بخش اول کودکی دنیای کودکی برای همه تقریباً خاطراتی رو بهمراه داره بازیهای پرجست و خیز معصومیت روح و جسم احساس ترس و دلسوزی پافشاری و اصرار برای رسیدن به خریدن فلان اسباب بازی و بی هیچ قصد و غرضی حرف دل رو زدن تفاوت سنی با اعضای خانواده و رشد کردن با شرایطی که زندگی و جبر جغرافیا بر ما تحمیل میکنه ناخداگاه باعث این همه تنوع رفتاری در انسانها میشه خب طبیعتاً منم ازین قاعده مستثنی نبودم اختلاف سنی من با برادر بزرگم 13 ساله که خود به خود باعث شده که هرکدوم از ما به تنهایی بزرگ بشیم به خاطر همین احساس تنهایی هر کدوم از ما متعلق به دوره ای از نسلهای دهه ی 50 70 شدیم و با روحیات اقتضای افراد اون دوران رشد کردیم برادرم نمونه ی بارز یک دهه ی 50 ای شده و کلی خاطره با سریالهای اوشین آینه و امیرکبیر و فیلم تایتانیک و گل کوچیکهای وقت و بی وقت کوچه و خیابونی رفیق بازیهای مرامی تلفن بازیهای و قرارای یواشکی داره منم پرم از خاطرات دهه 70 ایها هنوز مزه ی شیر کاکائو شیشه ای زیر زبونه نوارکاستهای 90 دقیقه ای کارت بازی با عکس فوتبالیستا و بازی کانتر و ژنرال تو گیم نت که دیگه اوج دوران نوجوونی ما رو تشکیل میداد مینا دخترخالم سه سال از من بزرگتره همیشه برای بازی با بازیهای سِگا موتورسواری هواپیما و ماریو باهاش سر جنگ داشتم کامپیوتر هنوز مد نشده بود و اگرم بود واقعاً گرون بود شاید اندازه ی پول یه خونه کلنگی رو باید میدادیم تا میتونستیم یه پنتیوم 166 بخریم خلاصه این جنگ جدال بین من و دخترخاله ی گرامی برای بازی ماریو همواره پابرجا بود مینا دختر شاداب و سرزنده ای بود تک فرزند خانواده و تقریباً به خاطر اینکه پدر و مادر معلم بودن سر و تهشو میزدی برای تایم ناهار خونه ی ما ولو بود البته خب ما هم که وضع اقتصادی خانوادمون بهتر بود مادرم از روی محبت مدام به مینا میرسید خالم برخلاف مادرم توی اعتقاداتش به نماز و خدا خیلی شل و بیخیال بود نمیخوام قضاوتش کنم اما به نظرم ازون دسته آدما بود که خریت خودشو گردن خدا مینداخت همیشه از ازدواجش مینالید واسه همین هم مینا از کمبود عاطفه به خاطر سردی رابطه ی خانوادگیشون واقعاً رنج میبرد محبتای مادرم هم مزید بر علت شده بود که دائم خونه ی ما رفت و آمد کنه همونطور که گفتم مینا تک فرزند خانواده بود خب همسن بودن تقریبی منو اون باعث شده بود که اون از یه طرف بهم کشش داشته باشه و همه راز و رمز زندگیشو بهم بگه از طرف دیگه به خاطر حسادتش به محبتی که مادرم به من میکرد سر من آتیش بسوزونه مثلاً بعضی وقتا موهامو که عین موی گربه نرم و لَخت بود توی خواب به ریشه های بالش گره بزنه یا شکلاتامو بخوره اینو توی پرانتز باید بگم که من از همون بچگی خیلی خودخواه بودم البته الان خیلی روش کار کردم که بهتر بشم القصه که این نزدیکی منو مینا همه رو متقاعد کرده بود که اون عین خواهر من میمونه شاید چهارم ابتدایی بودم که اون اتفاق عجیب افتاد اتفاقی که دومینووار زندگی من رو از مسیر معصومیت کودکانه جدا کرد یک شب مهمون یکی از کسبه ی بازار بودیم و مینا طبق معمول سرقفلی خانواده ی ما همراهمون اومده بود طرف توی خونش ویدئو داشت و یکی از فیلم های جیمز باند رو گذاشته بود یادم نمیاد اسم فیلم چی بود اما خوب یادمه که یک قسمت از فیلم وقتی بازیگر جاسوس نقش زن از آب یه استخر در میاد یکی از مأمورا اون رو دستگیر میکنه و خانم هنرپیشه شروع به اغواگری میکنه و کاملاً رابطه ی جنسی رو نشون میده البته به اصرار مادرم من با مادرم میرم تو یه اتاق دیگه که این چیزارو نبینم اما مینا توی پذیرایی محو تماشا میمونه اون شب میگذره و ذهن من پر میشه از معما چند روزی گذشت مینا باز سرو کلش پیدا شد و باهم مشغول بازی راز جنگل شدیم بازی جذابی بود برام پر از تقلب و استرس یادش بخیر باهم شرط گذاشتیم هرکی نتونست مهرهشو تا آخر برسونه باید برای اون یکی ویفر خرسی مینو جلد سبزی داشت و عکس خرس پاندا روش بود بخره با همه ی جرزنی های مینا من بردم صفحه ی بازی روی زمین پهن بود و مینا همین که پاشد بره روی شلوار توخونگیش شلوار لی بگشو بپوشه و بره خرید پاش روی صفحه بازی لیز خورد و یه پاش رفت عقب و یه پاش جلو خشتک شلوار تو خونگیش خِرِچچ جر خورد از خنده ریسه رفتم و اونم عصبانی شد و شروع کرد به نیشگون ریز گرفتن کلاً سلاحش همین بود منم شروع کردم به گاز گرفتنش من بزن اون بزن تا مامانم اومد و گفت چیه مثه سگ و گربه به جون هم افتادین اونم گفت خالههه ببین چیکارم کرده دستمو کبود کرده این پسر جونت خب حقم داشت گاز کبود میکرد اما نیشگون ریز چی به همین راحتی من مقصر شناخته شدم و مادرم بهم گفت ببین دست بچه مردمو چیکار کردی شام بی شام منم قهر کردمو رفتم تو اتاق نشیمن خب البته اون موقع ها مثل الان نبود که بچه قهر میکنه میره تو اتاقش درو هم قفل میکنه یه اینترنت نسل 4 زیر دست و بالشه و کلی بازی رنگ و وارنگ تو تبلتش توی اتاق نشیمن بین یه دست مبل چوب بلوطی که از اول ازدواج مادر و پدرم داشتنش و پارچه های شیری رنگش دیگه نخ نما شده بودن خودمو لوله کردم و در حین ور رفتن با رنگ رفتگی پایه ی کاناپه خوابم برد نمیدونم شما هم تجربشو دارین یا نه وقتی عصر میخوابین و دم غروب بیدار میشین انگار ساعتو گم میکنین فکر میکنین فردا دم صبحه و کلی خوابیدین از خواب پریدم و کلی استرس گرفتم که دم صبحه و مدرسم دیرم شده یکم که به خودم اومدم دیدم دارن اذان میگن تازه دوهزاریم افتاد که ای دل غافل الان غروبه نه دم صبح یکم آروم گرفتم و چشمامو مالیدم بعد دقت که کردم دیدم با اینکه دم غروبه همه برقا خاموشه و فکر کردم مامان وسط پذیرایی یه پتو انداخته زیرشو خوابیده چیزی تو چشمم جلب توجه کرد پیراهن کسی بود که اونجا خوابیده بود مامان هیچوقت آستین حلقه ای نمیپوشید و این چیزارو خیلی رعایت میکرد اما دامن مامان پاش بود بلند شدم و رفتم نزدیکتر دیدم بعله نکبت خانم ولو شده و دامن مامانو پاش کرده دامن هم تا رونش رفته بود بالا میدونستم گرماییه پس حتما بعد از کشتی گرفتن با پتوی روش دامنشم رفته این همه بالا چیزی که این جا تغییر کرده بود حس من از دیدن رون پای مینا بود قبلاً هم خونشون به خاطر گرمایی بودنش شرت لی پاچه بلند میپوشید اما واقعاً به خاطر بچگی جفتمون و علی الخصوص مینا کسی اهمیت نمیداد اما فیلم اونشب و حتی همون صحنه ی لب گرفتن کوتاه واقعاً یک حس کنجکاوی وحشتناکی رو توی من بیدار کرده بود انقدر کنجکاو شده بودم که حاضر نبودم از جام تکون بخورم میدونستم مامان حتماً شلوار مینا رو برده خونه همسایه که چرخ خیاطی دارن بدوزه چون شلوارشو در آورده بود و جاش دامن مامان پاش بود از طرفی هم هوا هی تاریک و تاریکتر میشد و دیگه چیزی معلوم نبود و حس ترس وحشتناکی که از نگاه کردن به جاهای خصوصی مینا داشت سراسر وجود منو لحظه به لحظه میگرفت یه دفعه فکری مثل برق از ذهنم عبور کرد بله بهانه ی دستشویی و تاریکی میتونست منو نجات بده بلند شدم و با سر و صدای زیاد رفتم دستشویی و برگشتم توی دستشویی آب گرم رو که به خودم گرفتم حس خوشایندی برام ایجاد شده بود و مدام پیش روی چشمام عکسهایی که مغز من از پای مینا گرفته بود پخش میشد با سروصدایی که کردم و درب دستشویی که محکم بستم مینا از خواب پریده بودو خودشو مرتب کرده بود چشم تو چشم که شدیم محلش نذاشتمو رفتم پای درسم خب خیلی ناراحت بودم با حقه بازی منو پیش مامان مقصر جلوه داده بود و حق رو به خودش داده بود حقی نداشت منو کنفت کنه برای همین خودش پا پیش گذاشت و اومد جلو و معذرتخواهی کنان گفت داداشی ببخشیدم برات ویفر خریدم دیگه قهر نکن محکم منو به سینه اش فشار داد که حس کردم زیر این تاپ انگاری یه لباس چغرتر و برجسته تر تنشه نمیدونم چرا بهش گفتم نمیخوام ویفرو همه ی هیجاناتی که این چند روزه به من وارد شده بود مدام منو به سمت کنجاویهام میکشوند انقدری از معصومیت حسم مطمئنم که اگر اون لحظه درباره ی کامپیوتر ازم سؤال میپرسیدن چون چیز جدیدی بود برام همینقدر کنجکاوی میکردم که برای دیدن اندام لخت و خصوصی مینا یا اون فیلم اونشب کنجکاوی کردم گفت پس چی میخوای گفتم تو چرا نشستی فیلمای بد رو نگاه کردی بقیش چی شد اونم گفت وای نمیدونی خیلی بد بود من همش ناخونمو میجوییدم گفتم چیش بد بود تو که همش پاش نشستی یکم جابه جا شد و آب دهنشو قورت داد و دوباره با صدای آروم تکرار کرد خیلی بد بود همش مرد و زنه همدیگرو میبوسیدن و به اونجاهای هم دست میزدن لُخت لخت بودن رو هم نشستن گفتم یعنی اونجایی که جیش میکنن گفت آره و بعد آروم ادامه داد منم دست زدم تو دستشویی به اونجام دستم بوی عرق بین پامو گرفت رفتم شستم خیلی بوی بد میده چه جوری اینا دست میزدن تعجب کرده بودم و خیلی برام هیجان داشت دائم روی کاراشون و ثانیه به ثانیه ی اون چند دقیقه ی سکسی فیلم باهام حرف زد انگاری توی ذهن اون همون چند دقیقه شده بود چندین ساعت سکس همین هیجان و کنجکاوی باعث شد تا به هوای درس پرسیدن ازم شب رو خونه ی ما موند و چون فرداش میخواست بره اردو دیگه آخر شبم نرفت ما به خاطر سن بسیار کممون واقعاً هیچکس شک نمیکرد که چه صریح و راحت و به صورت کاملاً غریزی داریم وارد فاز آشنایی با اندام جنسی هم میشیم چیزی که هر فردی که رشد طبیعی در وضعیت سالم داره باید حداقل در سیزده چهارده سالگی به بعد اون رو یاد بگیره سنی که نهال شخصیت یک مرد یا زن تقریباً شکل گرفته و محکم تر از زمان ماقبل سن 14 سالگی میتونه در مقابلات هجوم افکار جنسی مقاومت کنه اونشب با هماهنگی هردومون و نقشه ی اون مثل خیلی وقتای دیگه که هر دومون پیش هم میخوابیدیم کنار هم خوابیدیم اما دیگه نه اون مینا قبل بود و نه من همون آدم قبلی قطعاً به خاطر سنش اون بی پرواتر از من عمل میکرد و خیلی راحت منو وادار کرد که دستمو توی لباس زیرش ببرم و انگشتمو لای آلت تناسلیش تکون بدم کاملاً متعجب بودم که چرا آلتش این شکلیه برگشتم بهش گفتم پس با چی جیش میکنی خنده ی کوچیکی زد و دستشو برد توی شلوارم و از همون تو آلت کوچیک سفت شدم رو بین انگشتاش فشارش داد من هیچ حسی جز حس ادرار کردن نداشتم بهش گفتم توام انگشتتو فرو کن اونجام همینجوری یواش و پچ پچ کنان و با یه حرارت شدیدی که عرق سرتا پاشو گرفته بود و بوی شهوت میداد گفت که تو سوراخت کوچیکه هرچی فشار بدم مثه مال من تو نمیره که خلاصه هی خواست امتحان کنه که نشد جالب اینجا بود که حتی اون ترشحات واژن هم نداشت و کاملاً از روی کنجکاوی داشت منو وادار به این کار میکرد بعد چند دقیقه من خسته شدم و آروم چشمام رفت رو هم چند روزی گذشت و من دچار بدترین عذاب وجدان زندگیم شدم مینا زیاد اهمیتی به احساس من نمیداد و خیلی درگیر احساس گناه نبود مثل پرنده ای شده بود که قفل قفسشو باز کردن و دوست داشت همینجور بالاتر بره یادمه که تا چند ماه بعد از عید هم دلم نمیخواست ببینمش تا اینکه قبل امتحانای خرداد تنشهای احساسی خانوادگیشون به شدت بالا رفت جوری که خالم و شوهرش کتک کاری کردن و کارشون داشت به جدایی میکشید مامانم باز برای جلوگیری از تنش و آروم کردن جو متشنج خونه ی خالم مینا رو آورد خونه ی ما و هر چند روز یکبار با پدرم میرفتن با خالم و شوهرش مشاوره مینا واقعاً عوض شده بود یک مجله ی مدل از طریق دوستاش گیر آورده بودو دوست داشت مدل موهاشو یا مدل لباس پوشیدنشو مثل اونا کنه کاملاً اون معصومیتش رو از دست داده بود و دنبال افکار سمی و خطرناک میرفت دائم خودشو به داداشم میچسبوند اصلاً درک نمیکردم رفتارشو داشت ازش چندشم میشد تا اینکه امتحانای خرداد تموم شدو سِگاشو آورد خونه ی ما تا ماریو بازی کنیم موقع بازی منو بغل میکرد که اون دکمه ی پرش و اینها رو بزنه و من حرکت ماریو رو کنترل کنم وقتی هم مرحله ای رو میبردیم منو میبوسید به خودش فشار میداد برای منم که خام لوندیها و محبت غریزیش شده بودم دیگه داشت لذت بخش میشد حالا این من بودم که ذوق و شوق ملاقاتای یواشکی تو پارکینگ باهم رو داشتم به راحتی و بدون دردسر فارغ از تکرار حس عذاب وجدان بعدش اندامهای همدیگه رو لمس و نوازش میکردیم بدون اینکه بفهمم کارم بسیار اشتباهه در این بین خالم و شوهرخالم باهم آشتی میکنن و مینا بعد از 1 ماه دوری از خانواده به آغوش مادرش برمیگرده بعد از رفتن مینا حس عذاب وجدان مرگباری دوباره وجودمو گرفته بود دائم گریه و افسردگی وضعیت روحی من افتضاح شده بود گاهی بهونه میگرفتم و بغضم میگرفت مادرم فکر میکرد عزیز دردونش غم نداشتن کامپیوتر رو داره پس با اجبار و اصرار مادرم پدرم برای سرگرم شدن من و یادگرفتن زبان برنامه نویسی توربوپاسکال برای برادرم یک کامپیوتر خرید مدرسه ها باز شده بودن و سفارش خرید کامپیوتر ما تازه آبان ماه به دست ما رسید حالا وجود یه کامپیوتر با ظاهری جمع و جور با چند چراغ ال ای دی که عدد پینتیوم 200 رو نشون میداد کاملاً هوش و حواس منِ کنجکاو رو جمع خودش کرده بود وقتی فهمیدم برای کار کردن با چنین وسیله ی عجیب غریبی نیاز به زبان انگلیسی داره معطل نشدم و خانواده رو وادار کردم به ثبت نام توی کلاسهای انگلیسی اون دوران گذشت و من رسیدم به پایه ی دوم راهنمایی دیگه اون مسائل و کارها برای من مثل یک خاطره ی موهومی شده بودن و مینا هم تقریباً خیلی کمتر خونه ی ما میومد یادمه یک روز توی راه کلاس زبان دیدم که مینا داره با یک پسری دست تو دست هم میگن و میخندن و مسیرشونو به سمت خونه ی خالم کج کردن اولش با خودم گفتم به مامانم میگم ولی بعدش گفتم به من چه مربوطه بذار بره به درک این قضیه گذشت تا خونشون شب نشینی دعوت بودیم دیگه خبری از جر و بحثای الکی خالم با شوهرش نبود اما هنوز بی تفاوتی احساسی رو میشد بینشون حس کرد انگاری که سالهاست با هم قهرند و پدرکشتگی خاصی دارند اما مینا بزرگ شده بود دوم دبیرستان میرفت باسنش بسیار بزرگتر و سینه هاش بسیار برجسته تر شده بودن من هم بعد از این همه سال هنوز کینه ی رفتاری که کرده بود رو با خودم میکشیدم واقعاً حس غریبی از درونم زبونه میکشید و همش حس سوء استفاده شدن از خودم رو داشتم حتی برام هضمش سخت بود که من تن به چنین خفتی بدم من حتی جرئت مطرح کردن این اتفاقات رو برای صمیمیترین دوستام نداشتم نمیدونستم اونا هم چنین تجربه هایی داشتن یا فقط من بودم که چنین اتفاقاتی برام افتاده روح آزردم داشت با گذر زمان یک زخمی رو روی تنه ی خودش نمود میداد چیزی که کم کم جاشو به احساسات غریزی عجیب غریبی داد من برای انتقام از مینا توی ذهنم داستان از کاراش میساختم و همیشه توی داستانهام اون رو یه هرزه ی کثیف میدیدم حتی این که نگم که مینا رو با پسر غریبه ای دیدم تا به منجلاب کشیده بشه حس دلچسب انتقام میداد انگاری که دو دستی هولش داده باشم تو باتلاق روابط جنسی خارج از عرف توی اون شب نشینی مادرم مینا 16 ساله رو به خالم برای برادرم پیشنهاد داد برادر 26 ساله ی من که 10 سال تفاوت سنی داشت با مینا انگاری همچین بدش هم نیومد که مامانم چنین پیشنهادی به خالم بده اما این وسط فقط من بودم که میدونستم مینا یه موجود اهریمنیه پلیده که همین الانشم دوست پسر داره اما فقط مجبور بودم دهنمو ببندم و حرص بخورم واقعاً دلم نمیخواست داداشم با کابوس دوران کودکی من ازدواج کنه فکر این که من دست به آلت مینا زدم و یا حتی کسای دیگه ای هم اینکارو کرده باشن و بعدش بخواد به برادر من برسه مثه خوره افتاده بود به جونم انقدر رفتارام و واکنشهام نسبت به مینا تند و تلخ شده بود که منو به کناری کشید و گفت تو چه مرگته چرا همش دعوا داری باهام گفتم چیزیم نیست اشتباه میکنی توی دلم ازش بیزار بودم و بهش میگفتم تو یه جنده ی هرجایی هستی خودم با پسرای دیگه دیدمت اما این حرفو بارها خوردم نمیدونم چرا نمیتونستم مثل بچگیام خیلی راحت حرف دلمو بزنم انگاری دیگه اون آدم قبلی دائم توی ذهنش برای هر کلمه داشت سبک سنگین میکرد ادامه داد تو مثل داداشم میمونی دوست ندارم اینجوری باشی این حرفو زد و انگاری آب جوش ریختن روی صورتم تقریباً به حالت فریادی که داشتم خفش میکردم گفتم من خواهری مثل تو که با پسرای غریبه دست تو دست میره خونشون کاری ندارمممم ازت بدم مییاااااد ادامه دارد نوشته
0 views
Date: June 23, 2019