راست میگی باید تمومش کنم همه اینا برای اینه که برای این جنده عوضی دل میسوزونی چی شده هان چی شده حالا برات عزیز شده این که یه تیکه گوشت بیشتر نبود برات چی شده سینا هان باید تمومش کنم و خودم با دستای خودم تمومش میکنم رفت سمت چاغویی که از دست سمانه افتاده بود برش داشت داشت به من نزدیک میشد که صدای مصطفی رو شنیدم که گفت فکر نمیکردم نتیجه فداکاری محمد این بشه اینه جواب اون مردونگی آره اینه جوابش سارا خندش گرفت و گفت این دیگه کیه چی داره میگه مصطفی با قیافه و صورت خونی به سختی بلند شد و گفت من مصطفی بهترین دوست پدرتون از دوران نو جوونیش هستم البته الان دیگه انصاف نیست بگم پدرتون چون باورم نمیشه چیزی که میبینم نتیجه اون مردونگی محمد باشه نسبت به شما نمک نشناسا سارا خنده بلندی کرد و گفت این از کجا پیداش شد چرا چرت و پرت میگی تو چی از پدر ما و زندگیمون میدونی آخه خیلی چیزا میدونم دخترکه شما دوتا نمیدونین محمد قبل از اینکه مادرتون ازدواج کنه عاشقش بود اما مادرتون کس دیگه ای رو انتخاب کرد چندین سال گذشت و محمد سعی کرد فراموشش کنه تا اینکه یه شب که داشت برمیگشت خونه از قسمت تاریک کوچه صدایی میشنوه و میره جلو و زنی رو میبینه که بهش پناه آورده زنی که گیر چندین مرد افتاده و بهش تجاوز کرده بودن فداکاری ای که محمد کرد هیچ مردی نمیکنه بعد 4 ماه که مشخص شد اون زن حامله هستش و از اونجایی که شوهر اون زن وازکتومی کرده بود و دیگه بچه دار نمیشد و اصلا پدر اون بچه ها مشخص نبود که کیه و کدوم یکی از اون آدمایی هستش که با اون زن همبستر شدن محمد رفت پیش شوهر اون زن و اعلام کرد که عشق به اون زن باعث شده که باهاش باشه و اون بچه تو شیکمش برای اون هستن که البته وقتی به دنیا اومدن مشخص شد بچه ها هستن نه یک بچه حالا همون بچه ها دارن سر دخترای مردم بلایی رو میارن که سر مادر خودشون اومده با بی حیایی و نامردی دارن فداکاری اون مرد رو ضایع میکنن شرم کنین و به خودتون نگاه کنین بذارید این طفلای معصوم برن و فداکاری پدرتون رو البته اگه به عنوان پدر قبولش دارین حروم نکنین سارا خنده جنون آمیزی کرد و گفت پیرمرد نمیخواد با این داستانای مسخره ما رو خر فرض کنی من امروز به حرف داداشیم گوش میدم و همه چی رو تموم میکنم چاقو به دست اومد به سمت من با لگد محکم به شونه ام پرتم کرد رو زمین و جلوم دوزانو نشست با لبخند جنون وارش به چشام نگاه کرد قیافش غضبناک و عصبانی شد و چاقو رو برد بالا چشام و بستم و به نگار فکر میکردم حداقل خوشحال بودم که حداقل با کشتن من کینه هاش تموم میشه و بقیه رو ول میکنه صدای چند لحظه پیش که سمانه گلوله خورده بود تکرار شد چشامو باز کردم و دیدم گلوی سارا حدودا پاره شده وخون به شدت ازش بیرون میاد سرمو چرخوندم و این بار دود از تفنگی میومد که سینا دستش بود چشمای لرزون و پر از وحشت سارا به سمت سینا خیره شده بود و افتاد کنارم نیمدونم چرا اما نا خواسته با همه انرژیم بلند شدم و دستمو گذاشتم رو گلوش که کمتر خون ریزی کنه هیچ وقت چشمای وحشت زده سارا ندیده بودم که حالا فقط ترس بود که از چشمای لرزونش دیده میشد خیره شده بود به من صدای هم همه بین آدمای اونجا که به ترکی حرف میزدن بلند شد و نمیدونم مصطفی چی بهشون گفت که دونه به دونه پا به فرار گذاشتن سارا همینجور به من نگاه میکرد و خون ریزیش شدید تر میشد یک قطره اشک از چشمش اومد تصویر سارا که تو آموزشگاه و برگه هایی از دستش افتاد و اون قطره اشک رو گونه اش دلیل و شروع دوستیمون شد جلوم زنده شد نمیدونم اون داشت به چی فکر میکرد فقط به من خیره شده بود با چند تا تکون شدید تنش از دنیا رفت مصطفی سریع زنگ زد به اورژانس و به پلیس میگفت فکر نمیکرده که همچین شرایطی بوده باشه و میخواستن با میلاد بررسی کنن و بعدش به پلیس خبر بدن که ریختن سرشون هاینه و سمانه رو سوار برانکارد کردن اومدم بلند بشم که دیدم خودم هم لازمه ببرن سارا دیگه تموم کرده بود و سینا رفته بود اسلحه به دست نشسته بود زل زده بود به زمین و قیافه اونم دست کمی از چهره مرده سارا نداشت پلیسا به دستاش دستبند زدن و بردنش رو تخت بیمارستان بودم و هوشیاریم خوب بود و متوجه شدم که تیر به قفسه سینه سمانه خورده اما به قلب آسیب نرسونده هانیه هم اوضاع خوبی نداشت اما دکتر گفت خطر برای اونم رفع شده و قابل بازگشته به میلاد گفتم که به ندا خبر بده و فعلا لازم نیست به بابای هانیه چیزی بگیم و خودش که بهوش اومد تصمیم میگیره چشام و بسته بودم و هنوز باورم نمیشد که چه اتفاقایی افتاده از خستگی که چندین شب نخوابیده بودم و ضعف داشتم خوابم برد با صدای مهربون ترلان از خواب بیدار شدم که میگفت بیدار شو شیوا چقدر میخوابی بیشتر از 12 ساعته که خوابیدی دختر پاشو دکتر برات دارو تجویز کرده و باید بخوری اولین چیزی که بهش گفتم سمانه و هانیه بود ترلان گفت نگران نباش دختر خطر از جفتشون گذشته و به زودی از من و تو هم سرحال تر میشن دختر بزرگم و خبر کردم و تختشون کنار همه و پیششونه اگه کاری داشتن انجام بده دست ترلان و گرفتم و گفتم چطوری میتونم این همه محبت و جبران کنم من حالم بهتر از هانیه و سمانه بود و پلیس از من شروع کرد چندین بازجویی و سوالای زیاد صادقانه به همش جواب دادم و گفتن تا اجازه ندادن حق ترک ترکیه رو نداریم بعد یک روز موفق شدم از جام بلند شم و هر چند با درد راه برم رفتم تو اتاقی که هانیه و سمانه بستری بودن کل قفسه سینه سمانه بانداژ بود و بهش از بس مسکن میزدن خواب بود صندلی گذاشتم و شروع کردم به صورت تمام کبود هانیه جز اشک ریختن کاری نمیشد بکنم دیدم لباش داره تکون میخوره و شروع کرد حرف زدن و گفت به این لعنتیا بگو آب که نمیذارن بخورم حداقل یه لیوان چایی برام بیارن نا خواسته لبخند رو لبام نشست و گفتم از دست تو دختر به سختی لبخند کم رنگی رو صورت کبود شدش نشست بلاخره بعد دوماه پلیس دیگه با ما کاری نداشت و میتونستیم برگردیم آلمان مشکل اصلی سمانه بود که باید دیپورت میشد ایران طی یه تماس تصویری که با صادق گرفتم گفت اصلا جای نگرانی نیست و سمانه بیاد ایران هم مشکلی براش پیش نمیاد و با پرونده ای که پلیس ترکیه تکمیل کرده مشخص شده که ربوده شده و من هواشو دارم و هر لحظه که اراده بکنه و بخواد میفرستمش پیش خودتون از سرنوشت سینا هیچی بهمون نگفتن و گفتن دیگه به ما مربوط نمیشه سمانه هنوز به شدت افسرده و داغون بود و معلوم بود دو سال شکنجه روح روانش رو نابود کرده بود ازش قول گرفتم که تو اولین فرصت بیاد پیش ما و هر جور شده پناهندگیش رو میگیریم و پیش بهترین دکترای روانشناس درمانش میکنیم هنوز ترس و تو چشاش میدیدم و بهش اطمینان دادم که صادق تو ایران هواشو داره و مثل کوه پشتشه به میلاد گفتم که ببینه سمانه با کدوم پرواز داره دیپورت میشه که خودشم همون بلیط رو بگیره میلاد مکث کرد و گفت دیگه قرار نیست برگرده ایران میخوام بیام آلمان و کاراش و هماهنگیاشم کردم ادامه داد که ندا ازم خواسته که برم و منم براش شرط گذاشتم به خنده و تعجب بهش گفتم چه شرطی سرشو انداخت پایین و گفت ازدواج هاج و واج مونده بودم و نمیدونستم چی بگم هاینه از پشت هورا کشید و گفت مبارکه بلاخره رقیب سر سخت من از میدان به در شد شیوا در بست برای خودم شد بهش اخم کردمو گفتم هانیه خفه شو مصطفی خونست و میشنوه تو سفارت از سمانه خدافظی کردیم رسید ایران و صادق رفته بود فرودگاه تحویلش گرفت و خیالمون راحت شد میلاد هم چند روزی طول میکشید ویزاش حاضر بشه و ما زودتر حرکت میکردیم مصطفی و ترلان رسوندنمون فرودگاه خودمو مدیون جفتشون میدونستم بهشون قول دادم بازم بیام ترکیه و بهشون سر بزنم سوار هواپیما شدیم و دلم داشت برای دیدن نگار عزیزم پرواز میکرد حالا ایندفعه من بودم که دستای گرم و پر محبت هانیه رو تو دستام فشار میدادم پایان

Date: November 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *